رمان پینار پارت ۹

4.2
(110)

 

 

 

 

 

 

 

 

رنگ پریده، گونه‌های سرخ! لبش را به دندان می‌گزید و ریشه‌های شالش را دور انگشت می‌پیچاند.

ناگهان هم برخاست.

 

– ببخشید ولی اگه اجازه بدید من برم بخوابم دیگه.

 

– کجا عمه جان؟ تازه سر شبه که! بنشین می‌خوایم دور هم باشیم.

 

و باز چشمکی حواله‌ی اردلان کرد.

 

– هنوز از زیر زبون اردلان نکشیدیم کسی رو زیر سر کرده یا نه.

 

یگانه شالش را جلو کشید و سینی استکان‌های خالی را برداشت.

 

– اگه اجازه بدید من برم بخوابم، یه کمی سر دردم.

 

– باشه عمه اصرار نمی‌کنم.

حق داری امروز هم ناریه خانم نبود حسابی خسته شدی.

 

حاج سعید با لبخند بدرقه‌اش کرد.

 

– برو دخترم، راحت باش.

اینارم نمی‌خواد جمع کنی، فردا ناریه خانم میاد خودش جمع می‌کنه.

 

– می‌ذارمشون آشپزخونه.

 

و سینی در دست به سمت آشپزخانه رفت.

اردلان با دقت زیر نظر داشتش!

چرا باید از شنیدن اینکه اردلان کسی در زندگی‌اش هست، حالش بد شود؟!

 

مگر همین خود او نبود که ده سال پیش سفره‌ی عقد را بدون عروس گذاشت؟!

حالا به رقیب خیالی حسادت می‌ورزد؟! آن هم حالا که نسبتشان پیراهن عثمان است!

برادرشوهر و زن‌داداش!

 

اردلان هیچ نگفت و به صحبت با عمه و پدرش ادامه داد.

یگانه هم در سکوت راهی طبقه‌ی بالا شد.

 

#پینار

#پارت36

 

 

 

 

 

 

 

ساعت از ده گذشته بود که دیگر عمه خانم رضایت داد به خوابیدن.

 

– بریم بخوابیم دیگه… گرفتمتون به حرف خسته هم هستین.

 

برخاست و رو به حاجی کرد:

 

– داداش قرصات‌و بخوری یادت نره.

 

و پیش از آنکه قدم اول را بردارد گفت:

 

– راستی داداش، من فردا با اجازه‌ت می‌رم خونه‌م. شکر خدا شیر پسرت اومده خیالمون راحت شد.

بازم اگه صلاح می‌دونی بمونم و نرم.

 

حاج سعید پاسخ داد:

 

– دستت درد نکنه فاطمه جان، خواهری رو در حق من و زهرا خدابیامرز تموم کردی.

صبح اردلان ‌می‌برتت. خودم به حاج طاهر زنگ می‌زنم تشکر می‌کنم ازش.

ان‌شالله تو شادیاتون جبران کنیم.

 

– نه بابا کاری نکردم، بعد هم اردلان بچه‌م تازه از راه رسیده، کجا پاشه بیاد فردا صبح؟ بگیره بخوابه استراحت کنه.

 

اردلان به حرف آمد.

 

– نه عمه خودمم کار دارم فردا، باید برو تا آگاهی، شما رو هم می‌برم.

 

فاطمه خانم مِن مِن کنان گفت:

 

– آخه… ماشین نیست عمه، باید آژانس بگیرم که خب خودم می‌رم دیگه.

تو هم برو به کارت برس، ان‌شالله زودتر سیاهی از این عمارت بره، جاش شادی و خوشی بیاد.

 

اردلان تازه یادش آمد که یگانه گفته بود کامران هر چیزی را که به نام خودش یا حاج بابا بوده را فروخته است.

بنابراین یقیناً ماشینی هم در کار نیست!

 

حاج سعید لب به سخن گشود.

 

– ماشین یگانه هست.

صبح می‌گم سوئیچاش‌و بده بهت، عمه‌ت و ببری بعدم هر جا خواستی بری.

 

کارشان به کجا رسیده بود که مجبور بودند از یگانه ماشین قرض کنند!

اردلان دندان بر هم سایید و هیچ نگفت، فقط در ذهنش صدبار کامران را خفه کرد.

 

#پینار

#پارت37

 

 

 

 

 

 

 

عمه خانم که رفت، حاج سعید گفت:

 

– فردا می‌ری آگاهی دنبال کارای کامران بابا جان؟

 

– بله آقاجون.

 

– تو که هستی کوه پشتمه بابا… خدا خیرت بده، خیر از جوونیت ببینی.

هوای زن برادرتم داشته باش پسرم… یتیمه… بی‌کسه… برادرت هم که رو سیاهم کرد پیشش… لااقل تو بخر آبروم‌و…

 

اردلان در دل هزاران بار روزهای گذشته را مرور کرد… اشک‌ها، سختی‌ها،تنهایی‌هایش…

ولی دلش نیامد پدر پیر و شکسته‌اش را بیش از این آزار دهد، فقط سر تکان داد و حاجی ادامه داد:

 

– تا کِی هستی بابا؟

 

– هستم فعلا، نگران نباشین.

