۱ دیدگاه

رمان پینارپارت 1

4.3
(116)

 

 

 

 

 

 

 

چمدانش را پشت سرش می‌کشید و نگاهش روی پارچه‌ی مشکی رنگ وصل شده بر سر در خانه‌ی پدری‌اش خیره ماند.

 

از اینکه بعد از ده سال در چنین شرایطی برگشته بود حس ناخوشایندی داشت.

هیچ وقت دلش نمی‌خواست برود ولی خواسته بودند که برود… چه می‌توانست بکند…

 

پسر بزرگ خانواده بود! چشم و چراغ پدر و امید مادر…. ولی دست روزگار کاری کرد که ده سال در غربت بماند و حالا در این بلبشو بازگردد…

 

نفس عمیقی کشید و زنگ آیفون را فشرد و زیر لب زمزمه کرد:

 

– اشهدتون‌و بخونین… چون عزرائیلتون اومده!

 

صدایی گرفته و خش‌دار گفت:

 

– کیه؟

 

این صدا را خیلی خوب می‌شناخت! دقیقا مثل همان سال‌ها بود که پشت تلفن از دوری‌اش گریه می‌کرد و صدایش می‌گرفت…!

 

تای ابرویی بالا انداخت و طعنه‌زنان پاسخ داد:

 

– نگو انقدر تغییر کردم که نمی‌شناسیم!

 

سکوت برقرار شد و اردلان ادامه داد:

 

– باز نمی‌کنی زن داداش؟!

کلید ندارما! همون ده سال پیش آقاجون حتی کلیدای خونه رو هم ازم گرفت!

 

یگانه گوشش از کلمه‌ی منظوردار “زن داداش” که اردلان خطابش کرد زنگ زد.

مغزش سوخت و مات و مبهوت، بی‌هیچ حرف اضافه‌ای در را باز کرد.

 

#پینار

#پارت2

 

 

 

 

 

وارد شدن به عمارت گنجی‌ها برایش چالش بزرگی بود.

نفسی گرفت و داخل شد…. در را پشت سرش بست و برای چند لحظه همان جا دم در ایستاد.

 

حیاط بزرگ عمارت از قبل زیباتر شده بود ولی چه فایده؟! وقتی مادرش در آن نبود…

 

قطره اشکی را که از دیدن بنر بزرگ و قدی از عکس مادرش در قاب چادر مشکی، از چشمانش چکید پاک کرد و راه افتاد.

 

صدای کشیده شدن چرخ‌های چمدان روی سنگفرش، سکوت غم انگیز عمارت عزادار گنجی‌ها را می‌شکست.

 

پا روی اولین پله که گذاشت عمه‌اش با لباس‌های سراسر مشکی از در بیرون آمد و به شیون خواندش:

 

– خوش اومدی عزیز دردونه‌ی زهرا… خوش اومدی چشم و چراغ زهرا…

بیا… بیا ببین چه خاکی به سرمون شده اردلان…

چرا انقدر دیر اومدی عمه…

 

اردلان دیگر نتوانست خودش را کنترل نماید، چمدان را رها کرد و از پله‌ها بالا رفت، عمه‌اش را که روی زمین نشسته و به پهنای صورت می‌گریست در آغوش کشید و بغضش ترکید…

 

– اردلان کجا بودی عمه…

زهرا چشمش به در خشک شد که تو بالاخره بیای…

بمیرم برات که بی‌مادر شدی…

 

اردلان شانه‌هایش می‌لرزید و در دامان عمه اشک می‌ریخت…

 

– عمه‌ت بمیره و تو رو گریون نبینه… عمارت گنجی بدون خانم شد اردلان…

اردلان کاش اومده بودی… کاش لاقل یه بار دیگه دیده بودت…

 

عمه فاطمه می‌گفت و بیش از پیش جگر اردلان را آتش می‌زد…

چه می‌دانست نازدانه‌ی زهرا خانم را به اجبار فرستاده بودند فرنگ… چه می‌دانست که صدبار خواسته بود برگردد ولی نخواسته بود قسمش را بشکند…

 

قسم جان مادرش را خورده بود که دیگر به این عمارت پا نگذارد…

و حالا دیگر مادری نبود که جانش بشود قسمِ راستِ اردلان…

 

آنقدر برای گرفتن بلیط دویده و اذیت شده بود که حتی برای مراسم چهلم هم نرسید…

و حالا در غروبی غم‌انگیز بازگشته بود…

 

#پینار

#پارت3

 

 

 

 

 

از شنیدن صدای آشنایی که عمه‌ش را به آرامش فرامی‌خواند سر از دامان عمه برداشت و اشک از گونه زدود.

