رمان از کفر من تا دین تو پارت 57

4.7
(19)

 

دم و بازدم نفس های تند و داغش از یقه باز پیراهنم روی سینه و پوست گردنم پخش میشه..
نسبت به بقیه دخترا و بدون کفش پاشنه بلند قد کشیده ای داره پری ماه.
یه اسم نمیدونم از کجام زد بیرون! شاید به خاطر اینه با هر بار دیدنش یاد شب و ماه و مهتاب می‌افتم!
شایدم جاذبه اولین باری که دیدمش، نیمه شبی که تمام بدنش زیر نور ماه و شناور توی آب روشن شده بود.
به هر حال از اسم عجیب و غریب خودش بهتر بود نه معلومه زنه نه مرد!

چونم و میزارم روی سرش و شالی که با کش مکشمون عقب کشیده و موهای رنگ شب و نرمش ریخته بیرون و زیر ته ریش زبرم خودی نشون میدن.
_خب.. داشتی میگفتی!..
کی بهت دست بزنم؟
کی نزنم!..
کجا اجازه دارم برم؟
کجا نرم!..
چه موقع بیام؟
چه موقع برم!..
کی بخوابم؟
کی بخورم!..

با هر جمله ای که با صدای نرم و تهدید آمیزی زمزمه میکنم، فشارم رو تنش، نفس و ضربان قلبش و تندتر میکنه و مثه پرنده ای بی بال و پر به تقلا میفته.
مالش برجستگی های سینش روی بدنم و تکون هایی که به خودش میده تا از دستم خلاص بشه اصلا راه خوبی برا رها شدنش نبود بلکه بیشتر باعث تحریک و تند شدن نفس های من میشد تا برای یه باره کاری دست خودم و خودش بدم.
_ولم کن عوضی بیشعور مگه من مسخره و بازیچه توام که راه به راه خودتو بهم میمالی؟.. دست از سرم بردار بیشر..

از این کلمه متنفر بودم پس قبل اینکه بتونه کاملش کنه سرم و پایین میکشم و لاله ی گوشش و گاز ریزی میگیرم و حالا آتیش به خرمن هوسم میزنم..
با لمس دهنم با پوستش و صدای آخی که از بین لب هاش در میاد حالم از قبل خرابتر میشه.
_جرات داری یه بار دیگه هرچی از دهنت در میاد و بریز بیرون اونوقت همینجا بهت عملی میفهمونم بازیچه من شدن و لمس بدنت از نظر من چه معنی میده.
بهت که گفتم من عمل و بیشتر از کلام درک میکنم.

سکوتش میگفت بلاخره سر عقل اومده دست از بازی با آتیش برداشته اما هی هات از این دختره ی کم عقل..
_کثاااااافت… ولم کن.. به خاک سیاه مینشونمت فقط جرات داری ولم کن.. بدبخت از ترست منو قفل کرده، بیخ دیوار نگه داشتی.

در خدمت عمت باش عوضی..
_شبیه کسی ام که اینجا ادعایی داره یا قیافم به مشتاق هایی که با دیدن پر و پاچتون غش و ضعف میرن میخوره !

حرصی میزنه زیر سینی و تمام محتویاتش پخش زمین میشه.
شوکه و ترسیده عقب میکشم و این مرد تعادل روانی نداره.
پوزخندی به روم میزنه..
_میدونی من خوب بلدم زبون دخترای سرتق و لجباز و از ته بچینم.
پس جذبه پرو پاچم تو رو نگرفته؟.. یه دونه روکشش و دیدی هنگ کردی با کله رفتی تو درو دیوار ..

دستش و که با منظور میبره به طرف گره حوله اش و آهسته و هوسناک زمزمه میکنه.
_میخوای از اصلش رو نما بشه شاید پسند حاج خانم شد.
_میخوای عوض صورتت اینبار یه لگد بهت بزنم تا اخر عمرت دیگه نتونی دستشویی بری چه برسه پز نداشته هات و بدی!؟

دستی که به کمر زده و تمام قد جلوم داره عرض اندام میکنه با حرفم مشت میشه و خوشش نمیاد مردونگیش و زیر سوال ببرم.
فاصله رو کمتر کرده و نمیدونم دستش به چه کاری بالا میاد که فرصت هیچ عکس العملی از هیچ کدوم پیش نمیاد چون خاتون پشت دره و داره صداش میکنه.
_هامرز.. عماد منتظرته.
_میام پایین..

