گُ
دیگر جوابش را نداده و خودش را با پسرکش سرگرم کرد.
غزل با ناراحتی نگاه گرفته و دوباره چشم به آسمان دوخت.
هوای نیمه خنک را به ریه فرستاده و سعی کرد به فرید توجهی نکند.
هرچقدر هم این روزها دلتنگی میکشید، بهتر از این بود که این مرد با جبر قبولش کند!
باید پا روی دلش گذاشته و هرچه سریعتر از این زندگی رهایی پیدا میکرد.
شاید آثار مخربش تا همیشه در زندگیش بماند، اما بهتر از این بود که وقت و جوانیش را هدر دهد…
فرید نمیتواست با یک شب در ماه خانه ماندن و وقت گذراندن او را خوشبخت کند و تا همیشه قرار بود تنها بماند، پس بهتر بود هرچه سریعتر این تنهاییِ اجباری را کنار گذاشته و حداقل یک تنهاییِ انتخابی را زندگی میکرد!
°•
°•
دستی به گردنش کشیده و روی کبودیِ گردنش را نوازش کرد.
لبش را محکم به دندان گرفته و سعی کرد ذوقش را نهان نکند!
اولین حسهایی بود که با قباد تجربه کرده بود و با هربار مرورش، دلش زیر و رو میشد.
چشمهایِ ذوق زده و نورانیش را بهم گذاشته و ناخودآگاه صدای پسرک در گوشش اکو شد.
– من تورو دوس دارمت، یعنی… دلم هواتو میکنه کوچولو!
لبخندش کش آمده و با خودش نجوا کرد.
– منم دلم هواتو میکنه لعنتی!
به دنبال حرفش بلند شده و شروع کرد با رقص، به سوی تخت و خوابش رفتن و ادامه داد.
– انقدری که میخوام کل عمرم و بدم و دوباره بغلتو تجربه کنم… انقدر که حاضرم بعد از حس دوبارهی لبهای داغت، جونم در بره!
موبایلش را برداشته و با لبخند، پیامکی به قباد ارسال کرد.
٫بیداری؟٫
خیلی سریع پاسخ برایش آمد.
٫بیدارم دخترِ خوشمزهی من… حالت خوبه؟٫
لبش را محکم به دندان گرفت تا جیغ نزند و جواب را تایپ کرد.
٫خوبم. چکار میکنی؟٫
خجالت میکشید و شاید این یکی از حسهای ناشناخته اما شیرینی بود که این روزها مدام برایش تکرار میشد.
این روزها میان تمام ذوق کردن ها و مداوم خوشحال شدن ها، خجالتی شیرین همراهیش میکرد و قباد از این خجالت نهایت استفاده را کرده و برای بیشتر شیفته شدنش، هر لحظه این را فرصت دانسته و بیشتر جلو میرفت.
#پارتدویستوبیستوپنج
از درد به خودش پیچیده و ضربهی آرامی به شکم خودش زد.
با بغض لبش را به دندان گرفته و در حدقه چشم چرخاند.
حدودا یک ماه پیش بود که پیش دکتر زنان رفته بود و برایش دوباره قرص ال دی نوشته بودند.
دکتر گفته بود باید اینگونه کیست های رحمش را درمان کند و حالا که بعد از مصرف پریود شده بود، درد امانش را بریده بود.
اولین بار درمانش را نصفه رها کرده و حالا به غلط کردن افتاده بود!
روی تخت نشست و با گریه شروع کرد دلش را ماساژ دادن.
همان لحظه در اتاق گشوده شد و فرید همانگونه که خنده به لب داشت، داخل شد.
با دیدن صورت گریانش، در کسری از ثانیه اخم کرده و لب زد.
– حالت خوبه؟
غزل لبخندی بیرمق بر لب نشاند و جوابگو شد.
– خوبم.. میشه امشب شما پیش فرهام بخوابید؟ من نمیتونم.
همان لحظه دردی سخت را حس کرده و ناخودآگاه صورتش جمع شد.
فرید بدون توجه به حرفش، جلو تر رفت.
– پریودی؟
دخترک با شرم سری تکان داد.
– حالم اصلا خوب نیست.
فرید کنارش نشسته و با نگرانی لب زد.
– میخوای بریم پیش دکترت؟ شاید طبیعی نباشه.
دخترک ناخودآگاه خندید.
– عادیه… فقط میخوام تنها باشم.
