لبهایش به لبخندی کش آمد.
_ماشالله واردی ها، حاجی . گفتی ماست و آبلیمو؟
_ای مایهی آبرو!!
این را پدرش گفت و بعد از آن صدای بوق ممتد اِشغال بود که پشت خطوط تلفن میپیچید.
_معین؟
کلافه به طرف سیامک چرخید که حالا دیگر خبری از آن خندهی آشکار در صورتش نبود.
_چیه داداش؟ چیزی شده؟
گوشی را روی کاناپه پرت کرد و کف دستهایش را محکم و تند و تند روی صورتش کشید.
_یه کوفتی بیار من بخورم این سگ مصب از کلهم بپره. سرم رو گردنم بند نیست.
طناز با دلخوری و ناز صدایش زد.
_معین؟ واسه چی بپره؟ ضدحال و ببین ها.
به جای جواب دادن به طناز کف دست ها را از روی چشمش برداشت و به سیامک خیره شد.
_بجنب سیا. بجنب باس برم.
سیامک نزدیک شد و مقابلش ایستاد.
_داداش این چیزا تخصص ممده. من میترسم یه چیزی بدم بدتر تگری بزنی داستان شه.
_حاجی گفت ماست و آبلیمو.
_باریکلا حاجی. اهل دله ها.
گفت و سرش را به سمت اتاق چرخاند و نعره کشید.
_ممد؟ بیا یه چیزی بده معین بخوره بیاد پایین. میخواد بره در محضر پدر بزرگوارش.
بعد دستش را روی پیشانی معین گذاشت و ادامه داد.
_کلهش خیلی داغه. زود بیا این راست کار خودته.
خبری از ممد نبود. معین آنقدر کلافه بود که مراعات هیچ چیز را نکند. خودش را پشت در اتاق رساند و با مشت به در کوبید.
_هوی ممد. کری؟
صدای جیغ سیم سیم که به گوشش رسید بیاختیار خندید و به سیامکی نگاه کرد که از خنده روی زانو خم شده بود.
صدای ممد به گوشش رسید.
_یا صاحب وحشت. کلهی پدرت بیاد مرتیکه. چته؟ ببینمت سیم سیم.
بذار ببینم چه غلطی کردم؟
معین دوباره به در کوبید.
_میخوای من بیام ببینم؟ تا تو ببینی آقای من یه شیکم زاییده. پاشو بیا بیرون میگم.
سیامک همانطور که از خنده ریسه رفته بود صدایش را بالا برد.
_ممد هول کردی بابا شدی؟ این صدای آه یه دلسوختهست فقط.
_خفه شین بابا. ببینمت سیم سیم.
_الان که معلوم نیست داداش. چی و ببینی؟ ایشالا ۹ ماه دیگه که دنیا اومد میبینیش.
تو کت شلوار میپوشی میری بیمارستان ماهم دنبالت ریسه میشیم گل میاریم تقدیم میکنیم به سیم سیم واس خاطر تشکر از حماسهی زاییدنش.
تمام فکر معین همچنان حول محور حرفهای پدرش میگشت اما نمیتوانست به دری وری های سیامک نخندد.
جعبهی دستمال کاغذی را از روی میز نزدیک در اتاق برداشت و سمت سیامک پرتاب کرد.
_دو دقیقه میتونی خفه شی؟
سیامک با بهت مسخرهای جعبهی دستمال کاغذی را برداشت.
_داداش این چیه؟ ممد خاک بر سرت دستمالم نبردی؟
معین بیا اینور اونجور که تو در زدی ممد بابا شد رفت بذار ببینه مادر بچهش چی …
حرفش به اتمام نرسیده در اتاق به ضرب باز شد و ممد با اخمهای در هم کشیده در چهارچوب ظاهر شد و سینه به سینهی معین ایستاد.
_سابیدی مارو. خب؟
معین همچنان تمام تلاشش را برای نخندیدن میکرد
_خب داداش. من نوکرتم اصلا.
سیامک ناله کرد.
_کی میخواد بچهی ممد و تحمل کنه.
ممد تخت سینهی معین زد و با همان اخم ها بیرون آمد.
_سیا خفه شو اعصاب ندارم. چه مرگتونه لامصبا؟ دو دقیقه نذاشتین بفهمم چه غلطی میکنم.
_داداش فیثاغورث که حل نمیکنی انقد جدیش گرفتی. دو تا تقه…
معین چشم غره رفت.
