رمان شاهرگ پارت۲

4.2
(96)

 

 

 

اسم حاج بابا روی صفحه خاموش و روشن می‌شد و ۶ تماس از دست رفته‌ی دیگر آن بالا به چشم می‌خورد.

 

نمیتوانست جواب ندهد. حتما اتفاق مهمی افتاده بود. گوشی رو طوری دست گرفت که انگار بمب خنثی نشده‌ای را در دست گرفته باشد بعد همانطور سمت پذیرایی برگشت و صدایش را بالا برد.

 

_آقا تا من با این تلفن حرف میزنم بینی و بین الله از کسی صدا در نمیادا. مخصوصا از دخترا . گرفتین چی شد؟

 

دخترکی که خودش را طناز نامیده بود دست هایش را به سینه زد و لب برچیده روی کاناپه نشست.

 

_اَه.. ضد حال!

 

بی آن که جواب طناز را بدهد همانطور که صدای دستگاه پخش موسیقی را کم می‌کرد سمت اتاق نعره کشید.

 

_خانم سیم سیم شما هم شنیدی؟

 

به جای او محمد جواب داد:

 

_خانم سیم سیم دستش بنده !

 

چند سرفه‌ی کوتاه کرد تا خش صدایش از میان برود . بعد تلفن را که قطع شده بود پیش صورتش بالا گرفت و این بار خودش اسم حاج بابا را لمس کرد. به ثانیه نکشیده حاج بابا آن طرف تلفن عربده میکشید.

 

_هیچ معلومه تو کدوم گوری هستی، بچه؟

 

بی توجه به فریاد پدرش و با لبخندی که روی صورتش کم کم کش می آمد جواب داد.

 

_سلام عرض شد، حاج آقا !

 

 

_کجایی این همه زنگ‌میزنم؟

 

سعی کرد از در صلح و دوستی وارد شود. حوصله‌ی جنجال تازه را نداشت

 

_حاجی شما که اهل خدا پیغمبری شما چرا ؟ جواب سلام واجبه ها!

 

_صدات واسه چی کش میاد کره خر بی‌دین ؟ باز نجسی خوردی، معین؟

 

آه از نهادش در آمد. مثلا این همه سعی کرده بود عادی به نظر برسد.

 

_حاجی نجسی کجا بود قربون شکلت بشم. امر کن در رکابت باشیم. زنگ نزدی از اونور تلفن از ما تست الکل بگیری که نوکرتم!

 

حاجی نفس کلافه‌اش را بیرون فرستاد.

 

_لا اله الا الله ! پسره‌ی زبون باز !

 

نگاهش به طناز افتاد که خیره در چشمانش لب های ژل خورده اش را گاز می‌گرفت و انگشت اشاره‌اش را ماهرانه بین چاک سینه‌اش میکشید و همزمان چشمک می‌زد.

 

به پشت سر چرخید تا بیش از این تپق نزند. همینجوری هم حالش به اندازه‌ی کافی خراب بود.

 

_کجایی معین؟

 

_زیر سایه‌تیم حاجی!

 

_عین آدم جواب من و بده. میگم کجایی!

 

کمی هوشیارتر شد. لحن حاج بابایش زیادی جدی بود.

 

 

 

_پیش بچه هام حاج بابا! طوری شده؟ زیادی برزخی.

 

_هرجا هستی خودت و برسون خونه، معین !

 

حالا اگر ادعا می‌کرد الکل کاملا از سرش پریده هم بیراه نگفته بود.

 

_خیره حاجی!

 

_همین که شر و از سرمون باز کنیم یعنی به خیر نزدیک شدیم پسر جان. بیا خونه!

 

_خب یه کلمه بگو چه خبره حاجی. دلم اومد تو حلقم.

 

_آب دستته بذار زمین بیا خونه پسر جان که داره واسه زن داداشت خاستگار میاد.

 

با همان حال مستی زن برادر‌هایش را از نظر گذراند. هیچ کدام را در موقعیت ازدواج نمی‌دید. آهسته لب زد.

 

_یا پیغمبر! واسه زن مجید؟

 

حاج بابایش از آن طرف تلفن نعره کشید.

 

_چقدر خوردی که هنوز نمیدونی زن شوهردار یعنی چی کره‌خر ؟ برای زن مجید با دو تا بچه و شوهر گردن کلفتش چطوری خاستگار میاد.

