رمان پینار پارت ۳۹

4.3
(110)

 

 

 

 

اردلان وارد اتاقش شد و تمام حرصش را روی در خالی کرد و به هم کوبیدش.

تی‌شرتش را درآورد و با تمام عصبانیتش پرت کرد.

 

– اَه…!

 

کلافه بود… درمانده… عصبی… حرصی… غمگین… خشمگین و البته همه‌ی این احساسات مترادف و هم راستا را نسبت به خودش داشت.

خودش که آرام آرام از جلد خشک و سردش بیرون آمده و بدون فکر داشت حرف می‌زد…

 

راست می‌گفت پدرش؛ چرا باید وقتی یگانه با حامی حرف می‌زند به او خیره شود، آن هم بدون آن که پلک بزند؟!

چرا آنقدر سین جیمش می‌کرد؟! به او چه مربوط بود آخر؟!

 

رو به روی میز توالت ایستاد، دستانش را رویش ستون تنش کرد و سرش را پایین انداخت.

احساساتی که در حال تجربه‌شان بود، هم‌زمان باعث می‌شدند هم ناراحت باشد هم عصبی؛ هم گیج باشد هم دلشکسته…

 

سر بلند کرد و به تصویر خودش در آیینه خیره شد.

تصویر مردی که آمده بود تا بشود عزرائیل برادر و زنِ برادرش… ولی چه شد که حالا ادعّا می‌کرد هوایش را دارد؟!

 

اصلا چرا باید هوای زنی را داشته باشد که زخمی کاری بر پیکره‌ی روح و جانش نشانده بود؟ که باعث شده بود یک نقطه‌ی تاریک همیشه در قلبش وجود داشته باشد؟ نقطه‌ای که مثل یک سیاهچاله همه چیز را تحت تأثیر قرار می‌داد و سبب می‌شد در تمام این سال‌ها، در قلب و روحش احساس خلاء نماید؟

 

انگشتان دست راستش را مشت کرد و فشرد. طوری که پیچ و تاب رگ‌های آبی و برجسته‌‌ی دستش بیشتر نمایان گشتند…

 

– لعنت بهت!

 

هر چه بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر خودش را سرزنش می‌نمود بابت قضاوت پدرش.

چون از هر دری وارد می‌شد، باز به این نتیجه می‌رسید که اشتباه از خودش بوده است.

 

تصمیم گرفت باز بشود اردلان چند ماه پیش… همان اردلانی که آمده بود تا روزهای روشن یگانه را به شب تاریک بدل کند…!

 

سال‌ها تمرین کرده بود برای این روزها… سال‌ها تصویر چنین لحظاتی را در ذهنش پرورانده بود… زندگی کرده بود به این امید!

 

حالا چون دستش به کامران نمی‌رسید دلیل نداشت او را نادیده بگیرد! اصل کاری همین یگانه بود! همین زنی که در اتاق رو به رویی‌اش نفس می‌کشید و بی‌خبر بود از اردلانی که مثل یک جنگجو داشت خودش را از نو می‌ساخت برای نبردی جانانه!

 

آنقدر خودش را محکم و مقاوم می‌کرد که مطمئن باشد پیروز بی‌چون و چرای این میدان خودش است و بس!

 

 

یگانه روز بعد، پیش از رفتن به سرکار بی‌خبر از همه جا در اتاق اردلان را زد.

در که باز شد، اردلان حاضر و آماده و با سگرمه‌های در هم، در قاب در ظاهر گشت.

 

یگانه متعجب گفت:

 

– صبح بخیر.

 

اردلان فقط سر تکان داد و در حالی که دکمه‌ی سر آستین پیراهن یشمی‌اش را می‌بست، بدون اینکه به یگانه بنگرد گفت:

 

– کاری داشتی؟

 

یگانه از رفتار او تعجب کرده بود اما ترجیح داد چیزی نگوید.

 

– خواستم بگم من امروز ناهار نمیام.

 

اردلان دستانش را به سینه وصل نمود و نگاهش کرد. حیف که دیشب با خودش عهد بسته بود به اردلان قبلی بازگردد وگرنه الان باید مراسم بازجویی را اجرا می‌نمود. هرچند با توجه به مکالمه‌ی دیشب او با حامی، حدسِ اینکه قرار است با چه کسی ناهار بخورد زیاد سخت نبود!

 

با سردترین حالت ممکن پاسخ داد:

 

– ربطش به من؟!

 

یگانه به وضوح جا خورد! به هیچ وجه انتظار چنین جوابی نداشت.

 

– فقط… فقط خواستم بگم که… که در جریان باشین اگه یه موقع زودتر اومدین و من نبودم.

 

اردلان بی‌معطلی گفت:

 

– تمایلی ندارم در جریانِ برنامه‌ی روزانه‌ی تو قرار بگیرم!

 

سپس ادامه داد:

 

– دیگه؟

 

یگانه در جا خشک شده بود. علت تغییر رفتار او را نمی‌فهمید.

اردلان بی‌توجه به چهره‌ی متعجب یگانه داخل اتاقش برگشت و در را توی صورت او بست!

 

#پینار

#پارت159

 

 

 

 

 

اردلان رو به روی آیینه‌ی قدی اتاقش ایستاد. یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرد و دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد.

 

عمیقا دل در دلش نبود…. قرار بود یگانه ناهار با حامی بیرون برود! و اردلان اینجا ایستاده و به خودِ جدیدش که ادعا می‌نمود هیچ چیز یگانه به او مربوط نمی‌شود، خیره بود.

 

چشمانش را بست و زیرلبی شروع کردن به معکوس شمردن.

 

– هزار و ده… هزار و نه… هزار و هشت…

 

روانشناسش گفته بود هرگاه فکر آزار دهنده‌ای

به ذهنش هجوم آورد و نتوانست کنترلش نماید این تکنیک را پیاده کند.

 

– هزار و سه… هزار و دو… هزار و یک…

 

چشم گشود، نفس عمیقی کشید و بوی خوش ادوکلنش را به ریه فرستاد.

حس کرد آرام‌تر شده و آن حس خواستن شدیدی که درمورد شکستن گردن حامی داشت فروکش کرده است.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

یگانه چند لحظه پشت در ایستاد. باورش نمی‌شد که دلش می‌خواهد در را با مشت و لگد بکوبد و به زور هم شده وارد اتاق اردلان شود!

دستش را بگیرد و فریاد بزند: ( چی شده؟ چته؟)

 

دست مشت شده‌اش را بالا آورد و تا نزدیک در برد… ولی در آخرین لحظات دستش را انداخت که کنارش پاندول وار تکان خورد و از حرکت ایستاد…

 

از فشار استرس و حرص کف دستانش عرق کرده بود. مانتویش را در مشت گرفت و به این ترتیب می‌خواست از میل زیادش به در زدن جلوگیری نماید.

 

پشت به در کرد و قدم‌هایش را به سمت راه پله روی زمین کشید… انگار خستگی چندین سال جنگیدن بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد.

تن بی‌رمقش داشت به زور روح خسته و غم زده‌اش را به زور با خود می‌کشید.

 

از بیرون زنی بود قوی، مستقل، موفق! و عروس خاندانی بود که به ثروت و شرافت شهره بودند… تقریبا می‌شد گفت لااقل آرزوهای نصف دختران شهر را زندگی می‌کرد… اما شاد نبود…

 

شادی! لغتی که مدت‌ها بود تجربه‌اش نکرده و حالا درست در آستانه‌ی لمس این حس، اردلان با رفتار و گفتارش خط قرمز پررنگی رویش کشیده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

ممنون قاصدک جان دستت طلا🌹

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x