رمان از کفر من تا دین تو پارت 45

4.5
(26)

 

حرفای کنایه وار و دو پهلوش حرکتم رو سست کرد ولی متوقف نشدم و با قدم گذاشتن به بیرون با صدای بوق های ازاد پشت خطی و در آخر الوی مردونه ای که از پشت آیفن گوشی بلند شد، من میخ زمین شدم و برای بار چندم در طول روز دوباره عرق سردی روی تنم نشست.

لعنتی.. لعنتی.. آخه چطور ممکنه!؟
_سلام پرهام چطوری؟..
_سروش تویی!.. کی برگشتی؟
_خودمم.. یکی دو روزه.. چیکاره ای امروز یه سر بیا ببینمت.

چشم ها رو به رسم عادت تمدد اعصاب میبندم و نفس عمیق میکشم.. همش یه بازی کثیفه.
_کار خاصی ندارم مدتی بیمارستان نمیرم فقط تو مطبم وقتم آزاده.
پای قدم هاش و نزدیکی صداش بهم میفهمونه خودش و جلوتر کشیده و کنارم می ایسته..
_ یه چیزایی شنیدم.. تو بیمارستان خبری بوده؟

زل میزنه به نیم رخم.
نفس های تندم و پره های بینی که از شدت حرص و عصبانیت تند تند بازو بسته میشن.
_چیز مهمی نبود بابا.. میشناسی که خاطر خواه کم ندارم چه حرفا پشت سر ادم در میارن.
هرچی موفق تر حرف و حدیث بیشتر. یه هرزه آویزون بود نتونست خودش و بهم بندازه افتخار زیر خوابیم و بهش ندادم اونم کینه ای عقده شو اینجوری خالی کرد و یه ک* و شعرایی انداخت سر زبونا.
_هوم.. که اینطور.. باشه حالا یه روز و باهات هماهنگ میکنم.

گوشی رو که قطع میکنه با نگاه بد و تندی سرم به طرفش میچرخه.
_همتون یه مشت کثافتین.
_او او او.. تند نرو مادمازل.. فعلا اونی که قدرت دستشه منم پس بهتره دهنت و ببندی بزاری دو کلوم مثه آدم باهم گفتمان کنیم.

پوزخندی میزنم و کنایه وار میگم..
_قدرت؟ راست میگی قدرت و خوب اومدی.. نه اینکه قانون جنگله و یک مشت حیوون وحشی ریختن بین آدما برا همین قدرت هرکدوم بیشتر باشه وحشی ترو درنده تره.
جفت دست هاشو توی جیب شلوار جینش فرو میکنه و در کمال خونسردی نچ نچی تحویلم میده..
_اینطور حرف زدن برای یک خانوم دکتر باکمالات و تحصیل کرده ای مثل شما بعیده.

صورتم از تمسخر و لودگی موجود در تن صداش چین میدم.
_اگر این عوضی که الان پشت گوشی باهاش حرف میزدی روهم جزو اطبا و محصلین به جا بیاری من ترجیح میدم موجودی پاچه ور مالیده و سلیطه محسوب بشم تا دکتر و فلان و فلان هم ردیف اون بی شرف..

سری تکون میده و با ابروهای بالا رفته میگه..
_چیکارت کرده اینجور ازش شکاری..درسته خورده شیشه داره ولی همچین هم بچه ی بدی نیستا!
کوله رو روی شونه سفت میکنم و با گفتن..
_همتون سروته یه کرباسین.
راهم و میکشم پایین پله ها..
_دربه در دنبالته جایی نمونه زیرو رو نکرده باشه.. اینجا موندن تنها جایی که عقل جن هم بهش قد نمیده و دستش بهت نمیرسه.

احساس میکنم مثل کوره داغم و دارم میسوزم..
چند پله پایین تر میرم ولی نمیشه همینجوری رفت آخرش حناق میگیرم و خفه میشم..

با عصبانیت برمیگردم طرفش و با صدای خفه و حرصی رو به قیافه حق به جانبش که دست به سینه نظاره گرم هست میتوپم..
_حالا تو چرا شدی دایه مهربان‌تر از مادر و برام دنبال جا و مکانی؟!.. چرا به این رفیق جون جونیت و بچه خوبه محلتون خبر نمیدی تشریفم و اینجا دارم.!
بلکم زحمتشون کم بشه شر یه عقده ای هرزه رو از سرش باز کنه؟
معلوم نیست چند تا حروم زاده گوشه کنار شهر پس انداخته و برای یه مدتم دل آشغالش هوس منو کرده بود.