 

پلک‌هایش را فشرد.

 

_پس چی، حاجی ؟

 

_واسه زن داداش خدا بیامرزت. زن محمد امین جوون مرگم!

 

هاج و واج به اطراف نگاه کرد. سیامک از دستشویی بیرون آمده و جلوی در خیره‌اش شده بود.

 

_زن محمد امین خدا بیامرز مگه حامله نیست؟

 

_چرا هست.

 

چشمهایش گرد شد.

 

_زن حامله رو مگه شوهر میدن، حاجی ؟

 

 

 

حاج مرتضی ساکت شد و تنها صدای نفس‌هایش به گوش میرسید. معین همچنان توهم خطای گوش‌هایش در مستی را داشت.

وگرنه که شوهر دادن بیوه‌ی جوان برادرش یک شوخی مسخره بیشتر نمی‌توانست باشد.

 

_الو حاجی‌.

 

_زهر مار بی‌پدر. جلوی اون رفیقای گردن کلفتت داری از حاملگی بیوه‌ی برادرت میگی؟

 

سرجا خشکش زد. حاج بابایش کجا سیر می‌کرد و او کجا بود. تا فرق سر غرق در الکل و سرگیجه در حالی که تمام تلاشش را می‌کرد تا آخرین تصویر رعنا را به خاطر بیاورد.

 

_رفیقام نمیشنون بابا.

 

_ارواح پدرت. زود بیا خونه ببینم.

 

بی اختیار پشت به طناز و سیامک شد. در عالم گیجی پدرش با آن اخم‌های در هم رفته او را می‌دید. نمی‌خواست اوضاع را از این بدتر کند.

 

_حاجی ۶ ماه نشده محمد امین سرش و گذاشته زمین. زنش حامله ست. چی واجب کرده که هنوز سیاه پسرت و در نیاورده زنش و بفرستی بره؟

 

انتظار جواب داشت. گیج بود اما به خیال خودش کاملا منطقی پرسیده بود.

 

_این فضولی ها به تو نیومده. هر خراب شده‌ای که هستی یه کاسه ماست و آبلیمو میکشی سرت خبرت میای خونه. یه آستین بلند هم تنت کن اون نقاشی های اجق وجق و مردم رو تنت نبینن. ما آبرو داریم.

 

 

 

لب‌هایش به لبخندی کش آمد.

 

_ماشالله واردی ها، حاجی . گفتی ماست و آبلیمو؟

 

_ای مایه‌ی آبرو!!

 

این را پدرش گفت و بعد از آن صدای بوق ممتد اِشغال بود که پشت خطوط تلفن می‌پیچید.

 

_معین؟

 

کلافه به طرف سیامک چرخید که حالا دیگر خبری از آن خنده‌ی آشکار در صورتش نبود.

 

_چیه داداش؟ چیزی شده؟

 

گوشی را روی کاناپه پرت کرد و کف دست‌هایش را محکم و تند و تند روی صورتش کشید.

 

_یه کوفتی بیار من بخورم این سگ مصب از کله‌م بپره. سرم رو گردنم بند نیست.

 

طناز با دلخوری و ناز صدایش زد.

 

_معین؟ واسه چی بپره؟ ضدحال و ببین ها.

 

به جای جواب دادن به طناز کف دست ها را از روی چشمش برداشت و به سیامک خیره شد.

 

_بجنب سیا. بجنب باس برم.

 

سیامک نزدیک شد و مقابلش ایستاد.

 

_داداش این چیزا تخصص ممده. من میترسم یه چیزی بدم بدتر تگری بزنی داستان شه‌.

 

_حاجی گفت ماست و آبلیمو.

 

_باریکلا حاجی. اهل دله ها.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
10 ماه قبل

نکنه حالا میخوان زن داداشو بدن به معین

Seti
پاسخ به  خواننده رمان
10 ماه قبل

ای بابا ان شاءالله خوشبخت میشن😂😂

تو کف آووکادو
10 ماه قبل

رمان غیر اشترکی شروع نمیکنین؟

خواننده رمان
پاسخ به  تو کف آووکادو
10 ماه قبل

اسمت خیلی غم انگیزه😢

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x