یک بار دیگر دردی مهلک در بطنم پیچید. بی اختیار دستم را روی شکمم گذاشتم و از قعر وجود نالیدم. چشمان ریز عسلی و مرطوبش را با نگرانی به من دوخته بود .آنقدر نگران شد که یک لحظه فراموش کرد که اگر مداخله ی من نبود تا الان حتما بر اثر ضرباتی که بر خود وارد کرده بود جان داده بود. با نگرانی چند قدمبه سمتم برداشت و پرسید:
– ماهدیس، تو درد داری؟
بگو چیکار کنم واست ؟
– نه…نه منخوبم. باور کن خوب خوبم ، فقط…
– فقط چی؟ فقط چی ماهی ؟
بگو تو رو خدا چی می خوای؟!
بگو چیکار کنم من الان ؟
– بهادر خوب نتونستم خیابون رو بگردم. یه توک پا برو تا سر خیابون می خوام مطمئن شم اونی رو که دیدم سرو نبوده .
حرفی نزد و به سمت خیابان به راه افتاد. لنگان لنگان تا کنار در دنبالش رفتم. همانطور ماشین را با عجله میان خیابان رها کرده بود سوئیچ را میان دستم گذاشت وگفت:
– تو زحمت بکش این ماشینو یه گوشه پارکش کن؛ منم یه دوری همین حوالی می زنم و بر می گردم. منتظرم باش زود بر می گردم.
به سمت خیابان راه افتاد.من هم علی رغم دردی که داشتم سوار اتومبیلش شدم. هنوز سوییچ را در محل مخصوص خود فرو نکرده بودم که هجوم عطری در وجودم انباشته شد. قلبم فرو ریخت، اشتباه نمی کردم… نه خدایا محال بود!من هیچ گاه در مورد عطر سرو اشتباه نکرده بودم. وحشت زده از درون اتومبیل بیرون پریدم و با خودم گفتم:
– سرو ، سرو اینجا بوده!
این ماشین پره عطر سروه!
چهره ی درد کشیده ی بهادر یک بار دیگر در ضمیرم نقش بست؛ همانی که تا دقایقی پیش قصد هلاک خود را داشت. بر خودم نهیب زدم.
احمق نشو دختر! مگر در تمامی دنیا فقط یک نفر هست که از عطر مخصوص سرو استفاده می کند؟
نه دختر تو هرگز نمی توانی نسبت به بهادر تا این اندازه بی رحم و بدگمان باشی .
در ماشین را بستم. دیگر نه توان و نه قدرت و نه جسارت آن را داشتم که یک بار دیگر سوار شوم، اما نیرویی مرموز نیرویی که از کشنده ترین نوع شک بود مرا بهسمت عقب اتومبیل وصندوق عقب آن می کشاند. مدام صدایی در گوش هایم طنین انداخته و مانند حکمرانی مستبد نشسته بر مسند قدرت مرا برای انجام کاری سخت و دشوار با تحکم ترغیب می کرد ناخواسته حکمش را اجرا کردم و در میان باید و نباید های دلم مغلوب شدم و کم آوردم. به سمت صندوق رفتم و در حالتی شبیه به انجام جرم وگناه در را گشودم. در میان تاریکی شب با دست هایم مشغول جستجو شدم. آنقدر دستم را تا انتهایی ترین قسمت فرو بردم که ناگهان با برخورد و تماس دستم با یک شی کمی مردد مانده و بر خود لرزیدم.بیشتر دستم را داخل فرو بردم .آن گرمای بی حد، آن لطافت دلپذیر عجیب برایم آرامبخش بود! حس می کردم ندیده می شناسمش. انگار هزاران بار دیده بودمش! بدون ذره ای تردید وفکر از درون صندوق بیرون کشیدمش.در تاریکی هوا دستانم را به سمتی که کور سویی از نور موجود بود بلند کردم و با دیدنش بر خود لرزیدم و وحشت کرده فریاد کشیدم. آن را درون صندوق پرت کردم در آن را هم محکم بستم. دیگر حتی توان ایستادن نداشتم! عاجزانه نشستم و مشتم را در میان دهان بازم فرو کرده و با دست دیگرم معده ام را که مرتب تیر می کشید وخیال فوران داشت را فشردم. فریادهایم شبیه آلت کشنده ای شده بودند که در درونم فرو می بردم. تمامی وحشتم را در خود می بلعیدم و در آنحال هزار مرتبه می گفتم:
– خودش بود ، خودش بود ، شال گردن سرو !
بهادر را دیدم که به طرفم باز می گشت. به سختی برخاستم و به تندی به طرف خانه دویدم. انگار متوجه شده بود اتفاقی افتاده که بر سرعتش افزود. به خانه رسیدم و داخل شدم. سعی کردم در را به رویش ببندم که پایش را میان در گذاشت. هر چقدر تلاش می کردم بی فایده بود. خیلی سریع در را باز کرد و در مواجه با چشمان وحشت زده ام قبل از اینکه بخواهد سوالی بپرسد مانند دیوانهها فریاد کشیدم:
– برو بهادر ، برو گمشو ، دیگه نمی خوام ببینمت، از من دور شو از منو بچم فاصله بگیر قاتل ازت بدم میاد!
مدتی ساکت و بهت زده نگاهم کرد بعد به سمتم آمد. با هر قدمی که به سمت جلو بر می داشت یک قدم عقب می رفتم تا آن جایی که با پله ها بر خورد کردم و همان جا روی پله از پای در آمدم. بی صدا نگاهم کرد وسر انجام لب باز کرد وگفت:
– دیدیش نه؟
بالاخره دیدیش؟
اون شالو دیدی؟
فریاد کشیدم:
– ساکتشو!
