فردا صبح هم رسيد…
تمامى فرداها از آن روز دیگر تقریبا اين
عادت هميشگى ما شده بود…
تمام جلوه های ویژه از با شکوه ترین
وخاصترین لحظات زندگی در عنفوان
جوانی همراه ما بود…
تمام نیمه شبهایمان پر شده بود از
پيچش احساس ما دو نفر …
گاهی این تماس هاى نيمه شب
خاص،آنقدر طولانی میشد که وقتى به
خودم مي آمدم كه چشمم به پنجره مي افتاد
وآسمان روشن شدنش را فرياد ميزد!
اصلا گذر زمان را احساس نمیکردم!…
همان چند ساعت باقیمانده تا صبح را هم
یا در اندیشه ى او و یا در خواب ميهمانم
بود…
هر قدر پیش میرفتيم،دلبستگیهاى ما
شدیدتر میشد…
زمان نیز همچنان با تعلق خاطر و
بردبارانه خیال گذر نداشت ….
سه هفته از زمان فوت عموى بهادر
میگذشت .
يك روز کاسه های صبر لبریز شد
کمی جسور شده بود؛اينبار درخواست كرد به
طور پنهانی یکدیگر را ببينيم!…
من هم دلم كمى بی پروايي ميخواست
و دل به دریا زدم…
میدانستم کار درستی نیست!
میدانستم اگر خانواده ها بفهمند صورت
خوشی نخواهد داشت!
اما در ارتکاب بعضی از خطاها لذتی وجود دارد
که همه عمر برایت دلچسب خواهد بود…
بالاخره قرار گذاشتيم…
قرارى که تنها ما دو نفر خالق آن بودیم
با این که هرگز در زندگی تجربه چنين
موضوعى را نداشتم اما آنقدر ماهرانه و
زيركانه رفتار میکردم تا كسي متوجه نشود،
شب قبل گفته بود:
_توی اون شب اول خواستگاری با
اون شالت شبیه فرشته ها شده بودی!
تصمیم داشتم در آن روز خاص یک بار
دیگر شال شيرى خوشرنگم را سر کنم …
شال را بيرون آوردم و ديوانه وار روى
سرم انداختم…
روى پاشنه ى یک پا چرخی زدم…
مستانه میخندیدم که آمنه سرزده میهمان
ناخوانده ام شد ..
همانجا کنار در ایستاد و با تعجب نگاهم كرد.
با ذوق گفتم:
_آمنه ننه خوب شد اومدی!
زحمت بکش شالمو یه اتوی اساسی بزن.
ببین چه چروکی شده!
شال را از روى سرم بر داشت و با
دلخوری و آهسته گفت :
-ماهی،ننه داری چیکار میکنی؟
رنگم پرید!
از این طرز سوال کردنش کمی متعجب
شدم؛احساس کردم شك كرده است!
ولی به سرعت خودم را كنترل كردم و با
حالتی کاملا تصنعی گفتم:
-هیچی !چیکار میکنم؟!
قراره با دوستام اخر هفته بریم سینما
دارم اماده میشم…
سرش را تکان دادو گفت :
-سینما ؟آخرهفته؟اونم با دوستات؟
سعی کردم تظاهر به بی تفاوتی کنم.
اما مثل اینکه دستم را خوانده بود !
وقتی دید جوابی ندارم قدمى جلو آمد…
دستم را گرفت ومثل همیشه مهربان
گفت:
-ببین ماهی جون درسته مادرت نیستم
اما تورو من بزرگت کردم!
از مامانت بیشتر حواسم بهت بوده و هست
یه مدته میبینم چه بیقراری !
تا صبح بیدارى؛روزها هم که کلافه و
ناآروم..
میدونم باهاش ارتباط داری!
اما بَبَم نکنه یه وقت شیطون بره تو جلدت
سر به هوایی کنی!…
دهانم قفل شده بود؛از فرط خجالت رو به
مرگ بودم!
ديگر جایی براى دروغ گفتن باقی نمانده
بود.
شرمسار خودم را در آغوشش رها کردم
وملتمسانه پرسیدم:
-مامانم !مامانم چی اونم چیزی فهمیده؟
انگار دلش برايم سوخت!
سرم را محكم روى سينه اش فشرد
وشروع به نوازش کرد؛همان طور كه
سرم را ميبوسيد گفت:
_نه ننه جون هیچکی نمیدونه.
نمیخواستم به روت بیارم اما دلم شور زد!
یهو ترس برم داشت با خودم گفتم
جوونین وجاهل،نکنه خدایی ناکرده
ناخواسته یه اشتباهی ازتون سر بزنه که
هم پرویز خان وهم حاج اسماییل بعد
چندین سال آبرو داری بشن
شهره ی بازار!
