فرید سری تکان داد.
چشمهای خمار از خوابش را برهم نهاد.
– خوابم میاد غزل… بخواب فردا باید برگردیم.
دخترک دیگر حرفی نزده و بیشتر در آغوش مرد فرو رفت.
اینکه همیشه باید معاشقه هایشان نصفه نیمه بماند او را شرمنده کرده بود.
چشمهایش را بهم فشرد و سعی کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.
°•
°•
حبه قندی در دهانش گذاشته و با چشمهای ریز شده، به غزل نگاه کرد.
– فرهام و بیدار کن.
داشت به غزل دستور میداد؟!
غزل بدون توجه به حرفی که ریحانه زده بود، خودش را با موبایلش سرگرم کرد.
متوجه نگاه خیره و متعجب زن بود و بدون ذرهای خجالت، به کارش ادامه داد.
ریحانه نمیتوانست هروقت که دلش خواست به دیدن فرهام بیایید و انتظار داشته باشد غزل مانند کلفت هرچه گفت را سریع اجرا کند!
ریحانه گلویی صاف کرده و صدای بلند تری لب زد.
– غزل جان من منتظرِ فرهامم!
نگاهش را بالا کشیده و با لبخندی سرشار از آرامش و بیخیالی، جوابگو شد.
– که اینطور… اما فرهام خوابیده ریحانه خانم. بهتره از این به بعد یه هماهنگی داشته باشیم قبل اومدنتون.
ریحانه دندان قروچه کرده و سری تکان داد.
پا روی پا انداخته و موبایلش را از داخل کیفش بیرون کشید.
از رفتار جسورانهی دخترک هیچ خوشش نیامده بود و مطمئن بود تمام این جسارت ها، نتیجهی رابطهی خوبش با فرید است.
شمارهی فرید را گرفته و منتظر ماند تا جواب بدهد.
غزل دوباره خودش را با شبکه های اجتماعی مشغول کرده و دیگر نیم نگاهی هم به ریحانه نینداخت.
حتی زمانی که شنید دارد با فرید صحبت میکند هم خودش را به نشنیدن زده و توجه نکرد.
حدودا ده دقیقه بعد، نازنین به جمع انتها پیوست و کنار غزل نشست.
سرش را دم گوش دخترک برد.
– غزل باهام میای بریم پیشِ قباد؟ تنهایی شک میکنن بهم.
این اصلا پیشنهاد خوبی نبود و هیچ جوره نمیتواست قبول کند!
گلویی صاف کرده و به ریحانه اشاره کرد.
میخواست به هر نحوی شده از مسئله فرار کند.!
نازنین با نارضایتی بحث را خاتمه بخشیده و ریحانه را مخاطب قرار داد.
– حالت بهتره ریحانه؟
دخترک لب باز کرد که جواب بدهد اما صدای باز شدن در خانه، مانع شد.
فرید بود که به خانه آمده بود.
غزل سریع از جایش بلند شده و به پیشوازش رفت.
ابرو های مرد بالا رفته و با صدای بلند به همه سلام داد.
غزل تا جلو رفت، با صدایی آرام و حرص آلود جواب داد.
– سلام و زهرمار!
#پارتدویستونودویک
از این حرص خوردن های غزل خندهاش گرفته و درحالی که کتش را به دستش میسپرد، مانند خودش با صدای آرام لب زد.
– حرص نخور شیرت خشک نشه خانمم.
از گوشهی چشم فرید را نگاه کرده و با همان نگاه، برایش خط و نشان کشید.
ریحانه دقیقا دو ساعت بود که آنجا نشسته بود و فرید یک ساعت و نیم پیش با پیامک به غزل گفته بود نزدیک خانه است.
حتی صبح زود که از خانه بیرون رفته بود، قول داده بود به ریحانه بگوید دیگر به خانه نیایید و بیرون فرهام را ببیند.
غزل کت را آویزان کرده و فرید هم به جمع نزدیک شد.
دستش را سوی ریحانه دراز کرد.
– خوش اومدی. ماشاالله رنگ و روت برگشته.