محض رضای خدا ساکت شو!تا کی می خواستی ازم پنهونش کنی هان؟ دیگه چه چیزایی رو ازم پنهون کردی ؟ چه بلایی سر سرو من آوردی بهادر؟
بهم گفتی هیچموقع اونو ندیدی ؟ دروغ گفتی کثافت!
هنوز فراموش نکردم اون روز آخری که سرو می رفت اون شال دور گردنش بود. خودم گره ی اونو محکمکرده بودم و بهش سپرده بودم هیچ وقت از دور گردنش باز نکنه !
نزدیک تر شد.صدایش پر از التماس شده و می گفت:
-ماهی تو رو خدا آروم باش به حرفام گوش کن.
دو دستی گوش هایم را گرفتم و در حالی که میان دریایی از اشک وخون غرق می شدم چشمانم را بسته و یک بار دیگر فریاد کشیدم:
– نه جلو نیا ، دیگه نمی خوام چیزی بشنوم… همون جا بمون ، ازت بدم میاد بهادر ازت می ترسم!
بی توجه به سمتم آمد،آنقدر نزدیکم بود که گرمای نفس هایش را بر روی صورت خودم احساس کردم. با دو دستش دستانم را گرفته و از روی گوش هایم جدا کرد. آنقدر صورتش نزدیک صورتم بود که به وضوح حتی عطر نفس هایش را نیز احساس می کردم. عطر نفس هایی را که زمانی آنچنان آرام جانم بود و اینک قاتل جانم می شد. با تنفر دستانم را از میان دستانش بیرون کشیدم. دیگر فریاد نمی کردم.شبیه موجود ضعیف وناتوانی شده بودم که در عین دردی که می کشیدم التماسش کردم:
– بهادر تو رو خدا بگو با سرو من چی کار کردی ؟ چه بلایی سرش آوردی؟یعنی حسادت عشق از تو چنین موجودی ساخت که بتونی اونو نابود کنی ؟
حرفی نزد و فقط نگاهم کرد ؛ همان یک نگاه برایم کافی بود تا باز دوباره فریب چشمانش را بخورم یا اسیر وجدانم بمانم که هر دوی ان ها باعث می شد ساکت شوم وآماده ی شنیدن حرف هایش. بی معطلی گفت:
– همون روزی که زنگ زدی گفتی سرو نیست ، هنوز بر نگشته ، اولین جایی که به ذهنم رسید آموزشگاه بود ساعت آخر کاریشون بود داخل شدم سراغ سرو رو گرفتم بهم گفتن تا شروع ساعت بعد کلاسش بیرون رفته ودیگه بر نگشته خودشونم یه جورایی نگران شده بودن یکی از خدمه شال رو نشونم داد و گفت:
– آقای افخمخیال بازگشت داشتن نگاه کنید ایشون حتی شال گردنشونم با خودش نبرده.
شال رو ازش گرفتم و گفتم به محض دیدنش شال رو بهش می دم بعد اونم که دیگه خودت می دونی ماهی هیچ وقت فرصت نشد ببینمش.
سرم را روی نرده تکیه دادم وگفتم:
– چرا هیچ وقت بهم نگفتی بهادر؟ چرا ازم پنهون کردیش؟ چرا حقیقتو ازم مخفی نگه داشتی ؟
آهی کشید وگفت:
– نمی خواستم با دیدن اون شال عذاب بکشی، خبر داشتن از وجود یه شال که متعلق بود به کسی که دیگه نبود که رفته بود جز اینکه حالتو بدتر می کرد دیگه چه فایده ای می تونست داشته باشه؟ اما می دونی ماهی امروز فهمیدم اشتباه کردم. اگه همون زمون اونو بهت داده بودم لااقل امروز دیگه انگ قاتل بودن بهم نمی خورد ، بی رحمی ماهی به خدا بی رحمی!
دیگر حرفی نزد سرش را پایین انداخته و به سمت در حرکت کرد.انگار راستی راستی داشت می رفت ، آن هم با وجود رنج و دردی که از طرف من بر او عارض شده بود. نگاهش کردم، آن روز بیشتر از هر زمانی در زندگی ام محتاج او بودم دردی وحشتناک در من می پیچید و در عین دردی که می کشیدم از ته دل صدایش کردم :
– نه بهادر تو رو خدا نرو ، تنهام نذار، بهت احتیاج دارم ، درد دارم بهادر می فهمی؟ درد دارم!
بازگشت و نگاهم کرد .گرمایی جانسوز را در میان پاهایم احساس می کردم. شبیه به حرکت و ردی از مسیری نمناک وگرم. چیزی شبیه به خون تازه! من حتی بوی آن خون را احساس کردم! چشمانش بر روی قسمتی از پله که با چند قطره از خون رنگین شده بود میخ کوب شده و وحشت زده فریاد زد:
– ماهی حرف نزن ، تو اصلا حالت خوب نیست ، باید همین الان بریم بیمارستان.
با شنیدن نام بیمارستان غمی جانکاه در وجودم نشست. این یکی را دیگر اصلا نمی خواستم! خدایا چه بر سرم آمده بود؟ قرار بود بر سر طفل بی گناهم چه بیاید؟ در میان بازوان بهادر، وقتی از روی زمین بلندم می کرد و داخل اتومبیل جایم می داد وحشت زده می گریستم و می گفتم:
– تو رو خدا بهادر کمکمون کن ، کمکم کن نذار بلایی سر بچم بیاد.
دیوانه وار می راند و در همان حال که مرتب اشک هایش را با پشت دستش پاک می کرد می گفت:
– خیالت راحت ماهی ، بهت قول می دم ، نمیذارم واسه پسرم اتفاقی بیفته.
