گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:
#پارتصدوهشتادودو
فرید جوابی نداده و در عوض نگاهش را با اخم به دستهای لرزان دخترک گره زد.
– چرا استرس گرفتی…این مرتیکه چیزی بهت گفت؟ چند روزیه این دور و ورا خیلی میبینمش! آدم خوبی به چشمم نیومده.
پلک بهم فشرد.
– نه. آدرس پرسید.
فرید شانه بالا انداخت و ماشین را پارک کرد.
– برو فرهام و بیار لطفاً. من چندتا تماس بگیرم.
بدون حرف پیاده شد.
نفسش را رها کرده و دستهی کیفش را در مشتش فشرد.
– به خیر گذشت…
به خیر گذشته بود؟ حالا که سر و کلهی قباد در زندگیِ نازی پیدا شده بود، اصلا خیری مانده بود!
به خانه رفته و وقتی متوجه شد کسی نیست، سریع رفته و فرهام را آماده کرد.
حدودا یک ربع بعد که داشت از پله ها پایین می آمد، فرید هم وارد خانه شد.
– خودتم آماده ای؟
همانگونه که داشت لباس فرهام را مرتب میکرد، مقابلش ایستاد.
– واسه چی آماده باشم من؟
یک دستش را روی شانهی دخترک گذاشت.
– تو هم بیا… تنها خونه نمون.
– آخه شب مهمون میاد، غذا و اینا چی؟
فرید شانه بالا انداخت.
– از بیرون میاریم.
وقتی فرید با ریحانه بود، اصلا فکرش آرام نبود. بهتر بود همراهیشان کند.
لبخندی زد.
– این لباسا بده؟
فرید سر تا پایش را نگاه کرد.
یک مانتوی کتی یشمی و شلوار هم رنگش را به تن داشت و شالِ خردلی سر کرده بود.
مرد لبخند زد.
– نه خیلی قشنگه. فرهام و بده که لباست و خراب نکنه.
سپس پسرش را بغل گرفته و سوی در رفت.
– در و قفل کن و بیا… تو ماشین منتظریم.
غزل سری تکان داد و سوی اتاقش برگشت.
ریملی به چشمهای درشتش زده و کنی برق لب به لبانش مالید که کمی صورتش رمق بگیرد.
با لبخند شالش را از اول سرد کرده و با رضایت اتاق را ترک کرد.
#پارتصدوهشتادوسه
فرهام در آغوش مادرش آرام خوابیده بود و فرید که سرش در موبایلش بود.
نفسش را رها کرده و سر پایین انداخت.
ریحانه امروز ساکت بود و برخلاف بیشتر مواقع، آرایش چندانی نداشت.
فرید گلو صاف کرد.
– ناهارت و بخور…
به آرامی قاشقش را گذاشت.
– سیر شدم.
مرد بدون توجه به نگاه خیرهی ریحانه، یک دستش را دور گردن غزل انداخته و دم گوشش زمزمه کرد.
– از چی ناراحتی ریزه؟
ریزه؟ لفظ جدیدی بود!
گلویش گویی ساعت ها باد خورده بود که اینگونه کویر مانند شده و خشک گشته بود.
به آرامی نگاهش را بالا کشید و به چشمهای فرید خیره شد.
لبخند زده و زمزمه کرد.
– خسته شدم.
خسته بود یا محبت های دروغین ریحانه به فرهام آزارش میداد!؟
خسته بود یا از هر لحظه آمدنِ قباد میترسید!؟
فرید به آرامی شروع کرد سر شانهاش را نوازش کردن و لبخند زد.
– غذات و بخور بریم.
سرش را روی سینهی فرید تکیه داد.
ریحانه چشم تنگ کرد.
– محبتتون کم نشه! این بغلا هم صوریه؟
فرید با اخم پاسخ داد.
– آمین. تموم شد بریم؟
ریحانه به فرهام اشاره کرد.
– بچه خوابش گرفته. نمیتونم تکون بخورم.
سریع بلند شد و سوی ریحانه رفت.
پسرکش را در آغوش گرفت.
– تا فرهام و ببرم، شما هم جمع و جور کنید.
ریحانه پایش را تکاند.
– بزرگ شده دیگه به درد بغل خوابیدن نمیخوره!
غزل نگاهش را به فرید دوخته و با مهربانی لبخند زد.
همینکه مرد دور شد، ریحانه زمزمه کرد.
– واسه چی انقد ناراحتی!
غزل بلند شد و پس از اینکه موبایلش را برداشت، جواب داد.
– حوصلهی دیدنِ زنِ قبلیِ شوهرم و ندارم!
ابرو های ریحانه بالا پرید.
– فرید شد شوهرت! واسه همین از تارا جدا شده؟
چشمهای غزل گرد شد.
