رمان شیطان یاغی پارت 173

4.5
(88)

 

 

 

-پس چرا این تکون نمی خوره…؟!

 

افسون نگاه متعجبی به بهار کرد.

-مگه الان تکون می خوره…؟!  هنوز چند ماه مونده…!!!

 

 

تارا سری به تاسف تکان داد.

-خنگی دیگه بهار،  نمی دونی حداقل برو تحقیق کن…! فقط آبروی آدم رو میبره…!

 

 

سپس سمت افسون برگشت و با لبخند دندان نمایی گفت:  خب حالا بچه دختره یا پسر…؟!

 

 

چشمان افسون گرد شدند.

-جنسیت از ماه چهارم به بعده…!

 

 

بهار زیر خنده زد.

-بیا تو هم که مث من خنگ از آب درومدی… بلد نیستی زر نزن…!

 

افسون خنده اش گرفت.

 

تارا انگشت وسطش را به نشانه فاک بالا آورد.

-به تو چه…؟!

 

افسون میانه را گرفت…

-خیلی خب طبیعیه آدم ندونه ولی تو رو خدا اینقدر صداتون رو تو سرتون نندازین… تارا تو هم اون انگشت صاب مردت و بیار پایین آذرخانوم بیاد بیینه پاک آبروم میره…!

 

 

تارا ابرو بالا انداخت.

-وا… مگه برای اون گرفتم…؟!

 

 

افسون چشم در حدقه جرخاند.

-چرا شما دوتا اینقدر زبون نفهمین…؟!

 

 

بهار بی خیال تکیه داد.

-افسون داری مامان میشی، لطفا فاز این مامان مثبتا رو درنیاریا… تو بخوای نهایت تربیت رو روش پیاده کنی من و تارا سه سوته می رینیم رو زحمت هات… حالا دیگه خود دانی، تلاش بیهوده مکن ای دوست…!!!

 

#پست۵۴۶

 

 

 

دهان افسون باز ماند.

 

تارا پی حرف بهار را گرفت.

-راست میگه زحمت به خودت نده…!

 

 

-شما دوتا عقل تو سرتون هست یا نه…؟!

 

تارا پا روی پا انداخت.

-داریم ولی فعلا لازمش نداریم… حالا تو می خوای چیکار…؟!

 

 

افسون وقتی دید کلکل کردن با این دوتا اعجوبه راه به جایی ندارد… نفسش را به سختی بیرون داد…

-هیچی دیگه از صبح اینجایین پاشین برین باید برم به شوهرم برسم…!

 

 

بهار نیم خیز شد.

-داری بیرونمون می کنی…؟!

 

 

عمه ملی و اذر خانوم هم نبودند.

افسون بلند شد و سمت پله ها رفت.

-راه رو که بلدین… شرتون کم…!

 

تارا هاج و واج گفت: خاک تو سر شوهر ذلیلت کنن…!

 

افسون برگشت.

-حالا شما دوتا رو هم می بینم…نه اینکه الانش هم دوست پسراتون رو می بینین نیشتون رفته تا پشت گوشتون… حالا میان ایراد از من می گیرن…!!!

 

 

بهار یک دفعه عین فشنگ از جا پرید…

-وای خاک به سرم چرا یادم رفت… بابک باهام کار داشت…!!!

 

تارا هم انگار چیزی یادش آمده بود، سمت گوشیش پرید و با دیدن ان به گونه اش کوبید.

-خاک به سرم کامرانم گفته بود برم پیشش… وای من و می کشه…! گوشیم سایلنت بود و شصت و پنج تا تماس از دست رفته رو نفهمیدم چرا…!

 

بعد در مقابل چشمان بهت زده افسون چنان آماده شدند و رفتند که انگار اصلا از قبل اصلا نبودند…!!!

 

#پست۵۴۷

 

 

 

آرام در اتاق را باز کرد و داخل شد به خیال آنکه پاشا خوابیده ولی هرچی جلوتر رفت با تخت خالی مواجهه شد…

 

جا خورده سمت کلوزت رفت که آنجا هم نبود و اسمش را صدا زد ولی جوابی نشنید.

 

سمت درب اتاق قدم تند کرد که در باز و پاشا وارد شد.

-کجا رفته بودی…؟!

 

 

پاشا ابرو بالا انداخت.

-یه کاری داشتم رفتم پیش بابک… ولی تو که از صبح پیش دوستات بودی…!

 

 

دخترک بغ کرد.

-متلک میندازی… خب خودت هم نبودی…؟!

 

 

مرد در صدد دلجویی برآمد.