بغض آلود گفتم:
-خدا نکنه آمنه!
ما ميخواستيم یه دفعه…به خدا فقط یه دفعه
همدیگرو ببینیم!
نمیخوام اتفاقی پیش بیاد که باعث
شرمندگیتون بشم.
سکوت کرد و بعد اتاق را ترك كرد.
دنبالش دويدم و متضرعانه پرسيدم:
-کجا؟!
برگشت و لبخند زد،
شال را در هوا تكان داد و گفت:
_میرم شالتو اتو بزنم بزنم
_صبر کن!
اندكى صبر کرد،بیشتر از آن طاقت نیاوردم
خودم را دوباره در آغوشش رها كردم،
همان طور كه صورت چروکش را بوسه
باران میکردم خودم را لوس كردم
وگفتم:
-حالا آخر هفته رو برم ننه؟
به خدا همین یه دفعه…
اگه نرم زشت میشه
همانطور که اندام استخوانى اش را به
سختی از میان آغوشم بیرون میکشید ،
آرام و زيركانه گفت:
-ماهدیس فقط همین یه بار به خدا بابات
بو ببره سر جفتمونو میزاره لب باغچه!
_الهی قربونت برم ننه!
یه دونه ای به خدا!
دیونتم جون ماهدیس!
پس هوامو داشته باش…اصلا یه کاری
کن ببین میتونی بابا اینارو راضی کنی
آخر هفته برید یه سر لواسون؟!
نگذاشت حرفم تمام شود به سرعت خم شد
دمپایی اش را از پايش کند و به سمتم
نشانه گرفت…
به سرعت به سمت اتاق بر گشتم و در را
بستم از صدای اصابت دمپایی با در
قهقهه زدم…
شب که از نیمه میگذشت دلم باز شروع به
تاپ تاپ میکرد.
آنقدر درکنج قفس سینه میکوبید که گاهی
دستم را روی قلبم قرار میدادم!
دلم به حالش میسوخت،
حق هم داشت ! تجربه ای از عشق نداشته باشی بعد یك
مرتبه چشم باز کنی وببینی آنقدر عاشق
شدی كه دیگر این قفس سینه برايت
خیلی تنگ شده باشد!
آه خدایا !
یعنی عاشقی اين طور است؟!
یعنی آنقدر که من دوستش دارم او
هم مرا میخواهد؟!
یعنی اگر همسرش هم باشم باز هم
اینقدر عاشق خواهم بود؟!
لرزش خفیف گوشی در حالت کاملا بى صدا
آن چنان در مغزم می پیچد که برای
ساعتها میخواهم همچنان بنوازد و من به
صدای آن گوش جان سپارم…
با انگشتانی لرزان صفحه را میگشایم…
لحظاتى بعد صدايش بند بند وجودم را از
هم میپاشد!آتقدر زيبا صحبت ميكند که دلم
میخواهد تا پایان دنیا فقط بشنوم!….
خدایا !
کاش این انتظار به سر آيد!
کاش زمین و زمانت دست در دست هم
دهند تا با او،و در حضور او،يكبار دیگر متولد شوم
و جان گیرم!…
سهیلا حال این روز های مرا دوست ندارد!
پیوسته بر من خرده گرفته ومدام گلایه دارد!
معتقد است که در دشوارترین شرایط نیز باید
مطابق عقل ومنطق عمل کرد نه
احساس!…
ولی سهیلا!
دوست خوبم !
اگر بدانى چه حسی است این حس
غریب !
اگر بدانى یچه بی خبر اسيرت ميكند!…
همه داشته هايت را يكباره به یغما میبرد!
آنقدر که دیگر هیچ منطقی برايت قابل
درک نيست!
من نمیخواستم به این راحتی دل
ببندم…ولی بستم!
نمی خواستم تا چشم باز کردم ببینم در
خانه شوهر هستم!
بخاطر خواسته ام تا سر حد جنگ با بابا جلو
رفتم!
اما چه کنم كه مغلوب شدم…
کم آوردم و همه چيز را يك جا باختم!
باختم به این حس لعنتی…
خنديدم و گفتم:
– آخه تو ببین سهیلا !
يه شب بهم میگه پری دریایی…
یه شب میگه ملکه ی آب ها…
دیشبم می گفت شاه ماهی!…
سهیلا با عصبانیت محکم به پهلويم زد.
دردم آمد اما فقط قهقهه زدم با حرص
و نفرت گفت:
-زهر مار!
هرچقدر عصبانی تر میشد دوست داشتنی تر
ميشد !
سر به سرش گذاشتم و گفتم:
-سهیلا میخوای برات شوهر پیدا كنم؟
اونوقت دو تایی با هم عروس شیم؟
خنده اش میگیرد و عصبانیت از يادش میرود
-نخیر بذار تو دیونه رو رد کنیم
اونوقت سر فرصت با هم می گردیم یه
دیونه هم برا من پیدا میکنیم.
