نگاهی به چشمهای غمگین غزل انداخت.
– تو آمادگی داری هرجا بری مردم سرشون تو زندگیت باشه؟! غزل فکر میکنی الان توان داری هرجا حاضر بشی چند نفر از اجتماع تورو بشناسن؟ صبوری کن لطفاً… سریال داره عالی پیش میره و فرید شهرت خوبی به دست آورده! اون دنبال خیانت کردن نیست، اگه بود چرا باهات خوب رفتار کنه؟! مثل همون اوایل سرد رفتار میکرد… باور کن وقتی زندگی شما بهم بریزه یا مشکلی باشه، فرید تمرکزش میاد زیر منفی هزار و توی این برهه اصلا خوب نیست!
غزل نفسش را با درماندگی رها کرده و فرناز ادامه داد.
– منم یه زنم و این حسادت هارو به خوبی میشناسم… اما من به عنوان راهنما و مدیربرنامهی فرید، اجازه ندادم اصلا چیز خصوصی درمورد خودش بگه و مردم یه بیوگرافی خیلی کلی ازش دارن. بعد از فیلم برداریِ سریال براش مصاحبه ترتیب میدم و بعدش راحت میشی از این فکر و خیالات! میشه یک ماه دیگه صبوری کنی لطفاً؟
– فرناز من واقعا این ناراحت شدن دست خودم نیست و حقیقتا هیچ کدوم از حرفات و نمیفهمم!
دخترک با کلافگی از جا بلند شد و سپس با جدیت به غزل خیره شد.
– انقدر فرید و دوس داری که یک ماه راحتش بذاری تا سر فیلمبرداری بدون استرس و اعصاب خوردی حاضر بشه!؟
اخم ها و جدیتش موجب شد که غزل هم مانند خودش با اخم پاسخ دهد.
– یعنی تو از من بیشتر حواست به شوهرم هست! میگی من بهش استرس میدم و باعث میشم کارش و خراب پیش ببره؟
فرناز چندبار نفس عمیق کشید.
پس از مکثی نسبتاً طولانی جوابگو شد.
– غزل لطفاً بچگانه رفتار نکنیم. من نمیگم بیشتر از همسرِ فرید نگرانش هستم، اما کاری که من میگم به صلاحشه. اومدم صحبت کنیم نه دعوا!
غزل دستی به صورتش کشید و دَم عمیقی گرفت.
حرفی نزد که فرناز با لحن آرام تری گفت:
– فقط یک ماه سعی کن درکش کنی و ذهنش و بهم نریزی… تو مثلِ ریحانه نباش! تو درکش کن و برای کارش تشویقش کن. فرید هرچقدر آدم بدی باشه و بهت بدی کرده باشه، وقتی کنارش باشی بهت خیانت نمیکنه و آزارت نمیده. اون حتی حاضره با من و کارگردان دعوا کنه اما تو بهش شک نکنی غزل! اون الان تورو مادر بچهای میدونه که توی بدترین شرایط خدا بهش بخشیده… میشه تو بازم لطف کنی در حق این زندگی؟ عشقت و بهش ثابت کن. باور کن خودت هم آمادگی یهویی توی چشم خوردن و نداری و بعدها قراره خیلی اذیت بشی. بذار زمانی که فرید سرش خلوت شد از تو و زندگی خصوصیش رونمایی کنه. چی میگی غزل جان؟
غزل لبخندی زده و سری تکان داد.
– باشه فرناز ممنونم. من چیزی نمیدونم از این کارا، شاید حق داری…اما منم دست خودم نبوده اگه چیزی گفتم یا رفتار زشتی داشتم و فرید ذهنش بهم ریخته! سعی میکنم دیگه تکرار نشه و توی این یک ماهه باهاش بهتر رفتار کنم. اما بعد سریال اعلام میکنه زن داره دیگه؟!
دختر با خوشحالی سر تکان داد.
– قول میدم.. مرسی واقعا که انقدر با درک و خوش دلی. من دیگه برم دیر وقته!
بعد از چند ثانیه باهم از اتاق خارج شدند.
خبری از مهمان ها نبود و فرید تنهایی مشغول سیگار کشیدن بود.
غزل با اخم جلو رفت.
– چی شد؟! مهمونا کجا رفتن؟
مرد به سمتشان برگشت و همان لحظه سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد.
– بهشون زنگ زدن، پدرش حالش بد شده… با عجله رفتن.
غزل لبش را گزید و زیر لب برای پدرش دعا کرده و سپس به آرامی لب زد.
– کاش صدام میزدی زشت شد!
– خودشون اجازه ندادن صدات بزنم.