 

یگانه خم شده و شانه‌های عمه فاطمه را می‌مالید.

 

– عمه جون بسه دیگه تو رو خدا، هلاک کردین خودتون‌و این چند روز.

مریض می‌شید ها! باور کنید مامان زهرا هم راضی نیست انقدر خودتون‌و اذیت کنید…

 

– بعضیا قدمشون نحسه، نحسیشون یه خاندان‌و می‌گیره!

 

اردلان گفت و برخاست، و عمه‌اش را نیز همراه خود بلند کرد.

رنگ از رخ یگانه پرید! خوب می‌دانست باید خودش را آماده‌ی نیش و کنایه‌های زهردار اردلان کند ولی فکرش را هم نمی‌کرد در همین بدو ورود شروع کند!

 

عمه با گوشه‌ی روسری اشک‌هایش را پاک کرد و با تعجب گفت:

 

– زن داداشته اردلان جان! نشناختی؟

 

اردلان از همان بدو ورود، هر لحظه منتظر دیدن کامران بود اما انتظارش نتیجه نداشت.

 

– کامران خودش کجاست؟!

 

عمه فاطمه هول شد و برای عوض کردن بحث رو به یگانه کرد:

 

– یگانه جان، اردلان برادر بزرگ کامرانه ها! نشونت داده بودم که عکساش‌و! بازم نشناختیش؟!

 

یگانه چاره‌ای نداشت، لبخندی زورکی بر لب نشاند.

 

– بله عمه جان شناختم، شما خیلی بی‌تابی کردین حواسم پرت شد باهاشون احوالپرسی کنم.

 

و رو به اردلان کرد.

 

– خوش اومدین اردلان خان و تسلیت می‌گم بهتون، روح مادرتون شاد.

 

#پینار

#پارت4

 

 

 

 

 

 

اردلان نیشخندی زد و سرتا پایش را از نظر گذراند.

با گذشت ده سال هنوز هم زیبا بود و جذاب… چهره‌اش با آن موهای طلایی که از زیر شال مشکی بیرون زده بودند، پخته‌تر به نظر می‌رسید.

 

– اینجا خونه‌ی منه زن داداش! لازم نیست به کسی برای برگشتن به خونه‌ی خودش خوش آمد بگن!

 

“زن داداش” گفتن های منظور دار و طعنه آمیزش، جگر یگانه را آتش می‌زد.

عمه فاطمه بر گونه‌اش کوبید.

 

– اردلان، عمه! چته مادر؟ دختر طفل معصوم چی بگه خب؟!

 

اردلان نگاه تیزش را از یگانه برداشت و دست عمه‌اش را گرفت.

 

– آقاجون کجان؟

 

– قرصاش‌و خورد، خوابش برد.

بیدارش می‌کنم الان.

 

– نه بذارید بخوابه، بیدار می‌شه خودش بالاخره.

 

اولین پله را که پایین رفت یگانه پیش دستی کرد و جلوتر از او پایین رفت.

 

– خسته‌اید شما تازه از راه رسیدین، بفرمایید تو، من میارم چمدونتون‌و.

 

اردلان بی‌توجه پله‌ها را پایین رفت و دسته‌ی چمدان را به ضرب از دستش کشید.

 

– لازم نکرده.

 

فاطمه خانم با تعجب رفتارهای عجیب اردلان را می‌نگریست.

 

– اردلان جان چرا اینجوری می‌کنی با زن برادرت؟!

می‌خواد کمک کنه!

 

اردلان هر چه منتظر کامران بود ندیدش بنابراین گفت:

 

– خودِ برادرم کجاست که زنش می‌خواد چمدون من‌و ورداره؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
22 روز قبل

شروعش که خوب بود امیدوارم پارت گذاریش هم خوب باشه وسط کار نویسنده بازی در نیاره ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x