رمان گل گازانیا پارت ۱۱۹

4.3
(93)

 

 

 

غزل چند ثانیه صبر کرد که کارش تمام شود و سپس دوباره نزدیکش شد. پسرک اینبار که سر بلند کرد، اندکی چشمهایش باز شده بود و گویا سرحال آمده بود.

دخترک چند ثانیه با خودش فکر کرده و سپس آرام گفت:

– خوشم نیومد یهویی! کلی منتظرت موندم خب…

 

دستهایش را از هم باز کرد و به آغوشش اشاره کرد.

– بیا اینجا کم غر بزن!

 

از خدا خواسته‌، به سمتش رفته و میان بازو هایش جای گرفت. مرد محکم به خودش فشارش داد و با خنده بوسه بر موهایش زد.

– کجا رفته اون خانم مهربون و آرومِ ما؟ نکنه این توله‌ی توی شکمت زنم و واسه خودش برده!

 

نفسش را با ناراحتی روی سینه‌ی مرد رها کرده و جوابی نداد.

فرید دست زیر چانه‌اش گذاشت و وادارش کرد که نگاهش کند.

چشمهایش بالا رفته و روی صورت مرد نشست.

سرش را جلو برده و بوسه‌ی کوتاهی بر لبهای فرید نشاند.

– دلم میخواد بغلت بخوابم.

 

لبهای غنچه شده‌اش، غرایزِ پسرک را قلقلک داده و با دلتنگی لبهای نیمه بازش را به کام کشید.

اما به ثانیه نرسیده، دستهای دخترک روی سینه‌اش نشسته و به سرعتش پسش زد.

با عجله سوی حمام دوید و فرید هم ناخودآگاه دنبالش رفت.

– چی شدی غزل؟

 

در حمام را بسته و فرید با نگرانی پشت در ایستاد.

دستی به موهایش کشید و زمزمه کرد.

– بوی الکل حالش و بد کرد!

 

حدودا دو دقیقه بعد با صورتی قرمز شده و لبهایی آویزان بیرون آمد.

نگاهی از گوشه‌ی چشم به فرید انداخت و سوی تخت رفت.

– کاش قبل رفتن تو دهنم یکم صبر کنی! به زور بوی اون کوفتی و تحمل کرده بودم!

 

فرید که این رفتار برایش قابل تحمل نبود و در یک لحظه فراموشش شد چه شرایطی دارد، بالشش را برداشت و سمت در رفت.

– خودت اولش اومدی تو دهن من! به درک حالت بد شده… میخواستی بگی که اینطوری نشه!

 

سپس با همان خشم و سرعت اتاق را ترک کرد.

دخترک با چانه‌ی لرزان کنار فرهام دراز کشیده و چشمهایش را برهم گذاشت.

با اینکه می‌دانست خودش پیشقدم شده بود و فرید مقصر نبوده، اشک های گرمش روی گونه‌هایش راه گرفتند.

 

 

 

نیم نگاهی به فرید انداخت که غرق خواب بود و سپس دستش سوی موبایلش رفت که مدام صدای پیامک میداد!

موبایل را برداشت و درحالی که نگاهش از گوشه‌ی چشم به فرید بود، روی اینستاگرام رفت.

با دیدن دایرکت هایش، چشمهایش گرد شده و بدون درنگ، مشغولِ خواندن پیام های محبت آمیزِ طرفدارانش شد.

 

با خواندن پیامها، هر لحظه بیشتر از شغل فرید متنفر میشد!

با اینکه فرید جواب بیشتر پیام ها را نداده و دایرکت هایی که جواب داده بود را هم بدون صمیمیت پاسخ داده‌ بود، بازهم حسادت در درونِ دخترک ریشه دوانده و از شدت عصانیت، خونش به جوش آمده بود!

چرا باید شوهرش انقدر مورد توجه باشد و جمع کثیری از افراد جامعه دوستش داشته باشند!

چرا باید علاقه‌ی دخترهای دیگر به شوهرش را تحمل کند!

 

حدودا یک ساعت مشغول خواندن پیام بود و میشد گفت همه‌ی موبایلش را زیر و رو کرد.

با اینکه چیزی از فرید پیدا نکرده بود، خشمگین و ناراحت بود…

شاید حال، بیشتر شغلِ شوهرش برایش روشن شده بود و داشت با واقعیت رو به رو میشد!

 

موبایل را روی پاتختی گذاشت و اندکی به فرید نزدیک شد.

 

نگاهش با دقت روی صورتش چرخ خورده و بغض موجب شد تا چانه‌اش لرزش بگیرد.

صورتِ مرد در خواب معصوم بود و غزل چقدر این آرامش و معصومیت را دوست داشت.

کاش همیشه همینقدر شیرین و معصوم بود!

