قطعا حاج سعید جلوی فاطمه نمیتوانست بگوید که یگانه میترسیده از عکسالعمل اردلان… اینکه میترسید اردلان بفهمد و خوشحال شود… بفهمد و به جای خدابیامرزی، لعن و نفرینشان کند…
اردلان باز پرسید:
– چطور فوت کردن؟ هر دو با هم؟!
– آره بابا، رفته بودن مشهد زیارت، توی راه برگشت تصادف کردن و جا به جا تموم کردن.
یگانه طفلی آب شد از غصه…
مخصوصا که قرار بود اونم همراهشون بره ولی کامران بدقلقی کرد و نذاشت.
مدام خودخوری میکرد و میگفت منم باید میمردم باهاشون…
فاطمه خانم بحث را عوض کرد.
– خدابیامرزشون، ولش کن دیگه داداش کم غم ندیدیم این مدت که بازم حرف از غم و غصه میزنی.
رو به اردلان با لبخند گفت:
– خب عمه، از خودت بگو، تو مملکت از ما بهترون چه میکردی؟
اردلان هم تصمیم گرفت بحث را فعلا تمام کند.
دستی به موهایش کشید و جواب عمه را با خنده داد:
– یعنی میخواین بگین شما خبر ندارین؟! شرط میبندم تایم شیفتای کاریم هم حتی مامان بهتون گفته بوده.
– حالا دو کلوم جواب عمهی پیرت و بدی چی میشه؟ فرض که میدونم جراح مغز و اعصابی، دلم میخواست خودت هم بهم بگی تا یه بار دیگه قربون قد و بالات برم پدرسوخته.
#پارت26
بعد از حرفهای روزمره که از نظر اردلان کاملا کسالت بار و بیهوده میآمد، آنچه که ذهنش را درگیر کرده بود از پدرش پرسید:
– آقاجون، کامران کی انقدر بیغیرت شد…؟ کی وقت کرد انقدر بیهمه چیز بشه که پدر و مادرشو به این روز بندازه؟
حاج سعید آهی از اعماق وجو کشید…
– بعد از رفتن تو، زندگی ما هیچ وقت زندگی نشد اردلان…
عمه فاطمه که حس کرد آن دو نیاز به خلوتی پدر پسری دارند، برخاست و عصایش را دست گرفت.
– من میرم یه کم استراحت کنم داداش.
– برو آبجی، من شرمندهی روی تو و شوهرت و بچههاتم… چهل روزه زندگیتو تعطیل کردی اومدی پیش ما.
فاطمه خانم لبخند زد و دستش را در هوا تکان داد.
– خُبه خُبه، از این حرفا نداریم ما.
و لنگ لنگان از آنان دور شد و به اتاقش که کنار اتاق برادرش بود رفت.
اردلان بحث را از سر گرفت:
– خودتون خواستین من برم آقاجون! نکنه یادتون رفته با چه ترفندایی برای من دو روزه ویزا گرفتین که زودتر برم؟!
حاج سعید دست روی پای اردلان نهاد.
– خودم کردم که لعنت بر خودم باد… من تا ابد رو سیاهم پیش تو و یگانه…
نیشخند اردلان نشان از ناآگاهی داشت.
– هه… یگانه؟! ایشون چرا؟! ایشون که به هر حال عروس این خانواده شد! حالا زنِ پسر بزرگه نشد، زنِ کوچکه! مهم اینه که شد عروس خاندان گنجی!
حاج سعید با تأسف سر تکان داد:
– قضاوت میکنی بابا… قضاوت نا به جا…
– نخندونین منو آقاجون! من قضاوت میکنم؟! لابد اونی که شب عقد با برادرم فرار کرد، همین زنی که الان توی یکی از اتاقای همین عمارت نفس میکشه نبود؟!
#پینار
#پارت27
حاج سعید دهان باز کرد برای پاسخ اما گویی چیزی یادش آمد که مانعش شد.
– لاالهالاالله! استغفرالله ربی و اتوب الیه!
اردلان که علت دفاع پدرش از یگانهای که زخم زده بود را نمیفهمید، سؤالش را جور دیگری تکرار کرد:
– شماره تماس افسر پرونده رو بدین من یه تماسی داشته باشم باهاش، ببینم کاکل پسرتون دقیقا چه گلی زده به سرمون!
حاج سعید حق میداد به اردلان برای زبان تند و تیزش، پس زخم زدنهایش را زیر سبیلی رد میکرد.
– شمارهش و یگانه داره بابا جان.
بگیر از یگانه خودت بیافت دنبال کارا، خدا خیرت بده پسرم.
من که دیگه رو سیاهم پیش این دختر… با کاری هم که کامران کرد دیگه جلوش سر نمیتونم بلند کنم.
اردلان ابرو بالا انداخت.
– کامران اموال شما رو هاپولی کرده، شما رو انداخته زندان، آبروی شما رو برده، مامانو فرستاده سینه قبرستون، بعد شما پیش زن اون رو سیاهین؟!
عجیبید آقاجون… عجیب!
حاج سعید بیش از این نمیتوانست جلوی زبانش را بگیرد، برخاست و قبل از رفتن به سمت اتاقش به گفتن همین جمله بسنده نمود.
