غزل به آرامی خندید و با تعجب لب جنباند.
– چکار به لباس زیر داری تو؟
دستهایش با بیرحمی سینهی دخترک را فشرده و خودش را روی تنش انداخت.
– فرید بچه!
سریع از رویش کنار رفت و با بیحوصلگی غرید.
– لعنت به زندگی ما! نخواستم اصلا!
سپس با عصبانیت و دلخوری خواست دور شود که غزل بازویش را گرفت.
– فرید چرا اینطوری میکنی! خب ممکنه اذیت بشه بچه! چته تو؟ دیوونه!
مرد موهایش را چنگ زده و دوباره به سمت غزل برگشت.
کنارش دراز کشید و درحالی که چشمهایش قرمز شده و اخم بر ابرویش نشانده بود، دست دور کمر غزل انداخت و به خودش نزدیکش کرد.
این بیقراری هایش داشت غزل را آزار میداد و رفتنش را برایش سخت میکرد!
لب هایش را دوباره به کام کشید و پست جای جای تنش را لمس کرد.
– نرو خب غزلم… من تورو میخوامت! یهویی تصمیم گرفتی به رفتن و بعدش سریع عملی کردی! دلت میاد تنها بمونم؟
دستش را به نرمی روی ته ریش فرید کشید و بوسهای بر چانهاش زد.
– میخوام یکم استراحت کنم. میدونی که خیلی اذیتم میکنی؟
فرید تند تند سری تکان داد و لبش را روی لبهاش دخترک گذاشت.
قبل از اینکه لبهایش را به دهان بکشد، زمزمه کرد.
– میدونم… اما خب میخوام پیشم باشی دختر! تو بری من دیوونه میشم!
غزل فرصتی برای جواب دادن پیدا نکرد و بوسهی داغ و سریع فرید نفسش را برید.
دست مرد که روی شورتش نشست، فاصله گرفت.
– فرید عموم میرسه! نکن زندگیم.
بدون توجه، دوباره دستش را به حرکت در آورد و لباس زیر را از تنش بیرون کشید.
– ساکت!
تمنای خواستنی که در وجود پسرک طغیان کرده بود، موجب شد غزل هم نرم شود.
فرید مثل همیشه کارش را بلد بود و با نوازشهای آرام و بوسههای داغش، دخترک را رام کرده بود. همین صبوری و حوصلهای که خرج میکرد، موجب میشد دخترک هم راهی برای پس زدن نداشته باشد!
لب های داغش روی ناف غزل نشست و حرکت زبانش موجب شد که دخترک تاب بخورد و دستهایش در موی فرید چنگ زد.
– چکار میکنی فرید!
با زرنگی دستهایش را روی کمرش کشید و به سوتینش رساند.
سرش را بلند کرده و چشمکی روانهی نگاه خمارش کرد.
– دارم به دادِ نفسات میرسم خانمم!
غزل که خجالت کشیده بود، چشمهایش را بست و دیگر سعی بر کنار زدنش نکرد.
فرید به آرامی قفل سوتین را گشود.
وقتی دید که غزل چشمهایش را بسته و خجالت میکشد، لب زد.
– غزل…
با لبهای بسته و نامفهوم جوابگو شد.
فرید به آرامی ملافه را از زیرش بیرون کشید.
– ملافه بکشم روت راحت باشی؟
گاهی زیادی درکش نمیکرد؟
دخترک آب دهانش را قورت داده و ناخودآگاه با بیتابی زمزمه کرد.
– زود باش!
°•
°•
با نوازش دست فرید، پلکهایش از هم فاصله گرفتند و با لبخند نگاهش کرد.
مرد بوسهای بر گردنش نشاند و دم گوشش زمزمه کرد.
– شام میخوری دردت به جونم؟
ملافه را بیشتر روی خودش کشید و با خستگی و صدایی خواب آلود، جواب داد.
– نمیخوام…
دست فرهام روی موهایش نشست و به آرامی موهایش را کشید.
لبخندی زده و خمیازه کشید.
به سویشان برگشت و به اجبار از جا بلند شد.
فرهام با خوشحالی دستهایش را باز کرده و به آغوشش رفت.
زن با مهربانی بوسه بر لپش زد.
همینکه سر بلند کرد و ساعت دیواری را دید، اخم کرده و متعجب به فرید نگاه کرد.