فرید سری چپ و راست کرده و روی تخت به سویش خزید.
به بالش تکیه داده و پس از اینکه دراز کشید، به غزل اشاره کرد نزدیک شود.
– بیا خوبت کنم.
به قدری درد داشت که جر و بحث نکند و اندکی جلو رفت.
پسرک کمرش را گرفته و بدنِ دخترک را روی خودش کشید.
همانگونه که دستهایش به کمرش بود و به آرامی ماساژ میداد، لبهای داغش را به صورت رنگ پریدهاش نزدیک کرد.
غزل سریع و کاملا غیر ارادی سرش را عقب برد.
– نه!
فرید اما حالا که بوی تنش به مشامش رسیده و لبهای نیمه باز دخترک در تیر راس نگاهش بود، کمی عقب رفتن برایش مشکل شده بود.
آب دهان قورت داده و محکم تر کمرش را نگه داشت.
– واسه چی دوس داری از دستم فرار کنی؟
– نمیخوام هروقت بیحوصله بودین و سرگرمی خواستین سراغ من بیایید و بعدش طوری رفتار کنید که انگار چیزی نشده! حالا که من زن شما نیستم، نمیخوام وسیلهی رفع بیحوصلگی هم باشم!
#پارتدویستوبیستوشش
مرد لبخندی معنادار بر لبانش نقش بسته و تنها سری تکان داد.
گلو صاف کرده و زمزمه کرد.
– اما من فقط میخوام دردت و تسکین بدم.
با جدیت کامل و صراحت پاسخ داد.
– دردِ من با این چیزا خوب نمیشه، میرم دوش میگیرم آروم میشم.
بدون توجه به عصبانیتی که دخترک داشت، کمرش را آرام و با حسی گرم فشار داده و بوسهای بر گونهی غزل زد.
– باور کن وقتی حوصله دارم سراغت میام… دقیقا زمانی که حالم خوبه و از هیچکس و هیچ چیز خسته نیستم.
– ما هیچ نسبتی باهم نداریم.
انگشت های مردانهاش به کمر دخترک چنگ شد و نالهاش را میان آوای حرفش خفه کرد.
– زنمی غزل!
دخترک بیشتر اخم کرده و زبان بر لبش کشید.
– درد دارم… میخوام برم حموم، ولم کنید.
فرید یکی از دست هایش را تا موهایش امتداد داده و به آرامی سرش را عقب برد.
– دلم واسه لبات تنگ شده…
بدون هیچ رودرواسی، جوابگو شد.
– دروغ میگید! احتمالا یه هفته دختر دورتون نبوده، از جای دیگه بهتون فشار اومده!
مرد نتوانست جلودار خندهاش شود و با صدای بلند قهقهه سر داد.
– از کجا فشار اومده بهم اون وقت؟!
با لبهای برچیده شانه بالا انداخت و فرید با فشار دستش، سرش را جلو کشاند.
– من دختر دورم زیاده، الان بیشترم شدن… اما زن دارم.
اینبار غزل بود که قهقهه زد و فرید از فرصت استفاده کرده و لبهای داغش را بر گردنِ بلند کردهاش نشاند.
با ولع مکید و دخترک جیغ کشید.
– نکن!
با اخم فاصله گرفت و مرد چشمک زد.
– زنمی خب دختر جون.
– اما هرچی باشه راضی نیستم که بهم اینطوری دست بزنید! من زن شما هستم، یعنی واقعنی نیستم، فقط الکی هستم.
این حرفهایش زیادی از حد برای فرید کشش ایجاد میکرد و هر لحظه بیشتر برای لحن کودکانه و معصومش ضعف میکرد.
سیبک گلوی مرد بالا و پایین رفت.
– میخوای امتحان کنیم؟
– چی رو؟
موهای غزل را نوازش گونه از روی صورتش کنار زده و پاسخ داد.
– اینکه با کارهای من دردت کمتر میشه یا نه! امتحان کنیم؟
غزل کلافه پوف کشید و چشمهایش را بهم نهاد.
– معلومه که خوب نمیشم!
اما فرید با اطمینان کامل، لب جنباند.
– امتحان کنیم. حاضری؟ فقط پنج دقیقه… قول میدم بیشتر از پنج دقیقه نشه. اگه بعدش خواستی که بری، مانع نمیشم.
– چرا اصلا همچین شرطی بذارم وقتی نمیخوام بهم دست بزنید؟!