صدای خستهی اردلان توجه هر دوشان را جلب نمود.
– برین کنار که امروز جنازهی اردلان رسیده خونه…
سپس خود را روی مبل پرت کرد و وا رفته و شل خودش را رها کرد.
حاج سعید با حالت نگرانی گفت:
– سلام پسرم، چی شده؟ زبونم لال اتفاق بدی افتاده؟
یگانه هم با دلنگرانی چشم به او دوخته و منتظر بود.
اردلان با چشمان بسته پاسخ داد:
– احساس میکنم تمام بدنم تحلیل رفته.
حاج سعید پرسید:
– خب حرف بزن ببینیم چی شده؟!
دل یگانه آشوب بود… اردلان با همان چشمان بسته پاسخ داد:
– یه جراحی سنگین داشتم… باورتون میشه هشت ساعت توی اتاق عمل بودم… انقدر استرس کشیدیم همهمون که وقتی عمل تموم شد کل تیم جراحی همونجا تو اتاق عمل نشستن رو زمین!
منو که قشنگ باید با کاردک جمعام میکردن… به زور خودمو رسوندم تا بیرون. حتی نمیتونستم رانندگی کنم، با تاکسی اومدم.
یگانه یک لحظه دلش خواست که برخیزد و شانههای او را ماساژ دهد…
برخاست….
چند قدم برداشت….
بالای سر اردلان ایستاد….
و در آخرین لحظه در برابر وسوسهی گذاشتن دستانش روی شانههای پهن او مقاومت به خرج داد و در عوض لب زد:
– قهوه؟
و اردلان که از شنیدن صدای یگانه از فاصلهی نزدیک چشم گشود و او را دقیقا بالای سر خود دید… چند ثانیه نگاهشان با هم تداخل کرد و بعد اردلان آهسته لبهای خشکش را گشود.
– با شیر…
یگانه آب دهانش را قورت داد… آنقدر واضح که سیبک گلویش بالا پایین شد… گوشهی لب زیرینش را گاز گرفت و بعد هم فورا پشه به آنها، به سمت آشپزخانه قدم تند کرد.
جلوی سینک ایستاد، شیر آب را باز کرد و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید و زیر لب زمزمه کرد.
– چته…. آروم بگیر… حتما باید اشکتو دراره تا آروم بنشینی یه گوشه….؟! این همون اردلان چند هفته پیشه…
حتی خودش هم که نام اردلان را میبرد قلبش بازی درمیآورد. انگار به نام اردلان حساسیت پیدا کرده بود و تپشش شدید میشد.
دست روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد:
– هیــــش… آروم بگیر بیآبرو…
#پینار
#پارت173
تا آماده شدن قهوه از آشپزخانه بیرون نرفت! میترسید این بار که از کنار اردلان عبور کند ناخواسته برود و شانههای خستهی او را بمالد…!
شیر را گرم کرد و در ماگ مخصوص اردلان ریخت. قهوه را هم داخلش خالی کرد و با گذاشتن قاشق درون ماگ کارش را تمام کرد.
ماگ مشکی رنگ را که خط پهن سفیدی به صورت افقی دقیقا از وسط دورش کشیده شده بود را برداشت و داخل پیشدستی گذاشت.
هر چه به پذیرایی نزدیک میشد گامهایش سستتر میگشت…
پیشدستی را دو دستی چسبیده بود تا از دستش سُر نخورد.
اردلان کمی از حالت خمودگی درآمده و صافتر نشسته بود.
یگانه پیشدستی حاوی ماگ را جلویش روی میز عسلی نهاد و سر جای قبلیاش روی مبل تک نفرهی کنار حاج سعید نشست.
اردلان فوری ماگ را برداشت و مشغول آهسته همزدن شد.
– ممنون.
یگانه آهسته لب زد.
– خواهش میکنم.
حاج سعید لبخندی واضح بر لب داشت.
بعد از این مدت فاصله و اوقات تلخی، این قدم کوچک نشانهی خوبی محسوب میشد.
اردلان جرعهای از شیرقهوهاش نوشید و از گرمایش با احساس لذت پلک بست.
یگانه هم با دقت نگاهش میکرد و از اینکه او حس بهتری پیدا کرده، خوشحال بود.
– عمهت زنگ زده بود.
حاج سعید رو به اردلان گفت.
#پینار
#پارت174
اردلان چشم گشود و با حالتی خنثی پاسخ داد:
– اِ…؟ پس بالاخره قهر و دعوای شاهعَبدُالعظیمیاشو تموم کرد؟ آشتی کردین؟
حاج سعید سعی داشت لبخندش را پنهان کند ولی آنچنان که باید موفق نبود.
– عمهت به گردن ما حق داره پسر! نزن این حرفا رو در موردش.
اردلان جرعهی دیگری نوشید تا از گرمای شیرقهوه آرامشش را به دست آورد.
– بله… درست میفرمایین!
– نمیخوای بدونی چی میگفت؟
– حتما گله و گله گذاری! چه چیز مهم دیگهای میتونه گفته باشه آخه؟!
لابد یه طومار گله کرده بعدم زده زیر گریه و چهار قطره اشک و آه و فلان! تهش هم آشتی کردین دیگه!
یگانه ریز خندید و حاج سعید با حالت خندهداری چشمانش را گرد کرد.
– زبون به دهان بگیر بچه! داری در مورد خواهر من حرف میزنیها!
– آخ آخ دیدین چی شد؟! نسبتهای خونی داشت یادم میرفت، شرمنده تو رو خدا!
حاج سعید دیگر نتوانست خندهاش را کنترل نماید و شلیک خندهاش به هوا برخاست.
یگانه هم همانطور ریز میخندید و شانههایش از خنده میلرزیدند.
اردلان اما خیلی ریلکس و عادی به خوردن شیرقهوهاش مشغول بود.
حاج آقا گنجی با تک سرفهای به خندهاش پایان داد و گفت:
– بعد از همه اینا، گفت که فرداشب میان اینجا شام دور هم باشیم.
اردلان ماگ خالی را روی میز گذاشت.
– به سلامتی، خوش بگذره.
خیلی خیلی ممنون قاصدک جان 🙏🙏🙏😍😍😍😍