رمان گنج میراث پارت 1

4.5
(101)

 

 

 

 

 

 

 

 

با خشم سینه‌ی  چپش را در دستش می فشارد که ناله دخترک از درد بلند می شود!

 

صدای نفس های داغِ مردِ رویش در گوشش می پیچید و عرق شرم می ریخت!

 

 

خودش را بینِ پای دخترک جای می دهد و رویش خیمه می زند و بی طاقت بوسه ای زیرِ گلویش می زند

 

ضربه ای محکم به داخلش میزند.

صدای ناله دخترک،از درد و لذت به هم می پیچد!

ناخن های دخترک ، درون پوست برنزه ی مرد فرو می رود و کشیده می شود.

آرام خودش را از داخل بدن او بیرون می‌کشد.

صدای آه کشیدنش دلش را زیر و رو می‌کند.

 

با صدای بم خفه ای می گوید:

– چقدر تنگی دختر! قبلِ اومدنت تو آب انار خوابیدی مگه؟!

قرص اورژانسی یادت نره!

 

یک لحظه صدای ناله اش اتاق را پر میکند و شیره اش را داخل رَحِم دخترک خالی می کند.

 

با لبانش آه بلند بالایش را خفه می‌کند و همانطور بدون آنکه خوش را از بدنش بیرون بکشد اورا عمیق می‌بوسد.

 

 

تا به حال به چنین لذتی از طرف زنی به دست نیاورده بود! دستانش می لرزید از فرت لذتی که داشت.

 

خیره صورتِ پر دردِ دخترک می شود.

چشمانِ توسی رنگش قرمز شده بود…

عرق روی موهای فر شده اش نشسته بود!

 

دست هایش که دور سینه های دخترک فشرده شده بود را بر می دارد .

آرام خودش را از داخل بدن بلورینِ او بیرون می‌کشد.

صدای آه کشیدنش دلش را زیر و رو می‌کند!

 

نگاهی به پایین تنه اش می اندازد، یک لحظه شوکه می ماند!

خونِ روی پایین تنه اش ……

 

با ترس مِن مِن می کند….

 

– تو…تو دختر بودی؟!

 

نگاهی به دخترک غرقِ از درد می کند.

 

-جواب منو بده تخم سگ! میگم این خونِ چیه؟

 

دستی بین پای دخترک می کشد و بالا می آورد.

خونِ روان نشان از دختر بودنِ‌دخترکی داشت که هنوز امکان شناخت با او پیدا نکرده بود.

 

به سرعت خم می شود و دستش به فک دخترکِ ترسیده را می گیرد و با خشم از میانِ دندان های کلید شده اش می غُرد:

 

– کدوم حروم زاده ای گفته بیای زیر من؟!

چرا نگفتی باکره ای و اومدی زیرم؟!

 

 

@kajal_novel

 

 

 

 

 

 

 

 

پاسخی که از دخترک دریافت نکرد ، دست زیرِ گلویش می برد و محکم به قصدِ خفه کردنش فشار می دهد….

 

 

– بگو تخمِ حروم ، تا سرتو همینجا نبریدم و نزاشتم روی بدنِ لختت!

از کجا اومدی؟!

 

دخترک از ترس و درد اشک از چشمانِ توسی رنگش جاری شده بود…

 

 

– هی..هیچ جا

 

اسمِ زیبایی داشت!

چشمانِ آهویی اش دو دو می زد و لرزِ بدنش زیر دست او لذت بخش بود…

 

– از طرفِ کی اومدی؟! چرا باکره بودی بهم نگفتی ؟

لالی؟! بگو ببینم! اسمت ویه؟!

 

از چشمانِ زیبای دخترک قطره اشکی خارج می شود.

 

فریاد بلند بالایی می کشد:

 

– اسـمت و بـگو مادر به خطا!

 

دخترک می‌لرزد و می گوید

 

– ک…کژال!

 

دست از گلویش بر می‌دارد و به سمتِ لباس زیرش که کفِ اتاق افتادن بود می رود و می پوشد!

 

اشتباه محض کرده بود ، اورا به خانه اش آورده بود!

در همان ماشین کارش را انجام میداد ، این همه دردسر گریبانش نمی شد…

اما حالا….

 

دورِ اتاق رژه می رفت و به چه کنم چه کنم افتاده بود!

