نفسی تازه کرد.
چند ثانیه مکث کرده و دوباره شروع کرد قدم زدن و غزل راهم با خود همقدم کرد.
– خب میگفتم، اره دیگه ریحانه بعد دو سه ماه کلا عوض شد. من آدمی نیستم که رها کنم، یعنی وقتی چیزی یا کسی رو واقعا بخوام، مطلقا پاش میمونم. درسته آدمی بودم که تعدد زیادی توی رابطه داشت، اما در کل وقتی کسیو که دوسش داشتم کنارم بود، بقیه رو نمیخواستم… خواستنم مختص به ریحانه شده بود.
غزل زمزمه کرد.
– اتفاقی افتاد که ریحانه عوض شد یا یهویی؟
– نه یهویی نبود، کم کم شد… یعنی هر روز سرد تر و دور تر… دقیقا چیزی که اوایل رابطه من فکر میکردم واسه من پیش میاد، اما فقط از جانبِ ریحانه رخ داد.
میخواست من دنبالش برم و یه جورایی دنبال توجه و منت کشی بود! میگم که، رسما مریض بود.!
وقتی من این رفتار و دیدم، جدا شدم. درسته دلم باهاش بود، اما نخواستم رابطه زورکی باشه.
توقف کرد و دخترک هم کنارش ایستاد.
فرید به سویش چرخید و خیره در چشمهایش، با لحنی ناراحت لب جنباند.
– ریحانه شروع کرد ادای مریض بودن و در آوردن و گفت افسرده هستم و میخوام خودکشی کنم! دوسش داشتم و از طرفی نمیدونستم با این کارا دنبال اینه کنارش بمونم، دلم طاقت نیاورد و برگشتم پیشش… ترسیدم از اینکه خودکشی کنه و تا آخر عمر حسرت داشتنش بمونه رو دلم!
حتی اگه رابطهی خوبی هم نداشته باشیم، بازم واسه من ارزشمند بود و حاضر نبودم حتی سر انگشتش داغ بشه.
برگشتم بهش، اولین بار بود اما آخرین بار نشد و سالها همین کارش بود، سرد رفتار میکرد و وقتی احساس خطر که میکرد، یا یه مشکل واسه خودش دست و پا میکرد و به چیزی گند میزد، یا اینکه ادای حال بدی در می آورد.
یعنی همیشه دنبالِ این بود که اون ناز کنه و من خریدارِ نازش باشم!
نگاه به چشمهای جدی و خیرهی غزل سپرد.
– ازدواج به اصرار مادرش بود، منم از خدام بود دختری که انقدر واسهم دوس داشتنیه، زنم باشه… سالها رابطه داشتیم و ازدواج یه رویای شیرین بود.
ازدواج کردیم و همین شروعِ تمام اختلافات شد! وقتی باهاش زیر یه سقف رفتم، تازه فهمیدم ما چقدر آدمای متفاوتی بودیم! تازه فهمیدم زندگی من چقدر با نظم بوده و با اومدن ریحانه، چقدر بندِ زندگیم گسسته شده!
یعنی وقتی نزدیک تر شدیم، عمق فاجعه رو لمس کردم. زندگی با یه زنِ بیبند و بار که شب و روز دنبال خرید و رفیق بازیه… دختری که هیچ چیزش با تعصب های من سازگار نبود! سالها عاشقش بودن، کورم کرده بود نسبت بهش!
دست غزل را رها کرده و با هردو دستش، ته ریش مشکیش را مرتب کرد.
– میدونی اینارو میگم تا بیشتر منو بشناسی و درک کنی چرا اوایل برام مهم نبودی و سرد بودم. من با پس زدن تو و بیاحترامی به تو، یه جورایی دلِ خودمو آروم میکردم! امیدوارم بتونم اون روزا رو جبران کنم، روزایی که ترسیدم به تو خوبی کنم!
غزل لبخندی زد.
– میتونی گذشته رو حذف کنی؟ یعنی حذف که نمیشه، منظورم عشقی که داشتی دیگه نباشه.
سریع و با صراحت پاسخ داد.
– نیست! غزل من هیچ عشق و حتی یک ذره علاقه هم بهش ندارم دیگه… باور کن من زندگی قبلیم و تنها یه حماقت میدونم و هیچ وقت قرار نیست به اون حماقت برگردم! همون طور که مردونه پاش موندم و سالها دلم اسیرش بود، الانم مردونه گذشتم و هیچ وقت بهش برنمیگردم… مطمئن باش، عشقی برای من نمونده، ریحانه فقط مادرِ بچهی منه.
دخترک با اطمینان سری تکان داد.
