رمان گنج میراث پارت2

4.5
(133)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

– اون بی‌ناموسای قُرَمساق اونجا چه گوهی می‌خوردن چه دستِ بچه رو گرفته داشته می‌برده ؟!

 

مادرش، سعی می کرد آرامش را حفظ کند

 

– رفته داخل مهد، گفته باباشم! کارت شناسایی داده بچه رو زود تر کشیده بیرون!

ابراهیم وقتی دیده، برفین و داره می‌بره رفتن جلوش رو گرفتن.

 

دندان می ساباند.

 

– میراث نیستم که پدر پدرسگش و نیارم جلو چشماش!

 

صدای طعنه مادرش می آید

 

– آقا میراث فعلا بیا پیش این بچه! دوروز دیگه با روانشناس هم نمی‌تونی حالش رو خوب کنی!

 

دستی پشتِ سرش می کشد و چشم می بندد و آرام می گوید

 

– باشه الان راه می افتم!

 

بدونِ حرفی تماس را پایان می دهد و به سمتِ حمام می رود تا دوشی برای سر حال شدنش بگیرد!

 

زیرِ دو سوی ایستد که قطرات آب روی سر و کمرِ لختش می ریزد!

 

یادِ دیشب برایش تداعی می شود!

آن آماجِ بوسه هایش روی تن و بدن بلورین دخترک ، تنِ بکر و دست نخورده اش!

می توانست اورا به مرزِ دیوانگی بکشاند…

 

اما میترسید! از بِکر بودنش می ترسید!

نکند نقشه باشد!؟

نکند ،می خواهد آبروی چندین ساله پدرش را به حراج ببرد؟!

 

دوشِ سریعی می گیرد و حوله تن پوش را بر تن می کند و به بیرون می رود …

 

با سلیم تماسی گرفت

 

 

 

 

 

 

 

 

– جونم آقا درخدمتم!

 

ماگِ قهوه را روی اوپن می گذارد

 

– خبری نشد ازش؟!

 

– آقا ازوقتی که از خونه شما اومده بیرون کسی باهاش در ارتباط نبوده!

پشت سرش رفتیم یه یارویی جلوش و گرفت!

 

چشم می بندد و سوالی میگوید

 

– خب؟!

 

– آقا من پیاده شدم رفتم جلو تر، فهمیدم که صاحب خونشه! داشت اخطار واسه تخلیه می‌داد!

 

– الان کجاست؟!

 

– هنوز از خونه بیرون نیومده آقا!

آقا ببخشید نظر من و بخواین ، این کلا هیچ ریگی تو کفشش نیست!

این وضعیتی که من ازش میبینم…

 

مجال نمی‌دهد سخنش را به پایان برساند

 

– یکی و بزار پاش بمونه خودت بیا کار مهمی دارم!

 

 

– رو چشم آقا اصاعه خدمت میرسم!

 

– بیا خونه حاجی!

 

تلفن را قطع می کند و از خانه بیرون می زند

 

*

 

ریموتِ در خانه را فشار داد و داخل عمارت شد!

 

ماشین را پارک کرد و با قدم های تندش به سمتِ خانه رفت….

 

در باز شد و مادرش و برفینِ کوچکش میان در نمایان شدند …..

 

دستانش را باز کرد . روی دو زانو نشست

 

– بیا بغل بابا ببینم

 

دخترک بی طاقت خودش را به سمتِ او کشاند

 

 

 

 

 

 

 

 

جُسه کوچکش را میانِ بازوانِ درشتش جای می دهد و صورتِ نازش را بوسه باران می کند…

 

دخترکِ ملوس خودش را ماننده گربه ای به سینه پهنِ او می مالد

 

 

– ای جان ، زندگیِ من! چی شده بادومِ من؟!

 

برفین لب چین می دهد و با چشمانِ زُمُردی اش خیره اش می شود

 

– دلم بلات کوچولو شده بود بابایی!

 

جان می دهد برایش!

بوسه می‌زند روی لبانِ قنچه شده اش

 

– بابایی دورت بگرده! مگه من دیشب پیشِ گربه ملوسم نبودم؟!