شنیدن واژه ی پسرم، آن هم از زبان یک مرد آنقدر زیبا و دلنشین بود که برای یک لحظه فراموش کردم مردی که پسر من را از آن خود می داند هرگز پدر او نیست هرگز هم نمی توانست باشد چرا که او سرو نبود ، بهادر بود !
دلم می خواست می گفتم:
– نه بهادر این پسر ، پسر تو نیست این پسر سروه…
ولیکن شرم کردم زیرا سخت ترین ، کشنده ترین ، لحظاتی را که تنها یک پدر می تواند تاب بیاورد را در بهادر می دیدم ، می دیدم که چگونه هزاران بار پله ها را طی می کرد به هر دری می زد.التماس و استدعا می کرد و با پاهایی که دیگر قدرتی در آنها باقی نمانده بود یک لحظه هم آرام و قرار نداشت.هزار بار در عمق چشمانم نگاه کرده و هر بار تسلایم می داد .آخرین بار که دکتر معاینه ام کرد با نگرانی تشخیص به وضع حمل داده بود. زایمان، آن هم در هفت ماهگی با وجود خطراتی که برای جنینی نارس احتمال می رفت تنها نتیجه ی کار بود.تصمیمات گرفته شده بود و نتیجه همان زایمان شد. آخرین اشک هایم را در دامان بهادر ریخته بودم جایی که سرو نبود، و این نبودن در آن لحظات مرگبار از هر زمانی بیشتر محسوس بود. جای خالی سرو، دلتنگی هایم برای او، تمامی دلشوره ها و تشویشی که عین هفت ماه کشیده بودم در مقابل دیدگانم به رژه در می آمدند . بیشتر از هر زمانی احساس خلاء و تنهایی می کردم .
پرستار برای چندمین بار هشدار داد:
– آقا لطفا تشریف ببرید بیرون.
این قسمت ورود آقایون ممنوعه لطفا بگید یه خانم بیاد داخل.
بهادر مجبور به رفتن شد. می رفت که مادرم را خبر کند. پرسنل به سرعت مشغول آماده سازی مقدمات زایمان می شدند غیر از من چند نفر دیگر هم در اتاق بودند که درد می کشیدند. صدای فریادهایی آمیخته با درد از هر طرف به گوشم می رسید. وحشت کرده بودم و از طرفی ترس از این زایمان نا به هنگام خطری که در پیش رویم بود وحشت از دست دادن طفلم که یادگار عشق بی فرجامم بود که به قیمت جانم نمی خواستم او به سرنوشت بی رحمی که تمامی داشته هایم را هر آنچه که مورد عشقم بود را یکجا از من ربوده بود ببازم. مرتب با خدایم راز و نیاز می کردم.در شدت انبوهی دردی که جانم را می گرفت فقط او را می خواندم و بعد از او تنها سرو بود که تمامی آیه به آیه ی من در تاریک ترین لحظاتم بود. نام زیبایش که در مقدس ترین ساعات عمرم اورا و طفلم را یک جا از خدا طلب کرده بودم .
صدای زنگ موبایلی که در اتاق بود مرتب بلند بود. پرستار با عصبانیت غرید:
– اینموبایل کیه؟
کی موبایلشو تو این قسمت آورده ؟ این خلاف مقرراته .
کسی جوابی نداد. صدای زنگهم قطع شده بود وقتی مطمئن شد گوشی متعلق به هیچ کدام از حاضرین نیست آن را گوشه ای روی میز گذاشت و رفت .
لحظه ای نگذشته بود که یکمرتبه ی دیگر صدای زنگ موبایل بلند شد…
چشمانم تا مرز دیگر ندیدن پیش رفته بود. دستانم آنقدر میله های سرد و قطور تخت را وحشیانه فشرده بود که حالا دیگر شبیه دو غالب سخت یخی، سست و کرخت، کاملا از کار افتاد. رعشه ای بی حد در تمامی جانم حلول کرد. بی قدرتی پاهایم را فریاد می زدم. در اوج دردی که می کشیدم یک بار دیگر صدایش کردم…
“سرو ، تو کجایی؟!
خسته ام ، درد دارم!
می میرم و در این لحظات جانکاه حتی به همان سایه ی موهوم از تو راضی ام. حتی خیالت آرامم خواهد کرد.
گناهم چه بود؟
چگونه شد که در سخت ترین لحظات زندگی ام نیستی.”
جرمم عشق بود.
تاوان سنگینش را به بهای یک عمر حسرت کشیدن ، دنبال خیالت دویدن و همواره عاشقی کردن برای مردی که بیشتر از آنکه در آغوشم باشد با خیال او عاشقی و زندگی کرده بودم ، پرداختم!
“حالا نیازمند توام سرو ، عشق من می خواهمت، برای تسکین تمامی دردهایم، فرونشاندن غم ها و تسلای دلم، برای قلب بیچاره ام، برای طفل بی پناهم می خواهمت سرو می خواهمت….”
صدای ممتد زنگ گوشی هم حتی برای یک لحظه قطع نمی شد. از شدت ضعف و درد چشمانم را روی هم می فشردم. زندگی اینگونه به من آموخته بود که برای داشتن سرو بایستی چشم از دنیا بر می داشتم. چشم هایم را بستم. صداها ، صدای زجه زدن های زن هایی در حال وضع حمل ، صدای پاهایی که همواره در حال دویدن و تکاپو بودند و بدتر از همه صدای زنگ موبایلی که یک دم قطع نمی شد در میان آن همه هیاهو صدای زنی را شنیدم که مرتب می گفت :
– بابا ، این بنده ی خدا پشت خط خودشو کشت!
یکی جواب بده.
به زور میان پلک چشمانم را گشودم.پرستار جوان در حالی که گوشی در میان دستش بود آن را بالا گرفته و مرتب اعلام می کرد:
– خانما ، این موبایل کیه ؟
بدون اینکه نگاهش کنم می دانستم از آن من نیست. در میان صدای ممتد زنگ موبایل دوباره تکرار کرد:
– بابا این سرو تلف شد!