– عموم اینجاست؟!
مرد که تازه به یاد آورده بود غفور قرار بود دنبالش بیایید، ابرو هایش بالا پرید.
– نه… من پاک یادم رفته بود!
غزل با عجله از تخت پایین رفت و موبایلش که روی پاتختی بود را برداشت.
یک پیام از طرف عمویش داشت که سریع روی پیام کلیک کرد.
٫٫ غزل جان من قول داده بودم بیام دنبالت، اما پروین گفت که قباد باز اومده خونه. گفتم شاید فریدخان خوشش نیاد دخترم. من برگشتم روستا، یه وقت دیگه میام دنبالت.٫٫
از بابت اینکه عمویش سالم بود خوشحال شده و نفسی آسوده کشید. رو به نگاهِ سوالی و جدی مرد، لب زد.
– مشکلی پیش اومده و برگشته خونه. بریم شام بخوریم یه زنگ میزنم بهش که خیالم راحت شه.
فرید که با این خبر در قلبش عروسی به پا شده بود، با خوشحال بلند شده و دست پشت کمرش نهاد.
– یه شام مشتی سفارش دادم کیف کنی اصلا!
غزل به آرامی خندیده و تشکر کرد.
پسرک در ثانیه با شنیدن خبر نرفتنِ غزل، سر کیف آمده بود.
با شنیدن خبرِ بستری شدنِ سعید خان، بغض کرده و نگران مدام خانه را عرض میکرد.
ساعت از ده شب گذشته بود و فرید هنوز به خانه نیامده بود.
صبح گفته بود امشب تا دیروقت باید سر صحنه بماند و ممکن است دیر به خانه بیایید.
غزل هم نمیدانست باید خبر را به فرید بدهد یا صبر کند که برگردد و بعد مطرح کند.
موهای بافت شدهاش را در دست گرفته و با استرس مشغول بازی با قسمت پایینی بافت شد.
بالاخره تصمیم گرفت با فرناز تماس بگیرد و از او سوال کند.
موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورده و با فرناز تماس گرفت.
چندبار نفس عمیق کشید.
دخترک خیلی سریع جواب داد.
– بفرمایید..
– سلام فرناز خانم. غزل هستم، همسر فرید.
فرناز چند ثانیه سکوت کرده و سپس با خوشحالی جواب داد.
– سلام غزل جان خوبی گلم؟ من پیشش نیستم اگه کارش داری!
– نه کارش ندارم. فقط میخوام یه سوال از شما بپرسم.
فرناز با مهربانی لب زد.
– جانم؟
دخترک جلوی پنجره رفته و درحالی که نگاهش به خیابان بود، گفت:
– الان به من خبر دادن که پدرش توی بیمارستان بستری شده، میخواستم به فرید خبر بدم. اما بعدش گفتم شاید بهتره نگم تا بیاد خونه. ولی هرچی باشه حقشه که خبردار بشه، نظر شما چیه؟
فرناز که گویا فکرش درگیر شده بود، لحظات طولانی سکوت کرده و سپس به آرامی جوابگو شد.
– میدونم حقشه اما یک الی دو ساعت دیگه کارشون تموم میشه. امشب یکی از صحنه های حساس و فیلمبرداری میکنن و اگه بخواد اونجا رو ترک کنه، دوباره با کارگردان به مشکل میخوریم! اگه تا دو ساعت دیگه برنگشت، زنگ بزن.
به ناچار حرفش را قبول کرد..
– باشه ممنونم.
– سعید خان حالش خیلی بده؟
– نمیدونم. من هنوز نرفتم بیمارستان! ممنونم که جواب دادین، شبتون بخیر.
– این چه حرفیه! شب بخیر غزل جان.
غزل با بیتابی، دوباره شروع کرد به قدم زدن. اینبار زیر لب برای سلامتی سعیدخان دعا میخواند.
سعید خان همیشه با او مهربان بود و غزل هم حس دوس داشتن و دلبستگی خاصی به این مرد داشت. محبت های پدرانه و بدون انتظارش را همیشه حس کرده بود و قدردانشبود. برای همین هم حالش دست خودش نبود و نگرانی قلبش را به درد وا داشته بود.
الان سعید خان میمیره بازم بینشون شکرآب میشه چقدر این دختر احمقه