به سمتِ تخت رفت و لخت و عریان روی تخت دید که در گوشه ای جمع شده….

هنوز بدنِ بلورینش را میدید هورمون های مردانه اش بیدار می‌شد!

تنش عجیب دلبر بود!

 

آب دهانش را به سختی بلعید و سعی کرد نگاهش را از سینه های درشتش بردارد!

 

– چند سالته ؟! کی تورو فرستاده اینجا ؟! بگو ببینم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاسخی از جانبِ او نیافت که به سمتش هجوم می برد و اورا تکان می دهد

صدای ناله دخترک از درد بلند شد:

 

– اینقدر برای من سوسه نیا! جواب من و بده!

 

دخترک با بغضِ در گلویش لب می زند

 

– هجده…هجده سالمه اقا!

 

اخمی می کند و سوالش را دوباره می پرسد:

 

– کی فرستادت؟!

چرا نگفتی دختری ؟! چرا نگفتی باکره ای که من پردتو بزنم ؟!

 

چشمانِ درشت و توسی رنگش را به او می دوزد و پتو را روی سینه هایش می کشد

 

– خو…خودم آقا! ب..به خدا کسی نگفته!

 

سرخ می شود و فریادی سر می دهد:

 

– چقدر پول میخوای؟! چقدر گفتن بهت بگی؟!

چقدر میخوای بری گورت و گم کنی!؟

 

دخترک بغض کرده ،چانه اش می لرزد:

 

– ه…همون پولی که به بقیه میدید و بهم بدید!

 

با تعجب خیره می شود:

 

– تو برای صد تومن دویست تومن خودت و به حراج گذاشتی؟!

 

بازویش را میانِ دستانِ قدرتمندش می فشارد و می‌غرد:

 

– فکر کردی من خرم و گوشام یا تو زیادی باهوشی؟!

 

 

 

-بیا دختر جون، تاریخش مال فرداس میری می‌گیری….

گورتو از اینجا گم میکنی نبینمت!

 

دخترک، حتی نام اورا نمی‌دانست! چطور می‌خواست اخاذی کند کند؟

 

سریع لباسِ کهنه اش را بر تن کرد. دل درد شدید امانش نمی‌داد!

کیفش را روی شانه اش انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به سمت در اتاق رفت….

 

-هوی کجا دختر جون! بیا چکتو بگیر…!

 

به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و چک را به زور به دستش سپرد:

 

-دختر جون ، از همین در که بیرون رفتی، شتر دیدی ندیدی! ببینم ،بفهمم،جایی… از من،از اسم من جایی گفتی پدرتو در میارم!

 

دخترک با ترس آرام سر تکان می دهد

 

-باشه…ممنون

چیز دیگری نگفت!

تعجب در چهره اش هویدا بود.

 

با تمامِ دردش از اتاق بیرون رفت به سمتِ در خانه رفت .

 

با چیزی که یادش می افتد به دنبال تلفنِ همراهش می گردد

 

– کجایی لعنتی ، الان باید گُم بشی؟!

 

با پیدا کردنش به سمتش می رود و شماره سلیم را می‌گیرد

 

– بله آقا

 

– سلیم اون خانمی که از واحدِ من اومد بیرون با دوتا از بچه ها دو سه روز دنبالش کنید ببینید کجا می‌ره! چشم ازش ور داری هلاکت میکنم سلیم!

 

– رو چشم آقا حواس جمعِ!

 

تلفن را قطع می کند و با حرص مشتی به دیوارِ روبه رویش می کوبد.

 

 

 

 

به سختی با تنی پر از درد به سر کوچه خانه اش می رسد و لنگ لنگان به سمتِ خانه حرکت می کند….

 

– دخی خانم این وقت شب کجا بوده؟! از قضا لنگ هم می زنه؟

 

دندان روی هم می سابد و کلید به داخلِ قفل می برد….

هر چقدر زحمت میکشد در باز نمی شود…

 

– زحمت نده به خودت! قفلش و عوض کردم!

 

با بغض به سمتش بر می گردد و خیره چشمانِ هیزِ شهرام می شود…

 

– چ…. چرا ؟!

 

شهرام دست در جیب می کند و مشتی تخمه در می آورد و میخورد

 

– اولاً واس خاطر این که خونمه!

دویوماً واس خاطر این که چهار ماهه کرایت عقب افتاده!

