رمان پینارپارت ۶

4.3
(105)

 

 

 

عمه فاطمه عصا را کنار گذاشت و به پشتی مبل تکیه زد.

 

– من ندارم شماره‌ش‌و عمه، یگانه داره.

بذار بیاد می‌گم بهت بده شماره رو.

 

دندان بر هم سایید و هیچ نگفت، هر چه می‌خواست ارتباط کم‌تری با او داشته باشد نمی‌شد!

همه‌ی کائنات دست به دست هم داده بودند که به هر طریق ممکن او را به یگانه وصل کنند!

و این بد بود!

از این وضعیت خوشش نمی‌آمد.

 

یکی دو دقیقه نگذشته بود که پدرش با قدی خمیده و موهایی یک دست سفید وسط سالن بزرگ عمارت ایستاده بود.

 

اردلان با گوشی‌اش مشغول بود و متوجه حضور پدرش نشد.

بغضی سنگین بر گلوی حاج سعید چنگ انداخته و عن‌قریب بود نفسش را ببرد.

 

دیدن پسر برومندش پس از این همه سال هم دردناک بود هم شادی آفرین.

غمگین بود از اینکه ده سال دور بوده و جوان شدن و جوانی کردنش را ندیده و شاد بود از دیدار دوباره…

 

یگانه کنار حاجی ایستاده و می‌خواست اردلان را متوجه حضورشان کند که حاج سعید به علامت سکوت دست روی بینی‌اش گذاشت و آهسته لب زد.

 

– بذار اول خوب تماشاش کنم…

 

یگانه بی‌اراده بغض کرد و عمه خانم بالاخره سکوت را شکست.

 

– چشمت روشن داداش، دلت روشن داداش، چشم و چراغت برگشته از غربت.

 

سر اردلان بالا پرید و به سمتی که عمه می‌نگریست، نگاه کرد.

پدرش شکسته‌تر از آن چیزی بود که تصور می‌کرد…

 

#پینار

#پارت22

 

بدون لحظه‌ای مکث برخاست و به سمت پدرش قدم تند کرد.

حاج سعید آغوش به رویش گشوده و در میان گریه می‌خندید.

 

رابطه‌اش با اردلان همیشه چیزی فراتر از پدر و پسر بود، رفیق بودند.

به قول خودش، اردلان برایش با کامران تومانی صنار تفاوت داشت.

 

اصلا همین هم یکی از دلایل افسار گسیختگی‌های کامران شده بود… همین فرق گذاشتن‌های ناخواسته بین برادرانی که روحیات متفاوت داشتند.

 

و عاقبتش چه شد…؟! اول از همه دودش به چشم اردلان و یگانه رفت و بعد هم حاج سعید و زهرا خانم خدابیامرز.

 

حاج سعید محکم فرزند دلبند را بغل کرد و به خود می‌فشرد.

حالا قد و قامتش از اردلان کوچکتر بود و در واقع اردلان تن نحیف پدر را میان بازوان خویش گرفته بود.

 

هر دو بی‌صدا اشک از دیدگانشان روان بود و عمه خانم و یگانه هم آهسته احساساتشان را بروز می‌دادند.

 

کمی که گذشت یگانه به سخن آمد:

 

– آقاجون بسه دیگه گریه نکنین، الان باید خوشحال باشین.

یادتون رفته دکتر گفت ناراحتی و غصه خوردن  ممنوع؟! زبونم لال حالتون باز بد می‌شه.

 

اردلان به نرمی پدر را از خود جدا کرد، خم شد و دستش را بوسید.

 

#پینار

#پارت23

 

 

 

 

 

 

 

 

– زنده باشی پسرم، خوش برگشتی به خونه‌ی خودت عزیزِ بابا.

نور آوردی به این عمارت غم زده اردلان جان.

 

حاج سعید گفت و اشک از گونه زدود.

 

– خیلی تلاش کردم زودتر بیام ولی نشد دیگه آقاجون، شرمنده‌م که تنها موندین…

 

اردلان گفت و دست پدر را گرفت و با او هم قدم شد تا به سمت مبل‌ها بروند و بنشینند.

حاج سعید دستش را فشرد:

 

– عیبی نداره باباجان، همین که اومدی بسَمه… دلم گرمه از این بعد به بودنت.

 

سپس سر به بالا بلند کرد.

 

– خدایا شکرت، خدایا صدهزار مرتبه شکرت.

 

عمه خانم اشک‌هایش را با پایین روسری پاک کرد و لبخند بر لب نشاند.

 

– الهی شکر که اردلان اومد.

این عمارت یه روز خوش به خودش دید بعد از دو ماه.

 

یگانه به آشپزخانه رفت و مشغول ریختن چای شد.

با سینی چای که برگشت، عمه فاطمه گفت:

 

– دستت درد نکنه دخترم، این مدت تو اگه نبودی سنگ روی سنگ بند نمی‌شد توی این عمارت.

خدا بیامرزه پدر مادرت‌و… خدا رحمتشون کنه که دسته‌ی گل تحویل ما دادن.

 

یگانه سینی را روی میز گذاشت و لبخندی غمگین بر لبش آمد.

 

– ممنون عمه جان، خدا مامان زهرا و جمیع رفتگان شما رو هم بیامرزه.

هر کاری کردم وظیفه بوده، مامان و آقاجون همیشه با من مثل دخترشون رفتار کردن؛ وظیفه‌ی یه دختره که تو شرایط بد کنار خانواده‌ش باشه.

 

#پینار

#پارت24

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اردلان با تعجب لب باز کرد.

 

– پدر مادرت فوت کردن؟!

 

یگانه بدون اینکه نگاهش کند سر به زیر پاسخ داد:

 

– بله… شش پیش…

 

اردلان از صمیم قلب ناراحت شد.

پدر و مادر یگانه واقعا انسان‌های محترمی بودند و تنها فرزندشان یگانه بود که به گفته‌ی خودشان با هزار نذر و نیاز از خداوند هدیه گرفته بودند!

 

بعد از ماجرای ده سال پیش عمیقا از آن‌ها شاکی و دلخور بود ولی حالا با شنیدن خبر فوتشان غم بر دلش روان گشت.

 

– خیلی متأسفم، خدا رحمتشون کنه.

من خبر نداشتم… مامان و آقاجون بهم نگفته بودن!

 

– ممنونم، روح مامان زهرا شاد باشه.

راستش من خودم ازشون خواستم چیزی بهتون نگن.

 

و نایستاد تا پاسخ چشمان متعجب و پر سؤال اردلان را بدهد.

 

– من می‌رم تو اتاقم، اگه کارم داشتین یه تک زنگ بزنید به گوشیم فوری میام پایین.

 

و فوری به سمت پله‌ها قدم برداشت.

عمه خانم پیش از برادرش گفت:

 

– برو دخترم، خیلی خسته شدی امروز.

یه کمی استراحت کن مادر.

 

یگانه که از پیچ پله‌ها گذشت و از دید نهان شد، اردلان شاکی رو به پدرش کرد.

 

– آقاجون چرا نگفته بودین بهم حاج علی و خانمش فوت کردن؟!

 

– دیدی که بابا، خودش خواست نگیم.

 

– چرا آخه؟! یعنی چی؟!

 

– چی بگم بابا… گفت تو مملکت غریبی، خوب نیست هر ماهی یه بار که زنگ می‌زنی خبر غم و غصه بهت بدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x