رمان پروانه ام پارت ۱۴

4.6
(38)

 

 

 

 

از گوشه ی چشم نگاهی به سیاوش خان انداخت … هنوز توی فکر بود !

 

– البته درک می کنم … تابستون فصل برداشت محصوله و شما باید روی سر کارگر و مباشر باشید ! ولی بد به دلتون راه ندید … برادرم ، خلیل جان توی تهران هوای من و آهو رو داره !

 

باز چند لحظه ای ساکت شد و در انتظار واکنشی از سوی بقیه … اما سرانجام به سمت آهو چرخید و باز گفت :

 

– چند دست لباس هم لازم داری ! نمی شه با لباس های قبلی به خونه ی شوهر بری !

 

خانم بزرگ خسته از وراجی های خورشید … گوشه ی لبش رو با دستمال تمیز کرد و رو به سیاوش گفت :

 

– عزیزم … چرا چیزی میل نمی کنید ؟! … هاله جان ، دم دستشون عسل بذار !

 

هاله با لبخند ضعیفی پیاله ی عسل رو به سمت سیاوش کشید و با نگاهی نگران و مردد … زیر لبی اسمش رو صدا کرد :

 

– سیا جان !

 

 

شونه های سیاوش تکون خورد … انگار بلاخره از افکارش خارج شده و به جمع باز گشته بود . سرش اندکی روی شونه کج شد و نگاهش خیلی سنگین و یخی توی چشم های هاله نشست … .

 

– هووم ؟!

 

– چرا چیزی نمی خوری ؟ … برات قهوه بریزم ؟

 

– تو قهوه بریزی ؟! … چرا تو ؟ … مگه اینجا خدمتکار نداریم ؟! …

 

لحن خطرناک و طعنه آلودش …

 

از پشت میز بلند شد و نگاه دلواپس و معنادار هاله نشست توی نگاه خانم بزرگ . سیاوش پشتی صندلی رو گرفت و همونطوری که صندلی رو سر جا بر میگردوند ، باز گفت :

 

– یا اینکه شما تغییر کاربری دادی … هاله ی عزیزم ؟! … از زنِ اربابزاده بودن نزول کردی به خدمتکار خونه !

 

هاله ناباور از شتیدن این توهین سخت … لرزی به بدنش نشست که نمی تونست مهارش کنه . خانم بزرگ گفت :

 

– سیا جان … بس کن ! بس کن !

 

ادریس خان هم به سختی کلماتی به زبون آورد :

 

– سیا … وش ! داد نزن ! … سرِ زنِ باردار …

 

سیاوش نگاه تلخش رو دوخت به هاله … تکرار کرد :

 

– زن باردار ! … هه !

 

 

 

دست های هاله دو طرف بشقاب صبحانه اش مشت شد … نگاهش سخت و سنگی … از بین دندونهای بهم چفت شده اش به زور گفت :

 

– نمی تونم برات بچه بیارم … حق داری ! … طلاقم بده !

 

سیاوش خندید … کوتاه و هشدار آمیز :

 

– طلاق … ها ؟! … من زن طلاق بدم ؟!

 

خانم بزرگ صداش رو کمی بالا برد :

 

– گفتم تمومش کنید ! بس کنید !

 

می ترسید این حرفها باعث تفریح و شادی خورشید بشه . نگاه هراسونی به سمت هووش انداخت … ولی هیچ اثری از خنده توی چهره ی اون ندید . وضع به قدری بد بود که خورشید ترجیح می داد پا روی دم سیاوش نذاره و خشمش رو متوجه خودش نکنه .

 

هاله باز گفت :

 

– اینطوری تو آزادی اگه هر کاری انجام بدی … منم …

 

سیاوش حتی اجازه نداد هاله جمله اش رو تموم کنه .

 

– من آزادم … خیالت راحت ! هر کاری که بخوام انجام می دم و تو حق هیچ اعتراضی نداری !

 

 

 

هاله لبهاشو روی هم فشرد … داشت از بغض خفه می شد . هیچوقت توی زندگیش تا این حد تحقیر نشده بود !

 

صدای آهو رو شنید که گفت :

 

– سیاوش جان … شما الان عصبانی هستید ! حق هم دارید ! … ولی هاله جان هم مثل شما …

 

خورشید حرف آهو رو قطع کرد :

 

– بهتره دخالت نکنیم عزیزم ! خودشون بهتر می دونن !

 

 

و با نگاه هشدار آمیزی که به آهو انداخت … دخترک از ترس در ن خودش جمع شد .

 

هاله حس می کرد تحمل اون شرایط رو نداره … سر جا نیمخیز شد که بره … ولی سیاوش دستش رو گذاشت روی شونه اش و اونو با فشار دردناکی سر جا میخکوب کرد :

 

– هیچ جا نمی ری هاله ! … حق نداری بهت بر بخوره ! … از این به بعد حق هیچی نداری !

 

هاله زیر فشار بی رحمانه ی حقارت ، نفس کم آورده بود . روش نمی شد توی چشم های کسی نگاه کنه … فقط تمام غرورش رو جمع کرده بود تا به گریه نیفته .

 

سیاوش از کنارش عبور کرد و پشت پنجره ی چهار طاق باز ایستاد … سیگاری برای خودش روشن کرد و خیره به حیاط سنگی … پک زد … .

 

پشت سرش سکوتی بر قرار شده بود … که سنگینیش آزار دهنده بود . اون … حتی اون تا قبل از این عادت نداشت در جمع همسرش رو خراب کنه . ولی اون روزها بیش از حد عصبانی بود !

 

نگاهش خیره به حیاط خلوت … و فکر می کرد همه چیز مال اونه ! … این عمارت … درختهای توی باغ … تک تک سنگهای ساییده ی کف زمین … همه ی املاک … همه ی آدم ها … همه چی متعلق به او بودند … و اگر نمی تونست وارثی داشته باشه … .

 

از فکر بازگشت آوش … قفسه ی سینه اش سوخت ! هرگز نباید این اتفاق می افتاد … اجازه نمی داد ! می جنگید و موقعیتش رو تثبیت می کرد !

 

کامی سنگین از سیگارش گرفت … پلک هاشو برای لحظه ای روی هم گذاشت … و دود رو درون ریه هاش فرو بلعید .

 

دوباره که چشم باز کرد … پروانه رو دید !

 

پروانه ی کوچک و زیبا رو … که موهای بلند و اندکی مجعدش پشت سرش رها بودند … و با پیراهن سبز رنگ و گله گشادی که به تن لاغرش زار می زد … اینجا چیکار داشت ؟

 

چشم هاش رو ریز کرد و با دقت و هوشیاری … هر قدم اون رو دنبال کرد … که رفت و در دهانه ی تاریک هشتی ناپدید شد … .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x