تعریفش دخترک را سر کیف آورده و با لبخندی عریض تشکر کرد.
همان مبلِ تک نفری که نزدیک به ریحانه بود نشست.
– فرهام هنوز بیدار نشده؟
ریحانه به لحنی شاکی به غزل اشاره کرد.
– دو ساعته به خانم میگم بیدارش کنه!
غزل درحالی که داشت سرجایش برمیگشت، نگاهش را به فرید دوخته و جواب زن را داد.
– بد خواب میشه بچه! من عادتهای فرهام و بلدم.
به دنبال اینکه حرفش تمام شد، نگاه به ریحانه دوخت و لبخندی زورکی زد.
ریحانه تنها سری تکان داد.
حالا که غزل زبانش به کار افتاده بود و دنبالِ دور کردنش بود، ریحانه باید نقشه های بهتری پیاده میکرد.
موهای فر شدهاش را داخل شالِ زمردی رنگش هدایت کرده و به فرید گفت:
– امشب فرهام پیش من بمونه.
فرید با خوشحالی حرفش را تایید کرد و از جایش برخاست.
– پس من میرم فرهام و حاضر کنم.
سوی پله ها رفته و قبل از اینکه اولین پله را بالا برود، لب زد.
– غزل توهم بیا کارت دارم.
دخترک که با نگاهی باریک شده به ریحانه خیره شده بود، با نارضایتی بلند شده و دنبال فرید روانه شد.
نازنین هم پس از خداحافظی، دوباره به اتاقش رفت.
در این ساعات که مادرش کار داشت باید بیرون میرفت و حتما با قباد دیدار میکرد.
قباد گفته بود حرفهای مهمی برای گفتن دارد و نمیتوانست تا فردا صبر کند.
غزل به اتاق فرهام که رسید، دست به سینه به در تکیه داد و نگاهش را به صورت خندان فرید دوخت.
با صدایی عصبانی و کنترل شده لب زد.
– چرا منو با این زنیکه تنها میذاری تو؟ نگفتم بیا خونه مگه!
فرید لبخندش را با انگشت شست جمع کرده و سری تکان داد.
– کار پیش اومد… چیزی نشده که، دو سه ساعت اینجا نشست بیچاره! زن به این آرومی و خانمی… دلت میاد؟!
#پارتدویستونودودو
ابرو هایش به سوی بالا هدایت کرده و سری به منظور فهمیدنِ حرف پسرک تکان داد.
سپس به یکباره لبخندش جمع شده و با لحنی عاصی لب زد.
– من ازش خوشم نمیاد و وقتی کسی نبود، مجبور بودم من کنارش بمونم! نمیخوام آقا… بهت هم گفتم بگو بیرون فرهام و بگیره.
فرید با دیدنش که حرص میخورد، تاب نیاورده و محکم دستش را گرفته و سمت خودش کشید.
در آغوشش گرفته موهای ریخته روی صورت دخترک را با دقت کنار زد.
– توله سگ چرا انقد شیرین حرص میخوری؟
ناخودآگاه اخمش باز شده و لبخندی بر لبانش نشست..
فرید خم شد و خواست لبش را ببوسد که صدای فرهام به گوششان خورد.
– بابا!
فرید بدون توجه، با نفسهای شمارش گرفته بوسهی عمیقی بر لبهای غزل نشاند.
دخترک لبش را گزیده و فرهام جیغ کشید.
غزل دستش را روی سینهی مرد گذاشت.
– بچه گریه میکنه ولم کن.
چشمکی زده و کمرش را محکمتر فشرد.
غزل با چشمهایی درشت شده نگاهش کرده و بچه شروع کرد به مدام جیغ کشیدن.
– فرید بچه داره اذیت میشه!
شانه بالا انداخت و درحالی که سوی فرهام میرفت، غزل راهم با خودش کشاند.
فرهام دستهای تپلش را سوی غزل دراز کرد.
– نَم نَم.
غزل با مهربانی به رویش لبخند زده و فرید بدون توجه، سرش را در گردن دخترک برده و با دلتنگی و عطش بوسه بر گردنش زد.