سرو ، سرو ، کسی جوابشو نمی خواد بده؟
تمام تنم فرو ریخت. دست هایم از روی میله کنده شد. درد برای یک لحظه رفته بود. چشمانم تا نهایت باز شده و ناخواسته دستم به سمت گوشی حرکت کرد. با خودم گفتم:
– سرو ، سرو ، خدایا غیر از من دیگر چه کسی در این اتاق می تواند وجود داشته باشد که سرو را از تو خواسته باشد؟
پرستار مهربان ، نیازمندی دست هایم را دید. لبخند زنان به سمتم آمد و گوشی را در میان دستان سردم گذاشت. در همان حال گفت:
– آهای خانمخوشگله آوردن موبایل تو این قسمت ممنوعه. حرفت که تموم شد تا کسی متوجه نشده بذارش کنار .
چشمانم بر روی صفحه ی گوشی هم چنان دوخته شده بود. خوب شناخته بودمش. خودش بود، گوشی بهادر که به دلیل عجله ای که داشت آن را جا گذاشته و رفته بود. و حالا این زنگ زدن های مداوم این کلمه ی سرو که بر روی صفحه ی گوشی بهادر نقش بسته بود چه می توانست باشد؟
بی اختیار انگشتم به سمت نشانگر برقراری اتصال روانه شد. تماس بر قرار شد با تمام قدرت نفس در سینه ام حبس بود.حتی کشنده ترین درد آن لحظه را فراموش کردم.تمام وجودم در گوش هایم بود که جانم از همان حفره ی گوش هایم رفته رفته تخلیه می شد و می مردم ، مردم ، رفتم ، نابود شدم وقتی قشنگ ترین و نگران ترین صدای عالم را می شنیدم. آه خدایا !چقدر دلتنگ این صدا بودم! چقدر محتاج شنیدنش بودم! در حالی که می گریست وحشت زده فریاد می کرد :
– الو … الو … بهادر …تو رو خدا جوابمو بده داداش .. دارم می میرم .. ماهی الان چطوره؟ بهادر قسمت می دم دیگه بسه به خدا دیگه نمی تونم دووم بیارم ، من تحملشو ندارم…
پسرم ؟ پسرم ؟ من اینجام همین جا ……
گوشی از میان دستانم سر خورد و بر روی تخت واژگون شد.دردی مهلک در تمامی وجودم بیداد کرد .من از دنیا دیگر هیچ نفهمیدم. از آدم های دنیا نیز دیگر هیچ تعبیری نداشت…
بد یا خوب؟
صحیح یا غلط؟
دروغ یا حقیقت؟
زشت یا زیبا؟
انگار داشتم می رفتم…
چشمانم کم کم بسته می شد و در سیاهی انتهایی دنیایم ته مانده ای از فریادهای گنگ مادرم را که دیگر رو به افول بود را شنیدم. حتی در لحظه ی جان دادنم نیز عاشقانه صدایش کردم.
– سر..و….س…ر…و…
صدای جیر جیر تختی که در حرکت بود…تخت بود یا تابوتم نمی دانستم. اصلا درکی برای بودن و نفس کشیدن نداشتم.آنقدر می فهمیدم که سردم بود… سرد سرد بود و آن سردی بی حد تا مغز استخوان هایم را می سوزاند. درد داشتم و دیگر حتی رمقی برای نالیدن نبود!
هر کار کرده بودم، هر چقدر سعی کردم چشمانم را بگشایم نتوانستم.در خود نالیدم:
– خدایا شاید من مردم!
و این تاریکی و سرمای مطلق در دنیای خاموش مردگان است. حتی صدای گریه های مادرم را می شنیدم. تنها چیزی که در یادم باقی بود فقط صدای سرو بود. ناامیدانه اندیشیدم آن هم جزیی از دنیای بعد از حیاتم بوده.قطعا وقتی می مردم سرو بر بالینم بود که آنطور آرام و بدون درد مرده بودم.
تماس ملحفه ای نازک را بر روی پوست بدنم احساس کردم.حتی بر روی صورتم! یعنی به این سرعت حتی کفن پیچم کرده بودند؟!
سرانجام تابوتم در نقطه ای توقف کرد. دستانی مرا از جا بلند کردند و در لحظه ای میان زمین وآسمان معلق بودم مرا گذاشتند و رفتند.
من که مرده بودم پس چرا هنوز درد داشتم؟ چرا نگرانی هایم برای جای خالی طفلم هنوز در من بیداد می کرد؟چرا تا آن حد به دنبال حقیقتی به نام سرو بودم؟ چرا با وجود دردهایی که کشیده بودم هنوز محتاج واژهای به نام زندگی بودم؟
صدای دری که گشوده می شد و پاهایی که به سمتم در حرکت بود، عطری که جزیی از وجودم بود و سایه ای از مردی بلند که از زیر ملحفه ی سپیدی که هنوز روی صورتم بود در برابرم شکل گرفته وحرکت دستانی که به دنبال یافتن دست هایم به حرکت در آمده بود.صدای هق هق خفیف مردانه ای که دوستش داشتم و آرامم می کرد…
خیلی زود دست هایم را یافته و سردی بی حد دستانم در برابر گرمای دستانش که تا قبل از آن همیشه سرد سرد بود گم شد. حتی اگر مرده بودم نیز محال بود باور کنم دستی که دستم را گرفته و می فشرد بر روی لب هایش گذاشته و در میان لرزش شانه هایی که گریستنش را گواه بود هیچ کس جز سرو من نبود.اشتباه نکرده بودم، خودش بود! یک بار دیگر آمده بود! یک بار دیگر چشمانم را محکم بستم ، برای بودنش، برای داشتنش برای اینکه حتی به خیالش دلخوش بودم و آرام نالیدم، با تمام دردی که از تمامی زوایای تنم پر می کشید نالیدم و صدایش کردم.