– کامران با دخترخالهی یگانه فرار کرده!
اردلان دست خودش نبود اما با خنده گفت:
– دستخوش بابا! کم نذاشته داداشمون! همون دخترخالهش که باباش سه تا کارخونه داشت؟!
پدرش به تکان دادن سر اکتفا کرد و به سمت اتاقش راه افتاد.
اردلان بیشتر به مبل تکیه زد و پاهایش را روی هم انداخت.
آنقدر از شنیدن این خبر خوشی به رگهایش رسوخ کرده بود که حس میکرد در آن لحظه قابلیت بیخیال شدن کل ماجرا، را دارد.
اصلا چه نیازی به پیدا کردن کامران است؟ وقتی بدین صورت یگانه را سوزانده؟ هوم؟!
ولی مرگ مادرش را نمیتوانست بیخیال شود، پس بلند شد و با همان لبخند عمیق روی لبش به طبقهی بالا رفت.
#پینار
#پارت28
نمیدانست یگانه در کدام اتاق است، پس آرام از همان اولین در شروع کرد به گوش تیز کردن. به سومین در از سمت چپ که رسید، صدای ضعیف آهنگ توجهش را جلب نمود.
ایستاد و با دقت گوش سپرد:
(دستاتو بذار روی قلبم تا بفهمی که جای کیه،
تا بفهمی که دار و ندارم توی دنیا چشمای کیه،
دستاتو بذار روی قلبم بگو چی داری حس میکنی؟
توی این همه عالم و آدم واسه من کسی مثل تو نیست…
منو یادت نرهها… من همونم که با حرفاشو صداش خوابت میبره ها….
همون عاشق خستهی دیروزم… منو یادت نرهها…
تو دلیلشی عشقم اگه من تا حالا موندم سر پا…
نگاه چشمام تره ها…)
در قلبش حسی قدیمی جوشیدن گرفت… حسی که غریبه نبود… ناآشنا هم نبود و این خوب نبود!
دستش را که برای کوبیدن به در بالا آورده بود در هوا مشت کرد و پایین انداخت.
پیشانیاش را آهسته به در تکیه داد و زمزمه کرد:
– اردلانی که ازم ساختین نمیذاره تو رو یادم بیاد… نمیذاره…
بعد گویی که همان اردلان تخس و سرتق سر برآورد.
سرش را برداشت، ابرو در هم کشید، نیشخندی خبیث بر لب نشاند و با ریتمی آهنگین به در کوبید.
صدای ضعیف آهنگ در لحظه قطع شد.
اردلان دستانش را در جیبهایش فرو برد و منتظر ایستاد.
در که باز شد، یگانه با بینی قرمز شده و چشمان شفاف شده از اشک جلوی در ظاهر گشت.
اردلان با لحنی تمسخر آمیز گفت:
– واسه کامران گریه میکردی؟!
#پینار
#پارت29
یگانه سر پایین انداخت و انگار نشنیده او چه گفته است، پرسید:
– کاری داشتین؟
اردلان ولی نمیگذاشت حرف عوض شود.
– البته حق داری! شوهر دسته گلت با دخترخالهی پولدارت فرار کرده!
به چارچوب تکیه داد و بیرحم به چهرهی نالان یگانه زل زد.
– بالاخره یه سری کارا، کارما پس دادن داره دیگه.
سخت نگیر زنداداش… هرچند سخت ولی میگذره! من تجربه دارم، اگه بخوای میتونم کولهبار تجربهم و در اختیارت بذارم.
یگانه ناخنهایش را طوری کف دستش میفشرد که کم مانده بود گوشتش را سوراخ کند!
اردلان هم که داشت تفریح میکرد ادامه داد:
– من این روزا رو توی غربت گذروندم، تنها… بدون پدر، بدون مادر و حتی نمیتونستم ژست قربانی بودن به خودم بگیرم و ترحّم بخرم!
خودم بودم و خودم و خودم!
باز حالا خداروشکر تو اینجا توی مملکت خودتی، عروس عمارت به این بزرگی هستی!
ماشالله جوری هم رفتار کردی کلا جَو به نفعته، تا میتونی بتازون! آقاجون که بدجور مُریدت شده!
غیرمنتظره چندبار کف زد و با خنده گفت:
– آفرین، کارت عالیه!
یگانه همانطور کنار در ایستاده بود و هیچ نمیگفت.
اردلان از سکوت او هم لذت میبرد و هم حرصی شده بود.
آخر بازی یک نفره که مزه نداشت! حریفی باید تا پیروزی و لذتی شاید!
– این هیچی نگفتنات و بذارم پای حجب و حیات عروس حاجآقا گنجی؟
یگانه بغضش را قورت داد… هیچ دلش نمیخواست اشکش را اردلان ببیند!
– ببخشید ولی اگه کاری ندارین من برم یه کمی دراز بکشم.
اردلان که دیگر تمام تکه کنایههای احتمالی را گفته بود، تکیه از چارچوب گرفت و دستانش را از جیبهایش درآورد.
– شماره افسر پرونده رو بده.
قاصدک جان چرا این از دو روز یکبار شده هفتگی
قسمت قبل در سوم از سمت راست این قسمت در سوم از سمت چپ
خدایا خودت از این خونه و عمارتا هم به ما بده