رمان پینارپارت ۲

4.4
(136)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رنگ از رخ یگانه پرید و فاطمه خانم گفت:

 

– نمی‌دونم عمه، خیر نبینه به حق علی…

 

ابروهای اردلان بالا پرید.

 

– چی شده مگه؟!

 

یگانه نمی‌دانست کجا بگریزد که در آن لحظه از تیغ نگاه اردلان وقتی ماجرا، را می‌فهمید در امان بماند!

 

عمه فاطمه با افسوس لب گشود.

 

– بریم تو حالا، می‌گم بهت…

 

یگانه نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و اردلان تیز نگاهش کرد.

 

– چرا انقدر رنگت پریده زن داداش؟!

 

یگانه که با هر زن داداش گفتن اردلان گویی کاردی زهرآگین به قلبش فرو می‌کردند، به تته پته افتاد.

 

– مـ… من؟! نه نه!

 

اردلان رو به عمه‌اش با کنایه گفت:

 

– نکنه بارداره؟ آخه خیلی هم نفس نفس می‌زنه.

 

عمه‌اش ناراحت پاسخ داد:

 

– نه خداروشکر… کامران ذلیل شده چی هست که بچه‌ش باشه! نابود شه الهی خودش و تخم و ترکه‌ش!

 

اردلان مشکوک یگانه را نگریست.

 

– استرس داری زن داداش؟

 

یگانه نمی‌دانست چطور از این وضع خلاصی یابد.

 

– نه اردلان خان، شما بفرمایید داخل الاناست آقاجون بیدار شن.

 

#پینار

#پارت6

 

 

 

 

 

 

 

خدا بالاخره به فریادش رسید و فاطمه خانم دست اردلان را گرفت و کشید.

 

– آره عمه، بیا بریم تو.

از راه رسیدی خسته‌ای حتما، تا آقات بیدار شه توأم یه دوشی بگیر، یه چرتی بزن.

 

اردلان که با عمه فاطمه داخل رفت، یگانه همان جا روی پله نشست و سر سنگین شده از فکر و خیالش را میان دستانش فشرد.

 

بعد از این همه سال که سختی‌ها را به جان خریده بود، حالا هم باید زن داداش گفتن‌های اردلان را با بغض و کنایه تاب می‌آورد.

 

زیر لب زمزمه کرد:

 

– طالعت بسوزه دختر…

 

سر به آسمان بلند نمود.

 

– خدایا خودت کمکم کن…

 

با شنیدن صدای عمه فاطمه برخاست و او هم داخل عمارت شد.

 

– یگانه جان دخترم، بی‌زحمت کمک کن اردلان‌و ببر بالا اتاقش.

من زانوهام نمی‌کشه از پله برم بالا مادر.

 

می‌توانست نه بگوید؟! قطعا نمی‌توانست!

چشم گفت و جلوتر از اردلان راه افتاد.

 

– بفرمایید.

اتاقتون‌ مثل همون قدیماست… مامان خدابیامرز اجازه ندادن کسی دست بزنه به وسایلتون.

 

چند پله را که بالا رفتند و از دید عمه فاطمه دور شدند، اردلان گفت:

 

– حکمت خدا رو باش! کارم به کجا رسیده که تو باید تا اتاقم‌ همراهیم کنی!

 

مکث کرد و کلمه‌ی آخری را غلیظ گفت:

 

– زن داداش!

 

یگانه بغضش را قورت داد و بی‌حرف پله‌ها را دو تا یکی کرد تا به طبقه دوم رسیدند.

 

#پینار

#پارت7

 

 

 

 

 

 

 

 

دم در اتاقش در انتهای سالن که رسیدند، یگانه قفل در را گشود.

سپس کلید را به سمت اردلان گرفت.

 

– بفرمایید.

 

اردلان بدون اینکه توجهی به او کند، وارد اتاقش شد و وسط ایستاد.

نگاهی دور تا دور اتاق انداخت.

هیچ چیز تغییر نکرده بود! حتی رو تختی و پوستر رونالدو روی دیوار!

 

یگانه داخل شد و کلید را روی پاتختی گذاشت.

 

– چیزی لازم ندارین بیارم؟

 

اردلان روی تخت نشست و ابرو بالا انداخت.

 

– تا جایی که یادمه این خونه همیشه خدم و حشم داشته.

فکر می‌کردم می‌خوای عروس این خونه بشی؛ ولی یادم نبود کلفت بودن‌و انتخاب کردی! به هر حال هر کسی لیاقتش یه چیزه.

 

کاسه‌ی چشمان یگانه داشت لبریز می‌شد.

تند تند پلک می‌زد تا از ریختن اشک‌هایش جلوگیری کند.

نباید به این زودی وا می‌داد! هنوز خیلی زود بود!

 

اردلان متوجه حال بد او شد و برای عوض کردن حرف، گفت:

 

– شوهرت کو پس؟ از وقتی رسیدم ندیدمش.

 

و بالاخره پرسید آن سؤالی را که یگانه از شنیدنش وحشت داشت…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها