رمان گل گازانیا پارت ۱۰۲

4.2
(118)

 

 

 

 

ناخودآگاه دخترک بغض کرده و سر پایین انداخت.

فرید که هنوز به این توجه های مردم عادت نکرده بود، با لبخندی عریض دوباره سر جایش نشست و رو به دخترک لب زد.

– حس خوبیه!

 

غزل از گوشه‌ی چشم نگاهش کرده و تنها سری تکان داد.

گویا مرد به کل یادش رفته بود که قرار بود به خانه بروند!

 

نتوانست جلودار حس آزاری که درونش بود شود و با خشم لب زد.

– از این فیلم و سریالا، فقط شناخت مردم و شب خونه نیومدن بهت رسیده که نمیتونی یه خونه اجاره کنی؟

 

ابروهای فرید متعجب بالا پرید.

نه انگار غزل به کل عوض شده بود!

گویا مدت زمانی که خانه‌ی عمویش مانده بود، جرات و جسارت زیادی برای خودش جمع کرده که اینگونه درمورد هرچیزی بدون پرده و پروا سخن می‌گفت و شرم و حیایی برایش نمانده بود!

شاید هم کودکی که در بطن داشت به او جسارت میداد تا مادری محکم باشد و دیگر اجازه ندهد او را نفهم فرض کنند!

 

وقتی سکوت فرید را دید، با اخم لب زد.

– من علاوه بر خونه‌ی عموم و دردایی که تو خونه‌ی شما کشیدم، اون شب چند ساعت با خودم تنها بودم و همه‌ی زندگیم و مرور کردم،

اونجا درد واقعی واسه تغییر کردنو تجربه کردم… شاید مسخره باشه ولی آدم می‌تونه در دقیقه تبدیل بشه به یه آدم دیگه! هرچقدر فکر

کردم، هرجور حساب کردم من آدم بده نیستم! آره اشتباه هایی داشتم، اما شرایط هم باهام سازگار نبود و خطایی که ازم سر زده تا حد

زیادی عمدی نبوده و ترس منو مجاب به انجام اینا کرده… ببین فرید، می‌دونم برات این روی من ناشناخته است، واسه خودمم این آدمی

 

که جلوت ایستاده عجیبه! اما لازم بود همچین بشم… فرید تو به من خیانت کردی،‌توهین کردی، خوردم کردی و ماه ها آزارم دادی!

 

 

سکوت کردم و بعدش تا سمتم‌ اومدی بهت دل دادم… چرا؟ چون چیزایی و باهات تجربه کردم که تو عمرم تجربه نکرده بودم و سریع گول خوردم!

 

مرد با اخم سری تکان داد.

– چته تو؟ گفتم خونه می‌گیریم و میریم… دیگه الکی غرغر نکن. چیزی گفتی و عملی نشده؟ چون حامله‌ای قرار نیست هرچی بگی منم قبول کنم. اوکی من اوایل خوب نبودم باهات، تموم شد و رفت! وقتی منم میخوامت، گول نخوری!

 

– چرا خطای تو گذشته اما مال من تموم نمیشه پس؟!

 

– من حرفی ازش زدم؟

 

وقتی غزل سکوت کرد، سری تکان داد.

– پس حرف نزن دیگه… پاشو بریم دیر وقته، فرهام بیدار میشه.

 

عصبانیتش با اینکه غیرمنطقی بود، برای غزل درک شدنی بود.

می‌دانست که حرفهایش برای پسرک گران تمام شده و سعی کرد آرام‌تر پیش برود.

شاید زیادی سریع داشت خودش را نشان میداد! باید آرام آرام به دنبال حقش میفتاد و صحبت میکردند.

اگر اینگونه به یکباره شروع به دفاع از خودش بکند، ممکن است اثر عکس بگیرد و فرید به جای پی بردن به اشتباهات خود و خانواده‌اش، سر لج بیفتد و درکش نکند.

❄️❄️❄️

❄️❄️

❄️

#پارت‌سیصد‌وسی‌وهفت

 

 

 

شماره‌ی قباد را گرفت و درحالی که داشت اتاق را وجب میکرد، با استرس به بوق های آزاد گوش سپرد.

 

– بله؟

 

طبقِ معمول با بی‌حوصلگی جواب داده بود و همین موجب شد که نازنین بارها خودش را لعنت کند.

– چته نازی سر صبحی؟!

 

بینی بالا کشیده و بالاخره روی تختش نشست.

– استرس دارم. میخوای چکار کنیم؟

 

برخلاف لحن بی طاقت و نگرانِ او، قباد خمیازه کشیده و بدون عکس العملِ خاصی زمزمه کرد.

– یه کاری می‌کنیم. صبر کن تا یکم آروم بشن.

 

– قباد چه آروم شدنی؟! بنظرت خانواده‌ی من اجازه میدن من با مردی ازدواج کنم که قبلاً عاشق عروسشون بوده؟ قباد باید ازدواج کنیم.

 

وقتی جوابی از قباد نشنید، با صدای بلند نامش را خواند.

مرد با عجله جواب داد.

– هنوز از خواب بیدار نشدم نازی ولم کنم! بیدار شدم یه فکری میکنیم.

 

به دنبال حرفش تماس را پایان داد.

چشمهای نازنین با تعجب به صفحه‌ی خاموش موبایل دوخته شد.

با بغض زمزمه کرد.

– اینم داره پا پس می‌کشه! چه خاکی به سر بریزم حالا من…

 

صدای گریه‌ی فرهام که به گوشش رسید، با قدم‌های بی‌رمق سوی اتاق بچه رفت.

همینکه در را گشود، صدای فرید را پشت سرش شنید.

– خودم بیدار شدم.

 

لبخندی زده و اندکی از در فاصله گرفت.

فرید شک کرده بود که اینگونه دوری میکرد و رفتارش سر بود؟!

نازنین به دنبالش وارد اتاق شد.

 

همینکه پسرکش را بغل گرفت، خواست از اتاق بیرون برود اما نازنین سر راهش ایستاد.

– غزل و دوس داری نه؟

 

مرد با کلافگی سر تکان داد.

– آها… میری کنار فرهام سنگین شده اذیت میشم.

 

نازنین با بغض زمزمه کرد.

– چرا پس اجازه نمیدی منم با آدمی باشم که دو.. یعنی مثل تو ببخشم و بهش فرصت بدم.

 

فرید پوزخند زده و با خشم پاسخگو شد.

– چی میگی تو! خطای غزل و با اون بیشرف مقایسه می‌کنی که انتظار داری ما اجازه بدیم باهاش ازدواج کنی!؟

 

– خ… خب اونم پشیمون شده. اجازه…

 

صدای فریادِ مرد کلامش را قطع کرد.

– بسه نازی… بد نیست یکم حرمت و حیا سرت شه! هی هیچی نمیگیم و گوش میدیم بلکه آدم شی به خودت بیای… تو چشم برادرت نگاه می‌کنی و از پسر لاابالی که بهش دل دادی میگی؟! خجالت بکش دیگه… سکوتِ ما نشان دهنده‌ی این نیست که کارت درسته، میخواییم حیا بگیری و دهنتو ببندی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

دست فرید درد نکنه خوب جواب نازی رو داد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x