– سرو….
سکوت کرد هوشیاری ام را باور نداشت! دست هایش به سمت ملحفه ی روی صورتمپیش رفت و در همان حال مثل همیشه، مثل تمام لحظه های عاشقی کردنش صدایم کرد:
– ماهی! جونم!عشقم!
همین که می خواست آن را کنار زند گفتم:
– نه سرو ، نه ، خواهش می کنم، اگر پرده رو برداری، اگر چشمام رو باز کنم پر می کشی و می ری.
از همان روی ملحفه پیشانی ام را بوسید. گرمای نفس هایش از همان جا بر روی چهره ی سردم پخش شد.خداوندا! مگر خیال ها هم نفس دارند؟
شنیدم که می گفت:
– نمی رم ماهی ، دیگه نمی رم ، قسم می خورم تا آخر دنیا نمی رم.
– دروغ می گی سرو هر شب همینو می گی ، می دونم به محض اینکه چشمامو باز کنم می ذاری می ری…
مثل دیشب ، پریشب و تموم شب هایی که رفتی، که تنهام گذاشتی و رفتی.
– نمی رم به جون تو به جون پسرمون نمی رم.
– پسرمون ؟ پسرمون ؟سرو پسرم کجاست؟
تحمل نکرد.ملحفه را از روی صورتم کشید اما چشمانم بسته وپر از اشک بود. صورتش را که تا مرز صورتم تاخته لب هایش را بر روی گونه ام به گردش در آمده بود را حس می کردم…
خدایا کاری کن تا باورم شود این خیال حتی وزن دارد…دما دارد…نفس دارد…پر از احساس است واز همه مهم تر اینکه قلب دارد! قلبی که بر روی سینه ام قرار گرفته و من با تمام وجود ضربانش را حس می کردم.اشتباه نمی کردم، من با صدای این قلب عاشق شده بودم، با ضرب آهنگ موزونش دیوانه شده وعاشقی ها کرده بودم… من آن قلب و صاحب آن قلب را می شناختم. خودش بود…سرو بود سرو من بود ! نتوانستم بیشتر از آن نتوانستم! انسداد پلک چشم هایم در هم شکست در گوشه ای از میان شیار باریک میان پلک چشمانم تصویرش چهره ی درشت و استخوانیش که روی صورتم بود دست هایم زنجیر گسستند و وحشیانه به پرواز در آمدند. حتی سوزش سوزنی که داخل رگ دستم فرو رفته بود هم مانع نمی شد. انگار دردها همه باهم تمام شده بودند، رفته بودند .در میان حصار تنگ دستانم صورتش را شکار کردم، لمسش کردم، با تک تک زوایای چهره اش آشنا بودم، با تمامقدرت لمسش کردم، حسش کردم، خودش بود…عشقم!
با ناباوری قدری از خود دورش کردم… برای اینکه ببینمش ، باور کنم که احساسم هیچ وقت دروغ نمی گوید سرو من آمده، نه وهم است و نه خیال که عشقم آمده بود .
خجالت می کشید .عشقم آنقدر خجالت کشیده بود که به سرعت صورتش را از میان دستانم بیرون کشید. وحشت زده رویش را از من بر گرفت .چشمانم کاملا باز بود و تمام وجودم به طغیان درآمده بود. نا خواسته فریادی کوتاه و ناله ای جانسوز سر دادم. نه خدایا!این نمی توانست سرو من باشد !
سیل اشک در دیدگان وحشت زده ام به طغیان در آمده بود .فقط نگاهش کردم. آنچه که می دیدم، سروی که رو به رویم ایستاده و یکباره پشتش را به من کرده بود تا از عذاب درد کشنده اش بکاهد چگونه می توانست سرو من باشد؟نگاهش کردم، از همان پشت سرش قامتش هنوز هم به همان بلندی بود اما تکیده تر با شانه هایی فرو افتاده، از آن همه عضلات پیچ در پیچ دیگر اثری نبود!
حتی موهایش !
فریاد زدم، گریستم، ناله سر دادم.
– سرو …سرو تو رو خدا بهم بگو چی به سرت اومده؟ تو سرو منی؟ عشق منی؟
گریه می کرد و با همانحال گفت:
– می دونستم، می دونستم منو ببینی دیگه ازم بدت میاد. دیگه هیچ وقت دوستم نداری. نمی خواستم…به خدا هرگز نمی خواستم منو اینطوری…..
گریستم و ملتمسانه تماشایش کردم همان طور که هنوز پشتش به من بود گفتم:
– چی به سرت اومد سرو ؟ کدوم نامردی باهات این کارو کرد ؟ چرا سرو ؟ چرا؟
کمی سرش را بر گرداند.تصویری مبهم از سه رخی را دیدم که هیچچیزش شبیه سرو نبود. از خرمن گیسوانی که روزگاری مامن آرزوهایم بود، سیاهی چشمانی که کعبه ی آمالم بود،بلندای مژگانی که تیر فرو نشسته در قلبم، حلال ابروانی که …..وای وای خدایا هیچ کدام نبودند! همه رفته بودند و از سرو من فقط همان یک سایه که در تاریکی دیده بودم باقی بود! بغضش را قورت داد.اثر اشک هایش هنوز بر روی گونه هایش بود.با صدایی بغض آلود گفت :
– خرچنگها ماهی…
خرچنگها این بلا رو سرم آوردند.
