پاسخ به پرسش از توان یگانه خارج بود… قطعا زندگی اردلان بعد از شنیدن جواب سؤالش، به دو نیم تقسیم میشد!
قبل از این سؤال و بعد از آن…!
یگانه بارها در دل تصمیم میگرفت، پاسخ این پرسش را به حاج آقا سعید ارجاع دهد اما باز یادش میآمد که پیرمرد در چه وضعیت اسفباریست…
تمام توان و قدرتش را جمع کرد و گفت:
– نه، قبل از فوت مامان خدابیامرز این کار و کرد!
– یعنی از همون موقع گم و گور شده؟!
– یعنی…
– یگانه!
بیاراده اسمش را با تحکم بر زبان راند… از اینکه مجبورش میکرد به کار ناخواسته متنفر بود! از اینکه آنقدر طولش داده بود که طاقت از کف داده و نامش را بیاراده صدا زد!
یگانه هم دست کمی نداشت… دست خودش نبود که قلبش از شنیدن نامش با صدای خشمگین او، در سینه بیقراری میکرد…
اردلان موهای به هم ریختهاش را چنگ زد.
– یه بار درست برای من توضیح بده ببینم توی خانوادهی من چی گذشته! مادرم رفته از دستم… پدرم مریض و بد حاله… برادرم گم و گور شده… و تو هم که… چیزی نگم بهتره!
یگانه آهسته لب زد:
– میدونم آیینهی دقم براتون… اذیت میشید از بودنم… فعلا نمیتونم آقاجونو ول کنم برم، پس یه مدت تحملم کنید… سعی میکنم زیاد جلو چشمتون نباشم.
اردلان با اینکه علاقهی وافری به ادامهی این بحث جنجالی داشت ولی موضوع را از انحراف خارج کرد.
– الان وقتِ پالیدنِ گذشته نیست، بگو ببینم چی شده؟!
#پینار
#پارت17
یگانه نفس گرفت و بدون اینکه به اردلان بنگرد شروع کرد:
– یه وکالتنامه داشت از آقاجون، تامالاختیار… حساب و دسته چک آقاجون امضا مشترک بود با کامران…!
نمیدونیم چی کار داشت میکرد واقعا! فقط یه روز دیگه نیومد خونه و فرداش پلیس به جرم چک برگشتی اومد دم در عمارت…
اونجا تازه فهمیدیم که کامران همه چیزو فروخته، با دسته چک آقاجون جنس گرفته و بدون اینکه کسی متوجه بشه آبشون کرده.
و آقاجون مونده بود و هیچی… به جز چندتا چک برگشتی و این عمارت…! که اونم به خاطر اینکه به نام مامان خدابیامرز بود نتونسته بود بفروشتش!
مامان زهرا تا دیدن پلیس میخواد آقاجون و ببره حالشون بد شد و …
خاطرات تلخ آن روزها که در ذهنش تداعی میشد بیش از پیش دلش میخواست اگر قرار بر مردنش باشد، به خاطر کشتن کامران باشد!
مکثی کوتاه کرد و ادامه داد:
– بردیم مامانو بیمارستان؛ دو سه تا از حجره دارا هم که خبر شدن از اوضاع، اومدن سند گذاشتن آقاجونو آوردن بیرون.
ولی مامان زهرا نتونست تحمل کنه این ماجرا رو… رفت…
اشک از گوشهی چشمش راه گرفت.
– تنهامون گذاشت…
اردلان در تخیلاتش هم نمیگنجید که کامران چنین کاری کرده باشد!
کامران در ذهنش همان پسر بیست و سه سالهی بیمسئولیت و حسود و بیعرضه مانده بود که ده سال پیش تنها خلاف سنگینش ربودن قلب نامزد برادرش بود….
ولی اینکه چنین کلاهبرداری جانانهای انجام دهد آن هم از پدرشان! حتی آخرین چیزی هم نبود که اردلان به آن فکر کند!
چیزی که حالا میشنید ببشتر این فرضیه را در سرش میپروراند که یگانه متوهّمیست که دارد هضیان میگوید!
#پینار
#پارت18
یگانه سکوت او را که دید نگران پرسید:
– خوبین آقا اردلان؟!
اردلان انگار تازه به خود آمد! برخاست و بیمقدمه فریاد زد.
– کثافت عوضی! مامانو به کشتن داده بیهمه چیز!
رگهای شقیقهاش کم مانده بود پاره شوند و پوست صورت و گردنش به شعلههای آتش میماند.
– به خاک مامان قسم، دمار از روزگارش درمیارم.
اگه من این بیناموسو از زندگی ساقط نکنم اردلان نیستم!
یگانه هول شده از جا بلند شد و رو به رویش ایستاد.
– تو رو خدا آقا اردلان! هیس…
آقاجون گناه دارن… حالشون خوش نیست…
– هیس؟! چی چی رو هیس؟! برادر بیغیرتم مادرمونو کرده زیر خاک! پدرمونو انداخته زندان!