 

نیامده بود بماند! آمده بود یک ماهی را بشود عزرائیل یگانه و کامران و بعد هم برود اما با دیدن شرایط و نقش بر آب شدن افکارش، قطعا باید بیشتر می‌ماند.

سر و سامان دادن به این اوضاع با یکی دو ماه محقق نمی‌شد!

 

حاج سعید طاقت نیاورد و پرسید:

 

– فعلا یعنی تا کِی بابا جان؟ یه هفته؟ دو هفته؟ چقدر؟

 

چشمان شفاف، موهای یک دست سفید و صورت تکیده‌ی پدرش دل سنگ را نرم می‌کرد او که جای خود داشت.

 

دست حاجی را گرفت و نوازش کرد.

 

– هستم آقاجون، خیالتون راحت باشه.

تا همه چیز درست نشه نمی‌رم. بیست سال هم طول بکشه می‌مونم.

 

لبخند بی‌حال و دردمند پدرش می‌ارزید به تمام دنیا. دستش را گرفت و کمک کرد بلند شود.

 

– بیاین بریم اتاقتون قرصاتون‌و بدم بخوابین.

باید استراحت کنین.

 

#پینار

#پارت38

 

 

 

 

 

 

 

پدرش را تا اتاق همراهی کرد، چند دقیقه‌ای را هم کنار تختش نشست و بعد راهی طبقه بالا شد.

کنار اتاق یگانه ایستاد و گوش خواباند ولی هیچ صدایی از اتاقش نمی‌آمد.

 

به اتاق خودش رفت و از قصد در را محکم به هم کوبید تا یگانه را متوجه آمدنش کند.

قرارشان قبل از خواب بود دیگر!

 

نیم ساعتی را دراز کشید و وقتی از آمدن یگانه خبری نشد به حمام رفت.

بعد از دوش گرفتن هم موهایش را با سشوار خشک کرد و منتظر نشست ولی باز هم خبری از یگانه نشد.

 

ساعت از دوازده گذشته و عمارت در سکوت فرو رفته بود.

اهسته در را گشود و به بیرون نگاهی انداخت، همه جا در تاریکی فرو رفته و فقط دو چراغ خواب دیواری روشن بودند.

 

این پا و آن پا می‌کرد برای رفتن به اتاق یگانه.

شب از نیمه گذشته و همه جا ساکت و خاموش! اگر نمی‌رفت صبح نمی‌دانست باید کجا برود و چه کند.

از طرفی سوئیچ ماشینش را هم می‌خواست!

 

با همان بالاتنه‌ی برهنه و شلوار ورزشی، در حالی که موهایش دورش ریخته بود به طرف اتاق یگانه رفت.

 

چند باری آرام با نوک انگشت به در ضربه زد و وقتی هیچ صدایی نیامد شدت ضربه را بیشتر کرد اما باز هم خبری نشد!

 

این بار با کف دست به در کوبید و صدایش زد:

 

– خوابی؟ بیا در و باز کن.

 

همچنان صدایی نیامد! با خود گفت:

 

– نکنه غش و ضعف کرده؟!

 

دست روی دستگیره‌ی در گذاشت و بازش کرد.

وارد اتاق شد و از دیدن آنچه مقابلش بود نفسش در سینه حبس شد…

 

#پینار

#پارت39

 

 

 

 

 

بی اختیار و بدون فکر به عواقب کارش، وارد اتاق یگانه شد و در فاصله‌ی نیم متری از تختش ایستاد.

 

یگانه به پهلو خوابیده و هندزفری در گوش، موبایلش کنار بالشتش افتاده بود. پیراهن و شلوار خواب صورتی با راه راه‌های سفید تنش بود.

 

بوی توت فرنگی از همان فاصله هم مشامش را قلقلک می‌داد و آبشار موهای طلایی رنگ یگانه که پریشان به دورش ریخته بود، داشت وسوسه‌اش می‌کرد بینی‌اش را در میان خرمنشان فرو کند و عمیق نفس بکشد…!

 

چهره‌ی مظلوم و تکیده‌ی یگانه در نور چراغ‌های محوطه‌ی عمارت که از پنجره به داخل می‌آمد، با آن قطرات اشک نصفه نیمه خشک شده بر گونه‌اش، معصومیت بی‌حدی را به نمایش می‌گذاشت.

 

برای چند لحظه هم شده فراموشش شد که این دختر که بود و چه کرد! دست دراز نمود ولی در میان راه پس کشیدش…

 

چه کار داشت می‌کرد؟! می‌خواست نوازشش کند؟!

آن هم یگانه‌ای را که حکم اعدامش را ده سال پیش در ذهنش نوشته و با شرافتش امضایش کرده بود؟!

 

دست چپ یگانه که کنارش و در موازات بدنش قرار داشت توجه‌اش را جلب نمود.

انگشتان سفید و کشیده‌ای که جای خالی حلقه‌ی ازدواج روی دُوّمینشان بدجوری توی ذوق می‌زد!

 

فکر به اینکه چرا یگانه حلقه به دست ندارد مثل خوره به جان اردلان افتاد!

چشم چرخاند روی دیوار؛ هیچ اثری از عکس عروسی یا عکس دو نفری دیده نمی‌شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x