_ راستی خوب شد گفتی!
یه دیونه برات سراغ دارم…
فقط نگاهم کرد در همان حال که
میخنديدم گفتم:
-به خدا شوخی نمیکنم!همین چند شب
پیش جلوم سبز شد!
رسما تعطیل تعطیل بود…
دروغ نمیگم!
میگفت من سروم!
تصورش رو بکن…سرو!!!
به شدت زدم زیر خنده سهیلا هم میخندید
و ميگفت:
_والله به خدا که تو از هر دیونه ای
دیونه تری!
يك مرتبه انگارکه چیزی یادش آمده
باشد پرسيد:
-اِ…. راستى قرار آخر هفته چیشد؟!
-هیچی نگو سهیلا!
آبروم رفت…آمنه ننه همه چیو فهمید!!
چشمهايش ازفرط تعجب گرد شد
-وای نه!!
نکنه بره بگه!!…
-نه بابا مطمئنم نمیگه.
فقط ازم قول گرفته این دفعه اول و
آخرم باشه.
-خوب یه جوراییم بهتر شد…
بلکه این آمنه خانم بتونه حریفت شه!
جوابی نداشتم …
وقتی سکوتم را دید دوباره ادامه داد
-خوب حالا قراره کجا برین ناقلا؟
خندیدم وبا خوشحالی با صدایی مشعوف
وکشدار گفت:
_بام تهران!
کلی طول کشید تا مامان تونست
رضایت بابارو بگیره مگه زیر بار میرفت؟!
بابا از اون تیپ مردهاییه که یه جور
خاصی نسبت به مامان ومن تعصب داره،
مامان هم توى اين سالها که باهاش
زندگی کرده این باور تلخ رو پذیرفته!
خیال میکنه هر چقدر مردی نسبت به
همسرش سخت گیرانه تر وبا وسواس
عمل کنه،عاشق تره !
بابا هم برای اینکه حتی نگاه مختصر مرد
دیگه اي به مامان نیوفته نذاشت مامان
هيچ فعالیت بيرون از خونه اي بكنه!
حتي نميذاشت خيلي مهموني ها رو بره!!
آمنه هم که متوجه ناراحتى مامان میشد
سعی میکرد یه جور خاصی دلداریش بده…
مرتب میگفت:
” به خدا اقام تقصیری نداره که اینطور
بد دله!
اون چشمش ترسیده از بیست سال
پیش که با چه مشقتی تونست خدا بیامرز
صولت خان رو راضی کنه تا یه دونه
دخترش رو بگیره!
تا حالا بد بینه…
یه جورایی عاشقه هنوز،بهجت جون!”
مامان طفلكم خوش بینانه ذوق ميكرد از
این همه حس بد بینی بابا كه بیشتر شبیه
یه نوع بیماریه !
ولى حالا بيخيال! مهم الانه كه راضى شده
مثلا من با دوستام آخر هفته برم گردش!
غافل از اينكه اون گردش….
از امشب بام تهران برای من
زیباترین نقطه در کره ی پهناور
زمین شد !
اينجا دستم به ستاره مي رسيد،
حتى ميتوانستم از اينجا گونه خدا را نوازش
كنم!…
زیبا بود …
چون حالا بام تهران يك ماه بهتر داشت!
با خودم فكر ميكنم، اصلا بايد همه جای دنیا
به حضور او مزين شود!
با جذبه اش…
با گرمای وجودش…
با عشق شور انگیزش،كه چه سخاوتمندانه
بر دامان زمین و بر ساعات زمان،
بذر دوست داشتن و دوست داشته شدن
را می افشاند…
حالا در بلند ترین ارتفاع شهر ایستاده
وشانه به شانه ی یکدیگر در ماجرای غریب
افول مهر غرق شده ايم…
در بی رنگترین دقایق غروب دست و پا
ميزنيم،
آن زمان که سینه ها هنوز انباشته از
خروارها نا گفته در شرف انفجار است و
زمان آنچنان ناجوانمردانه به سر آمده و
او دوباره تنهایت میگذارد و مي رود…
مي رود تا باز تو بمانی و آن حجم
نا گفته!…
لحظه ی وداع برایم دردناک بود…
دلم میخواست تا قیامت همانطور آرام و
بی کلام كنارش ميماندم…
از همان لحظه ی واپسین صبح که یکدیگر
را دیدیم کلی حرف زدیم…
گفتیم وخندیدیم،و حتي شیطنت کردیم …
رسم دلبری به جا آورديم…
اما در این غروب واپسین هردو ساکت و
ماتم زده و شاید در اندیشه ی ساعات
خوش گذشته هنوز مدهوشيم…
نگاهم كرده بود و گفته بود:
– ماهي!من چقدر با تو بودن رو دوست دارم!
