اردلان دست راستش را بالا گرفت و سمت بالا را نشان داد.
– دارم مراسم عذرخواهی و این داستانا رو آغاز میکنم.
لبخند حاج سعید پهن تر شد و چشمانش ستاره باران.
– خدا ازت راضی باشه پسرم.
بعد کمی لبخندش جمع شد.
– ولی با این چیز میزا آخه؟
طعنه وار و با حالت شوخی ادامه داد:
– پول تو جیبت نبود میگفتی من بهت میدادم پسرم.
یه چیز بهتر میخریدی لااقل.
اردلان دوباره شلیک خندهاش به هوا بلند شد.
– شما هنوز به پسرت ایمان نیاوردی حاجی جون؟
از من بپرس یگانه چی دوست داره چی دوست نداره. بعدشم من این همه سال توی ولایت غربت چنان هم سر به راهِ سر به راه نبودم.
یه چیزایی حالیمه به هر حال.
– اِ؟ چشم و دلم روشن.
اردلان چشمکی حوالهی پدرش کرد.
– کارو بسپار دست کاردونش حاجی.
– برو ببینم چه میکنی.
اردلان دست آزادش به حالت احترام نظامی بالا آورد.
– با اجازه فرمانده.
– پدرسوخته رو ببین حالا…
– درس پس میدیم حاج آقا.
حاج سعید لبخندش کش آمد.
– بیا برو بچه انقدر منِ پیرمردو نلرزون.
اردلان لبهایش را غنچهای کرد.
– ای جـــــــون، لرزوندتو بخورم من.
حاج سعید با خنده عصایش را روی زمین کوبید.
– برو، دریدهی چشم سفید.
و اردلان با خنده به سمت راه پله رفت.
#پینار
#پارت289
به طبقهی بالا که رسید آهسته درِ اتاق یگانه را زد.
هیچ صدایی نیامد!
دوباره در زد و گوشش را به در چسباند اما هیچ صدایی نمیشنید.
یگانه آن سوی در ایستاده و از ترس اینکه اردلان متوجهاش شود، حتی آب دهانش را هم قورت نمیداد.
اردلان همانطور که سرش را به در چسبانده بود آرام گفت:
– من حتی صدای نفس کشیدناتم میفهمم دختر خانم.
الانم مطمئنم وایستادی پشت در.
یگانه با هراس یک قدم عقب رفت و دست روی دهانش گذاشت.
اردلان از شنیدن صدای قدم برداشتن او روی پارکت اتاق لبخند به لبش آمد و ادامه داد:
– الانم دستتو گذاشتی رو دهانت که مثلا صدات درنیاد یهو من بشنوم.
یگانه با چشمان گرد شده دستش را از روی دهانش برداشت و پایین تیشرتش را در مشتهایش فشرد.
اردلان ادامه داد:
– الانم لباس بدبختتو از استرس مچاله کردی تو دستات.
یگانه لباسش را رها کرد و دستانش را به آن کشید تا مثلا مرتبش کند.
اردلان ادامه داد:
– الانم زودی ولش کردی و دست کشیدی بهش که مثلا بگی آره من همچین کاری نکردم.
یگانه از این همه ریز گویی و دقت او در تعجب بود.
با شک اطرافش را مینگریست که اردلان گفت:
– نترس دوربین کار نذاشتم تو اتاقت!
فقط میدونی؟ دیگه به هر حال بحث چند سال عشق و عاشقی و این حرفاست.
من تو رو نشناسم کی بشناسه؟ ها؟
بعد هم گل و جاسوئیچیها را پشت در روی زمین گذاشت.
– موقع شام که مجبوری بیای پایین دیگه… میبینمت.
و با خنده به اتاقش رفت.
یگانه با ترس روی نوک پا جلو رفت و گوشش را به در چسباند.
صدای بسته شدن در اتاق اردلان که آمد، آهسته در را باز کرد و از لای در بیرون را نگریست.