-چرا بهت برخورد…؟! منظورم اینه تو هم سرت با دوستات گرم بود…!!!

 

 

-خب نمی تونستم که تنهاشون بزارم اما تو امروز اصلا بهم محل ندادی… همش سرت تو لپ تاپت بود یا داشتی تلفن حرف میزدی… پاشا من نگرانتم…!

 

 

پاشا سمتش آمد و بغلش کرد.

-آروم باش مو فرفری مگه پشت لپ تاپ نشستن نگرانی داره…؟!

 

 

افسون آب دهان فرو داد.

-می دونم که دنبال یه سری آدمی… فکر نکن حالیم نیس، خیلی هم سرم میشه که تو اون لپ تاپ دنبال یه ردی از دشمناتی… من به اینا کاری ندارم یعنی می دونم که نمی تونم متقاعدت کنم ولی…

 

 

لبش از بغض و ترس لرزید و ادامه داد.

-ولی ازت می خوام که مراقب خودت باشی… من… من تحمل ندارم حتی خونی از دماغت بریزه…!!!

 

 

ته دل پاشا پر از حس خوب شد.

لبخند زد.

دست زیر چانه اش برد و با محبت خیره اش شد.

-منم تحمل ندارم وقتی اینقدر دلبری کنی و دست روی دست بزارم و نکنمت…!!!

 

#پست۵۴۸

 

 

 

افسون با چشمانی درشت شده خیره اش شد و بعد رفته رفته رنگ روی گونه هایش نشست و لب گزید.

-اینجور… حرف نزن… لطفا…!

 

 

پاشا اما با عشق نگاهش کرد.

حال معنی عشق و دوست داشتن را می فهمید و با تمام وجود به خودش اعتراف کرده که عاشقانه افسون را می پرستد.

 

 

دستانش را دور تن دخترک محکمتر کرد و سر درون گردنش برد و با تمام احساس عمیق بو کشید.

-من حرف نزنمم دست و نگام حرف می زنن و بعدش این تویی که روی اون تخت داری جیغ می زنی و میگی پاشا یواش تر… متوجهی…؟!

 

 

افسون آب شد.

قلبش تند و محکم به سینه اش کوبیده می شد.

 

دست های پاشا روی تنش نوازش وار کشیده می شدند که خود به خود به نفس نفس افتاده بود.

 

ضربان قلبش بالا رفته و صورتش سرخ شده بود.

هیجان زده شده بود که بوسه خیس پاشا روی شاهرگش تنش را لرزاند…

 

-پا… شا…؟!

 

پاشا موذیانه خندید.

دخترک را بلد بود مخصوصا آنکه حالش را خراب کند که با نگاهی سرخ و چشمان خمار نشان دهد که تمام و کمال از او یک رابطه آتشین می خواهد…!

 

-جون پاشا…؟ نلرز خوشگله فقط یه بوس بود که داری اینجور می لرزی…!

 

#پست۵۴۹

 

 

 

 

افسون دستش را چنگ زد و نگاه معصوم و پرنیازش را به مرد دوخت.

-نبوس…!

 

پاشا خندید و دوباره شاهرگش را بوسید که چشمان دخترک بسته شدند و آهی از لبانش خارج شد.

پاشا هم دلش بیشتر از یک بوسه می خواست اما نمی شد.

دکتر هم برای خودش قدغن کرده بود هم برای افسون…

 

از حرص چشم بست.

-نه میشه بوسیدت نه میشه نبوسیدت… من چه غلطی بکنم وقتی می خوام بیشتر از یه بوس جلو برم و روی اون تخت ترتیبت و بدم ولی نمی تونم…!!!

 

 

افسون با خنده نگاهش کرد.

-خب طبیعیه عزیزم نباید نزدیکی هم صورت بگیره من ماههای اول بارداری ام و تو هم که وضعیتت معلومه….تا بهبودی کامل حتی نباید روی زخمت راه بری ولی تو دقیقا برعکسش رو انجام میدی….!

 

 

پاشا چشم غره ای بهش رفت…

با یک حرکت دست زیر دخترک برد و او را روی پایش کشید که لحظه ای پهلویش تیر کشید ولی به روی خودش نیاورد.

 

افسون نگران اعتراض کرد.

-چیکار می کنی دیوونه…؟!

 

 

پای افسون را باز کرد و دو طرف خودش انداخت.

باسن دخترک را گرفت و سمت خودش کشید.

-نمی تونم بکنمت ولی می تونم که ببوسمت…!

 

دهان افسون باز ماند و تا خواست حرف بزند پاشا دو طرف صورتش را گرفت و با خشونت خاصی لب روی لبش گذاشت…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x