رمان از کفر من تا دین تو پارت 40

4
(31)

 

#سمی…سامانتا

به جهنم که درد داری منو بگو دلم سوخت گفتم کاری برات انجام بدم یادم رفته بود جنابعالی مارو آدم حساب نمیکنی..
یا مثل جناب معینی ادمارو با شماره حساب بانکیشون به آدمیت میشناسی!
نمیشه یه خدمتکار دکتر باشه؟..
نمیشه از بخت بدش گذرش به شما بیفته؟…
نمیشه غرورش و له نکنین؟…
نمیشه قلبش و نشکنین؟..
نمیشه یه خدمتکار هم آدم باشه؟..

اشک هام به اختیار خودم نیست و وقتی صورتم و خیس میکنه تازه میفهمم فشار ی که روم بوده داره از گوشه ی چشم هام تخلیه میشه.
درمونده و داغون وسط پله ها میشینم و سرم و تکیه میدم به نرده ها..

این روز ها تعداد آه هایی که میکشم، هی داره زیادتر و شمارشش از دستم در میره. خونه درندشته سوت و کور و خالی رو نگاه میکنم.
خودش حالیش نبود ولی به نظرم این آدم از منم بیچاره تره که محتاج منه کلفته تا یه لیوان آب بدم دستش.
کو کس و کارش و خانواده ش انگار از زیر بته بالا اومده جز محافظاش و چندتا مهمون غریبه و همکار کسی درو برش تاب نمیخورد.

حالا که از امرو نهیش خلاص شده بودم دلم نمیومد بزارم برم. خاتون هم پیداش نبود نمیدونم اصلا کجا گذاشته رفته که از بعدظهر ردی ازش نیست.
نمیدونم چرا ولی دوباره خودم و جلوی در اتاقش پیدا کردم و با دو دلی تقه ای به در زدم ولی جوابی نشنیدم.
با فکر اینکه اگر خواب باشه برمیگردم درو آهسته باز میکنم و سرکی داخل میکشم.

به همون ترتیبه که ازش اومدم بیرون..نور لامپ ها کم و سایه تن بزرگ و هیکلیش روی تخت و توی خودش جمع شده افتاده.
جز شلوار تنش چیزی نداره و این مردک کلا یه سور به جدش غارنشینا زده.

بی تابیش توی خواب باعث میشه نزدیکتر بشم و با دیدن قرصی که هنوز توی سینی متوجه میشم انقدر حالش بد بوده که حتی نتونسته بلند بشه اینو بخوره.
دونه های سرد عرق روی پیشونیش عمق دردی که میکشه رو نشون میده.

کیسه آب گرم و که گوشه ای افتاده برمیدارم و میرم پایین دوباره پرش میکنم و میزارم پشت گردنش که تکونی میخوره..
پشت کمرش روی تخت میشینم و از پمادی که چند روز پیش برای درد رون پام استفاده کردم و میزنم کف دستم و انگشت هام و باهاش چرب کرده روی گردن و کتفش رو شروع به ماساژ دادن میکنم..

انگار بدم نیست لخت بگرده دکمه ای ازش و باز میکردم فردا میگفت داشتی لختم میکردی؟.. والا با این اخلاق زیباش ازش بعید نبود.
ناله ی آهسته ای میکنه و دستم و پس میزنه میخواد برگرده که نمیزارم ولی با آهسته تکرار کردن ..
_هیییس.. آروم.. الان تموم میشه.. شل کن خودتو..

سعی میکنم تا جای ممکن عضلات منقبض شده اش رو ماساژ بدم تا رگ هاش باز بشه بهش میگفتن “مانیپولاسیون مفصل” مامان یه فیزیوتراپ داشت خیلی تو کارش وارد بود ازش یاد گرفته بودم چطور گردنش و ماساژ بدم.

احساس کردم ماهیچه هاش کم کم داره توی دست هام شل میشه و از اون انقباض خبری نیست.
خودم هم خسته شده بودم.. لامصب گردنش و تبر قطع نمیکرد ماهیچه هاش واقعا کلفت و ورزشکاری بود.

از اونجایی که نتونسته بودم با سایز تخت بزرگی که داشت لبه بشینم و کمرم و تاب بدم طرفش، کشیده بودم بالا و دو زانو بالا سرش نشسته و دستام روی سرو گردنش کار میکرد.
من از این ادم دل خوشی نداشتم ولی برای همون حس انسان دوستی یا رابطه ای که باعث شد رشته پزشکی رو انتخاب کنم منو دوباره به اتاق کشوند.