دلم میخواد از این به بعد بیشتر با هم
باشیم
خندیدم و جواب دادم:
– من چه زود ماهی شما شدم کی قلاب
انداختی و ماهى شکار کردی؟!
بلند میخندد.
در آن حال که چشمهای ریزش کمی
بسته میشدند دوست داشتنی تر به نظر میرسید…
ميان خنده تكرار كرد:
-از شوخی گذشته، بازم همدیگرو ببینیم؟
ومن غرق در اندوه آهى کشیدم و
گفتم:
– نه دیگه !
لطفا نه!
لحظه ای به سکوت گذشت ،
متعجبانه نگاهم كرد ودر همان حال که از
شدت اندوه کمی صدایش مرتعش بود
پرسید:
– چرا؟!مگه از با من بودن راضی نیستی ؟
دلم میخواست دستهايم را دور گردنش حلقه
میکردم،آنقدر فشارش میدادم تا او هم
معنی دردی را که من میکشم
حس کند!
تا بداند چه طور در حال خفه شدن هستم..
اصلا چه طور هنوز نفهمیده است وقتی که با
او هستم همه ی دنیا براي من ميشود؟
و چه طور در التهاب دقایق و ثانيه هاى
زندگی میسوزم!…
او فقط سکوتم را شنید…
هیچ کدام از حرفهای دل سر به هوايم
را نشنید …
دوباره سکوت را شکست
سرم پایین بود
آنقدر سرش را به سمت پایین خم کرد
تا بالاخره توانست دوباره نگاهم را بدزدد ،
با ناراحتی پرسید:
– تو داری اذیت میشی؟
به چشم هايش زل ميزنم
-نه فقط میترسم
– ترس ؟ آخه چه ترسی؟
-ترس از همه !
ازبابام که الان خبر نداره دخترش
کجاست ؟!
از مردم که اگه خدایی نکرده یکیشون آدمو
ببینه !
از مامانم که بهش قول دادم هیچ وقت
بهش دروغ نگم!…
از خدا که یهو رسوام کنه!
از تو…
نتوانستم ادامه دهم و بي اختيار بغضم تركيد،
حالم را که دید او هم به شدت منقلب شد ،
لرزش صدایش به وضوح آشکار بود با
بُهت واندوه پرسید:
-از من ؟!ماهی از من؟!
تو از من میترسی؟!!
– آره بهادر ازت میترسم!
میترسم فقط در حد یه خواستگاری ساده
ومعمولی باشه !
مثل خیلی از خواستگاریهای دیگه که اتفاق
میافته ونمیشه!
میترسم بری همه چی تموم شه…
بگن خوب قسمت نبوده!
میترسم بهت عادت کنم!
نمیخوام انقدر بهت وابسته شم که اگه
یه روز…
دستش را جلو آورد و محكم روی دهانم
گذاشت، وحشت كردم!
با همان دست و با سر انگشت ، اشکم را
پاک کرد …
غم بزرگی در کلامش موج میزد به تلخی
نالید :
– نگو ماهی ! تو رو خدا از این حرفا نزن!
میدونم تو موقعیت سخت ودشواری قرارت
دادم.
میدونم تو چه جور دختری هستی واز اینکه
یهویی در مقابل یه مرد قرار گرفتی چه قدر
اذیت شدی…
منو ببخش عزیزم!به خاطر توقعات نا به جام
ولی تورو خدا دیگه از این حرفا نزن!
اگه من باتو الان اینجام اینو بدون که به
چشم خواستگار ساده نگات نمیکنم!…
برای من، تو همسری !
همسری که عاشقانه دوستش دارم!
حتي به قیمت جون وتموم زندگیم حاضر به
از دست دادنت نیستم!
بعد لبخند قشنگی زد و ادامه داد:
_آره، قلاب انداختم ماهی شکار کنم
اما قسمت من تو این زندگی پری
دریایی بود!
یه پری مهربون وخوشگل…
خندیدم
خورشيد دیگر کاملا غروب کرده بود و با بى
رحمى جيغ ميكشيد:
وقت جدايى است!! ….
زمانى كه رسیدم ؛ آمنه سراسیمه وپریشان
چادرنماز گلدار سفیدش را سر کرده بود و
جلوى در منتظر من بود،
من را که دید…محکم پشت دست خودش
زد
و در حالی که از شدت عصبانیت صدايش
میلرزید گفت:
– خدا بگم چیکارت کنه !
دختر میذاشتى فردا میومدي !
به خدا مردم و زنده شدم!
