یگانه سر به زیر فقط گوش میداد.
حاجی که آهسته آهسته رفت، اردلان گفت:
– نمیدونم به آقاجون چی بگم! آخه یکی نیست بگه مرد مؤمن، این چه حرفیه میزنی!
یگانه با تعجب سر بلند کرد.
– چه حرفی؟ راجع به چی صحبت میکنین؟
رامین که داشت از کنارشان عبور میکرد تا نزد خانوادهاش در اتاق دایی سعیدش برود گفت:
– نمیدونم بگم بیچاره شدین یا نه! ولی خب دیگه از دست مامانم در امان نیستین!
و به سرعت از کنارشان گذشت و رفت.
یگانه مات و مبهوت مانده بود، نمیفهمید چه میگویند. اصلا درمورد چه حرف میزنند!
– آقا اردلان چی شده؟ به منم بگید خب…
اردلان نگاهی به او کرد. شاید هم اوضاع زیاد بد نبود! به هر حال مگر تلافی کردن نمیخواست؟ این هم یک نوعش بود، مگر نه؟!
اما ندایی از ته قلبش فریاد میزد: نــــــه!
یگانه از چهرهی به فکر فرو رفتهی او دلشوره گرفت. داشت تلاش میکرد حرف اردلان را با صحبتهای رامین کنار هم بچیند بلکه به نتیجهای برسد. اما ذهنش مغشوشتر از آن بود که بتواند این معادلهی چند مجهولی را حل نماید.
مجدد صدایش زد:
– آقا اردلان… آقا اردلان…
اردلان از فکر بیرون آمد.
– هوم؟
یگانه با دلهره پرسید:
– میگم چی شده؟ راجع به چی حرف میزنین؟! آقا رامین چی میگه؟!
اردلان هیچ از این قضیه خوشحال نبود. با اینکه آن نیمهی سیاه وجودش که تشنهی انتقام بود شادمان به رقص درآمده بود، اما نیم دیگرش غمگین دست زیر چانه زده و در فکر راه فرار!
یگانه که مکث طولانی او را دید، دلش بیشتر آشوب شد.
– آقا اردلان…
اردلان نگاه دو به شکش را به چشمان آبی و زلال او گره زد.
– اسم بیوه که بیاد روت، کار تمومه!
#پینار
#پارت210
یگانه با بهت پرسید:
– یعنی چی؟ نمیفهمم…
– یعنی از فردا عمه خانم کارش میشه ورد خوندن تو گوش آقاجونم که منو تو رو عقد کنه!
یگانه با هراس لب گشود:
– چـ…. چرا….؟ برای چـ… ـچی؟
– برای اینکه رسمو اجرا کنن! عروس بیوه از خانواده بیرون نمیره! زنِ برادرشوهرش میشه.
بعد با لبخندی حرصی دستانش را از هم گشود و به اطراف اشاره زد.
– و اینجا دیواری کوتاهتر از اردلان نیست!
یگانه زبانش بند آمده بود… آن راز سر به مهر داشت برایش مرور میشد… در دلش رخت میشستند. ذهنش آشفته و پریشان بود و افکارش در هم و بیسامان.
– نه… نه… امکان نداره…. نه….
– آره منم دلم میخواست امکان نداشته باشه! ولی آقاجونم مثل اینکه زیادی دلش میخواد تو رو اینجا پیش خودش نگه داره!
حتی شده به قیمت بدبختی من!
یگانه تا خواست چیزی بگوید، عمه خانم را دید که به طرفشان میآید. لب فرو بست و با استرس گوشهی شالش را دور انگشت میپیچاند.
عمه فاطمه که نزدیکشان شد، گفت:
– تسلیت میگم یگانه جان… غم آخرت باشه عمه.
یگانه لبهای خشکش را به زور از هم جدا کرد.
– ممنون… منم به شما تسلیت میگم…
– سلامت باشی عروس!
باز شده بود عروس….! از شنیدن این لفظ دلش تکان خورد. عروس… عروس خاندان گنجی…
کی قرار بود این اسم از رویش برداشته شود…؟ چرا تمام نمیشد این کابوس…؟
این اسم دیگر داشت روی شانههایش سنگینی میکرد… نمیخواستش!
عمه خانم رو به اردلان گفت:
– الان که به خواست برادرم داریم میریم، ولی فردا حرف میزنیم اردلان!
اردلان خوب میدانست در چه مورد قرار است حرف بزنند! بیتوجه بلند شد و به سمت راه پلهی منتهی به طبقهی بالا قدم برداشت.
– من حرفی ندارم بزنم عمه خانم! اون فکرو از سرتون بیرون کنین.
#پینار
#پارت211
عمه فاطمه اما کوتاه نیامد.
– این فکر من نیست پسر! این رسمیه که سالیان سال توی این خانواده رواج داشته.
یگانه با استرس شاهد این صحنه بود و هیچ نمیگفت.
اردلان بالای پلهها ایستاد، دستانش را روی نردهها گذاشت و کمی خودش را خم کرد.
– این رسم همینجا تموم میشه عمه خانم. قرار نیست ما مثل اجدادمون کارای احمقانه کنیم.
عمه خانم که توهین به اجدادشان را برنمیتابید، صدایش را روی سرش انداخت.
– درست حرف بزن اردلان! یه ذره حیا و ادب توی وجود تو نیست؟! به خدا اگه فرخ یا رامین اینجوری حرف زده بودن چنان میخوابوندم توی دهنشون که نفهمن از کجا خوردن!
اردلان خندید و گفت:
– پس فرخ باید خدا رو شکر کنه که هیچ وقت جرأت زدن چنین حرفی رو نداشته!
فرخ دیگر سکوت نکرد.
– اردلان بسه دیگه! هی هیچی نمیگم دور ورداشتی.
بعد هم رو به مادرش ادامه داد.
– شما هم بهتره توی کار خانوادهی دایی دخالت نکنین مامان.
خودشون بهتر میدونن چی کار کنن. به ما ربطی نداره.
اردلان گفت:
– آ قربون دهنت پسر، این جملهتو باید با طلا نوشت.
عمه خانم چشم غرهای نثار فرخ کرد.
– این رسم همیشه توی این خانواده اجرا شده! این اسمش دخالت نیست.
یگانه که اوضاع را بر وفق مراد ندید، لب به سخن گشود.
– یه سرِ این رسمی که میگین منم عمه خانم!
بهتری قاصدک جان
عزیزم اگه امکانش هست شبا زودتر پارت بذار ممنون