بعد از اینکه کارهایش تمام شد، به پذیرایی رفته و با لبخند به پیش سعید خان رفت.
– گفتین صحبت کنیم.
سعید از جا بلند شد و پس از اینکه نیم نگاهی به فرید انداخت، سری تکان داد.
– فرید خوابیده، بریم توی حیاط دخترم.
غزل با متانت لبخند زده و دنبال مرد راهی شد.
اندکی کنجکاو بود که سعید خان میخواهد در چه موردی صحبت کند!
سعید خان همینکه به حیاط رسیدند، قدمهایش را آرام کرده و با دخترک همگام شد.
– دخترم چرا انقدر هوای فرید و داری؟
سوال برایش کمی ناگهانی بود، اما سریع و بدون استرس جواب داد.
– چون مریض هستن…
– فرهام چی؟ اونکه مریض نیست. چرا انقدر هوای بچهای و داری که مادرش بهت بیاحترامی میکنه و پدرش با اینکه اسما شوهرته، تورو زنش نمیدونه؟
این حرفها کمی سنگین نبودند!؟
بغض به گلویش تاخته و صدایش رعشهی اندکی در بر گرفت.
– نمیدونم. ذاتِ من اینه، یعنی دست خودم
نیست.
سعید با اخم به دخترک نگاهی کرده و پس از گلو صاف کردنی، لب زد.
– اما بهتره اینکار و نکنی، انرژی و وقتت و واسه آدمی که ارزش اینارو نمیدونه خرج نکن. فرید پسرمه، فرهام هم نوهای که از جونم برام عزیزتره، اما راضی نیستم به دیدن زحماتِ تو و قدرنشناسی های فرید! چرا باید تو توی این زندگی انقدر از خود گذشتگی کنی؟!
انگشت های کشیده و ظریفش را بهم قلاب کرده و با سری پایین زمزمه وار جواب داد.
– شاید حق با شما باشه… اما من چکار میتونم بکنم؟ شما میگی به فرهام بیتوجه باشم و هرچی شد، طوری رفتار کنم که انگار به من مربوط نیست! یعنی جوری نشون بدم که مهم نیست واسم این مریضی فرید خان؟
– فرید شوهرِ توه غزل، درسته؟
دخترک تنها سری تکان داد و سعید ادامه داد.
– پس چرا باید مثل یه شوهر رفتار نکنه؟! چرا هیچ تعریفی از تعهد نداره و هیچ گونه صمیمیت و علاقهای بعد ماه ها، بین شما شکل نگرفته؟
– سعید خان مگه من این ازدواج و خواستم؟ مگه من طالبِ این زندگی بودم که دارید از من سوال میپرسید! منم دارم عذاب میکشم و بهتره بگم تنها کسی که عذاب میکشه، منم!
سعید با خشم خندید.
– خب همین دخترم، وقتی تویی که قربانی شدی، پس چرا طوری رفتار میکنی که انگار عاشق فرید هستی و از زندگیت راضی! چرا این پسر و بیشتر لوس و بیمسئولیت میکنی؟ چرا طوری با فرید رفتار میکنی که انگار هیچ مشکلی نداره و بهترین شوهره برات!
مرد به دنبال حرفش دستی به صورتش کشید و اندکی فاصله گرفت.
سعی کرد با سکوت کردن خودش را آرام کند.
غزل با دلخوری زمزمه کرد.
– شما وقتی میدونستی فرید خان قراره با من اینطوری رفتار کنه چرا به خواستگاری من اومدین؟!
سعید با شرمندگی سری تکان داد.
– حق داری دخترم. درسته منم اشتباه کردم که بدون حساب کتاب اومدم خواستگاری… اما حالا که شده، لطفاً تو در حق خودت بدی نکن دخترم.
غزل با ناراحتی و اندکی شرم لب زد.
– میشه بریم داخل؟ نمیخوام این بحث ادامه پیدا کنه.
دخترک حق داشت دلخور و ناراحت باشد.
همین سعید خان بود که مغز عمویش را کار گرفت و موجب شد غفور به راحتی غزل را به فرید بدهد!
مرد سری تکان داده و به سوی خانه رفت.
غزل نفس عمیقی کشیده و پشت یه سعید خان، اشکهایش را از اسارت دیدگانش آزاد کرد.
دقایقی در حیاط ماند تا حالش بهتر شود و بعدش دوباره به خانه برگشت.