نفهمیدم چه جوری نماز خوندم…
آقا که زنگ زد گفت دارم میام چیزی
لازم ندارید ؟دیگه مردم!
دیدم دلم داره میترکه پریدم تو باغچه فقط
صدتا آیة الکرسی خوندم،
هزار دور تسبیح هم نذر کردم!…
-اوووووه حالا انگار چه خبر بوده !
دیدی که اومدم!!
_ خوش اومدی!
زبونتم درازه ماشاالله !
دختر خیره سر اصلا تقصیر منه !
به خدا دیگه پشت گوشتو دیدی اونم
دیدی!
دلم به حالش سوخت،خیلی ترسیده بود!
دستش را گرفتم وبوسیدم ،
دستش را از دستم بیرون کشید و
گفت :
_ الهی آخر عاقبت به خیر شی ننه!
الهی خوشبخت شی…
صدای باز شدن درب پارکینگ كه آمد
هر دو هول شدیم و مثل دو بچه شرور که
کار بدی انجام داده باشند
دست همدیگر را گرفتیم وخنده کنان به
سمت داخل عمارت دویدیم ..
داخل که شدیم همانطور که به سرعت
از پله ها بالا میرفتم پرسیدم:
-راستی مامان کجاست؟
– يكم حال ندار بود باز میگرنش عود کرده یه
چند تا قرص خورد خوابید طفلی
نگرانش شدم،
ميدانستم زمانى که مامان عصبی میشد سر
درد میگرفت
با ناراحتی پرسیدم:
-بازم بابا؟آره؟
حتما باز ناراحتش کرده؟
بابا از طبقه پایین داد کشید:
-بابا باز چیکار کرده که همه گناها افتاده
گردنش ؟!
ای الهی بی بابا بمونید ببینم دیگه کیو
دارید همه کاسه کوزه ها رو سرش
بشکونید!!!
از ترسم ساکت شدم…حتی سلام هم ندادم
وفقط به سرعت در اتاقم خزیدم .
اصلا نفهمیدم کی وارد شده بود و حرفايم
را شنیده بود؟
شرمنده وخجالت زده بودم،
صدای آمنه را شنیدم که میگفت:
– آقا تصدقت برم
حرص نخورید تورو خدا واسه قلبتون خوب
نیست!
بفرما بشين الان یه لیوان عرق
بهار نارنج میارم براتون…
فردا صبح سر میز صبحانه متوجه شدم که
چشمهای مامان خيلي ورم کرده و سرخ
است!…
حتما اثر گریه مداوم است…
همانطور که برایم لقمه میگرفت ،
آمنه گفت:
– ننه یه لقمه ام خودت بخور!
از دیشب تا حالا جز یه مشت قرص زهر ماری
هیچی نخوردی شامم که نخورده رفتی
گرفتی خوابیدی!
مامان همیشه عادت داشت همراه بابا صبحانه اش
را میخورد.
اما چرا از بابا فراری شده است؟
حتما دوباره مشاجره كرده اند…
-چیه مامان جون ؟
باز حرفتون شده؟!بازم ناراحتت کرد؟!
آمنه حرفم را قطع ميكند
_ اِ نه بابا چه حرف ودعوایی ؟!
از همون بحثای زن وشوهریه دیگه!
مامان با تشر گفت:
– تورو خدا دست بردار آمنه!!!
هی هر چی نمیگم جانب داريش رو
میکنی !
دیگه بیست سال گذشته !
پس دیگه کی میخواد عوض شه ؟
هرچی کرد…هر چی به سرم آورد توی
این بیست سال هی گفتی جوونه درست
میشه!
جاهله درست میشه ! !
بهجت به خدا عاشقته درست میشه!
پس کو این درست شدن ؟
صد سال دیگه هم بگذره این مرد تا آخرش
همینه !…بد دله ! بددل وشکاک!
تا آخر حرف هاى مامان را خواندم …
از بابا عصبانى بودم…
معتقد بودم هر زنى جز مادر همسر پدرم بود
نه يك بار،بلكه صد بار از او طلاق ميگرفت!
از آمنه دوباره پرسیدم :
_ چه خبره ؟
سر تكان داد و گفت:
– هیچی دیروز خانم اقای سرمد یه مهمونی
زنونه داشته که همه ی خانومهای دوست
و آشنا دعوت بودن…حتی حاج خانوم اینا
هم بودن همین خانم حاج اسماییل اینا !
آقا که شنید ناراحت شد اجازه نداد بهجت
جون بره…
حالا مامانتم واسه خاطر همین ناراحته
مامان یك مرتبه و با عصبانیت در حالى كه
چهره اش بر افروخته بود،
محکم با دو دست روى ميز كوبيد و چند
قاشق وچنگال هم زمان روى زمين
افتاد،
در حالی که از شدت عصبانیت صدايش
میلرزید،تقريبا فریاد زد:
– فقط همین؟
پس اینم بگو تا دخترشم بدونه بعد بیست
سال به من میگه میخوای بری تو اون
مهمونی مزخرف که چی بشه؟!
