۳ دیدگاه

رمان پینارپارت ۵۸

4.1
(124)

 

 

 

 

 

اردلان از اتاقش بیرون آمد و وسط سالن ایستاد. خیره شده بود به در اتاق یگانه و افکاری که از دیشب مثل به جانش افتاده بودند در ذهنش مرور می‌شدند.

 

خواب به چشمش نیامده بود… تمام شب را در اتاقش راه رفته و آب نوشیده بود بلکه آتش خشم و تب بی‌موقعی که دچارش شده بود کم شود، که البته بی‌فایده بود!

 

چشمانش خستگی را فریاد می‌زدند و قرمز شده بودند از بی‌خوابی.

برخلاف همیشه که هر روز برای رفتن به بیمارستان لباس‌های تمیز و متفاوت با روز قبل می‌پوشید، همان لباس‌های دیروزی را بی‌حوصله از سر جالباسی برداشته و تن زده بود.

 

اردلانی که به قول دوستانش با خط اتوی شلوارش می‌شد هندوانه قاچ کرد، حالا شلواری پوشیده بود که رد چروک‌های ناشی از نشستن پشت زانوانش مشهود بود!

پیراهنش هم چنان تعریفی نداشت.

 

الان شده بود مثل خیلی از مردهای دیگر، یک آدم معمولی و عادی!

و این یعنی از اردلان همیشگی فاصله گرفته، یعنی متلاطم است…

 

آخر همه می‌دانستند اردلان آدم معمولی بودن نیست! همیشه چند پله بالاتر از معمولی‌هاست! عالی و پِرفکت!

و اردلان امروز عالی و پرفکت نبود… عادی بود…!

 

نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، داشت دیر می‌شد و خبری از یگانه نبود.

خواست در بزند ولی با این فکر که شاید پایین رفته و او نفهمیده باشد قدم روی اولین پله نهاد و پایین رفت.

 

ضمن پایین رفتن از پله‌ها داشت خودش را آرام می‌کرد تا این وقت صبح داد و بی‌داد راه نیاندازد و فریاد نزند.

باید مراعات پدرش را می‌کرد.

 

 

 

یگانه وقتی اطمینان حاصل کرد که او پایین رفته در را آهسته گشود و پاورچین بیرون رفت. از بالای نرده‌ها سرک کشید و او را در حال رفتن به سمت آشپزخانه دید.

 

– چقدر لفتش می‌ده امروز! برو دیگه!

 

زمزمه کرد و یک «اَه» غلیظ هم ضمیمه‌اش نمود.

روی دو زانو خم شد و نشست تا دیده نشود و از لای نرده‌ها چشم به پایین دوخت و منتظر ماند.

 

اردلان وقتی یگانه را در آشپزخانه هم ندید به سالن برگشت.

با خود گفت:

(شاید زودتر رفته سرکار.)

 

بعد به پشت چرخید و نگاهی به بالا انداخت.

یگانه جلوی دهانش را گرفت تا صدایش درنیاید و سرش را کنار کشید تا مبادا دیده شود.

در دلش زمزمه نمود:

(برو دیگه… خدایا نیاد بالا…)

 

اردلان که سایه‌ی یگانه از چشمان تیزبینش دور نمانده بود، به سمت راه پله رفت.

 

ضربان قلب یگانه روی هزار می‌زد… کاری نکرده بود که پنهان شود اما انگار در دلش رخت می‌شستند.

(خدایا کمکم کن…)

 

اردلان قدم روی اولین پله که گذاشت قلب یگانه فرو ریخت. قطره‌ای عرق راه خود از کنار پیشانی‌اش گرفته و پایین سُر خورد.

 

آب دهانش را با استرس قورت داد و خود را آماده‌ی برخاستن کرد که ناگهان موبایل اردلان زنگ خورد و روی همان پله‌ی اول ایستاد.

 

اردلان با دیدن نام خسرو روی موبایلش نتوانست نادیده‌اش بگیرد و پاسخ داد:

 

– جانم خسرو.

-…………

– دارم میام چطور؟

-…………

– الان؟

 

#پینار

#پارت225

 

 

 

 

 

 

 

یگانه یواشکی سرش را کمی کج کرد و از لای نرده‌ها دیدش زد که داشت دقیقا این طرفی را نگاه می‌کرد!