 

دستانِ کوچکش سرگرم بازی با دکمه پیراهنش می شود

 

– آخه من خوابیدم، بلد شدم دیدم نیشی! خیلی کوچولو پیشم موندی!

 

 

– امشب همش پیش برفین کوچولومونم باشه؟!

 

برفین جیغی می کشد.

اورا زمین می گذارد ….

 

– حالا بدو برو بازی کن تا بابا بیاد!

 

از روی دو زانو بلند می شود و به رفتن دخترک خیره می شود و نگاهش را به بالا می‌گیرد

 

– خوش اومدی مامان جان!

 

صورتِ شکسته مادرش، قلبش را درون سینه اش می فشرد

 

 

 

 

 

 

 

 

سر تکان می دهد و به سمتش می رود و بوسه ای روی شانه اش می زند…

 

برفین دوباره به سمتش بر می‌گردد…

 

– بابایی، اون علوسکه بود که گول دادی بلام بخلی ، یادته؟!

 

خودش را به تفکر می زند و اَبرو بالا می دهد و می پرسد

 

– کدوم؟!

 

دخترک دست به کمر و با اخمِ شیرینی خیره اش می شود

 

– باژ یادت لفت؟! من اژ دشتِ این حباس پلتی شما چیکال کنم؟!

 

دستانش را دور بازوانش حلقه می کند و به نشانه قهر رو بر می گرداند

 

 

– یه بار دیگه بابا رو با قلبِ بزرگت می‌بخشی ؟!

 

 

دخترک با آن زبانِ شیرینش لب می زند

 

– می‌دونم خشته شدی! این بال می بخشمت، اما بالِ آخلِت باشه که وقتی میای بلام هیشی نمی خری!

 

اَمان از آن زبانِ شیرینش

 

– چشم پدرسوخته!

 

به سمتِ پرستارش رفت و به همراه آن به اتاق می رود

 

میراث به همراه مادرش به سمت پذیرایی رفت و روی مبلِ سلطنتی رفت و روی آن نشست

 

– مامان، مشاور برفین چی گفته ؟!

 

– دیروز که اومد با ابراهیم، حرف نمی‌زد ، گریه می کرد مدام.

زنگ زدم مشاورش می گه دچار شُک بعد از حادثه شده بچم!

دوباره باید یه روند رو پیش ببره یادش بره!

 

 

فَکش سخت می شود و از زیر دندان های چفت شده اش می غُرد:

 

– پدرش و در میارم مادر به خطارو!

 

 

 

 

 

 

 

 

صدای زنگِ آیفون بلند شد و مهری بانو، خدمه خانه در را باز می کند…

 

– مهری خانم ، کی بود ؟!

 

به سمتشان بر گشت و پاسخ داد:

 

– خانم آقا ابراهیم و سلیم بودن!

 

– خیلی خوب برو به غذات برس!

 

 

بدونِ توجه به مادرش بلند شد و به طرفِ در ساختمان رفت.

 

– مامان جان بیرون نیا، من یه سری تسویه حساب دارم انجام بدم!

 

کتایون، به معنای باشه سر تکان می دهد و با چشمانش پسرش را راهی می کند….

پله های عمارت را دوتا یکی می کند و به سرعت به سمت سلیم و ابراهیم رفت…

ابراهیم دهان باز می کند :

 

– آقا به خدا…..

 

مَجالِ حرف زدن به او را نداد و مشتی محکم به صورتِ او کوبید که به عقب پرتاب شد و سلیم مانع از افتادنِ او شد….

بیخیالش نشد!

دست به یقه او گرفت و به دیوارِ حیاط کوبیدش!

 

– مگه من پول یاُمُفت دارم بهت میدم مرتیکه؟!

بزنم دهنت و همینجا سرویس کنم که به گوه خوردن بیوفتی؟!

ابراهیم نالان و بیچاره لب می زند

 

– آقا به خاک ننم من حواسم بود، بی ناموس خیلی زود اومد سر وقتش!