فرید از تارا جدا شده بود!؟
غزل تنها میخواست دق و دلی خودش را سر این آدم خالی کند!
دنبال خوب جلوه دادن روابطش با فرید نبود اصلا…
فقط پیام های قباد کلافه و بی صبرش کرده بود و دنبال جر و بحث بود!
ریحانه کیفش را برداشت و کنارش رفت.
– چرا ساکت شدی؟ فکر کردی از چشم من پنهون میمونه این روابطش؟! فکر کردی خبر ندارم از کثافت کاری هاش!
گلویی صاف کرد.
– بریم ریحانه خانم.
#پارتصدوهشتادوچهار
ریحانه با اخم دنبالش روانه شد.
فرید کنار ماشین ایستاده بود و وقتی دید نزدیک میشوند، لب زد.
– ریحانه برسونیمت خونه؟
غزل بدون هیچ حرفی، داخل ماشین نشست.
ریحانه که حرصش گرفته بود، با اخم لب زد.
– نه ممنونم. کار دارم توی شهر… خدانگهدار فرید جونم.
فرید با لبخند سر تکان داد و پشت فرمان نیست.
– چرا ازش خداحافظی نکردی؟
نگاهش را به پنجره سپرد.
– چون خوشم نمیاد ازش!
فرید با تعجب خندید و ماشین را به راه انداخت.
– خیلی صادقانه بود.
– حس میکنم داره الکی محبت خرج میکنه. چون شما زن گرفتی، میخواد سنگ بندازه جلوی پاتون!
فرید خندید.
– حسودی میکنی ریزه خانم؟
– من ریزه و فلان نیستم.
اندکی خشم و اندکی حسادت!
فرید با رضایت لبخند زد.
– نکنه میترسی من و فرهام و از دست بدی.
غزل جوابی نداد و تنها لبخند زورکی زد.
صدای موبایل فرید بلند شد و نگاه غزل به موبایلش دوخته شد.
٫farnaz٫
پوزخند زد.
حتما تارا تمام شده و داستان فرناز شروع شده بود!
تماس را وصل کرد.
– جان؟
صدای خوشحال دخترک در ماشین پیچید.
– برات پروژه جدید گرفتم فرید!
به یکباره روی ترمز شد و دهانش با ناباوری باز ماند.
صدای بوق های ممتد ماشین ها از پشتش بلند شد و پس از چند ثانیه شروع به حرکت کرد.
– فرید میشنوی؟
– شنیدم. من کِی بیام؟
– بهت خبر میدم عزیزم.
فرید ماشین را گوشهای پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت.
چندبار نفس عمیق کشید و با فرناز خداحافظی کرد.
صدای گریهی فرهام بلند شد و غزل بدون حرف، پیاده شده و پیش فرهام رفت.
فرید گویی در عالم دیگری بود.
چشمهایش را بسته بود و همانگونه در سکوت مانده بود.
حدودا پس از یک دقیقه سر بلند کرد.
زیر لب به آرامی با خودش نجوا کرد.
– خداروشکر...
برگشت و به روی فرهام لبخند زد.
– بیا جلو غزل…باید بریم خونه.
– مبارک باشه.
لبخند عمیقی بر لب نشاند.
– فرهام و بذار و بیا… خسته شده گریه نمیکنه.
#پارتصدوهشتادوپنج
اما فرهام نق زده و بیشتر به خودش را به غزل نزدیک کرد.
غزل چشم درشت کرد.
– بچه داره گریه میکنه! چکارم دارید؟
با عصانیت نگاهش را گرفت و ماشین را به حرکت در آورد.
با اخم نگاهش را به رو به رو دوخت و هیچ حرفی نزد.
غزل به آرامی شروع کرد موهای فرهام را نوازش کردن و با وجود تعجبش، از فرید تبعیت کرده و سکوت کرد.
ذاتا خودش اعصاب نداشت و مدام حرصِ ریحانه را میخورد!
به صندلی تیکه داد و نگاهش را به بیرون دوخت.
صدای پیامک موبایلش را شنید و دید که فرید دست جلو برد تا موبایل را بردارد.
سریع داد زد.
– بده خودم.
فرید با اخم، صفحهی موبایل را نگاه کرد.
– پیام تبلیغاتی بود.
نفس آسودهای کشید و موبایل را از دستش گرفت.
خدا لعنت کند قباد را که اینگونه زندگی را زهرمارش کرده بود!
°•
°•
به خانه که رسیدند، فرید پسرش را بغل گرفته و جلوتر رفت.
غزل شروع کرد داخل حیاط قدم زدن و در همان حال با قباد تماس گرفت.
سریع جواب داد.
– جانم؟
– سلام قباد… رفتی؟
بینی بالا کشید.