وای بر من! وای برمن!وای بر بیداد زمانه که هیچ وقت نفهمیدم خرچنگ همان نماد وحشت انگیز وهراس آور سرطان بود! سرطانی که روی سینه ی عشقم نشسته و با چنگال های کریه و منفورش او را نشانه رفته بود. او را از من گرفته و حالا تمام دنیای من، سروی که به خاطرش هزاران بار می مردم، انقدر درد داشت،انقدر عذاب می کشید که حتی جرات نمی کرد و حاضر نبود صورتش را نشانم دهد.
دست هایم را به سمتش دراز کردم. می خواستمش، دیوانه وار می خواستمش، هیچ چیز جز خودش برایم مهم نبود وقتی با ناباوری نزدیکم می شد، وقتی دید سرش را برای دل تنگی سینه ام می طلبم و سرش را روی قلبم گذاشت . نالید و گفت:
– ماهی خیلی زشت شدم؟ بازم می تونی مثل گذشته ها دوستم داشته باشی؟ ازم نمی ترسی ؟ پشیمون نیستی که اینجام ؟
برایم مهم نبود.شروع به نوازشش کردم. درست مانند گذشته، همان وقتی که دستم را وحشیانه در انبوه گیسوانش فرو می کردم و می بوئیدمش یا وقتی گیسوان مشکینش را به دست باد می سپرد و رقص آن ها دل و دینم را یک جا به تاراج می برد.هنوز هم برایم مثل همیشه دلچسب بود، زیباترین بود، همین که چشمانم را می بستم و در باور خود هزار بار فریاد می کردم:
“خدایا بالاخره او بازگشت!
سرو من آمد!
اوئی که فقط به بودن خیالش ، رویایش و فقط در خواب دیدنش حتی قانع بودم حالا اینجاست! سرش بر روی سینه ام و قلبش هنوز می تپد. نفس هایش حتی توفنده تر از قبل شده! مگر می شود چشم از عشقم بردارم؟
چشمم را بی رحمانه به روی تن زخم خورده اش ببندم ؟
نبینم و باور نکنم که تا بالاترین حد از عشق هنوز می پرستمش.
مگر می شود پدر فرزندم را نخواهم؟
من نمی ترسم عشقم ، هرگز از تو نمی ترسم. آنچه که من را می ترساند ترس از جدایی هاست، وحشت از تمام ساعات تنهایی و بی تو بودن است، سرش را از روی سینه ام برداشت. سیاهی چشمانش هنوز به قدرت قبل باقی بود. عاشقانه تر از هر وقت دیگر درون چشمانم خیره شده بود. گفتم:
– سرو یادته یه روز بهت گفتم توی شلخته، قشنگ ترین هپلی دنیایی؟
می دونی سرو؟ حالام می خوام بگم عزیزم تو قشنگ ترین کچل دنیایی، می میرم واسه ی اون سر قشنگت .
صورتش را یک بار دیگر درون سینه ام فرو کرد.شروع به بوسیدن سینه ام کرد. در صدایش نشانه هایی از بغض بود که با همآن بغضش می گفت:
– تو هم صاحب مهربون ترین قلب دنیایی قشنگ ترین مامان دنیا.
سرش را از روی سینه ام بلند کردم و انگشتانم را بر روی رد ابروهایش که دیگر نبود و تنها چند تار موی نازک در محل خط رویش آن وجود داشت کشیدم.ابروهایش، پلک چشمانش، حتی محل سبیل هایش را عاشقانه با سر انگشتانم نوازش می کردم و در آن حال پرسیدم:
– گفتی پسرمون رو دیدی سرو؟ بچم حالش خوبه؟ دکتر می گفت نسبت به سنش قدش بلنده.می بینی درست شبیه تو ! راستی خوشگله؟ شبیه کیه؟
نوک انگشتانم را بوسید و گفت:
– خوشگله اما خیلی کوچولوعه، درست اندازه ی یه کف دسته!
خیلی ضعیفه ماهی!
می گن باید یه مدتی توی دستگاه باشه. اما حال عمومیش خوبه.
راستی می دونستی موهاش بلونده؟
پدر سوخته انگار این یکیش اصلا به من نرفت!
دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم انگار کمی وحشت زده بودم با ناباوری گفتم:
– یعنی چی بلونده ؟ پسر من باید شبیه پدرش می شد!
یه خوشگل مو مشکی!!
خندید وگفت :
– خوب چه ایرادی داره؟
بذار یه کمی هم شبیه به عموش باشه ، عمو بهادرش.
به سرعت از خود دورش کردم. کمی خشمگین و هنوز از دست بهادر دلخور و عصبی بودم. با تندی گفتم:
– نه هرگز سرو ، دیگه تا آخر دنیا اسم بهادر رو جلوی من نیار. بهادر با دروغ هایی که گفت منو نابود کرد!
هفت ماه تموم عذاب کشیدم. همه رو می دید، همهچیز رو می دونست، شاهد تموم عذاب کشیدنم بود اما …اما….
دستش را روی دهانم گذاشت و زیر لب گفت:
– هیسسس ماهی!
حالا نه…حالا نه !
لبش را روی لبم گذاشت. چشمانم رفته رفته بسته می شد که ناگهان با صدای مادرم که سر زده رسیده و از فرط خوشحالی بر سینه اش می کوفت به تندی از یک دیگر جدا شدیم.
*************
آخر تابستان هوا داغ وتب کرده بود. آن شب هوس کرده بود بالای پشت بام بخوابد .پشه بندی آویختیم.بسترمان را هم همان جا وسط بام گستردیم.
با عشق کنار هم دراز کشیدیم. یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش زیر سرم. خودم را محکم به او چسباندم و تا اعماق وجودش پیش رفتم و از ته دل بوئیدمش.
– آخ خدایا شکرت!
چقدر دلم برای بوی تنت تنگ شده بود سرو .