_سیا بسه.
ممد سرش را تکان داد.
_کم نمیاره تو دری وری.
بعد صدایش را پایین کشید و ادامه داد.
_حساب دختر خاله ها با کیه امروز ؟ من یه ریال نمیدم ها گفته باشم. ریدین به حالم این مادر به خطاهام ثانیهای کنتور میندازن.
معین بازویش را کشید.
_من میدم. برو یه چیزی ردیف کن بده من این کوفتی بپره.
سیامک دست بردار نبود.
_داداش سر به سرش نذار الان میره کولر و خاموش میکنه.
ممد گیج نگاهش کرد.
_کولر واسه چی؟
_مگه بابا نشدی؟
گفت و صدای شلیک خندهاش حتی طناز را هم به خنده انداخت.
ممد تا خواست به طرفش حمله کند معین مانع شد.
_بیا برو ولش کن من باس برم. هنوز عادت نکردی به شر و ورای این تو مگه؟
چی داری تو بساطت واسه من؟
_درد آقام و ! بیارم واست؟
سیامک از خنده کبود شده بود.
_داداش نمیخواد که بدتر نعشه کنه.
_معین این و خفهش کن تا نگرفتم پارهش نکردم ها.
گفت و سمت آشپزخانه پا تند کرد. معین به سیامک چشم غره رفت.
_خفه شو دیگه. میبینی که برزخه.
سیامک نزدیکش ایستاد.
_گه خورده بابا. یه ساعته اون توئه کمه کم یه راه رفته اونوقت دست تو به کش شورت این دختره نرسیده کل مایه قراره از جیب تو بره ناراحتم هست؟
زر زر میکنه اصلا من میدونم کارش تموم شده بود .
معین فکش را روی هم فشار نمیداد صدای خنده اش دوباره بلند میشد.
_از کجا میدونی؟
_آخه ممده خروسه!
گفت و دوباره از خنده ریسه رفت. معین هم پا به پایش میخندید.
_بابات چی زده سر تو حضرت عباسی تو هر موقعیتی میتونی چرت و پرت بگی؟
معین با لیوان پر چای پررنگ از آشپزخانه بیرون آمد. همچنان با یک من اخم به سیامک نگاه میکرد.
_رو گُله این؟ یه کله هِر هِر هِر. زهرمار.
بعد لیوان را سمت معین گرفت و همزمان چیزی را سمت دماغش برد.
_بیا این چایی دیشبه. یخم هست صد دورم جوشیده. بکش سرت اینم بو کن.
_داداش نمیخواد بمیره که. اون چایی و سگ نمیخوره . همون دیشب حال نداشتم دم کنم مال صبح و گرم کردم.
معین اما با تعجب به دست دراز شده در برابر صورتش نگاه میکرد.
_چیه این؟
پرسید و بو کرد و بوی تند اکالیپتوس در سلول به سلول مغزش پیچید.
_مگه نمیخوای الکل از کلهت بپره. بو کن اینم بخور بعدش هِری بذار ما هم به بدبختیمون برسیم.
سیامک نُچ نُچ کرد.
_بدبخت ملت آرزوشونه بابا بشن. ببین خدا بچه رو به چه بی لیاقتی داده.
ممد جواب نداده سیم سیم از اتاق صدا زد.
_ممد؟
سیامک جواب داد.
_ممد مریض داره خانوم محترم. دکتر سیامک الان ویزیت میکنه. بگم بیاد خدمتتون؟ یه ویزیت با نفس حق و دست شفا.
ممد صدایش را بالا برد.
_سیم سیم پاشو جمع کن خودت و ردیف نیستم دیگه.
_نمیتونم به خدا.
معین از نگاه مسخرهی سیامک فرار میکرد. هیچ خوش نداشت خیره در چشمهای سرخ ممد دوباره زیر خنده بزند.
_یزید چیکارش کردی طفل معصوم صداش در نمیاد؟
ممد به سیامک چشم غره رفت و مستقیم به طناز نگاه کرد.
_پاشو برو جمع و جورش کن یه ماشین بگیرم برید.
طناز با حرص از جا برخواست و پای کوبان به سمت اتاق رفت.
_اگه دفعهی بعدی اومدیم. بچه ننه ها.
سیامک غر زد.
_معین باس بره فحشش و چرا به ما میدی خواهرم؟
چرا ماتیک رو نمیزارید ؟