– رفتم گلم. پیامم و چرا جواب ندادی؟
– دیگه پیام نده. فرید شک کرده.
– که فرید شک کرده! به فرید ربطی داره؟! من چند روز که نیستم کاری باهات ندارم، اما فرید کلا هیچ کاره است.
چشم روی هم نهاد و نفسش را عمیق از ریه بیرون داد.
– لطفاً… اومدی فقط سلام بفرست. من باید این شرایط و حفظ کنم. خدانگهدار..
– اوکی. خداحافظ عشقم.
موبایل را میان دستانش فشرد.
حس ناخوشایندی میگرفت وقتی اینگونه پسرک با الفاظ عاشقانه صحبت میکرد و طوری رفتار میکرد که گویا معشوقه هستند!
نفسی تازه کرده و راهی خانه شد.
فرید روی مبل دراز کشیده بود و فرهام راهم روی سینهی خودش خوابانده بود.
غزل جلو رفت.
– غذا رو چکار کردین؟
بدون آنکه نگاهش کند، پاسخ داد.
– ساعت هشت میارن.
غزل دستهایش را مشت کرده و با استرس، روی صورت فرید خم شد.
سریع گونهاش را بوسید.
– از من ناراحت هستین؟
نگاه فرید بالا رفت.
با دقت نگاهش کرده و زمزمه کرد.
– هستم.
غزل شانه بالا انداخت و مبل را دور زد.
فرید سر تا پایش را وارسی کرده و نگاهش روی گردنش ثابت ماند.
– میخوای کدورت هارو برطرف کنیم؟
#پارتصدوهشتادوشش
فرید نشست و پسرش را روی زمین گذاشت.
– داری دلبری میکنی واسم؟
غزل قهقهه زد.
– نه فقط یه کوچولو اهمیت دادم بهتون.
صدای باز شدن در خانه به گوششان رسید و سعید خان درحالی که نازنین زیر بغلش را گرفته بود، وارد خانه شد.
فرید سریع بلند شد و جلو رفت.
سلام داد و به نازنین اشاره کرد کنار برود.
خودش زیر بغل پدرش را گرفت.
– بهتری بابا جان؟
– خوبم بابا… یکم بدنم کرخته، دکتر گفت به مرور بهتر میشه. خوبی دخترم؟
غزل با مهربانی لبخند زد.
– شمارو که اینطوری میبینم، معلومه که خوب میشم.
مرد پلک طولانی زده و فرید هم دخترک را طور خاصی نگاه کرد.
نازنین با خستگی خودش را روی مبل پرت کرد و همانگونه که موهای فرهام را نوازش میکرد، زمزمه کرد.
– پسره گم و گور شده! خیلی نگرانم. گوشیت و میدی بهش زنگ بزنم؟
به سختی آب دهان قورت داد.
– ب…با گوشی من به پسری که درست و حسابی نمیشناسی زنگ میزنی؟ نه ممکنه فرید خان ناراحت بشن. ببخشید البته… میدونی هرچی هم باشه، متاهل هستم.
نازنین بدون شک، سری تکان داد.
– حق داری…اما میدونی…
با آمدنِ بهناز خانم سکوت کرده و غزل هم سریع خودش را با فرهام سرگرم کرد و به بهانهای، بعد از سلام و احوالپرسی، به طبقه بالا رفت.
°•
°•
با بالا و پایین شدن تخت، نگاهش به سوی فرید برگشت.
– اینجا میخوابید؟
فرید سری تکان داد.
– حرف دارم باهات. خوابیده فرهام؟
فرهام دهانش را باد کرده و صدای نامفهوم در آورد.
مرد خندید.
– پدرسوخته نمیخوای بخوابی؟
روی سینهی غزل سر گذاشت و کودکانه لب زد.
– بابا…
فرید یک روی دستش بلند شد و با لبخند نگاهش کرد.
– جونم توله سگ؟
غزل نگاهش خیرهی نیم رخش بود و مرد همانگونه که به سویش حائل شده بود، موهای فرهام را بهم ریخت.
– بغل بابا میخوابی؟
سریع سر بلند کرد و خندید.
– بابا
غزل با حسرت نفسش را رها کرد.
– من برم توی اتاق بخوابم.
فرید لبخند زد و دستش را برداشت.
– برو…
غزل بلند شد و همینکه از تخت پایین رفت، فرهام جیغ کشید.
دست تپلش را سوی غزل دراز کرد.
فرید یک ابرویش را بالا داد.
– بمون تو هم. دوس نداره بری.راستی… عموت زنگ زد.
غزل شالش را از دور گردنش برداشت.
– خیر باشه!
دستت درد نکنه قاصدک جونم.خداییش پارت پر و پیمونی بود.
ممنون قاصدک جان
غزل اینقدر مخفی کاری میکنه تا به دردسر بیوفته