۳ دیدگاه

رمان پینارپارت ۳

4.4
(121)

 

 

 

 

 

 

 

 

تلفن زدن‌های شبانه…

همه‌ی آن شب و روزهایی که با ذوق داشتن او، گذرانده بود…

و گریه‌ها…

روزی که چمدانش را بست و غریبانه رفت…

 

گریه و زاری‌های مادرش…

کمر خمیده‌ی پدرش…

بغض های فرو خورده‌ی خودش…

و لبخندهای کامران…

 

اعصابش خرد شد و موهایش را چنگ زد.

 

– اصلا چرا اومدم تو این اتاق!

 

چمدانش را برداشت و خواست بیرون برود که چشمش به قاب عکس کوچک روی میز افتاد.

خودِ هجده ساله‌اش در حالی که دست دور گردن کامرانِ شانزده ساله انداخته بود و هر دو می‌خندیدند.

 

زیر لب زمزمه کرد.

 

– تموم طول سفر داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که وقتی دیدمت چی بگم بهت؟

کدوم سوراخ موشی قایم شدی دزدِ ناموس؟!

بالاخره که چی؟! نمی‌تونی تا ابد تو سوراخت بمونی، مجبوری بیای بیرون، اون وقت کارها دارم باهات داداش کوچیکه!

 

دست دراز کرد، قاب عکس را خواباند و از اتاق بیرون رفت.

چمدانش را همان‌جا گذاشت و قدم روی اولین پله که گذاشت صدای عمه فاطمه شاخک‌هایش را قلقلک داد.

همان جا بی‌صدا گوش ایستاد.

 

– چرا نگفتی بهش یگانه جان؟ کار یه روز دو روز نیست که دخترم.

بالاخره که چی؟ می‌فهمه دیگه.

 

صدای یگانه آمد.

 

– من نمی‌تونم بگم عمه جان… خودتون بگید بهشون یا اصلا بذارید آقاجون بگن، بهتر هم هست.

 

– وضع خان داداشم‌و که می‌دونی یگانه جان… طاقت نداره دیگه… خودت به اردلان بگی بهتره.

اونم گناه داره طفلی، بعد از این همه سال برگشته، خب حق داره منتظر داداشش باشه…

 

و بعد با گریه ادامه داد:

 

– خدا بگم چی کارت نکنه کامران… الهی ذلیل نشی بچه…

 

#پینار

#پارت11

 

 

 

 

 

 

 

یگانه مشغول دلداری دادن شد.

 

– عمه جان بس کنید تو رو خدا… مریض می‌شید.

اصلا چشم خودم می‌گم به اردلان خان، گریه نکنید فقط شما… من واقعا نمی‌دونم اگه خدایی نکرده اتفاقی براتون بی‌افته جواب بچه‌هاتون‌و چی باید بدم.

 

صدای لرزان عمه فاطمه به گوشش رسید.

 

– پس خودت می‌گی دخترم؟

 

– بله خودم می‌گم، نگران نباشین.

 

– ببخش مادر، تو شدی بَلاکش ما… خدا خیرت بده، الهی که عاقبت به خیر شی.

 

– نزنید این حرف‌و، ما همه یه خانواده‌ایم.

 

فاطمه خانم محکم به سینه‌اش کوبید.

 

– امیدوارم خیر نبینی کامران! هم ما رو بدبخت کردی، هم این دختر طفل معصوم‌و… الهی به زمین گرم بخوری بچه.

 

اردلان ماندن بیش از این را جایز ندید. چند پله را دو تا یکی پایین آمد و وسط راه پله ایستاد.

 

– کدوم اتاق بالا خالیه؟

 

یگانه شال مشکی را روی سرش مرتب نمود و عمه فاطمه تند تند اشک‌هایش را پاک کرد.

 

– چرا پسرم؟ چطور شده؟ اتاق خودت‌و نمی‌خوای مگه؟

 

اردلان نگاه معناداری به یگانه انداخت که سعی داشت با جمع کردن چند بشقاب از روی میز حواس خود را پرت کند، گفت:

 

– خاطرات خوشی ندارم! درد و رنجام یادم میاد، یادِ خاطراتم با بعضیا می‌افتم حالت تهوع می‌گیرم!

 

عمه خانم که از حرف‌های او چیزی نمی‌فهمید پاسخ داد:

 

– من نمی‌دونم عمه، یگانه بهتر می‌دونه.

 

رنگ از روی یگانه پرید، حتی فکر به اینکه دوباره با او تنها شود، قلبش را سوزن سوزن می‌کرد…

 

#پینار

#پارت12

 

 

 

 

 

 

 

 

اردلان با رویی گشاده گفت:

 

– اوه! منتظرم بالا زن‌داداش، فقط لطف کن زودتر بیا من خسته‌ام.

 

از پله‌ها بالا رفت و عمه خانم رو به یگانه‌ی رنگ پریده کرد.

 

– الان وقت خوبیه عمه، بگو بهش.

 

یگانه فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد و بی‌میل راه پله را بالا رفت.

اردلان کنار چمدانش دست به سینه ایستاده و قدم‌های بی‌حال او را نظاره می‌کرد که به زور روی زمین می‌کشیدشان.

 

بدون اینکه به اردلان نگاه بیاندازد جلو رفت و جلوی در سومین اتاق از سمت راست سالن بزرگ ایستاد.

 

– بفرمایید این اتاق تمیز و خالیه. برای مهمان‌های راه دور مرتب شده بود.

 

اردلان چمدان را پشت سرش کشید و به سمتش رفت.

صدای قدم‌هایش که زیادی محکم برشان می‌داشت و کشیده شدن چرخ‌های چمدان روی پارکت، به ضربان قلب یگانه ریتم تندتری می‌داد.

 

صداها قطع شد و دل در دلش نبود.

اردلان جلوی در اتاق، رو به روی او ایستاد و نگاه نگران یگانه روی برق کفش‌های چرم مشکی او خیره بود.

 

– بیا تو کارت دارم.

 

دستوری گفته بود! و این یعنی حق انتخابی در کار نیست یگانه! یعنی یا می‌آیی داخل یا… می‌آیی داخل…!

 

تغییر رفتارش بیش از اندازه به چشم می‌آمد، از همان جمله‌ی اول پشت آیفون، یگانه خوب فهمید این اردلان، اردلانِ دَه سال پیش نیست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
20 روز قبل

تقاضا داشتیم این رمان هرشب پارت گذاری شه ولی الان شده سه روز یبار
خسته نباشی ممنون قاصدک جان بابت پارتای امشب😍

نازنین مقدم
20 روز قبل

این رمان خیلی جالبه کاش حداقل یکی از رمانا رو هرشب بذاری قاصدکی

شیوا
18 روز قبل

فقط به این جمله رمان دقت کنید “جلوی در سومین اتاق از سمت راست سالن بزرگ ایستاد.” آدم یاد آدرس دادن پرستار بیمارستان به همراه بیمار یا پذیرش هتل به مهمانان میفته انگار رمان‌ها همه شدن فیلم ترکی و هندی که خونه بزرگ درندشت دارن در حالیکه در واقعیت ما همه لنگ یه آپارتمان چند ده متری هستیم کاش یه کم ساختار رمان‌ها از تقلید داستان و فیلمای خارجی بیرون می یومد شبیه به زندگی واقعی ما می شد
 

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x