توی تاریک روشن اتاق از نیم رخ مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بود و دو تا خط هم طبق معمول وسط ابروهای پر و پیشونی صافش افتاده بود.
چینی به بینیم دادم و زیر لب غر زدم..
_چه معنی داره مرد انقدر ابرو و مژه داشته باشه؟ اونم به این بلندی! اوف.. اینا ریمل میخوردن چی میشدن؟

هر چند جذاب بود و مردونه ولی اخلاق که نداشته باشی دوزار نمی ارزی.. دقیقا مصداق بارز این بشر بود.
بندهای دردناک انگشت هام و کمی باز و بست میکنم تا با نرمش دردشون و ساکت کنم.

کیسه آب داغ و کمی جابه جا میکنم بعد از تخت میکشم پایین رو انداز نازک و تا روی کمرش بالا میدم.
خدایا به حق انگشت های دردناکم امیدوارم وقتی بیدار میشه به کل حافظه ش پاک پاک باشه و دوباره از نو برنامه نویسیش کنی. این ورژنش اصلا جالب نیست.

_دیشب تو اتاق من چه غلطی میکردی؟ کی بهت اجازه داد سرتو عین گاو بندازی پایین بیای تو؟.. فکر کردی اینجا طویله ست!
هی خدا کی به حرف من بود که الان باشه انگار چپه دعا کردم.. امان از صبحی که بلند شد و عین سگ پاچه همه رو گرفت.

انگار همین آدم نبود دیشب داشت از درد به خودش میپیچید! حالا سرو مروگنده برا همه داشت شاخ و شونه میکشید.
از باغبون شروع کرد که اصلا چرا درختا هنوز برگ دارن و کلا چرا باید زرد بشن بریزن تو حیاط من ووو.!؟
بعد به منه بیچاره سناریوش ختم شد..

احساس می‌کردم دیشب عوض ماساژ زهر هلاهل توی رگاش تزریق کردم که با یک من عسلم نمیشد قورتش داد و حتی با نگاهش هم میخواد سر به تنم نباشه.

تمام روز خونه بود و من به معنای واقعی ازش دوری میکردم و هرچقدر من در این کار مصر بودم اون در تلاشی معکوس گام برمیداشت.
_این چیه جلوی من گذاشتی؟
_غذا..
_من اگه از این آشغالا ریخته بودم تو شکمم که تا الان هفت کفن پوسونده بودم.

کمی سر جام جابه جا میشم و سعی میکنم چشم هام و براش تاب ندم و کلافگیمو از بحث بیخودی که راه انداخته تو چهره ام پیدا نشه.
حالا نه خیلی هم بیخود.. آقا من آشپزی بلد نیستم مگه زوره.
_من آشپزی بلد نیستم.

انگار جری تر میشه و با چشم هایی که ازشون تیرو ترکش پرت میکنه نیم خیز شده و گوشه ی رو میزی، رو گرفته و میکشه پایین.
تمام ظرف های غذا، چینی های نازنین و اصل یکی یکی با محتویات داخلش روی سرامیکا خورد میشن و سرو صدای شکستنشون تمام سالن و پر میکنه و آشفته بازاری کثیف و رقم میزنن.

ساکت و صامت نگاهم و روی خودشو شاهکارش میچرخونم.
_پس اینجا چه غلطی میکنی فکر کردی خونه ی خاله ست مفت بخوری مفت بچرخی؟! آشغال بزاری جلوی من؟
_خاتونـ….
حرفم و میبره و با عتاب میگه..
_خاتون چی؟! قراره کارهای تو رو ماست مالی کنه؟ با وظایفت و انجام بده.!

نفس عمیقی میکشم و نگاهم و روی چهره اش میچرخونم. هیچی یه هیچ. مطلق از چهره سردش..
در جوابش خیلی چیزها میشد گفت ولی همین بس که..
_دو روز دیگه قراردادم تموم میشه. میتونین یک آشپز درخور شکمتون و استخدام کنید.

فکر کنم جا خورد نه اینکه چشم هاش و گرد کنه و دهنش باز بمونه نه…!
این بشر کلا پوکر فیس بود فقط برقی از چشم های تیره اش رد شد که شکار کردم و انگار انتظار این رک گویی رو ازم نداشته.