چرخید و پیشانیم را بوسید. چشمانش در سیاهی شب می درخشید، درست شبیه صدها ستاره ای که در دل آسمان می درخشیدند ووچشمکمی زدند. گفتم:
– سرو برام تعریف می کنی ؟ چی شد اینطوری شد ؟
آهی کشید و در حالی که به تلالو ستارگان آسمانی خیره شده بود گفت:
-یه مدت بود حالمخوب نبود .اصلا خوب نبودم و همه ی وحشتم از این بود که تو بفهمی و غصه بخوری. دیگه غصه خوردنت رو نمی خواستم. از طرفی هم مدام اصرار می کردی درمانم رو از سر بگیرم. بهادر متوجه ی وخامت حالم شده بود ، با اصرر اون بود که درمان شروع شد و هنوز مدتی نگذشته بود که با شنیدن احتمال اینکه به نوعی سرطان مبتلا شدم تموم زندگیم زیر و رو شد.یه سری آزمایشات دقیق تری صورت گرفت.روزی که قرار بود فردای اون روز که برای گرفتن جواب قطعی آزمایشاتم برم درست مصادف شد با همون شبی که مژده ی بابا شدنم رو دادی. نتونستم بهت بگم. مگه تو چقدر تحمل داشتی که بار این عذاب روهم به دوش بکشی؟ تو فاصله ی وقت اضافی میون شروع کلاسم رفتم جواب آزمایشم رو گرفتم. دکتر روبه روم نشسته بود و با اطمینان گفت:
– راستش می دونی آقای افخم همونطور که از قبل بهتون گفته بودم از هر ده نفرکه عمل پیوند قلب روی اون ها انجام شده یک نفر از اون ها پس از پیوند قلب به نوعی از انواع سرطان مبتلا می شه.در افرادی که پس از عمل پیوند از داروهای سرکوب کننده یا فرونشاننده استفاده کرده باشن حتما یکی از دو نوع سرطان بروز میچکنه . نوعی از اون ابتلا به سرطان پوسته، که غالبا مختص اون گروهی می شه که در معرض تابش نور آفتاب قرار داشتن و نوع دوم سرطان تومور غدد لنفاویست. تومور غدد لنفاوی در هر چهار نفر از ده نفری که مبتلا به سرطان شدن به چشم می خوره. طوری که بعضی از غدد در زمانی که داروهای فرونشاننده تقلیل پیدا می کنن خود به خود تحلیل پیدا می کنه، در حالی که سایر غدد نیازمند درمان به وسیله ی شیمی درمانی هستن.متاسفانه آقای افخم باید بهتون خبر ناخوشایندی رو بدم، علائم سرطان نوع دوم یعنی سرطان غدد لنفاوی در شما بروز کرده که البته…….
دیگه هیچ چیز نشنیدم. همه جا تصویر تو بود، تویی که اون شب قشنگترین مژده ی عمرم رو داده بودی، قشنگترین شب زندگیم رو بهم ارزونی کردی، نمی تونستم با این یکی ، غولی به نام سرطان کنار بیام. تصمیم آخرم رو گرفته بودم. من برای نیست شدن، رفتن و فنا شدن آماده بودم، شاید انتحار تنها راه حل بود. باید می مردم تا تو رها می شدی. حاضر بودم بمیرم، نه به خاطر خودم، تنها برای تو.
مگه چقدر توان داشتی؟
از وقتی وارد زندگیت شده بودم کل زندگیت زیر و رو شده بود.
بی کسی تو، تنهایی و غم هات، از دست دادن تموم سرمایه ات، بدتر از همه ضعف و بیماریت…
تو اون روزها فقط یه کار کردم، به بهادر زنگ زدم و از احمقانه ترین تصمیم زندگیم آگاهش کردم. تو و بچه رو به اون سپردم… خیال کردی چیکار کرد ماهی؟ همونطور ساده از تصمیمی که گرفته بودم استقبال کرد ، دیوونه شد ، آرومم کرد ، هر طوری که بود پیدام کرد ، ولم نکرد…
تو اوج تنهایی و بی کسی تکیه گاهم شد. برای نجاتم از مرگی تدریجی دست به کار شده بود. ازم قول گرفت به خاطر تو تلاش و مبارزه کنم گفتم:
– نمی تونم. طاقتشو ندارم. ماهی بفهمه از غصه می میره.
گفت:
– تا زمونی که خوب بشی هیچچی نمی فهمه. درد می کشه ، عذاب می بینه، اما قدرت انتظار سر پا نگهش می داره. اینکه باور داشته باشی یکی هست که ارزش اون رو داره که تا ابد چشم به راهش باشی سر پا نگهش می داره.
دستامو گرفت، بلندم کرد، برای درمان از کشور خارج شدم، با سرمایه ی بهادر ، با عشق بهادر، با امید به بهادر که مواظبتون بود وحمایتتون می کرد .
برگشت و یک بار دیگه نگاهم کرد. اشک هایم بی صدا مسیر خود را یافته و از میان حفره ی وحشت زده ی دیدگانم سرازیر می شدند. دوباره گفت:
– می بینی ماهی؟
روزگار چه بازی های عجیبی داره!
من تا ورطه ی مرگ رفتم و برگشتم. به مراتب شرایط زندگیم سخت تر از قبل شده. اینکه مرتب نفس کم میارم، این کپسول اکسیژن لعنتی که مدام همراهمه، ضعف و سستی تمام اعضای بدنم…
فقط یه کم یهویی برنامه ریزی هامون غلط از آب در اومد، قرار نبود انقدر زود این دیدار اتفاق بیفته، خرابش کردم ماهی. وقتی درست همون روزی که رسیده بودم انقدر تشنه ی دیدنت بودم که بدون توجه به خواسته ی بهادر پنهونی اومدم پیشت دیونگی کردم و باعث شدم اون شب اون همه اتفاق بیفته که سر انجام باعث به دنیا اومدن نا به هنگام پسرم بشه. دست کم باید چند ماه دیگه صبر می کردم. تو اون مدت حتما موهام درمیومد، بچم به وقت طبیعی به دنیا میومد ، نشد ماهی نشد…
محکم تر از قبل در آغوشش کشیدم و گفتم:
– دیگه فرقی نمی کنه سرو، مهم اینه که تو الان اینجایی.