 

اندکی به فرید نزدیک شده و بوسه‌ی ریزی روی ته ریشش نشاند. با دلخوری پچ زد:

– به قدری دوست دارم که الان ازت متنفرم مرتیکه‌ی دیوونه‌ی نامرد!

 

نامرد بود که دیشب دلش را رنجانده بود!

دستی به صورتِ خودش کشیده و پس از اینکه از جایش بلند شد،دستش را روی بازوی فرید گذاشته و تنش را تکان داد.

– فرید… دیر وقته نمیخوای بیدار شی؟

 

حتی تکان ریزی هم نخورد!

غزل با نگرانی شدت تکان دادنش را بیشتر کرد و با نگرانی لب زد.

– فرید! فرید بیدار شو!

 

مژه های مشکی رنگش به آرامی تکان خورده و ابرو هایش بهم نزدیک شدند.

با مکث چشم گشود و با نگاهی اخمو به صورت نگران غزل انداخت.

چند ثانیه مکث کرده و سپس، خمیازه کشیده و در جایش نشست.

 

 

 

 

چشمهای خمار و خواب آلود فرید، اندکی در اتاق چرخ خورده و دوباره خمیازه کشید.

دستش سوی موهایش رفته و موهای بهم ریخته‌اش را با انگشت هایش اندکی سر و سامان بخشید.

پس از چند ثانیه، با لبخند به غزل نگاه کرده و زمزمه کرد.

– سلام.

 

غزل بدون توجه، به سوی در اتاق رفته و بدون تأمل اتاق را ترک کرد.

رفتار دیشبش را از یاد برده بود که با لبخند سلام میداد!

 

دخترک به آشپزخانه رفته و شروع کرد برای خودش چایی دم کردن.

حدوداً یک دقیقه بعد، فرید با چشمهایی قرمز شده و صورتی درهم به او پیوست.

– غزل یه قهوه واسه من درست می‌کنی؟ یه مسکنم بده. سرم ترکید لعنتی!

 

غزل از گوشه‌ی چشم نگاهش کرده و سری تکان داد.

یعنی دیشب را به خاطر نمی‌آورد؟

شانه بالا انداخت و قهوه ساز را روشن کرد.

– خودت درست کن. باید به فرهام صبحانه بدم.

 

این را گفت و به سوی اتاق خواب رفت.

فرید خمیازه کشید و حرفی نزد.

نمی‌دانست چرا رفتارش اینگونه است و ترجیح داد بعد از اینکه به خودش آمد، سوال کند.

در این لحظه تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، درمان سر دردِ لعنتیش بود!

 

غزل کنارِ فرهام دراز کشید و چشمهای سنگین شده و خسته‌اش روی هم افتاد.

صبح زود بیدار نشده بود، اما به قدری عصبی بود که می‌خواست بخوابد و به چیزهایی که در موبایل فرید دیده بود، فکر نکند.

می‌خواست با این کار افکارش را خاموش کند و به تصوراتش اجازه پیشروی ندهد.

 

 

هنوز چشمهایش به خواب نرفته بود که دستِ فرهام را روی گردنش حس کرد.

با کلافگی چشم گشود و به صورت خندان کودک نگاه کرد.

ناخودآگاه لبخندی بر لب هایش نشست.

فرهام برای زخمها و دردهایش، مصداقِ همان آب روی آتش بود!

 

فرهام خودش را به غزل نزدیک کرد و سرش را روی بازویش گذاشت.

– بابا!

 

غزل ناخودآگاه قهقهه زد و فرهام را در آغوشش گرفت.

– بابات و میخوای کوچولوی نامرد!

 

فرهام که گویا طنز بودنِ کلامش را درک کرده بود، مانند خودش قهقهه زده و دوباره تکرار کرد.

– بابا!

 

محکم گونه‌اش را بوسید و از ته دل عطرِتنش را استشمام کرد. فرهام خوشش آمده و بیشتر خودش را لوس میکرد و این غزل بود که دلش ضعف می‌رفت و مدام می بوسید و قربان صدقه‌اش می‌رفت.

 

– منم دلم خواست خب!

 

با شنیدنِ صدای فرید، ناخودآگاه اخم کرد. در جایش نشست و فرهام را روی تخت گذاشت.

– بگیر بچه رو… اونم دلش برات تنگ شده، خونه نمیای که!

 

یک تای ابرویش را بالا داد و لبخندی معنادار بر لب هایش جا خوش کرد.

– من دلم بوسای تورو خواست ولی!

 

به سوی فرهام رفت و در آغوشش گرفت.

– سلام پسرِ من… خوبی بابا؟

 

فرهام محکم به گردنش چسبید.

غزل از جایش بلند شد و خواست از کنارشان رد شود، فرید مچ دستش را محکم گرفت.

– کجا میری همه کسم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x