رو به من که قدمی عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم میندازه و جدی و سخت میگه..
_گفتم کاراتو خودت انجام بدی.. گفتم یا نگفتم؟.. چرا خاتون باید کارای تورو انجام بده..

جمله آخرش و محکمتر و بلندتر از بقیه صحبت هاش به زیون میاره و چرا آخه برا یه قهوه!؟
بی حرف نگاهش میکنن..
_تا غروب که برمیگردم میخوام تمام خونه برق بزنه از بالا تا پایین..
انگشت اشاره اش رو به تاکید رو صورتم میگیره..
_بفهمم کسی کمکت کرده یا از زیر کار درفتی میدم تو حیاط تا صبح با فک و فامیلام محشور بشی. سپردم خوب ازت پذیرایی کنن بهت زیادی خوش بگذره.

حالا بین همه ی این داد و بیداد ها من فکر میکردم اگر همین الان اون نیم متر حوله از دور کو.نش باز بشه چی میشه!؟ از کجا معلوم ککش بگزه، خودش پیش قدم شده بود.
_گوشیم و بده..
_چی؟
زل میزنم تو چشماش..
_گوشیم و میخوام.. من هیچ قراردادی ندارم که منو مجبور کنه به حرفات گوش بدم.. اصلا کو مدرکت که بگه من اون عتیقه رو شکستم؟!.. همونجور که مدرکی به بیگناهی من نیست به گناهکار بودنمم نیست.

راهش و به طرف کمد لباس هاش که بزرگتر از اتاق طبقه پایین منه کج میکنه و انگار پشه ی ناچیزی مزاحمش شده دستی روی هوا تکون میده و در جواب همه ی حرفام زحمت میکشه و میگه..
_شب میام ببینم چی میگی..

بری زیر تریلی هجده چرخ و برنگردی.. پوف.. یه آن قیافه خاتون و عشق و علاقه ای که توی چشم هاش نسبت به این ابوالهول موج میزد خاطرم اومد.
دلم سوخت.. نه همون سواری هم خوبه با این قدو هیکلش پراید بزنه بهش جز چند خراش کاریش نمیشه بیشتر نگران پراید بیچاره باید شد.

یه دستم به کار نمیرفت ولی بقیه اعضا و جوارحم میگفتن اون دستت غلط کرده جمع کن هیکلتو بیفت به جون عمارت و بسابش..
حالا خداییش ازش میترسیدم، اینکه بیاد و اینبار چه خوابی برام دیده باشه.!
ولی چاره چیه که جلو این زبون درازم و نمیتونستم بگیرم.
این مرد اهل کم آوردن نبود اونم جلو یک زن که مشخصا اصلا آدم حسابشون نمیکرد حالا غیر از خاتون که انگاری تومنی دوزار فرقشه با بقیه.

در جواب خاتون و نگاه متعجبش که چه خبره با طی و دستمال دور خونه میچرخی!؟ لبخند میلیحی که پشتش جدو آباد نور چشمیشو آباد کردم و به لب میارم و به ادامه امر خطیر تمیزکاریم میپردازم.
یه جایی بود توی این عمارت مثل بهشت ترجیح دادم برای رفع خستگی هم شده بزارمش آخرسر و یه جایی هم بود عین جهنم که اونو گذاشتم یکی به اخر کارهام.

غروب نشده تقریبا کارهام تموم شده بود و رسیده بودم به اتاق شازده که برای یکی به آخر نگهش داشته بودم.
اه اه.. واردش میشدم اعصابم بهم می‌ریخت تمام مولکول به مولکول فضاش هم پر از بوی افترشیو و ادکلن و انواع و اقسام عطر و بوهای میلیونی بود.
این بشر حتی سرویس بهداشتیش هم بوی عطر میداد!! انگار عوض زدن به لباس و بدنش میخورد و اونجا پسش میداد.

به بهانه تمیز کاری سوراخ سمبه نگشته نزاشتم بمونه توی اتاق..
البته که بعضی از کمدها و کشو هاش قفل بود و به حتم وقتی گوشیم هیچ جا و پیدا نکردم توی همون جاها گذاشته بود.

بماند که وقتی برگشت با اخم های صد منی برای تفتیش زیر تشک تختش چقدر شاکی بود البته که این یه نمونه از فضولیام بود و من گیج چه میدونستم اتاقش متصل به دوربین آنلاین به محل کارشه و داره خل بازی های منو پخش زنده میره!

نا امید با هزار فحش و بدو بیراه از اتاقش بیرون میزنم و راهم و به طرف بهشت آخر میکشم.
تنها فرق بهشت و جهنم این خونه برای من فاصله یک مترو و یه در بود.