سرخاب سفیداب کنی بری قاطی یه مشت
پیرزن هاف هافو تا خوشگلی وجوونیت بیشتر
معلوم شه اونوقت اون مرتیکه دیوث ،
سرمد بیاد با اون چشای هرزه اش زن
من رو ديد بزنه!!!
دیگر نمیشنیدم …
داغ شده بودم…
بیچاره مامان حق داشت برای لحظه ای
از بابا متنفر شدم !
دلم برای مامان میسوخت …
با نفرت از جايم بلند شدم ودر حالی که میز را
ترك میکردم گفتم:
– اَه این مرد دیگه شورشو در آورده!
دلم نمیخواست “بابا” خطابش كنم!
بعد یه مرتبه فکری به سرم زد فورا
برگشتم وگفتم:
_ امروز رو خونه نشینیم !
بریم امامزاده؟
مامان متعجبانه نگاهم کرد اما آمنه به سرعت
و شادمانه گفت:
_ آره والله دلمون پوسید بس كه نشستیم
توی خونه !!
مامان که کمی بی حوصله بود گفت :
_ نه بابا حوصلم نمیگیره !
من میمونم خونه شما برید…
مثل بچه گی ام آویزانش شدم و در حالی
که خودم را لوس میکردم مرتب اصرار و
التماس کردم
بالاخره راضی شد !
آمنه در حال پر در آوردن بود!
هر دو براى حاضر شدن به طبقه بالا رفتند،
من و ماندم و افكارى كه….
هوای امام زاده هميشه يك طور خاص
دگرگونم میکرد…
انگار در یک دنیای دیگرم…
دنیایي كه نه میتوانم بفهمم خوب خوبم؟
نه بدِ بد؟!
نكته مثبتش هم همين است…
حداقل اگر خوب نیستی…
بد هم نمی توانی باشی …
هر شخص اينجا،دقيقا و بی شک شبيه سوالی
است که دنبال جواب است…
علتی است که در پی معلول است..
تعدادى به هر بهانه،برای سبک شدن،
برای تسکین،اجابت ، درپی نیاز و
هزاران توجیه دیگر آمده اند …
عده ای هم فقط می آيند که به تماشا
بنشينند…
مثلا مامان که از وقتی رسیده ايم به ضريح
چسبيده است و فقط خدا حرفها وغمهای چند
سالش را که در کنج دلش تلمبار شده است
را ميداند…
غم هايى كه با اشک چشم آن چنان
آميخته که بی اختیار با دیدنش دگرگون
میشوم ….
قرآن را برداشت و از ما خواست یک ساعت
تنهایش بگذاريم…
سرش را دردمندانه روى گوشه اى از
ضریح قرار داد…
چادر نمازش را روى صورتش کشید،
شانه هايش به آرامى میلرزید…
گریه میکرد !
بیشتر از آن نتوانستم طاقت بیاورم…
نگاهی به آمنه انداختم،
یک قطره اشک کوچک گوشه ي چشم
بی فروغش نشسته بود.
چادرش را کشیدم،سرش را به طرفم
چرخاند،
قطره اشکش به سرعت سر خورد وچکید ،
با گوشه ی چادرش فوری صورتش را
پاک کرد…
با بغض گفتم:
– آمنه مامانم چشه ؟
– هیچی یه خورده دلش گرفته.
– نه آمنه!این حکایت یه خورده دل گرفتگی
نیست!
من دیگه بچه نیست!
از وقتی یادم میاد حال مامانم اینجوریه
بعضی شبها از خواب میپریدم میدیدم داره
گریه میکنه؛بعضی از روزام از مدرسه که
بر میگشتم میدیدم باز گریه میکنه!
خیلی وقته که میدونم گریه هاش رو ازم
قایم میکنه آخه چرا آمنه ؟
اخم هايش را در هم کشید؛با لحنی
کاملا تصنعی گفت:
– اَه الکی حساس شدی…
خیال بد نکن دختر!
با دو دست چادرش را محکم چسبیدم وبا
تضرع نالیدم:
– تورو خدا آمنه …
من که دیگه بچه نیستم !
بهم بگو !…
برام تعریف کن بذار بدونم!!
این حق منه!
تو رو به این امامزاده قسمت میدم بهم
بگو!
چادرش را محکمتر کشیدم،
دیگر طاقت نیاورد دستم را گرفت و يك نگاه
به سمت مادرم انداخت.
هنوز در خودش غرق بود…
دوباره برگشت ونگاهم کرد
آه غلیظی کشید وگفت:
– آخه چی رو میخوای بدونی دختر ؟!