فوری سرش را دزدید و دست روی قلبش گذاشت.

(لعنت به شانست زن!)

 

اردلان متوجه شد که یگانه یواشکی نگاهش می‌کند و منتظر بود سریع تماس را قطع کند و پله‌ها را بالا برود.

 

– خسرو من نمی‌تونم امروز، اصلا و ابدا تمرکز ندارم…

 

-………….

 

– دمت گرم دیگه… کی تا حالا من پولکی و زیرمیزی بگیر بودم خبر نداشتم؟!

نه داداش گفتم که نمی‌تونم!

 

-…………..

 

کمی عصبانیت چاشنی لحنش کرد.

 

– بابا من می‌گم نره تو می‌گی بدوش؟ آقا اصلا من نوبت جراحی ندارم امروز. داشتم می‌اومدم به بیمارام یه سری بزنم ویزیتشون کنم برگردم.

 

ولی خسرو گویا کوتاه نمی‌آمد که اردلان عصبی‌تر شد.

 

– خودت اونجا چه غلطی می‌کنی دقیقا؟ خودت انجامش بده.

 

-………….

 

– گِل بگیرن در اون هیئت مدیره‌ی کوفتیت‌و! جلسه‌ت و بنداز فردا.

 

-…………..

 

اردلان همان جا روی پله نشست.

 

– زور می‌گی دیگه، زور! خسرو می‌فهمی می‌گم من آمادگی جراحی ندارم امروز؟ به چه زبونی باید بگم حالیت شه؟! ترکی؟ کردی؟ عربی؟ انگلیسی؟!

 

-………………

 

دست روی پیشانی‌اش نهاد و چشمان دردناکش را بست. نفسی آه مانند کشید و صدایش را پایین آورد.

 

– ببین من یه مشکل خانوادگی دارم خسرو. چرا نمی‌فهمی؟!

 

#پینار

#پارت226

 

 

 

 

 

 

 

در برابر خسرو که سعی داشت با استفاده از کلمات پر تمطراق وجدان پزشکی او را قلقلک دهد ادامه داد:

 

– دیشب تا صبح مدیون تو باشم اگه دو ثانیه پلکام رو هم اومده باشه. به جون خسرو نمی‌تونم عمل کنم…

 

-…………….

 

– لامصب من با این وضعم چطوری تیغ جراحی دستم بگیرم؟! اشتباهی بزنم یارو رو بکشم تو گردن می‌گیری؟!

 

-…………………

 

– زنگ بزن دکتر فرهادی بیاد، از منم باتجربه‌تره.

 

-……………….

 

– خسرو داری می‌ری رو اعصابم! بابا من امروز تعطیلم اصلا! هم شغلی هم حسی هم مغزی! تعطیل تعطیلم، ردّی کامل!

 

-……………..

 

– فرهادی رو بگو بیاد.

 

-………………

 

ناگهان با جمله‌ی آخری که خسرو بیان نمود، مثل فنر از جا جست.

 

– الان داری می‌گی این‌و به من؟! خسرو الان؟ جون بچه‌ی مردم واسه‌ت شوخیه؟

بی‌شعور از اول بگو مثل آدم!

 

-……………….

 

همان پله‌ی بالا رفته را پایین آمد و خیره‌ یه نقطه‌ای که حس کرد سایه‌ی یگانه را آنجا دیده خسرو را خطاب قرار داد.

 

– قهوه آماده باشه، اسپرسو دوبل با شکلات 95درصد.

بعدشم اتاق عمل‌و بگو آماده کنن خودتم عمل‌و شروع کن تا موقعی که برسم جمجه رو بشکاف، گازش‌و می‌گیرم خودم‌‌و می‌رسونم.

 

تماس را قطع کرد و صدایش را کمی بالاتر برد تا مثلا به گوش یگانه برسد.

 

– موش و گربه بازیت نمی‌دونم واسه چیه ولی بالاخره که شب هم من میام توی این عمارت هم تو!

 

و بدون حرف دیگری بیرون دوید. بیمار اورژانسی بود و وقت تلف کردن برنمی‌داشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
7 ساعت قبل

ممنون قاصدک جونم…میگم اگر من نگم خیالت رو نمیذاری؟

خواننده رمان
6 ساعت قبل

ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x