با کلی خط و نشون با اون چشم هاش تشریف مبارکش و میبره تو حیاط و البته قبلش با تیکه ای که بارم میکنه سفارش یک دمنوش و میده.
_دیگه فکر نمیکنم انقدر بی دست و پا باشی که یه دمنوشم نتونی دم کنی؟

گل گاو زبون دم میکنم شاید کمتر پاچه بگیره و با کمی نبات شیرینش کرده و چند قطره آبلیمو هم توش میچکونم که خوش طعمتر و آلبالویی بشه.
مریم همیشه به این فرایند میگفت تبدیل آب زیپو به آلبالو .
سینی رو میبرم توی حیاط که توی آلاچیق میبینمش، پا روی پا انداخته و با ارامش داره سیگار دود میکنه.

همینطور که با سینی به طرفش میرم با چشم های خمار از پس دودی که بیرون میده زل میزنه بهم و باعث میشه دستی به شال سرم بکشم که نگاهش با دستم حرکت میکنه و سریع پایین میارمش و سعی میکنم هیچ غلطی غیر راه رفتن انجام ندم.
انگار این بشر هر آن منتظر یه آتو بود تا اخلاق خوشگلش و رو کنه و براش مهم نبود ابرهای تو آسمونم به قدم های تو ربط بده..

آلاچیق میگفتی دیگه، ده تا آلاچیق ازش بیرون میزد.
اینجور که این مجهز به سیستم گرمایشی و باربیکیو با سایبون های خودکار و راحتی هایی که حتی بدون امتحان کردن و لم دادن روشون دلت و غش مینداختن، طوری که احساس میکردی داخل ویلای شمالی و فقط یه دریا و صدای امواج و کم داشت.

همه و همه میگفت همین یه تیکه جا توی حیاطش کلی هزینه براش صرف شده تا شاید وقتی، روزی، بخوای اینجا لنگاتو دراز کنی و با حالتی مرموز و عجیب با چشم های جمع شده خدمتکارت و مثل یه موجود عجیب الخلقه تماشا کنی.
_چیه؟

اشاره ای به سینی میکنم تا بیشتر از این از چشم هاش کار نکشیده.
_گل گاو زبونه برای اعصاب خوبه.
دست هاشو از دو طرف میکشه روی پشتی مبل و لب هاش و جلو داده هومی میگه..

خب به توچه که برا اعصاب خوبه الان میگه مگه اعصاب من چشه که به خودت جرات دادی براش تجویز هم بکنی!
_اعصاب من خرابه؟
کم مونده بکوبم توی صورتم با این حال از اینکه انقدر خوب تونستم حدسش بزنم حس خوبی دارم و نا خواسته کنج لبم تمایل به بالا اومدن داشت که در دم دمشو قیچی کردم.

_دقیقا چی خنده داره؟ دو رو برم فقط با دیوونه ها سرو کار نداشتم که اونم امروز جور شد.
پوف.. عجب کاریه ها حتما میخواد یه چیزی از آدم در بیاره تا از بد و بیراهش بی نصیب نزاره.
رو به درخت های روبه میپرسم..
_میتونم برم؟
_نه…

نه و نگمه.. تا آقازاده نوشیدنیش و بخوره می ایستم و کمی پا به پا میکنم ولی گوشیش مهمتر از یه لنگه پا ایستادن منه و بعدش دوتا تماسی که جواب میده و انقدر عصبانیم که متوجه حرف هاشم نمیشم.
و در آخر بعد نیم ساعت معطلی سرش و تکیه میده به پشتی صندلی و در مقابل چشم های متعجب و قیافه ماتم چشم روی هم میزاره.

کمی نگاهش میکنم بازهم کمی بیشتر از قبل و انگار نه انگار.. پس چی میگن طرف سنگینی نگاه و حس میکنه!؟ چه کشکی چه دوغی انگار هفتاد ساله خوابه.
خسته شدم نمیدونم چیکار کنم. باور اینکه داره اذیتم میکنه چندان دور از ذهن نیست.

کمی پا به پا میکنم و در آخر دو قدمی عقب میرم و پشت بهش میشینم روی لبه ی پله و زل میزنم به عمارت و مستقلاتش.. کمی بعد از دورتر یکی از خدمه از مسیر انبار به خونه باغ میره.
کاش جاهامون باهم عوض میشد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x