رمان پروانه ام پارت 148

4
(76)

 

خورشید خندید :

 

– حالا برای اینکه آوش منو به خونخواهیِ برادرِ نخاله اش قصاص نکرده، باید ازش متشکر باشم ! … اما این از بلندی پرت شدن فرخ به قصاص کدوم کارشه ؟ … پایین انداختن پروانه جانش از پله ها ؟!

 

باز خندید و با ظرافت شونه ای بالا انداخت .

 

– البته منطقیه ! اون از پروانه جانش نمی گذره !

 

سلمان نفسش رو آهسته و عمیق از سینه اش خارج کرد … گفت :

 

– خانم … اگه سوالاتتون تموم شده من برم …

 

خورشید وسط حرفش پرید :

 

– تموم نشده سلمان ! من برای پرسیدن حال فرخ نکشوندمت اینجا … در واقع فرخ اصلاً برام مهم نیست ! … تو می دونی کی برای من بیشتر از همه توی این دنیا مهمه ! مگه نه ؟!

 

سلمان بدون لحظه ای تردید پاسخ داد :

 

– آوش خان !

 

خورشید کف دست هاشو بهم کوبید :

 

– آفرین ! آوش ! … و می دونم اون برای تو هم خیلی خیلی مهمه !

 

– من برای آوش خان حاضرم جونم هم فدا کنم !

 

لبخند رضایت نقش لب های باریک خورشید شد :

 

– همینو می خواستم ازت بشنوم !

 

سلمان پرسید :

 

– از من چی می خواید، خانم ؟!

 

خورشید خیلی صریح پاسخ داد :

 

– خدمات در برابر اطلاعات ! من بهت میگم احد رو کجا می تونی پیدا کنی … تو هم اون مرد رو قبل از اینکه به آوش تحویل بدی، چند دقیقه میاری پیش من !

 

 

بلاخره سلمان سر بلند کرد و نگاه دوخت به خورشید . حالتی ناباورانه و منجمد در چشم های میشی رنگش بود … گفت :

 

– بهم بگو خانم … پیش خودت چی فکر کردی ؟! جلوی چشم همه ی خدمتکارا منو می کشونی اتاقت … بهم پیشنهاد خیانت میدی ! … حتی یک ذره هم نمی ترسی ؟!

 

خورشید گفت :

 

– ترس ؟ از چی ؟!

 

نفسی گرفت و از جا برخاست … همونطوری که با قدم های آروم و با وقار به سمت سلمان می رفت، ادامه داد :

 

– حالا بذار من یه چیزی بهت یاد بدم سلمان ! … اگه میخوای کاری رو مخفی نگه داری… اونو جلوی چشم همه انجام بده ! مردم معمولاً به صراحتِ دیده هاشون اعتماد ندارن ! … ولی وقتی چیزی رو نصفه و نیمه ببینن، کنجکاو میشن ! میرن دنبالش تا حقیقت رو بفهمن !

 

سلمان کوتاه و ناباور خندید … گفت :

 

– پیشنهادتون رو نشنیده می گیرم و چیزی به آوش خان نمیگم !

 

چرخید تا اتاق رو ترک کنه … کف دست خورشید نشست روی در . سلمان پلک هاشو روی هم فشرد … .

 

– اینقدر گستاخ شدی که وسط حرف من میخوای بذاری بری ؟! … بگم یحیی فلکت کنه !

 

سلمان لب هاشو روی هم فشرد و تلاش کرد ساکت بمونه … خورشید ادامه داد :

 

– فکر کردی من کی هستم ؟! … من مادرِ آوشم ! هیچ کسی مثل من دوستِ آوش نیست !

 

سلمان تو گلویی خندید … خورشید ادامه داد :

 

– من هر کاری که کردم … هر کاری که می کنم به خاطر آوشه ! اگه من نبودم آوش هنوز توی اروپا سر گردون بود و اون سیاوشِ بی همه چیز اینجا جولون می داد !

 

– من به اربابم خیانت نمی کنم !

 

– می دونم ! برای همینه که ازت کمک می خوام !

 

 

 

سلمان پلک هاشو روی هم فشرد … و خورشید باز گفت :

 

– فکر کردی میخوام چیکار کنم ؟ … من هرگز دست به کاری نمی زنم که برای آوش خطرناک باشه !

 

– با احد چه کاری دارین ؟ …

 

چشم های خورشید برقی زد … به تصور اینکه سلمان رو به دامِ حرفاش انداخته ! … کف دستش رو از سطح در پایین سروند و صاف ایستاد . گفت :

 

– میخوام بهش پول بدم … دست دخترش رو بگیره و از اینجا ببره !

 

سلمان باز نیشخندی زد … خورشید گفت :

 

– پروانه زن خوبیه ! … ولی در شان آوش نیست ! … اونو در سطح خودش پایین میکشه !

 

– من کسی نیستم که توی زندگیِ اربابم دخالت کنم ! اگه آوش خان تصمیم گرفته پروانه خانم رو بخواد … من کی باشم که در موردشون نظری بدم ؟

 

خورشید از خشم دندان قروچه ای کرد :

 

– مگه همه چی به خواستنِ اونه ؟ … من پسرم رو بعد از ده سال بر نگردوندم ایران که به یک زن رعیت زاده راضی بشه ! اون باید با یکی هم سطح خودش باشه !

 

نفس تندی کشید و اضافه کرد :

 

– اصلاً به پروانه هم فکر کردی ؟ … به نظرت اون با اوش خوشبخت میشه ؟

 

– نمیشه ؟

 

– نمیشه ! اون همه ی عمرش رنج میکشه ! اگه زن آوش بشه … اگه مجبور بشه پا به پاش همه جا بره ! … توی مهمونی هایی شرکت کنه که آوش میره … با آدمایی مراوده کنه که آوش می شناسه ! … اینا از طبیعت پروانه به دوره ! … پروانه از پسش بر نمیاد ! بلد نیست ! … خسته می شه ! … بعد آوشو خسته می کنه !

 

 

 

در وی آی پی رمان رو تموم کردیممممم 🤩🤩🤩🤩

 

 

 

جهت عضویت در کانال وی آی پیمون و دریافا فایل کامل رمان ، مبلغ 42,000 تومان رو به شماره حساب زیر واریز بزنید :

 

6273 8111 6064 3984 💟

به نام : زنگنه 🥨

و بعد شات واریزی رو به آیدی @gooshmahiiiii ارسال کنید .

 

همراه با فیش واریزی حتماً اسم رمان رو ذکر کنید ❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x