رمان گل گازانیا پارت ۷۳

4.2
(131)

 

 

 

مرد با خشم دستش فشرد.

-یعنی چی غزل! مگه چکار کردم باهات؟

 

 

غزل با بغض زبانی بر لبش کشید و دستش را از حصار دستهای مرد خلاص کرد.

 

– خب نمی‌خوام… این زندگی با حرفهای منطقی و اینا قرار نیست سرپا بشه. شما منو نمیخوای و تنها آروم بودن و بی آزار بودن من براتون جالبه! شما هر خیانت و مسخره بازی و به این زندگی راه دادین و حالا انتظار دارید من بیام آغوش باز کنم و یه زندگی آروم و منطقی رو بهتون تقدیم کنم! مگه میشه فرید؟

 

 

نفسی تازه کرده و دوباره ادامه داد.

 

– بهتره خودمون و گول نزنیم، نمیتونی به من و این زندگی هیچ جوره پایبند بشی و برای بهتر شدنش تلاشی بکنی… آره درسته که باهم خوبیم، اما این دلیل نمیشه حس خوبت پایدار باشه. وقتی عشقی نیست، حس خوبی برای تو نمی‌مونه فرید خان! شما صرفا چون دنبال آروم موندی سراغ من م…

 

با کشیده شدن دستش توسط مرد، کلامش در دهانش ماسیده و با چشم‌های درشت شده به صورت عصبی فرید خیره ماند.

 

آب دهانش را سخت قورت داد و نالید.

– نکنید!

 

 

فرید نیم نگاهی به پسرکش انداخت که دراز کشیده و مشغول بازی با انگشتانش بود.

با اطمینان کمر دخترک را یک دستی مهار کرده و با لحنی عاصی لب جنباند.

– خفه شو!

 

غزل نفسش را یک ضرب از ریه بیرون داده و چشم برهم بست.

 

– من نمی‌خوام از این زندگی ضربه بخورم! لطفا به من نزدیک نشید و بذارید همه چیز توی همین حال بمونه. من نمی‌خوام دوباره خیانت تجربه کنم و اینبار دلخوش اینم نباشم که شوهرم فقط و فقط اسمش توی شناسنامه‌ی منه و رابطه‌ی عاطفی نداریم!

 

فشار دست فرید را که حس کرد، ناخودآگاه چشمهایش را گشود.

 

صورت مرد در یک سانتی صورتش بود و نگاهش یک شماتت و عصانیت خاص را به دوش می‌کشید.

 

 

بینی بالا کشید و کوتاه لب زد.

 

– من بهت خیانت نکردم و نمیکنم. من ماه هاست بجز کار به هیچ چیزی فکر نکردم. من ماه هاست خودم و از درون خوردم که چرا باید فقط تورو بخوام؟! غزل من دیگه بخوام هم نمیتونم خیانت کنم و به دختری جز تو دست بزنم!

 

 

با کلافگی دخترک را رها کرده و به موهایش دست کشید.

– من واقعا نمی‌تونم با کسی باشم و فقط می‌خوام به تو نزدیک بشم.

 

 

 

نگاهش اینبار که سوی غزل برگشت، صورت متعجبش موجب شد لبخند بزند.

دوباره به غزل نزدیک شد.

 

دستش را یک سوی صورتش گذاشته و آرام تر گفت:

– بیا بهم فرصت بدیم.

 

شنیدن این حرفها آنهم اینگونه به یکباره و از زبان فرید، زیاد او را متحیر کرده بود.

 

فرید که تا یک هفته پیش به خانه هم نمی‌آمد، چه شده بود که حالا می‌گفت دلش با غزل است و هیچ دختری را نمی‌خواهد!

 

غزل با همان بهت و ناباوری دهان گشود.

– من نمی‌دونم باید چی بگم! چرا یهویی اینطوری شدین و درک نمیکنم… یه جورایی همه چیز ناگهانی شد و همین ترس به دل آدم میندازه! نمیشه اینطوری با عجله پیش رفت!

 

 

مرد با ملایمت جواب داد.

– منم عجله نخواستم که، میگم بیا آروم آروم مثل زوج‌های دیگه بشیم. بیا بهم فرصت بدیم و از اول مسیر و باهم بریم. من عجله نمی‌خوام و تنها می‌خوام به حسی که این مدت باهام بودن پر و بال بدم و ببینم به پرواز در میاد یا قراره همه چیز همینطوری بمونه! من ازت می‌خوام در آروم ترین حال بهم نزدیک بشیم و شناخت پیدا کنیم.

 

غزل حرفی نزد که فرید در صورتش خم شده و بوسه‌ی نرمی بر لبانش نشاند.

– حالا که خوبیم باهم، بیا تلاش کنیم برای علاقه مند شدن… اصلا مثل دوتا نامزد آروم آروم جلو میریم.

 

دخترک از شدتِ استرس و تعجب زبانش بند آمده بود و تنها با حالتی منگ، سر تکان داد.

فرید دوباره بوسه بر لبش زد که غزل قدمی عقب رفت.

– من برم لباسم و عوض کنم.

 

 

اما مرذ با قهقهه‌ای کوتاه کمرش را گرفت و لبانش را دوباره به لب دخترک گره زد.

با کلافگی دست روی سینه‌اش گذاشت.

– نکن!

 

چشمکی روانه‌ی نگاهِ بی‌حوصله‌ی غزل کرده و با تفریح گفت:

– خب گفتم مثل نامزدا، آدم نامزدش و نیمه شب گیر بیاره دوتا ماچ ازش نمیگیره؟

 

 

ناخودآگاه از لحن پسرک خنده‌اش گرفته و کوتاه خندید.

– نامزد بازیمون کم بود!

 

دوباره داغی لبهای هایش را حس کرد. اینبار لبانش به گونه‌های دخترک بوسه زده بود.

سرش را پایین برده و دم گوشش نجوا کرد.

-بوی خوبی میدی…

 

دخترک لب گزید و با صورتی گر گرفته، اینبار بدون تعلل راهی حمام شد.

فرید با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود، سوی فرهام برگشت و درحالی که نزدیکش میشد لب زد.

– دختر کوچولوی خجالتی!

 

خودش حواسش به رفتارش بود؟!

متوجه بود دخترکی که برایش ضعف میکند همان دختریست که تا چندماه پیش نفهم و ساده می‌خواندش و هیچ جذابیتی برایش نداشت!

متوجه بود با یک بوسه از همان زنِ صوری مدتها پیش، تا چه حد سر کیف آمده!

کاش همین امروز اینها را می‌دانست…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 131

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

کاش غزل زودتر در مورد قباد همه چیو به فرید میگفت

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x