من این شب ها صاحب قشنگ ترین حالم!
دنیام کلی عوض شده! تو که باشی همه چیز متفاوت می شه،تو رو دارم ،پسرم اومده، مامانم دیگه اصلا شبیه گذشته ها نیست و دوستت داره .
یه خونه داریم، یه سقف بالای سر، یه مرد خونه، یه عشق آسمونی، یه شب پر از ستاره ….
ماهرانه لب هایم را بست و خودش ادامه داد .
– یه شب قشنگ، یه آغوش گرم، یه بوسه ی طولانی، یه خلوت شاعرانه، یه……..
چند وقت بعد پسرمنیز به خانه آمد. با وجود او عشقمان هزار برابر شد.گاهی ساعتوها می نشستیم و تمامحرکاتش را تماشا می کردیم، دست و پاهای کوچکش را، چشمان بسته و دهان قشنگش، موهایش را که طلایی بود.آمنه اعتقاد داشت و می گفت :
– به خاطر لقمه هاییه که از بهادر گرفتی خوردی بچه مو طلایی در اومد.
یک روز سروبد با خوشحالی دستم را گرفت روی سرش گذاشت و گفت:
– ببین! دست بکش روی سرم ماهی موهام داره در میاد!
دستم را روی سرش کشیدم، همینطور بر روی صورتش. درست می گفت! موهایش به سرعت جوانه زده و روز به روز رشد می کردند! حتی مژه و ابروهایش! پسرم کم کم بزرگتر می شد.احساس کردم دیگر شیرم کافی نیست و مجبور به تهیه ی شیر خشک شدیم.
بعد از گذشت مدت ها سراغ گوشی ام رفتم که مدت ها بود که خاموش شده بود. روشنش کردم و پیام های کیوان را یک به یک خواندم.
– تو رو خدا ماهی جوابمو بده. جواب نمی دی لااقل به حرفوهام گوش کن!
– ببین حرف هام انقدر مهمه که باید حتما بشنوی.
– خیل خوب فهمیدم اشتباه کردم! نباید اون حماقتو می کردم اما مهمه ماهی خیلی مهمه.
– سرو برگشته ماهی!
همین امروز صبح بهم گزارش رسید که مردی کهچند وقت پیش دنبالش بودیم به ایران برگشته.
دلم به حال کیوان سوخت.پیامهایش را پاک کردم و با سهیلا حرف زدم. خبر آمدن نا به هنگام پسرم را دادم. طفلی گریه می کرد .هردو گریه کردیم. اندوهگین بود از اینکه کنارم نبود. رنج می کشید.درست در همان موقع بهادر آمد، صدای خنده هایش از همان میان حیاط تا وسط اتاق پرکشید. سهیلا سکوت کرده بود .گریستن از غم دلتنگی من تنها بهانه بود برای دل بیقرار سهیلا که فقط صدایش را می شنید و به آرامی می گریست.
آمنه فربد را برداشت و پیش بهادر برد.مثل همیشه وقتی می رفت می گفت:
– نمی میری یه توک پا بیایی مثل آدم با این بنده ی خدا یه حال واحوال کنی! زشته به خدا قباحت داره! والله کم خدمت نکرده بهت…به قول بهی دریغ از یه خورده چشم ورو!
واه واه واه صد رحمت به گربه کوره!
گفت و رفت. دست خودم نبود، هر کار می کردم نمی توانستم او را ببخشم، دائم با خودم کلنجار می رفتم که چرا بهادر به من دروغ گفته بود.
به او بی اعتماد شده بودم، با تمامخوبی هایش، نهایت مردانگی اش، باید عادت تکیه کردن به او را ترک می کردم. یک بار دیگر صدایش تا عمق وجودم فرو رفت. داشت برای پسرکم که در آغوشش گرفته و تابش می داد می خواند. یک لحظه صدایش شبیه گذشته ها شده بود. درست شبیه همان زمانی که برای من می خواند…
در دلم چیزی فرو ریخت! حسی مبهم مرا تا کنار در اتاق پیش می راند. کنار در رفتم و پنهانی سرم را به سمت بیرون کشیدم. یک لحظه دیدمش. بعد از مدت ها دیدمش و باورم شد که گاهی دلم برایش تنگ می شود. دلم به درد آمد برای زندگی که هیچ وقت نداشت. گفته بود تا آخر عمرم هم نخواهم داشت! شاید این طفلی که اینگونه عاشقانه در آغوش گرفته از ته دل برایش می خواند حق او بود! شاید اگر بازی های زمانه نبود او پدر این طفل می شد. ندانستم از چه وقت سرش را بلند کرد، آوازش را قطع کرده و مرا می نگریست. برای لحظه ای چشم در چشم شدیم. قلبم فرو ریخت و دوباره پشت دیوار خزیدم. دستم را روی دهانم گذاشته و بی صدا برای تمام زجرهایی که کشیده بود گریستم.
عجب رومان چرتی. عجب دختر وراچی. همش توهم همش خواب چه خبره بابا ی خورده هم بفکر وقت خواننده باشید خب . نزدیک پنجاه پارت که پشیزی نمی ارزه. هر کی از راه میرسه ی چیزی مینویسخ اسم خودشم میذاره نویسنده