از گوشه ی چشم نگاهی به سیاوش خان انداخت … هنوز توی فکر بود !
– البته درک می کنم … تابستون فصل برداشت محصوله و شما باید روی سر کارگر و مباشر باشید ! ولی بد به دلتون راه ندید … برادرم ، خلیل جان توی تهران هوای من و آهو رو داره !
باز چند لحظه ای ساکت شد و در انتظار واکنشی از سوی بقیه … اما سرانجام به سمت آهو چرخید و باز گفت :
– چند دست لباس هم لازم داری ! نمی شه با لباس های قبلی به خونه ی شوهر بری !
خانم بزرگ خسته از وراجی های خورشید … گوشه ی لبش رو با دستمال تمیز کرد و رو به سیاوش گفت :
– عزیزم … چرا چیزی میل نمی کنید ؟! … هاله جان ، دم دستشون عسل بذار !
هاله با لبخند ضعیفی پیاله ی عسل رو به سمت سیاوش کشید و با نگاهی نگران و مردد … زیر لبی اسمش رو صدا کرد :
– سیا جان !
شونه های سیاوش تکون خورد … انگار بلاخره از افکارش خارج شده و به جمع باز گشته بود . سرش اندکی روی شونه کج شد و نگاهش خیلی سنگین و یخی توی چشم های هاله نشست … .
– هووم ؟!
– چرا چیزی نمی خوری ؟ … برات قهوه بریزم ؟
– تو قهوه بریزی ؟! … چرا تو ؟ … مگه اینجا خدمتکار نداریم ؟! …
لحن خطرناک و طعنه آلودش …
از پشت میز بلند شد و نگاه دلواپس و معنادار هاله نشست توی نگاه خانم بزرگ . سیاوش پشتی صندلی رو گرفت و همونطوری که صندلی رو سر جا بر میگردوند ، باز گفت :
– یا اینکه شما تغییر کاربری دادی … هاله ی عزیزم ؟! … از زنِ اربابزاده بودن نزول کردی به خدمتکار خونه !
هاله ناباور از شتیدن این توهین سخت … لرزی به بدنش نشست که نمی تونست مهارش کنه . خانم بزرگ گفت :
– سیا جان … بس کن ! بس کن !
ادریس خان هم به سختی کلماتی به زبون آورد :
– سیا … وش ! داد نزن ! … سرِ زنِ باردار …
سیاوش نگاه تلخش رو دوخت به هاله … تکرار کرد :
– زن باردار ! … هه !
دست های هاله دو طرف بشقاب صبحانه اش مشت شد … نگاهش سخت و سنگی … از بین دندونهای بهم چفت شده اش به زور گفت :
– نمی تونم برات بچه بیارم … حق داری ! … طلاقم بده !
سیاوش خندید … کوتاه و هشدار آمیز :
– طلاق … ها ؟! … من زن طلاق بدم ؟!
خانم بزرگ صداش رو کمی بالا برد :
– گفتم تمومش کنید ! بس کنید !
می ترسید این حرفها باعث تفریح و شادی خورشید بشه . نگاه هراسونی به سمت هووش انداخت … ولی هیچ اثری از خنده توی چهره ی اون ندید . وضع به قدری بد بود که خورشید ترجیح می داد پا روی دم سیاوش نذاره و خشمش رو متوجه خودش نکنه .
هاله باز گفت :
– اینطوری تو آزادی اگه هر کاری انجام بدی … منم …
سیاوش حتی اجازه نداد هاله جمله اش رو تموم کنه .
– من آزادم … خیالت راحت ! هر کاری که بخوام انجام می دم و تو حق هیچ اعتراضی نداری !
هاله لبهاشو روی هم فشرد … داشت از بغض خفه می شد . هیچوقت توی زندگیش تا این حد تحقیر نشده بود !
صدای آهو رو شنید که گفت :
– سیاوش جان … شما الان عصبانی هستید ! حق هم دارید ! … ولی هاله جان هم مثل شما …
خورشید حرف آهو رو قطع کرد :
– بهتره دخالت نکنیم عزیزم ! خودشون بهتر می دونن !
و با نگاه هشدار آمیزی که به آهو انداخت … دخترک از ترس در ن خودش جمع شد .
هاله حس می کرد تحمل اون شرایط رو نداره … سر جا نیمخیز شد که بره … ولی سیاوش دستش رو گذاشت روی شونه اش و اونو با فشار دردناکی سر جا میخکوب کرد :
– هیچ جا نمی ری هاله ! … حق نداری بهت بر بخوره ! … از این به بعد حق هیچی نداری !
هاله زیر فشار بی رحمانه ی حقارت ، نفس کم آورده بود . روش نمی شد توی چشم های کسی نگاه کنه … فقط تمام غرورش رو جمع کرده بود تا به گریه نیفته .
سیاوش از کنارش عبور کرد و پشت پنجره ی چهار طاق باز ایستاد … سیگاری برای خودش روشن کرد و خیره به حیاط سنگی … پک زد … .
پشت سرش سکوتی بر قرار شده بود … که سنگینیش آزار دهنده بود . اون … حتی اون تا قبل از این عادت نداشت در جمع همسرش رو خراب کنه . ولی اون روزها بیش از حد عصبانی بود !
نگاهش خیره به حیاط خلوت … و فکر می کرد همه چیز مال اونه ! … این عمارت … درختهای توی باغ … تک تک سنگهای ساییده ی کف زمین … همه ی املاک … همه ی آدم ها … همه چی متعلق به او بودند … و اگر نمی تونست وارثی داشته باشه … .
از فکر بازگشت آوش … قفسه ی سینه اش سوخت ! هرگز نباید این اتفاق می افتاد … اجازه نمی داد ! می جنگید و موقعیتش رو تثبیت می کرد !
کامی سنگین از سیگارش گرفت … پلک هاشو برای لحظه ای روی هم گذاشت … و دود رو درون ریه هاش فرو بلعید .
دوباره که چشم باز کرد … پروانه رو دید !
پروانه ی کوچک و زیبا رو … که موهای بلند و اندکی مجعدش پشت سرش رها بودند … و با پیراهن سبز رنگ و گله گشادی که به تن لاغرش زار می زد … اینجا چیکار داشت ؟
چشم هاش رو ریز کرد و با دقت و هوشیاری … هر قدم اون رو دنبال کرد … که رفت و در دهانه ی تاریک هشتی ناپدید شد … .