-سلام آقا خیلی خوش اومدین…خوش اومدین خانوم.
-ممنونم
-تو دفتره بالاست؟ نجمی پیششه؟
-بله منتظر شمان.
-خیلیخب
بالاخره و بعد از یک مدت طولانی توانستم به محل کار امیرخان بروم.
گرچه خودش مثل میرغضب جلو جلو میرفت و صدای همه را خفه کرده بود. اما این دلیل نمیشد محلی که تجلی دهندهی شکوه و ثروت بود، برایم دلانگیز نباشد.
نمایشگاه ماشین سه طبقهای که پر از ماشینهای لوکس و گران قیمت بود.
ماشین های زیبا و خوشرنگی که مشتریهای خاص خودش را داشت و هزینه تهیه تنها یک حلقه از لاستیک این عروسکها، با هزینهی چند ماه زندگی من برابری میکرد.
به پله ها که رسیدیم کلافه سمتم چرخید.
-شمیم؟
نگاهم را از آلبالویی چشمنواز به سختی جدا کردم.
-بله؟
-این یارو احمدی، مرتیکه اختیار چش و چالشو نداره. تو نیا بالا برو دفتر پایین تا من کارم تمومشه.
-نمیشه اینجا بمونم ماشینارو ببینم؟ خیلی وقته نیومدم.
-نخیر نمیشه برو تو دفتر ببینم… بدو.
-آخه…
-بدو گفتم یــالـا
چپ چپ نگاهش کردم و به دفتر رفتیم.
یک دفتر بزرگ با میزوصندلیهای مشکی رنگ که دکوراسیون سنگین و خشنش کاملاً برازندهی کسی مثل امیرخان بود.
-میگم یه چیزایی برات بیارن بخوری. با لپ تاپ بازی کن تا بیام.
صورت چین دادم.
-با لپ تاپ بازی کنم؟ مگه بچم؟
برای آنکه حرصم را دربیاورد، نگاهش را در سرتاپایم چرخاند و طوری که انگار یک فنچ کوچک مقابلش ایستاده، لپم را کشید و پچ زد:
-برو بشین بابایی… بشین رو صندلی…شیطونیم نکن تا بیام آآآ قربونش.
ابرو بالا انداختم و لبم را محکم گاز گرفتم.
-امی…
صدای علیرضا پسر جوانی که چندین سال بود پیش امیرخان کار میکرد، از پشت در بلند شد و حرفم را قطع کرد.
-آقا، احمدی میگه دیرش شده چی بهش بگم؟
-الآن میام.
میمیک صورتش دوباره جدی شد و با گفتن:
-نیام ببینم پاشدی رفتی پیش این نرهخرا
از اتاق بیرون زد.
نیشخند شیطانی زدم و در اتاقش چرخیدم.
یک بابایی نشانش میدادم آن سرش ناپیدا…!
آخرین جلد شکلات را روی میز انداخته و دستی به برگه هایی ک پر از نوشته های جور واجور بود کشیدم.
برگه هایی که همه را به شکل موشک های کاغذی در آورده بودم.
فندقی از ظرف آجیل روی میز برداشتم و حرصی جویدم!
عصبانی بودم… با اینکه دلم نمی خواست حتی به خودم اعتراف کنم اما بدجوری عصبانی بودم!
جمله ای که امیر خان گفته بود و کارهایی را که همیشه در لفافه انجام میداد، کم کم یک پرده ی عمیق را از مقابل چشمانم برداشته بود.
اما موضوع ناراحت کننده این بود… منی که همیشه در پی استقلال بودم، در پی آزادی، در پی یک زندگی راحت تک نفره بودم، چرا باید از دوست داشته شدن توسط مردی شبیه امیرخان خوشحال باشم؟
مگر او را نمی شناختم؟ مگر همیشه از خلقیاتش ایراد نمی گرفتم؟ پس چه مرگم بود؟
اکلیل هایی که ناگهان به قلبم پاشیده شد، از کدام گورستانی آمده بودند؟
دیوانه شده بودم حتما!
انگار که آن مرد را نمی شناختم! انگار که نمیدانستم تحت سلطه ی امیر خان بودن چه حال و احوالی دارد!
شبیه پیله ای بود که هرچقدر به آن نزدیک میشدی بیشتر دورت را می گرفت و از ترس خفگی مجبور بودی تا می توانستی دوری کنی.
دقیقا با کدام عقلی حسی که در چشمانش بود را دوست داشتم؟
با یک “اه” بلند کاغذ توی دستم را مچاله و طرف دیوار پرت کردم!
مثل اینکه صدایم زیادی بلند بود که سر و کله ی علیرضا پیدا شد. با ورودش سریع صاف نشستم و او با چشمانی گرد شده نگاهش را در اتاق چرخاند.
-شمیم خانوم چکار کردین…؟ وای اینا برگه های مشخصات ماشیناست کلی براشون وقت گذاشته بودیم…!
-چیزه من…
-آخه این چه کاریه؟ مگه بچهاین شما؟
-من… من خودم براشون توضیح میدم.
-چی چیو براش توضیح میدم؟ اتاق رو به گند کشیدین!
صدای بلند علیرضا باعث شد که کم کم سایر پرسنل هم جمع شوند و پچ پچ هایشان شروع شود.
-این دختره خدمتکار خونشونه مگه نه؟
-این چه وضعیه؟ حالا کی می خواد جواب امیرخانو بده؟
-صد در صد اخراجش می کنه!
همه مرا به عنوان خدمتکار خانه اش می دیدند. نه چیزی بیشتر و نه کمتر…
نیشخندم پررنگ شد. حقیقت اینه شمیم خانوم…! حتما باید از مردم می شنیدی؟ غریبه ها باید جایگاهت را به تو یاد آور می شدند؟
نم اشکی که در چشمانم حلقه زده بود را همزمان با ورود امیرخان و پیچیدن صدای خشمگینش در گوشم پاک کردم و سر بالا گرفتم.
-چه خبره اینجا؟
وای ریده ک شمیم😂💔