شاید واقعا حق با سعید خان بود، این خود غزل بود که داشت این زندگی را بیشتر از قبل خراب میکرد و فرید را بیش از پیش بیخیال و بیمسئولیت میکرد!
°•
°•
٫٫ده روز بعد…٫٫
فرناز با دقت سر تا پای فرید را نگاه کرده و با تأسف سری چپ و راست کرد.
– از فردا باید کاملا مرتب و با برنامهی تعیین شده، ورزش کنی! نمیخوام سر این فیلم به هیچ عنوان کم دیده بشی… اینجا یه محصول مشترک داریم که باید تو خیلی بدرخشی و بتونی معروفیتت و تضمینی کنی.
جلو رفته و دستش را سوی یقه.ی پیراهن سفیدش برد.
یقه را درست کرده و ادامه داد.
– فعالیت خاصی هم توی مجازی ندیدم ازت!
فرید کلافه پوف کشید.
– فردا… از فردا اوکی میکنم.
فرناز با بی حوصلگی سری تکان داد و شروع کرد در دفترچهای که دستش بود چیزهایی را یادداشت کردن.
نیم نگاهی روانهی فرید کرد.
– فرید اگه نمیتونی لازم نیست ادامه بدی! این چه حالیه؟! چرا انقدر بیرمق و بیحوصله داری ادامه میدی؟
فرید با عصانیت جواب داد.
– خوبم. مدام نگو! حواسم هست داری چی میگی… بخوام همه رو جواب بدم که باید دو سه روز فقط صحبت کنیم. کاری نداری دیگه؟
دخترک خندید.
– فرید باز کلافه شدی و من دلیل این کلافگی هارو خوب میدونم. خوب میدونم باز عشق و عاشقی داره گند میزنه به حالت و تا بخوای قبول کنی که بدبخت شدی، دوباره موقعیتت و خراب میکنی!
فرید دیگر گوش نسپرده و سوی در رفت.
– معلومه دیگه حرفهای کاری تموم شد. فردا میبینمت.
فرناز با کلافگی و تاسف دستی به صورتش کشیده و به آرامی زیر لب زمزمه کرد.
– خدانگهدار.
زندگی شخصی فرید برای او اهمیتی نداشت و هیچ خیر و ضرری به فرناز نمیزد، تنها نگران دوستش بود، دوست چندین و چند سالهای که هربار اینگونه عقب میکشید و عاشقی دستش را سرد میکرد!
ذات فرید اینگونه بود، دل داده که میشد، برای مدتی تمام فکر و ذکرش تغییر میکرد و تا به خودش می آمد، ممکن بود خیلی چیزها را از دست دهد.
دوباره یک حالت به او دست داده بود که گویا عشقش را باور نداشت و سنگین بود برایش که حسهای جدیدی را تجربه کند و زندگیش متحول شود.
فرناز تنها ترس این را داشت که دوباره دیر به خودش بیایید و پشیمانی بازهم دامن گیرش شود!
°•
°•
دستهای کوچک و سردش را بهم قفل کرده و با استرس لبش را گزید.
برای اولین بار میخواست پسرک را از نزدیک ببیند و گویی اولین قرارش را تجربه میکرد.
به تمام اهل خانه گفته بود که به دیدن دوستش میرود اما به دیدن قباد آمده بود.
حتی به غزل هم نگفته بود.
البته اینهای همه به اصرار قباد بود و اگر خودش تصمیم گیرنده بود، قطعا تا به حال هزار بار این قرار را جار زده بود.
قباد دستش را جلو برده و به آرامی لبخند زد.
– سلام.
دستهای لرزانش را جلو برده و کوتاه دست داد.
– سلام.
از نازنین زبان دراز و پر جنب و جوش، این شرم و حیا بعید بود!
قباد با لذت صورت بینقصش را از نظر گذراند.
– چی میل داری؟
– هیچی… یعنی آب میخورم.
دخترک این اولین دوس پسرش نبود، اما این اولین مردی بود که در مقابلش استرس داشت.
قباد که بینهایت این سرخ و سفید شدنها برایش جذابیت پیدا کرده بود، با صورتی خندان آب سفارش داده و دوباره به حرف آمد.
– از نزدیک خوشگل تری!
نازنین تنها به لبخندی بسنده کرده و قباد خیره به چشمهایش شد.
میدانست چگونه این دخترک را بیشتر اسیر کند!
🫐
نه غزل تکلیفش با خودش معلومه نه فرید و خونوادش
خسته نباشی قاصدک جان امشب شوکا رو نذاشتی