و نگاه به آبی آشنای چشمان یگانه دوخت…
– زنشو ول کرده به امون خدا! بعد میگی هیس؟! چطور ساکت باشم؟! چطور بعد از ده سال بیام ببینم خانوادهم از هم پاشیده و دم نزنم؟!
صدایش بیاراده بلندتر شد.
– ها؟! چطور؟!
یگانه قطره اشکی را که روی گونهاش غلطید پاک کرد.
– پلیس دنبالشه… گفتن خیلی بهش نزدیک شدن.
– کدوم اداره آگاهیه؟ تا خودم برم ببینم چی به چیه اصلا!
– استراحت کنید فعلا، بعد شماره تماس افسر پرونده رو میدم بهتون.
– مثل اینکه حالیت نیست نه؟! من الان از حرص و عصبانیت مثل یه بمب ساعتیام که به ثانیه رسیده! بعد میگی استراحت کن؟!
دیوانه ای؟!
#پینار
#پارت19
یگانه سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
اردلان موهایش را با همان کش قیطانی مشکی دور مچش، بست.
– برو بیار شماره افسرو.
یگانه اما از جایش تکان نخورد و این بار اردلان سعی داشت تمایلش به شکستن گردن او را در خود خفه کند!
الان وقتش نبود! الان مسئلهی مهمتری پیش رو داشت!
– میری بیاری شماره رو یا من برم آقاجونو بیدار کنم ازش بگیرم؟!
یگانه بیحرف کشو را بیرون کشید و حولهی حمام سفید رنگی را روی میز گذاشت.
– برید لااقل یه دوش آب سرد بگیرید، یه کمی آروم بشید.
اینجوری که نمیتونین درست با پلیس حرف بزنین.
اصلا حوصلهی کلکل نداشت و از طرفی نیاز داشت اندکی ریلکس کند، پس با دو قدم بلند خود را به او رساند و حوله را چنگ زد.
– تا بیام بیرون تلفن و آورده باشی.
– باشه حتما.
یگانه بیسر و صدا از اتاق بیرون رفت و اردلان خود را به حمام انداخت.
لباسهایش را درآورد و مستقیم زیر آب سرد ایستاد.
از سرمای قطرات آبی که بر اندامهایش میلغزیدند به خود لرزید ولی پا پس نکشید.
گویی قصد داشت خودش را تنبیه کند! شاید اگر انقدر به خاطر غرورش، قسمش را بهانه نمیکرد و برمیگشت الان مادرش زنده بود…
شاید اگر همان زمان جلوی کامران میایستاد و به آبرو و اعتبار مسخرهشان اهمیت نمیداد، الان اوضاع طور دیگری بود…
و ندایی از اعماق ذهنش انگشت اتهام به سمت نامی آشنا گرفته بود…
یگانه….!
#پینار
#پارت20
بعد از دوش آب سرد اندکی حالش جا آمد و ذهنش روال منطقیتری را پیش گرفت.
تیشرت و شلوار ورزشی مشکی را از چمدانش درآورد و تن زد، موهایش را خیس دورش رها کرد و از پلهها سرازیر شد.
عمه خانم از دیدنش فوری گل از گلش شکفت.
– عافیت باشه عمه، ماشالله هزار الله اکبر، چه قد و قامتی به هم زدی پسرم.
چشمم کف پات.
حق داشت چنین بگوید، اردلان ده سال پیش کجا و اردلان الان کجا؟! هیچ سنخیتی با هم نداشتند!
اردلانی که از این عمارت رفت، پسرک لاغر بلند قد و عینکی بود با موهای همیشه کوتاه و یقهی تا زیر گلو بسته!
ولی اردلان کنونی….
اندامی ورزیده و ورزشکاری، چهارشانه و سینه ستبر… موهای بلند تا شانه و از عینک هم خبری نبود!
اردلان لبخندی به صورت چروکیدهی عمه فاطمه پاشید.
– خوبین عمه جان؟
فاطمه خانم دست روی عصایش قلاب کرد و چانهاش را روی آن سوار نمود.
– خوبم عمه… میگذره… تو رو که دیدم خیلی بهترم.
خدارو صدهزار مرتبه شکر که اومدی و چراغ دلمونو روشن کردی.
– آقاجون بیدار نشدن؟
– یگانه رفته بیدارش کنه.
گفت قبلش بهش بگه تو اومدی که یهو شوکه نشه.
دکتر گفته خیلی باید رعایتشو کنیم این روزا… قلبش ضعیف شده… از سر و حوصله افتاده.
موهای خیسش را پشت گوشش زد.
– کاش تا وقتی آقاجون بیاد شماره افسر پرونده رو بدین من یه تماسی بگیرم.
ممنون قاصدک جان و خسته نباشی
هنوز پارت نیومده😕
قاصدک جان یه رمان تو سایت داشتی بنام شیطان یاغی چی شد😑