چشمهایش از شدت خواب قرمز شده بود و خمیازهای کشید.
فرناز کیفش را برداشت و با لبخند سوی در رفت.
– من دیگه با اجازه برم.
فرید دستی برایش تکان داد و روی مبل تکیه داد.
فرناز دوباره از غزل تشکر کرده و خداحافظی کرد.
زن بعد از بدرقه کردن فرناز، به سوی فرید رفت.
– فرید…
مرد با چشمهای بسته و صدای ضعیف جواب داد.
– جانِ فرید؟
غزل کنارش نشست و دستش را روی سینهاش کشید.
به آرامی دکمه های پیراهنش را باز کرد و سپس بوسهی ریزی بر گردنش نشاند.
فرید نفس عمیقی کشید و دستش را دور کمرش حلقه کرد.
– دورت بگردِ فرید؟
نفسهای هردو تند شده و مرد به آرامی بوسه بر موهای غزل نشاند.
– فرهام خوابید؟
غزل لبش را به سینهی فرید کشید و میان بوسه های ریزش با لحنی کشدار و خمار پاسخ داد.
– اهوم.. خوابت میاد توهم؟
با گفتن جملهی آخرش، سرش را بلند کرد و نگاه خمارش را به چشمهای خستهی فرید دوخت.
مرد پوزخند زد و گوشت رانش را با خشونت میان پنجههایش فشرد.
– مگه میذاری وزه!
آرام خندید و زبانی بر لبش کشید.
دستش را پایین برده و به آرامی شکم فرید را نوازش کرد.
– اوی… چشات خسته است!
سپس از جا بلند شد و مقابل چشمهای فرید به سوی اتاق رفت.
– بخوابیم.
مرد با عجله از جا برخاست و دنبالش دوید.
کمرش را چنگ زد.
– من و اذیت میکنی بچه!
غزل ریز خندید و دست فرید را نوازش کرد.
– اذیت نکردم که! دلم سوخت وقتی دیدم چشات قرمز شده… خستهای میگم بخوابیم عمرم.
فرید محکم تر کمرش را نگه داشت و دم گوشش با نفسهای آزاد شده و پرصدا لب زد.
– پشیمون شدم. خسته نیستم.
دخترک لبش را گزید و به آرامی خندید.
چشمهایش را درشت کرده و به سمت فرید برگشت.
– فرهام بیدار شد؟ برم پیشش بچه بدخواب نشه.
فرید پوزخند زده و با قدرت به سمت مبل کشاندش. دخترک را روی مبل پرت کرده و با قهقهه گفت:
– دست میکنی تو سوراخ زنبور خوشگلم!
به دنبال حرفش بدون اینکه مجال تکان خوردن به دخترک دهد رویش خیمه زد.
چشمکی به نگاه خندان غزل زده و دم گوشش پچ زد.
– تنت میخاره جوجه؟
غزل پاهایش را دور کمر فرید حلقه کرده و به آرامی بر لب پایینیش زبان کشید.
– نه بابا!
مرد به سختی آب دهان قورت داده و سرش را جلو برد.
– هوس کردی تنت کبود شه؟
با زرنگی چشم درشت کرده و لبش را گزید. با لحنی مکار و لوند پاسخ داد.
– معلومه که نه! فقط یه کوچولو ناز و نوازش میخوام.
فرید قهقهه زده و با لذت چانهاش را گاز گرفت.
– ناز و نوازش های من یه کوچولو خشنن خانم، مشکلی نداری که؟
لبش را به ته ریش فرید کشید و بوسهای ریزی به لب زیرینش زد.
با صدایی آرام و هوس برانگیز لب جنباند.
– اگه یه کوچولو باشه، مشکل ندارم.
دستهای فرید در موهایش نشست و شروع کرد به آرامی نوازش کردنشان.
– پس که اینطوری! یعنی خشونت زیاد و تاب نمیاری؟
لبش را چین داد و با کشیده شدن موهایش به عقب، با صدایی بلند نالید.
– آخ!
لبهایش باز مانده و سرش به عقب رفته بود.
فرید خودش را بالاتر کشید و به آرامی لب دخترک را گزید.
– زبونت و موش خورد؟
به آرامی خندید و با وجود دردی که در سرش پیچیده بود، جوابگو شد.
– فرید خان خوردش!
فرید گردنش داغ شده و دخترک دید که سر و گردنش از شدت بی تابی قرمز شد.
لبش را به لب دخترک چسباند.
– هنوز نخوردم که چیزی!
اینبار غزل با خجالت چشم بست.
– برق و خاموش کن.
– مگه میخواییم چکار کنیم که برق خاموش کنم!؟ مگه نمی خوابیدیم؟