اشاره ای به هیبتش میکنم و ادامه میدم..
_فکر کردی از نظر من خودت بهتر از اونی یا اون اربابت که داخل جا خوش کرده و فکر میکنه خدای ثانی تشریف داره و برا کوچیک و بزرگ کدخدایی میکنه؟!
دل به قدرتی که به فوتی بنده نبندین من تجربه شو داشتم وقتی میکشی پایین میبینی از اون بالاها فقط از آدمیت دور شدی.

نمیدونم صورتم انزجاری رو که دارم نشونش میده یا نه ولی حالت صورت و چشم هاش تغییر محسوسی کردن.
_مثلا خواستی چی رو با این تماس به رخم بکشی؟.. باشه شما میتونی، زیرو بم زندگیم دستت اومده!.. ایوالا شما ماشالا داری.

دوتا کف میزنم به افتخارش و قبل اینکه بخواد از زور بغض خفه بشم و اشک های جمع شده توی کاسه چشمم رسوام کنه برمیگردم و پله ها رو به دو پایین میرم و اشک هایی که به آنی صورتم و خیس میکنن..
باید وقتی دیدم این همون آدم تو بیمارستان از اینجا میرفتم.
مثل موش آزمایشی دارم بینشون دست و پا میزنم.

مغزم جواب کرده و نمیتونم فکر کنم هیچ نتیجه ای از این برخوردها و صحبت ها دستم نمیاد.
دستی به پیشونی دردناک و گیج گاهم میکشم.. سری بلند میکنم و گرگ و میش هوا میگه چیزی به غروب نمونده و آسمون داره میچرخه..

نمیدونم چه اتفاقی می افته! تاری دید و پاهای بیجونم دست به یکی میکنن و بی تعادل پله ها رو دوتا یکی رد میکنم و به آنی خودم معلق توی زمین و آسمون میبینم و آسمونی که همچنان در حال چرخشه و بدنی که انگار هیچ حسی از برخوردش با لبه‌های تیز و سفت سنگ ها احساس نمیکنه.

_یا ابولفضل.. هامرززززز بدوووو..

ابولفضل اسم قشنگی، مامانم همیشه میگفت تو رو با نذر و نیاز از حضرت ابوالفضل گرفتم.
اگر پسر میشدی اسمت و میزاشتم ابوالفضل ولی دختر شدی خان عمو اسمت و خودش گذاشت.

حتی قبل اینکه چشم هام و باز کنم احساس اینکه نور شدیدی پشت پلکهامه باعث شد ابرو در هم بکشم و اینبار به خاطر تیری که سرم کشید کل چهره ام درهم شد.
چرا همیشه یه چیزی درست در نمیاد!؟ الانم همون حس و دارم و با چشم های بسته هم میتونم درک کنم یه جای این خواب و درد و بیداری میلنگه..

گوشه ی چشم هام و باز میکنم و با تردید نگاهی به اطرافم میندازم.
اتاقی غریبه با چراغی روشن و پرنور که اصلا باعث خوشحالیم نمیشه..
پرده های زرشکی کشیده و دیوارهای کرم با دراور ساده ای کنار شوفاژ گوشه ی اتاق.. هوم کاملا ساده و معمولی شبیه اتاق موقت یا مهمان.

خب کار کشیدن از چشم ها بسه و نیم خیز میشم روی تخت و بله..
درد سرم اوج میگیره و دستی که بالا میاد و یه سوزن تو ساعدش فرو رفته.
قبل اینکه خونم توش برگرده سوزن و بسیار آهسته بیرون میکشم و جاش و فشار میدم.
با باندی که دور سرم لمس کردم مطمئنا اونقدری خون از دست دادم که به هر قطره بعدیش احتیاج پیدا کنم.

دنبال کولم میگردم که مثل خودم تک و تنها گوشه ای افتاده.
جلوی آینه سرو وضعم و نگاه کلی میکنم جز باند سفید دور سرم چیز غیر عادی به چشم نمیخوره.
اگر سفیدی بیش از حد رنگ و رومو لب های خشکیدم، با سیاهی زیر چشم هام و فاکتور بگیری همه چی عادی.

دستم و به پشت کله م میبرم و درد زوق زوق کنن توش میپیچه.. خیلی دلم میخواد بازش کنم ببینم چه بلایی سرش اومده ولی بیشتر از اون میخوام از اینجا بزنم بیرون.