سِیوماً واس این که در و همسایه میگن شبا دیر میای! ما تو ای محل آبرو داریم خانم خوشگله! نگی دروغ میگن که الان دیدم!

 

لب بر چیده می گوید

 

– ف.. فردا حتما..‌ اجاره میارم میدم خدمتتون!

 

پوستِ تخمه را جلوی پایش می اندازد و کلید را به دستش می دهد

 

– فردا کرایه چار ماهت و صاف می‌کنی و آخر هفته تخلیه!

چن وخ دیگه دارم زن میگیرم میخوام بشینم اینجا! البته اگر نَجِس نباشه!

 

دخترک اخم می کند و سر تکان می دهد و به سرعت به داخل خانه می رود و در را پشتِ سرش می کوبد….

 

 

 

لنگ لنگان به سمتِ در حمام می رود و تنش را به آب می سپارد.

 

جای جای تنش کبوده شده بود و از درد به خود می پیچید!

از کارش پشیمان شده ، اشک میریزد برای بیچارگی اش!

 

دست به تنش می کشد که درد می‌گیرد

 

ناتوان خودش را می شوید و آرام به بیرون می‌رود و روی زمین کنارِ بخاریِ خاموش می خوابد

 

 

***

 

صدای ویبره موبایلش بلند می‌شود!

قبرِ نداشته خودش را کنده بود هر کَس که با او تماس گرفته!

می غُرد و بلند می شود و تماس را وصل می کند

 

صدای ناز دانه اش می آید

 

– شلام بابایی! تولو خدا بیا، اون اومد منو اذیت کلد! تولو خدا بیا بژنش!

 

با تعجب روی تخت بلند می شود

 

– سلام تاج سرم! چرا صدات مخملی شده عزیزم؟!

 

دخترک به سکسکه افتاده بود

 

– بابایی اومده بود دلِ مدلسه! دشتم و هی می تشید! هی می‌گفت بیا بلیم من باباتم!

بابایی مگه تو بابا من نیشتی؟!

 

می‌خواست پاسخ گو باشد ، اما صدای مادرش می آید:

 

 

– میراث مادر کجایی تو؟! این بچه خودش و هلاک کرد!

 

 

 

 

 

 

– اون بی‌ناموسای قُرَمساق اونجا چه گوهی می‌خوردن چه دستِ بچه رو گرفته داشته می‌برده ؟!

 

مادرش، سعی می کرد آرامش را حفظ کند

 

– رفته داخل مهد، گفته باباشم! کارت شناسایی داده بچه رو زود تر کشیده بیرون!

ابراهیم وقتی دیده، برفین و داره می‌بره رفتن جلوش رو گرفتن.

 

دندان می ساباند.

 

– میراث نیستم که پدر پدرسگش و نیارم جلو چشماش!

 

صدای طعنه مادرش می آید

 

– آقا میراث فعلا بیا پیش این بچه! دوروز دیگه با روانشناس هم نمی‌تونی حالش رو خوب کنی!

 

دستی پشتِ سرش می کشد و چشم می بندد و آرام می گوید

 

– باشه الان راه می افتم!

 

بدونِ حرفی تماس را پایان می دهد و به سمتِ حمام می رود تا دوشی برای سر حال شدنش بگیرد!

 

زیرِ دو سوی ایستد که قطرات آب روی سر و کمرِ لختش می ریزد!

 

یادِ دیشب برایش تداعی می شود!

آن آماجِ بوسه هایش روی تن و بدن بلورین دخترک ، تنِ بکر و دست نخورده اش!

می توانست اورا به مرزِ دیوانگی بکشاند…

 

اما میترسید! از بِکر بودنش می ترسید!

نکند نقشه باشد!؟

نکند ،می خواهد آبروی چندین ساله پدرش را به حراج ببرد؟!

 

دوشِ سریعی می گیرد و حوله تن پوش را بر تن می کند و به بیرون می رود …

 

با سلیم تماسی گرفت

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
1 ماه قبل

منتظر پارت های بعد هستیم
امیدوارم نویسنده همیشه همینطوری پارت بده
فقط قاصدکی این رمان هر روز پارت گذاری میشه؟

یاس ابی
1 ماه قبل

دیگه رمان جدید نزار چون همش بعد از چند پارت دیگه نمیزاری همون قبلی هارو ادامه بده تا تموم بشه بهتره ممنون

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x