فرهام حالا آرام شده بود و تنها خودش را به سوی آنها میکشید و تلاش میکرد به آغوش غزل برود.
دخترک که گرمای لبهای فرید حالش را عوض کرده بود، با صدایی ضعیف نالید.
– اومدیم که فرهام و حاضر کنی! نکن فرید لطفا…
فرید با بوسهی عمیقی دخترک را رها کرده و سوی پسرش رفت.
که البته چشمهای قرمز شده و خمارش از نگاهِ غزل دور نماند و ناخودآگاه لبخندی بر لبهایش درخشید.
فرید پس از اینکه لباسهای پسرکش را جمع کرد، فرهام را بغل گرفته و به غزل اشاره کرد.
– ساک لباسای بچه رو بیار بی زحمت.
غزل برای ساک خم شد که در آیینه، چشمش به کبودی کردنش افتاد.
با لبخندی معنادار، شالش را کامل از روی کبودی کنار زد.
میخواست به چشمِ ریحانه بیایید؟!
#پارتدویستونودوسه
دستش را به موهایش کشید و خیره به نیم رخ مرد، زمزمه کرد.
– فردا باهام میای دکتر؟
نگاهش به سوی غزل برگشته و با چشمهای خسته و خواب آلود سری به معنای ٫اره٫ تکان داد.
غزل خودش را روی مرد کشید و درحالی که داشت با ته ریش فرید بازی میکرد، با شرم نجوا کرد.
– هنوز مثل قبل هستی؟
دستهای گرم فرید را روی کمرش حس کرد و منتظر جواب ماند.
مرد کمی گردنش را بلند کرده و بوسهی کوتاهی بر لب هایش نشاند.
– چطوری باشم کوچولوم؟
انگشت هایش از حرکت ایستاد و نگاهش به چشمهای فرید برگشت.
– مثل قبل از صمیمی شدنمون احساس خوبی داری؟ یعنی گفتی امتحان میکنیم ببینیم میشه، تا اینجا چه حسی داری؟ بنظرت شده یا نه؟!
بیرمق لبخند زده و طیِ حرکتی ناگهانی، خودش را روی غزل انداخت و جاهایشان را عوض کرد.
با قهقهه سرش را به گردنش نزدیک کرد. عمیق بو کشید و همانجا لب زد.
– آخ بوی تنت چه خوبه!
سپس سرش را بلند کرده و خیره نگاهش کرد.
پیشانی به پیشانی غزل تکیه داد و زمزمه کرد.
– تا اینجا داغون پیش رفته! میدونی چرا؟
ضربان تند کردن قلبِ دخترک که زیر بازویش بود را حس کرد و لبخندش کش داده شد.
غزل به سختی آب دهان قورت داد.
– چ… چرا؟
فرید چشمکی زده و درحالی که لبهای داغش را به لبهای دخترک نوازش وار میکشید، پاسخ داد.
– چون بدجوری منو تشنه گذاشتی!
نفس آسودهای که کشید به وضوح به گوش فرید رسید و بیشتر برای هیجان و استرسش خوشحال شد.
این دخترک عشقِ فرید را اینگونه با بیتابی میخواست؟!
دستش را به موهای دخترک کشید و زمزمه کرد.
– دردت به قلبم.
چشمهایش را از شدت شرم بهم فشرده و جواب داد.
– من نمیتونم بگم، ولی همون!
فرید قهقهه زده و تن کوچکش را میان بازو هایش فشرد.
– بگو ببینم.
بدون آنکه ذرهای هم پلک باز کند، جواب داد.
– خب گفتم… نمیتونم بگم کامل!
عجب خجالتیه این غزل
ممنون قاصدک جان فکر نمیکردم این موقع پارت بذاری
امشب پارت نیست؟
مرسی قاصدک جان عالی بود از نویسنده ی عزیز هم ممنونم ولی چرا از شوکا پارت نمیزاری
امشب میزارم عزیزم
مرسی خوشکلم 🥰