 

 

– این همه پول دادم که اون بچه می‌ره مدرسه چشمت بش باشه! اون و که خودم بلدم انجام بدم برم سراغش و بیارمش….

 

سلیم پا در میانی می کند و او را از ابراهیم جدا می کند

 

– آقا شما ببخش، من قول میدم جبرانش کنیم

 

با غیض خیره ابراهیم شد و به سمت سلیم برگشت

 

– واسه همین صداتون زدم، که کارش و یک سره کنید!

 

 

 

 

 

 

 

سلیم مُردد شده می پرسد

 

– آقا مطمئنید؟!

 

اخم می کند و با گوشه چشمش خیره سلیم می شود که سلیم دستپاچه لب می زند:

 

– چشم آقا، چشم! ف..فقط کجا یک سرش کنیم ؟!

 

آبِ بالایش را به دندان می گیرد و فکر می کند….

صدای درمانده ابراهیم می آید

 

– آقا من بگم؟!

 

اخم کرده لب زد

 

– بنال….

 

ابراهیم دست زیرِ بینیِ خونی اش می گیرد و با دستش خونِ چکیده شده روی لبش را پاک می کند و لب می زند

 

– اقا، شبا می‌ره اطراف شهر واسه مواد! همونجا میشه کارش و تموم کرد! بدون خط و خش و مدرکی….

 

 

اَبرو بالا می دهد!

ابراهیم آدم ماهری بود….

 

– سلیم، فرداشب! با دو سه تا از بچه ها میرین همون جایی که ابراهیم میگه!

اون یک مورد هم که بهت گفتم به پا براش بزاری بمونه حتما!

 

سلیم، تا کمر خم شد و گفت

 

– چشم آقا!

 

دست بر جیبش می کند و سیگار را روی لبش می گذارد و با فندکِ گران قیمتش روشن می کند…

 

– مرخصین!

 

 

 

 

 

 

رو به املاکیِ بزرگ می ایستد و نفسی تازه می کند….

به سمتِ داخل قدم بر می دارد

 

– سلام آقای برزگر!

 

مرد بلند می شود و ادای احترام می کند و با دست، به مُبلِ رو به رویش اشاره می کند.

 

– بفرمایید خانم، درخدمتم!

 

نمی داند چگونه لب باز کند.

بی مقدمه زبان می گشاید:

 

– من خونه جدید میخوام.

 

تسبیحِ درون دستش را می اندازد و لب می زند

 

– خانم گنجی، شما یک سال نشده اینجا نشستین! اتفاقی افتاده ؟!

 

چانه اش می لرزد.

اما اجازه نمی‌دهد اشک هایش از مروارید چشمانش ببارد…

 

– نه ، محلش یکم برای من خوب نیست! نمیتونم اونجا بمونم..‌ به هر حال…‌

 

میان حرفش می پرد و لب می زند

 

-متوجه شدم دخترم! اما با اون بودجه ای که شما داری، بعید می‌دونم چیزی هم این محل باشه!

ولی چشم سعی میکنم براتون پیدا کنم!

 

سر تکان می دهد و بلند می‌شود و آقای برزگر به قصدِ احترام به او بلند می شود…

 

– خدا نگهدار!

 

– به سلامت دخترم!

 

به محضِ این که پا بیرون می گذارد، تلفنش زنگ می خورد…

صدای خشکِ مردی پشتِ تلفن می آید:

 

– خانمِ گنجی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
1 ماه قبل

قاصدک جان مفت بر و شاهرگ ونمیذاری؟

یاس ابی
پاسخ به  نازنین مقدم
1 ماه قبل

مفت برو که نویسندش تاقچه بالا گذاشته گفته دیگه اینجا نمیزارم داره پارتاشم حذف میشه والا 🤬🤬چون گل در خونه براش نفرستادیم

خواننده رمان
1 ماه قبل

خوشبختانه این رمان انگار هر شب پارت میاد ممنون قاصدک جان

خواننده رمان
1 ماه قبل

فکر میکردم اینو هرشب قراره بذاری قاصدکی ولی انگار خبری نیست هر چند شروعش کاملا شبیه رمان ملورین بوده

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x