حکایت بیست سال گذشتس!
– خوب تعریف کن ننه!
بگو چی بوده قضیه بیست سال پیش!
به نقطه ای کمی دورتر خیره شد وگفت:
– حدود بیست وسه چهار سال پیش بود!
اون موقع مامانت یه دختربچه شونزده،
هفده ساله بود؛خوشگل مثل قرص ماه!
موهای بلند وطلایی ،
چشماي اين هوا درشت و میشی !
خلاصه یکي یکدونه ی صولت خان
صراف ها بود!
خدا بیامرزدش خیلی جوون بود که به
رحمت خدا رفت…
بذار از اولِ اولش…
قبل از به دنيا اومدن بهجت واست تعريف كنم!
یادمه یه روز دايى خدا بیامرزم اومد ولایت،
اون زمونا اگه یه دختر اونم تو روستا میموند
وکمی سنش بالا میرفت دیگه تا اخر عمر میموند
بیخ ریش باباش!
منِ بخت برگشته که اصلا نه رنگ بابا به خودم ديدم…نه رنگ یه دونه خواستگار!
ننه ی خدا بیامرزم با سختی کار میکرد تا
خرجمونو در بياره.
خلاصه دایی با آب وتاب تعریف میکرد يه
جایی تو تهرون توعمارت اربابی کار میکنه
خدا بیامرز باغبون بود،باغبون خونه ی خدا
بیامرز صولت خان…
گفت خانم خونه بار داره و بیمار ،
آقا دنبال یه نفره که به خانوم رسیدگی
کنه…
منم گفتم خواهر زادم یه دختر جوونه که از
بخت بدش مونده ،
هم نجیبه هم عاقل وسر به راه!
آقا گفت :
این دفعه که رفتی ولایت دختره رو بیار
ببینم شاید بتونه همین جا بمونه کمکحال
خانم شه
ننه ام انگاری که بهش آگاه شده بود
دیگه رفتنیه؛با اینکه غصه دار بود ولی با هزار
امید بقچه منو پیچید و داد دستم…
دایی هم دستمو گرفت ویه راست آورد
تهرون
صولت خان با اون چشم هاي مشكى و
ابروهاي پر و سيبيل هاى چخماخيش
يك نگاه به سر تا پام انداخت و گفت:
– ملوک خانم خوابیده.
بیدار که شد برو پيشش اگه پسندیدت همینجا
میمونی
خدا بیامرزه ملوک خانوم رو…
نور به قبرش بباره!
برام خواهری کرد؛دستمو گرفت بهم پناه
داد؛سرو سامون گرفتم زیر سایشون،
اون موقع خانم تازه باردار شده بود ،
دکتر بهش گفته بود تا زمونی که بچه به
دنیا اومد نباید از جاش جُم بخوره
اون خدا بیامرزم عین این ٩ مارو از
جاش تکون نخورد تا بلاخره این شمس
الشموس…این قرص قمر,بهجت جونم به
دنیا اومد ،
شد دردونه ی حسن کبابی صولت خان!
غش میکرد براش با دنیا اومدنش چه ها که
نکردن !
همه چی خوب پیش میرفت اما دریغ که
ملوک خانم روز به روز حالش بدتر میشد تا
اونجایی که حتی نتونست یه بچه ی دیگه
برا آقاش بیاره!
دائم ضعف داشت وبی حال بود!
طفلى مشت مشت قرص میخوردو اکثرا
خواب بود
صولت خان صراف بود این شغل آبا
و اجدادیشون بود…
همین حجره ی باباتو میگم؛این حجره
اول مال صولت خان بود که بعدها به بهى
ارث رسید.
باباتم اون وقت ها شاگرد حجره ی صولت خان بود
از خیلی سال پیشتر برا صولت خان کار میکرد…
الحق و والانصاف روزبه روز رشیدتر
وبرازنده تر میشد!
از زرنگی وچالاکی هم که حرف نداشت!
صولت خان چون پسری نداشت یه
جورایی رو پرویز حساب باز کرده بود…
خلاصه دست راست آقا بود هر چی زمان
جلو میرفت خانومم حالش وخیمتر میشد ،
سرجمع سی و پنج شش سال بیشتر عم
نکرد!…
خدا بیامرز تو اون سالهای آخر هم رو
ویلچر میشست
میاوردم میشوندمش توی آفتاب؛موهاشو
شونه میزدم؛ناخون هاشو می گرفتم؛
همونجوری لاجون يك گوشه نشسته بود
نگاه به بچش میکرد…
بهي دامن پفی میپوشید موهای طلایيش
زیر نور آفتاب برق میزد همینطور که تو باغچه
دنبال پروانه ها مي كرد دل ملوك رو میبرد!