شالی که خوشبختانه خون خشک شده روش با رنگ تیره ای که داره و اصلا مشخص نمیکنه رو روی سر میندازم و بی توجه به بدنی که از همون اولین تکونی که به خودم دادم به فغان اومده، لنگون میرم طرف در..

یه بدن مثلا سالم داشتم که اونم دراه شمعدون عتیقشون به باد دادم. کاش به همین تن آش و لاش رضایت بدن و بی خیالم بشن.
درو آهسته باز میکنم و با توجه به راهرویی که هستم طبقه اولم و به نظر رفتن با آسانسور راحت تره ولی پله ها عاقلانه تر به نظر میاد.
حرف عقل و به گوش میکشم و با وجود دردی که توی هر یک قدم استخون رونم منو مورد عنایت قرار میده میرم پایین.

_میخوای باهاش چیکار کنی؟..
_مگه قراره بکنمش؟!
_الدنگ عوضی نه خیلی اوضاعش مساعده که بخوای به این چیزا هم فکر کنی؟

خوبه بساط سرگرمی اعیون نشینای مرفه و بی‌درد جامعه هم شدیم.
نشسته بودن دور میز و حین چرت و پرت گویی داشتن ورق بازی میکردن.
_به خاتون بگو یه سر بهش بزنه.. دکتره که گفت مشکلی نیست یکم دیگه اثر مسکنا میره و بلند میشه.

صدای فندک و ثانیه ای بعد بوی خفیف سیگارش به مشام میرسه.
_انقدر نگرانی خودت برو سر وقتش شاید منتظره تو رو به بالینش ببینه.. آخر نگفتی چی بهش گفتی اونجور روی پله ها کله پا شد؟!..
اشاره زدی تو بشین من میدونم چطور باهاش حرف بزنم.. کلا زدی طرف و ناقص کردی!؟ با حرف زدنت ریدی داداش..

همونطور آهسته و پیوسته راهم و میگیرم طرف خروجی و میزنم بیرون.. هوا کاملا تاریک شده و انگار چند ساعتی از وقتم تلف شده، از نرده های بغل میگیرم به هر بدبختی هست و نفس دارم خودم و میرسونم پایین..
اگر از اول مثه آدم اینارو گرفته بودم الان به این حال و روز نبودم که ندونم درد سرم و بچسبم یا لنگ و پاچمو.

با دیدن در بسته و نگهبانی که توی اتاقک خودش نشسته آروم از کنار دیوار میرم طرف در کوچیکه..
از اونجایی که هیچ موقع شب ها تردد نداشتم اصلا تا حالا ندیده بودمش.
زبونه درو که میکشم بعله..و باز نمیشه..
و اتفاقا انگار موی نگهبانه رو آتیش زدن که مثه غول چراغ جادو دست به کمرو آماده کشیدن اسلحه کنارم پیداش میشه.
یه تیر و نخورده بودم که انگار اونم قراره تو کارنامه درخشانم ثبت بشه.

و اینک بنده با دردی که امونم و بریده و مجبور شدم بار دیگه با همین پا و بدن کوفته همه ی راه و بعلاوه پله ها عقب گرد بزنم و الان تشریفم و در خدمت آقایون با صورت های اخمو و نچسبشون دارم.
_جدی با خودت چی فکر کردی با این اوضاع داغونت و این وقت شب خواستی یواشکی از عمارت بزنی بیرون.

هه.. انگار اینجا برام چلو کباب سفارش دادن والا شماها هم به اندازه آدمای بیرون بلکه بیشتر ترسناک و خطر جانی دارید.
حیف که اصلا حوصله سوال جواب نداشتم وگرنه میگفتم من اگر عقل داشتم که الان اینجا نبودم.
_سرت ضربه خورده زبونتم الحمدوا… قطع شده؟

جدی اصلا حال و حوصله حرف زدن نداشتم ولم میکردن همینجا روی مبل بی خیال همه چی ولو میشدم و میخوابیدم ولی امان از چشم های مثل گزار و وحشیشون که منتظر یه حرکتم بودن تا آتو بگیرن.
اخم های جفتی از سکوتم توی هم رفته و تماس چشمی رد و بدل میکنن..
_به نظرت مشاعرش و از دست داده؟!
_به نظرم دهنت و ببندی بهتر باشه سروش.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x