تا فردا صبح از اتاقش بیرون نرفت. صدایش هم که زدند خستگی را بهانه کرد.
بعد از آن افکار پرت و پلا به هیچ عنوان نمیتوانست با اردلان چشم در چشم شود.
صبح هم رفتنش را جوری تنظیم کرد که به اردلان برخورد نکند. زودتر از همیشه بیدار شد، زودتر از همیشه قهوه خورد، زودتر از همیشه از خانه بیرون رفت… و زودتر از همیشه سرکار رسید! اولین نفر!
مهمانان خارجیشان بعد از ظهر آمدند و یگانه به همراه مینا، به دستور اکید حامی در شرکت مانده بودند تا به او در پذیرایی از مهمانان و صحبت کردن با آنان یاری برسانند.
مینا مدام غر میزد ولی یگانه حاضر بود هر کاری انجام دهد تا دیرتر به عمارت بازگردد و دیرتر اردلان را ببیند…
سگرمههای حامی هنوز هم بعد از آن ناهار نافرجام در هم بود و انگار قصد باز شدن هم نداشتند!
هر حرفی که میخواست بزند و خطابش شخص یگانه بود را با لحنی تندتر و عصبیتر و اخمهای در همتر بیان میکرد.
یگانه اما توجهی نمیکرد و فقط در تلاش بود کارش را به بهترین نحو انجام دهد.
مینا آهسته سرش را به او نزدیک کرد و پچ زد:
– اینم حالا انگار نوبرشو آورده همچین اخم تَخم میکنه! وا بده بابا.
یگانه هم آهسته پاسخش را داد:
– ول کن بابا، الان بشنوه داستان جدید درست میکنه باز!
– خدا کنه تموم شه بریم دیگه… خستهم…
– من از خدامه تا صبح طول بکشه اصلا! حال و حوصله نشستن تو جمع خانواده عمه فاطمه رو ندارم… ترجیح میدم اخم و تَخم شازده قَشَمشَمو تحمل کنم!
مینا از شنیدن لفظی که یگانه به حامی منتصب نمود خندهاش گرفت. سرش را پایین انداخته و ریز ریز میخندید.
حامی با حرص نگاهشان کرد:
– قرارداد میلیاردیمون واسهتون شوخیه؟ کجاش خنده داره بگین منم بخندم!
یگانه با آرنج به پهلوی مینا کوبید و گفت:
– عذر میخوایم.
تا حامی رویش را برگرداند مینا لب زد:
– خدا لعنتت کنه یگانه! خوب شد حالا؟ زهرشو به من ریخت!
– هیس… تقصیر خودته، باز برمیگرده چهار تا درشت دیگه بارمون میکنه ها!
#پینار
#پارت179
ساعت تقریبا نُه شب را نشان میداد و یگانه با خستگی تمام در حال رانندگی به سمت خانه بود.
در ذهنش هم این میگذشت که چه داستانی سر هم کند تا عمه خانم بیخیال نصایحش شود.
برای امشب اصلا حال و حوصلهی نصیحت گوش دادن نداشت.
خستگی کار به کنار، تکه کنایههای حامی و غرغرهای مینا برای اضافی کاری اجباریشان امانش را بریده بود.
در همین فکرها بود که موبایلش زنگ خورد، با دیدن اسم اردلان فوری جواب داد و هندزفری را در گوشش گذاشت.
– بله.
لحن اردلان حرصی بود! آرام صحبت میکرد و انگار صدایش از بین دندانهای به هم چفت شدهاش به زور درمیآمد!
– کجایی تو خبرت؟!
یگانه استرسی شد.
– تو راهم… چطور؟ چیزی شده؟
اردلان کنار پنجرهی سرتاسری ایستاده و گه گاه پرده را کمی کنار میداد تا پشتش را ببیند. نگاهی به سالن انداخت. عمه خانم در حال مقدمه چینی برای حاج سعید بود تا مسئلهی ماندن یگانه را دوباره پیش بکشد.
شوهرعمهاش حاج آقا محمدی با آن شکم جلو آمده همچنان در حال میوه خوردن بود.
فرّخ پسر بزرگتر عمه فاطمه با موبایلش ور میرفت و رامین پسر کوچکتر در حال پچ پچ کردن با کسی پشت تلفن بود و نیشش تا بناگوش باز بود.
با عصبانیت پشت به آنها کرد و پرده را اندکی کنار داد. چراغهای محوطه همه روشن بودند و سنگفرشها زیباتر به نظر میرسیدند.
– هیچی فقط عمه خانم کله پاچهت و بار گذاشته. یه کم دیگه دیر برسی داده به خورد آقاجون.
یگانه کمی به سرعتش افزود.
– یا خدا… چی میگن؟!
– شیمیدان شده حاج خانم! از آتیش و پنبه و اتفاقی که ممکنه بینشون بیفته حرف میزنه!
یگانه فوری شصتش خبردار شد! عمه خانم داشت مقدمات بیرون کردن او از عمارت را میپیچید!
– دارم میام.
#پینار
#پارت180
اردلان نیشخند حرصی زد.
– هه…! تازه داری میای؟!
پرده را انداخت و لحنش کمی تند شد.
– تا چند دقیقه دیگه من میشم آتش سوزان! تو هم میشی پنبهی سفید و نرمی که آمادهس با یه جرقهی کوچولو از طرف مندگُر بگیره و خاکستر بشه.
یگانه دیگراعصابش نمیکشید؛ فریاد زد:
– گفتم دارم میام دیگه! نمیتونم پرواز کنم که!
– از من گفتن بود.
– اصلا تو اونجا چه کار میکنی؟! خب دو دقیقه حواسشونو پرت کن تا برسم.
– چرت نگو دیگه! سریعتر خونه باش
تماس را قطع کرد و همان جا ایستاده بود که فرخ نزدیکش شد.
– کلافهای!
– کاش به مامانت بگی دو دقیقه به مسائل ناموسی ما کارنداشته باشه.
– خونهی شماست! جرأت داری خودت بهش بگو!
کمی سکوت شد و باز فرخ لب گشود.
– دیر بحنبی تمومه!
– چی کار کنم آخه؟! برم وایسم جلوش بگم عمه جان فضولی موقوف!
خب برو تو یه کارش کن تا این برسه.
فرخ متعجب پرسید:
– این؟ این دیگه کیه؟
– این؟ پنبه خانم!
پارت گذاری چجوریه دوشب نیست دوشب پشت سر هم میاد کاش فردا هم باشه😂
عمه خانوم دست به کار شده اینام ته دلشون داره قنج میره