– باشه… نمیشه بخاطر فرهام هم شده برای هم تموم بشید، من درک میکنم بخاطر وظیفهی پدر مادری مجبور هستین گاهی باهم دیدار کنید، اما حالا که داریم این ازدواج و واقعی میکنیم، به احترام من باید یه سری چیزا و ارتباطات محدود بشن.
فرید حرفش را با سر تایید کرده و آرام لب جنباند.
– درسته.
غزل زبانی بر لبش کشید و نفسش را رها کرد.
– حرفی هست یا برگردیم؟
مرد اطراف را نگاه کرد و قدمی جلو رفت.
دستش را گرفت و خیره در چشمهای غزل، زمزمه کرد.
– تو تنها زنی هستی که از امروز قراره توی زندگیم باشه، لطفاً تو کاری نکن که اینبار هم از حسم مأیوس بشم!
دخترک تنها لبخندش را تشدید کرد و دست فرید را فشرد.
اگر جریانِ قباد را میدانست از حسش پشیمان و ناامید میشد؟!
مرد بوسهای سریع و کوتاه بر گونهاش زد.
– دیگه برگردیم.
غزل به آرامی شروع به راه رفتن کرد.
حدودا نزدیک عمارت بودند که دخترک ناگهان جیغ کشید.
فرید با نگرانی توقف کرد و نگاهش کرد.
– چی شدی؟
با صورتی درهم رفته نالید.
– پاهام!
نگاه فرید به پاهایش دوخته شد و ناخودآگاه، زیر قهقهه زد. او قهقهه میزد و غزل با بغض به اعتراض داشت غر میزد و از خندههایش شکایت میکرد.
گرمی دستش را دور کمرش حس کرد و لبخند زد.
فرید بوسه بر گردنش نشاند.
– چیزی بهت گفت نرمین؟ یهویی ناراحت شدی.
– بهم گفت که ریحانه خانم مریضه… گفت بخاطر من نرفتی پیشش و دختره ناراحت شده. مگه باید بری؟
فرید برای چند ثانیه مکث کرده و بعد لب زد.
– مگه به نرمین ربطی داره اینا که تو ناراحت میشی؟ چرا اجازه دادی حرفی بزنه!؟
شانه بالا انداخت و از گوشهی چشم به فرید نگاه کرد.
– میخواستی بری؟ نگرانش هستی؟!
مرد با کلافگی جواب داد.
– نه معلومه که نمیخوام پیشش باشم و نگران نیستم، من میدونم ریحانه فقط میخواد نظر منو جلب کنه و نگران بشم! من اگه نگران بودم الان پیشش بودم. از کسی که باکی ندارم!
فاصله گرفت و دستش را در موهایش چنگ کرد.
– آدمو کفری میکنید! بگیر بخواب حس و حال همه چی پرید. دو ساعت باهات حرف زدم تهش میگه نگران شدی یا نه…
غزل که متوجه شد پسرک دلخور شده، خودش را روی بازویش لغزاند و سر بر سینهی مرد گذاشت.
– خب من نمیخوام.
فرید با همان خشمِ نهفته لب زد.
– چیو نمیخوای؟
– اینکه تو نگران باشی و بخوای به ریحانه کمک کنی. یعنی خب نمیخوام. نمیگم زنه ناراحت باشه خوشم میاد، اما نمیخوام که تو کمکش کنی.
فرید دستش را زیر چانهی دخترک گذاشت.
– ببینمت.
چشمهای لباب از اشکش را به فرید دوخت و با بغض زمزمه کرد.
– چرا؟
مرد بدون درنگ، بوسهای روی لب دخترک نهاد. کوتاه اما سرشار از محبت بود.
لبخندی عمیق بر لب نشاند.
– حسودی میکنی کوچولو؟ مگه نگفتم این روزا فقط تورو میخوام!؟
شانه بالا انداخت و تنها لبخندی زد.
فرید دوباره سرش را روی سینهاش هدایت کرد.
همینکه غزل سر در آغوشش گذاشت، صدای پیامک موبایلش بلند شد.
گلویی صاف کرده و به تلفن همراهش نگاه کرد.
پیامک از طرف ریحانه بود. زیادی حلال زاده بود، اما در موقعیت خوبی پیام نداده بود.
در پیام تنها فرید را صدا زده بود.
مرد با کلافگی تلفن همراه را روی بیصدا گذاشته و بر پاتختی گذاشت.
بوسهای به موهای غزل زده و نجوا کرد.
– تو نمیذاری دیگه کج برم، چطوری میتونم با اون زن بهت خیانت کنم آخه که بغض میکنی!
نفسی عمیق کشید و دخترک را در آغوشش چلاند.
غزل غرقِ خواب شده بود و تنها نامفهوم حرفی زد.
فکر کنم الان توخواب داستان قباد رومیگه کاش قبل از اینکه فرید بفهمه خودش همه چیزو بگه….ممنون قاصدک جونم♥️