رمان آهو ونیما پارت ۲۹

4.7
(48)

 

 

 

 

– الآن که رفتید آتلیه زیاد معطل نکنیا نیما! عاقد و مهمون ها منتظرتونن!

 

 

استاد شایسته با بیخیالی خندید.

 

 

– گور باباشون!

 

 

مادرش با اعتراض صدایش کرد.

 

 

و استاد شایسته با خنده ای که نسبت به لحظات پیش شدت یافته بود شانه بالا انداخت.

 

 

– والا! راست میگم خب!

 

 

و نیم نگاهی به من انداخت.

 

 

درحالیکه شرارت از چشمانش می بارید، چشمکی حواله ام کرد.

 

 

– شاید اصلا من دلم بخواد با زنم خلوت کنم! اون موقع تکلیف چیه؟!

 

 

مهری جان دستش را از شیشه به داخل ماشین آورد و نیشگونی از بازوی پسرش گرفت.

 

 

– خودت رو کنترل کن پسرم!

 

 

استاد شایسته دست مادرش را پس زد.

 

 

– خب حالا… چطوری میری باغ؟ ماشین که نیاوردی با خودت.

 

 

 

 

– جهان میاد دنبالم.

 

 

– پس ما بریم دیگه؟!

 

 

مهری جان تنها سرش را تکان داد.

 

 

و استاد شایسته درحالیکه این بار با شیطنت به مادرش نگاه می کرد، گفت: مواظب باش تا اومدن بابا ندزدنتا!

 

 

مهری جان پشت چشمی نازک کرد.

– برو! برو! کمتر زبون بریز!

 

 

استاد شایسته به دست های مادرش که از شیشه ی ماشین به داخل آویزان بود، اشاره کرد.

 

 

– والا اگه اجازه بدی، می خوایم بریم!

مادرش لب گزید و دست هایش را عقب کشید.

 

 

 

– نکن اینطوری مادر من! نکن! بذار اثر رژت بمونه که جهان جون باهاش کار داره! حداقل تا شب که میرین خونه و…

 

 

جیغ مهری جان بلند شد و استاد شایسته با خنده و به سرعت ماشین را راند.

 

 

بماند که فیلمبردار چقدر غر به جانمان زد و با حرف هایش به سختی استاد شایسته را که می گفت “خودت باید حواست اینجا بود و فیلم می گرفتی” متقاعد کرد تا مجددا به جلوی آرایشگاه برگردیم و او فیلم آن لحظه را ثبت کند!

 

 

در اثر تکان های شدید ماشین دچار دلپیچه شده بودم.

 

 

احساس می کردم هر لحظه ممکن است حالم بد شود و هر چه خورده و نخورده ام مثل روزهای سابق بالا بیاورم.

 

 

شنل را کمی عقب تر کشیدم تا به صورتم هوایی بخورد که توجه استاد شایسته بهم جلب شد.

 

 

 

– بپوشون گل و گردنت رو ضعیفه!

 

 

بهت زده نگاهش کردم که خندید.

 

 

– تو که نمی خوای به جای آتلیه و باغ بریم خونه ی خودمون عزیزم؟!

 

 

آنقدر خنگ نبودم که متوجه منظورش نشوم…

 

 

به سرعت شنلم را روی صورتم کشیدم که باعث شد قهقهه ی استاد شایسته بلند شود.

 

 

– عزیز دلم! بی صبرانه منتظرم عقد کنیم تا حساب این چند وقت دلتنگیمون رو تسویه کنم!

 

 

باز هم لب گزیدم و استاد شایسته گوشزد کرد که آرایشم خراب می شود!

 

 

باز هم با وجود دستورات فیلمبردار مسیر نیم ساعتی در عرض بیش از یک ساعت سپری شد.

 

 

 

بعد از چند ساعت که شاید جمعا ده عکس هم نگرفته بودیم، با تماس مهری جان که می گفت عجله کنیم استاد شایسته بالآخره دست از شیطنت برداشت و رضایت داد که عکس بگیریم.

 

 

بماند که من در عکس ها همچون مجسمه ای بی روح بودم و استاد شایسته شاد و بشاش!

 

 

طی کردن مسیر آتلیه تا باغ زیاد طول نکشید.

 

 

هرچقدر که به در باغ نزدیک تر می شدیم تعداد ماشین ها و ازدحام جمعیت بیش تر و بیش تر می شد.

 

 

استاد شایسته ماشین را جلوی در نگه داشت.

 

 

در طی زمانی که استاد شایسته از ماشین پیاده شد تا در را برایم باز کند، از زیر شنل نامحسوس به اطراف نگاه کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x