یه بار زد زیر گریه!
بهش گفتم:
– تصدقت خانومم این چه حالیه؟!
همونطور که گریه میکرد گفت :
_ آمنه! تو بیشتر از من براى بهجت
مادری کردی!
اون تورو مادر خودش میدونه…
با ناراحتی گفتم:
– ای وای خانوم!این چه حرفیه میزنید،
معلومه که شما مادرشید..
این رو بهجت هم خوب میدونه!!
دستام رو گرفت وبا التماس گفت:
– بهم قول بده آمنه!
قول بده هیچ وقت بعدِ من بچمو ول
نمیکنی!براش مادری کن آمنه!!
نگاهی به چهره ى مشتاقم انداخت ،
بعد برگشت نگاهي به مامان انداخت كه
هنوز در حال خودش بود دوباره نگاهم کرد
و گفت:
– اون مجتمع مسکونی روبرویی خونتونو
دیدی که؟
پرسیدم:
-کدوم یکی؟
_ اون که همه ی دیواراش سیاهه!
– خوب فهمیدم برج پانیذ
– آره آره همونو میگم!
اونجا اول قبل از اینکه برج باشه خونه
صولت خان بود
– میدونم مامان بهم گفته بود.
سرش را تکان داد و با افسوس گفت:
– حیف!حیف عجب خونه باغي بود به خدا!
صولت خان که ورشکست شد طلبکارا ریختن
مثل مور وملخ هر کدوم یه تیکشو بردن…
خدا رو شکر که اون موقع ملوک خانم در قید
حیات نبود وگرنه چی میکشید زن بیچاره !
وقتی میدید خونه ی امیدش اینطور به تاراج
رفت!
خدا بیامرز صولت خان هم بعدِ اون
ورشکستگی کمرش خم شد…
دیگه یه روز خوش به خودش ندید؛از غصه
دق کرد و مرد..
لحظه اى سکوت کرد ودوباره بلافاصله ادامه
داد :
_ باز الهی شکر که خدا بیامرز عقلي کرد بعدِ
به دنیا اومدن بهجت جون حجره رو به
نام یه دونه دخترش کرده بود وگرنه که
وا مصیبتا!!!!
– خوب بعدش، بعدش چی شد؟
– بعدش مامانت همينطورى بزرگ میشد
خانوم میشد!روز به روز خوشگلتر!!
به خدا هزار تا خواستگار داشت!
اما کی جرات داشت جلوي صولت خان
حرفی از خواستگار بیاره ؟!
آتيش میزد قیصریه رو اگه کسی اسم
بهجتش رو میاورد!!
تا اینکه کم کم یه چیزایی،یه حرفایی
نمیدونم از کجا…از کدوم ذلیل مرده ای
در اومد كه بدآشوبى به پا شد توي عمارت
صولت خان!!
با هیجان پرسیدم:
– مگه چی شده بود آمنه؟!
چه اتفاقی افتاد؟؟
– خیر ندیده ها به گوش آقا رسوندن بهي
سر به هوایی میکنه یکی سایه اش رو دیده
که یه شب هايي دزدکی میره ته باغ با یکی
قرار مرار ميذاره!
صولت خان که اینارو میشنید دیونه نمیشد!!
میزد،میشکوند،هوار میزد،به زمین وزمان بد
وبیراه میگفت!
والله رسما داشت دیونه میشد مرد بیچاره!
ملوک بیچاره رو هم که دیگه دکترا جوابش
کرده بودن شده بود یه تیکه چوب خشک
چسبیده توي رختخواب؛
یه چند روزی مامانت رو زندونی کرد
حتی نمیذاشت بره مدرسه !
هر کاری کرد نتونست از زیر زبون بهجت
در بیاره که این یارو کیه که باهاش
راندمون داره…
بهجتم میکشتی صداش در نمي اومد!
فقط روز به روز حالش بدتر ميشد!
لب به غذا نمیزد…با این کاراش بیشتر از
این که خودش رو عذاب بده،صولت خان
رو ديوونه میکرد
واسه همینم آقلا جرات نمیکرد ازش بازخواست
کنه
حتی به منم اعتراف نميكرد که طرف
کیه؟!
دهانم از تعجب باز مانده بود!
با چشمانی که از فرط تعجب کم مانده بود
بيرون بپرد بى صدا فقط زل زده بودم در
چشمهاي آمنه و سپس با تحیر پرسيدم:
_کی بود آمنه؟!
وای خدایا باورم نمیشه مامانم؟!
اون مردک کی بود بالاخره معلوم نشد؟
اول سرش را پایین انداخت ،
بعد دوباره سرش را بلند کرد
آه خفیفی کشید :
– بابات !
اون مرد بابات بود…پرویز!