رمان پروانه ام پارت۱۵

4.5
(33)

 

 

 

 

زیر لب با خودش زمزمه کرد :

 

– داره کجا میره ؟!

 

یک لحظه مکث کرد … بعد با تصمیمی ناگهانی از پنجره رو برگردوند . خانم بزرگ پرسید :

 

– چی شده ؟

 

سیاوش پاسخش رو نداد . سیگار نیم سوخته اش رو با عجله توی بشقاب صبحانه رها کرد و از اتاق خارج شد .

 

قبل از ورود به هشتی … می تونست صدای پروانه رو بشنوه ، که انگار داشت از روی متنی می خوند :

 

– دو کیسه برنج شمال … چای … حبوبات شامل عدس ، نخود ، لو …

 

سیاوش وارد هشتی شد … .

 

کف زمین مقدار زیادی خوار و بار ریخته بود … پروانه هر اسمی رو که می خوند ، اطلس با دقت بین خوار و بارها رو چک می کرد . پسر جوونی هم همونجا ایستاده بود و خیره توی صورت پروانه …

 

خون سیاوش به جوش اومد !

 

 

 

زودتر از همه … پسر جوون متوجه سیاوش شد . به سرعت گفت :

 

– سلام عرض شد ، ارباب زاده !

 

و کلاه فلتِ خاکستریشو به نشان احترام از سر برداشت .

سیاوش پرسید :

 

– چه خبره اینجا ؟!

 

جلو رفت و کاغذی که بین انگشتای پروانه بود رو بیرون کشید و نگاهی به نوشته ها انداخت … پروانه به سرعت خودش رو از کنار دستِ اون عقب کشید .

 

اطلس سعی کرد توضیح بده :

 

– چیزی نیست ، سیاوش خان … برای مطبخ خوار و بار آوردن … پروانه …

 

سیاوش حرفش رو قطع کرد :

 

– هیچ کس دیگه ای توی این خراب شده نبود که بیاد اینا رو تحویل بگیره ؟ … یحیی کجاست ؟!

 

و کاغذ رو با تحقیر پرت کرد روی زمین …

 

 

 

اطلس از شدت اضطراب چنگی به دامنش زد :

 

– چیزی نیست که شما خودتون رو ناراحت …

 

اینبار سیاوش داد زد :

 

– یحیی کجاست ؟

 

– نمی دونم ! هر چی گشتم دنبالش ، پیداش نکردم !

 

– می دم پوستش رو بکنن … مرتیکه ی تنه لشِ مفت خور ! …

 

و بعد نگاه زهر دارش متوجه پسر جوون شد … پسرک از ترس رنگ باخت … سیاوش خان یقه ی پسرک رو گرفت و تنش رو محکم به دیوار کوبوند .

 

– بیجا کردی پا گذاشتی توی اندرونی خونه ی من !

 

صدای هین بلند پروانه رو پشت سرش شنید … حتی عصبانی تر شد . پسرک رو رها کرد و چرخید به سمت پروانه :

 

– گمشو برو اینجا واینستا !

 

پروانه به سرعت دوید توی حیاط و از جلوی چشماش محو شد … .

 

 

 

سیاوش خان باز نگاه خشمگینش رو دوخت به پسرک … خواست به سمتش بره که اطلس خودش رو وسط انداخت :

 

– آقا گناه داره ! تقصیر این گردن شکسته نیست ! … من که زورم نمی رسید بارها رو بیارم … یحیی هم غیب شده بود !

 

– کجاست این یحیی ؟!

 

ایندفعه عربده کشید !

 

عصبانی بود … خیلی خیلی عصبانی بود . تمام بدبیاری های اون چند وقت انگار مشتی شده و فرود اومده بود روی قفسه ی سینه اش … نفس نداشت ! می خواست داد بزنه ! دعوا راه بندازه … گرد و خاک به پا کنه !

 

با قدم های تند و تیز از هشتی بیرون رفت … قسم می خورد اگه یحیی رو گیر بیاره ، اونو شلاق بزنه ! پیرمردِ خرفتِ به درد نخور !

 

توی حیاط سنگی همه جمع شده بودند … هاله و آهو و خورشید … و دو سه نفری از خدمتکارها … . پروانه هم بود و روبروی خانم بزرگ ایستاده بود و داشت تند تند چیزی براش توضیح می داد .

 

تا سیاوش رو دید … رنگ از رخش رفت . جمله اش رو با خانم بزرگ نیمه تموم گذاشت و چرخید تا از پله ها پایین بره و توی باغ بدوه … سیاوش به سمت دوید و درست روی پله ی اول ، چنگ زد به موهای بلندش … .

 

 

صدای جیغ درد آلودِ پروانه ادغام شد با فریادهای پر وحشت دیگران … .

 

پروانه رو به سمت دیوار کشید … و شنید که هاله جیغ زد :

 

– سیا … چیکار می کنی ؟ چیکار می کنی ؟!

 

اون رو با صورت به دیوار کوبوند … و شنید که مادرش گفت :

 

– ولش کن سیاوش ! … خدایا … تو دیوونه شدی !

 

ولی کسی جرات نداشت نزدیکشون بشه … . سیاوش ، پروانه رو بدتر به دیوار فشرد … دخترک عین بید می لرزید … و لابد درد هم داشت . ولی صداش از حنجره بالا نمی اومد . فقط پلک هاش رو روی هم می فشرد … و می لرزید … و می لرزید … .

 

– خودتو از من پنهون می کنی … دختره ی دوزاریِ بی کس و کار ! … بعد میای جلوی چشمای این پاپتی ها …

 

صداش از زور خشم می لرزید … سر پروانه رو باز هم بیشتر به دیوار چسبوند … .

 

– غلط کردی که اومدی جلو چشم رعیت ها ! غلط کردی با این موهای …

 

دندوناش رو روی هم فشرد … به زبونش نچرخید که بگه ، این موهای زیبا !

 

 

 

در یک لحظه موهاشو رها کرد و شونه اش رو کشید عقب … پروانه رو چرخوند به سمت خودش و در حالیکه یقه ی پیراهنش بین انگشتانش بود … .

 

پروانه ناگهان پلک هاش رو باز کرد و خیره شد توی چشم های سیاوش خان … با اون مردمک های سیاه و لرزان و غوطه ور در اشک های نریخته … یادش نمی اومد قبلا جرات اینکه توی چشم های سیاوش خان زل بزنه رو داشته باشه . ولی حالا این کارو کرد … و اون چیزی که توی چشم هاش بود … اون نفرت عمیق و زهردارش …

 

تاثیر نگاهش مثل دستی قدرتمند بود که روی تخت سینه ی سیاوش نشست و اونو به عقب هل داد … سیاوش ناگهان اونو رها کرد و دو قدم به عقب رفت … .

 

دخترک هنوز هم چسبیده به دیوار با بدنی لرزان و گونه ای زخمی …

 

سیبک گلوی سیاوش بالا و پایین غلتید … گفت :

 

– برو ! … از جلوی چشمم گم شو !

 

پروانه بی معطلی از جلوی چشم هاش عبور کرد … از پله ها پایین دوید ‌… میون درختهای باغ میوه از چشم پنهان شد … .

 

***

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x