وقتی مطمئن شد او رفته، در را بیشتر گشود و این بار چشمش خورد به گل رزی که یک روبان آبی آسمانی دورش بسته شده و جاسوئیچیهای باب اسفنجی و پاتریک که به هم وصلاند!
یک بار دیگر نگاه به در اتاق اردلان انداخت و وقتی از کامل بسته بودنش مطمئن شد، با ذوق خم شد و برداشتشان.
سریع داخل رفت و در را بیهوا پشت سرش بست.
اردلان متوجه صدای بسته شدن در شد. آهسته لای در اتاقش را گشود و اثری از هدیهها روی زمین ندید.
لبهایش کش و آمد و زمزمه کرد:
– شاه پسرتو دست کم گرفتی حاج آقا گنجی!
بفرما.
بعد آهسته در را بدون صدا بست و سوت زنان وارد حمام شد.
یگانه با خوشحالی همان وسط اتاق نشست و گل را بویید.
عطر خوشش را با تمام جان نفس کشید و ریههایش را پر کرد از شمیمی که اردلان هم نفس کشیده…
جاسوئیچیهای به هم متصل را بالا گرفت و مثل بچهها گل از گلش شکفت.
– پس هنوزم یادشه…
برخاست و جاسوئیچیها را به دسته کلیدش وصل کرد.
قلبش تند میزد و گونههایش گل انداخته بود.
درست مثل همان سالها…
درست مثل نوجوانیاش…
گل رز را بویید و با چشمان بسته به سینه چسباند.
– خب حالا انقدر بیتابی نکن بیجنبه…
حالا که داره تلاش میکنه… خب بذار ببینیم چی میشه دیگه…
#پینار
#پارت291
ساعتی بعد، یگانه از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس رفت.
یک به یک لباسها را با دقت بالا پایین میکرد و ردشان مینمود.
وسواس عجیبی در انتخاب یک شومیز ساده بهش دست داده بود!
در نهایت داشت کلافه میشد که چشمش به شومیز زردش با طرح چشمها و لبخند باب اسفنجی افتاد.
فوری ازجالباسی جدایش کرد. جلوی آیینهی قدی ایستاد و شومیز را جلوی تنش گرفت.
– یه موقع فکر نکنه به خاطر اون پوشیدم؟!
دوباره خودش را در شومیز برانداز کرد.
– خوشگله ولی… دوستش دارم خب…
عین مالیخولیاییها شده بود! یک چیز را میخواست و نمیخواست!
یعنی میخواستش ولی آنقدر درموردش نظر میداد و فکر میکرد و جنبههای مختلفش را در نظر میگرفت که بعد دیگر نمیخواستش!
درست مثل اردلان… میخواست این مرد با ابهت و رمانتیک را ولی آنقدر درمورد ارتباطشان و حرف مردم و هزار کوفت و زهرمار دیگر فکر میکرد که به این نتیجه میرسید که نمیخواهدش…!
شومیز را کنار گذاشت.
– ولش کن باز با خودش بگه دختره چقدر هَوَل بود زود وا داد تا چراغ سبز و دید.
شومیز مشکی رنگ سادهای را با شلوار ابر و بادی پوشید و شال سفیدش را آزاد روی سرش انداخت.
ولی حتی تا موقع بستن در اتاقش هم هنوز چشمش دنبال آن شومیز باب اسفنجی محبوبش بود که روی تخت انداخته بودش…
درست مثل کاری که با اردلان و عشق و علاقهاش با اردلان میکرد…
افکار مزاحم را از ذهنش بیرون کرد و در را بست و پلهها را به سمت پایین طی نمود.
یک دنیا سپاس بابت پارت گذاری منظمت…راستی برامون یه رمان که هر شب پارت بذاری پیدا نکردی
تا کی یگانه میتونه خود دار باشه جلو ابراز علاقه اردلان ممنون قاصدک جان🩷