با دیدن تعداد زیادی از طبقه های چوبی مرغوب و روغن کاری شده که با حجم انبوهی از کتاب های نفیس و سنگینی که داخلشون به نظمی زیبا چیده شده بودن چهره ام از اون عنقی در میاد و نیشم شل میشه و حتی درد کمرم و موقت از یاد میبرم.

ای جان.. ببین چه خبره!؟ بار دومه میام اینجا و فوق العاده ست.
حتی فهرستی که به ترتیب حروف الفبا روی میز مطالعه چوب ماهونی خودنمایی میکنه، میگه ارزش این مکان برای صاحبش بالاست و این میتونه تنها نکته مثبتی باشه که تو وجودش میشد پیدا کرد.

هل و دستپاچه گرد گیری مختصری میکنم و معلومه این خوشگلا بازدید کننده چندانی به خودشون نمیبینن.
حتی یکی دو تا کتاب تخصصی دوره عمومی روهم توی فهرستش پیدا میکنم و با چنان شوق و دلتنگی برشون میدارم که اشک به چشم هام میشینه.

کاش کتاب های خودم و داشتم و هرچند کوتاه اما دور کردنشون باعث می‌شد ذهنم کند نشه و خودم و به روز نگه دارم.
نمیدونم چقدر غرق مطالعه هستم که با صدای در سریع از جا بلند میشم.
صدای در مال اتاق بغلی و زمان و مکان و از یاد بردم.

بدو کتاب و میبندم و میزارمش سر جاش ولی نمیتونم در مقابل وسوسه ای که دارم بایستم و کتاب کناریش و هل میدم زیر لباسم و دقیقا روی شکمم ایست میکنه.
اینبار سینی رو میکوبه تو سرم نه شامی نه قهوه ای نه کوفتی..
کمر و گردن خشک شده ام رو تابی میدم و از درش لب میگزم.

وسایلم و برداشته و با احتیاط سرکی میکشم و از اتاق میام بیرون، با ندیدنش به سرعت خودم و میرسونم پایین و میرم تو آشپزخونه ای که صدای ظرف و ظروف ازش به گوش میرسه..
_وای خاتون این عجوبه بشریت اومده.. چیزی برا شکمش بار گذاشتی؟ بیا برو پیشوازش، اخلاق خوشگلش پاچه ی منو نگیره..

طی و دستمال هارو گوشه ای میزارم و تا برمیگردم دو جفت چشم روشن و تیره زل زدن بهم یکی با لبخند ملیح و احمقانه ای که به لب داره و اون یکی رو دلم نمیخواد نگاش کنم.
_از دیشب تا امشب حتی زودپز هم کاراییش به پای سیستم کاشت و برداشت فوق فعال تو نمیرسه.

گیج از حرف هاش نگاهم و میچرخونم که اشاره ای به شکمم میکنه و موزیانه و دست به جیب میگه..
_انشاا… که نفخه.. ولی گفتم آخرشبی صداها و حرکات مشکوکی توی خونه جریان داره نگو فردا تلنگش در میاد.. حالا اسمش و چی میزارین؟

نا امید با هزار فحش و بدو بیراه از اتاقش بیرون میزنم و راهم و به طرف بهشت آخر میکشم.
تنها فرق بهشت و جهنم این خونه برای من فاصله یک مترو و یه در بود.

با دیدن تعداد زیادی از طبقه های چوبی مرغوب و روغن کاری شده که با حجم انبوهی از کتاب های نفیس و سنگینی که داخلشون به نظمی زیبا چیده شده بودن چهره ام از اون عنقی در میاد و نیشم شل میشه و حتی درد کمرم و موقت از یاد میبرم.

ای جان.. ببین چه خبره!؟ بار دومه میام اینجا و فوق العاده ست.
حتی فهرستی که به ترتیب حروف الفبا روی میز مطالعه چوب ماهونی خودنمایی میکنه، میگه ارزش این مکان برای صاحبش بالاست و این میتونه تنها نکته مثبتی باشه که تو وجودش میشد پیدا کرد.

هل و دستپاچه گرد گیری مختصری میکنم و معلومه این خوشگلا بازدید کننده چندانی به خودشون نمیبینن.
حتی یکی دو تا کتاب تخصصی دوره عمومی روهم توی فهرستش پیدا میکنم و با چنان شوق و دلتنگی برشون میدارم که اشک به چشم هام میشینه.

کاش کتاب های خودم و داشتم و هرچند کوتاه اما دور کردنشون باعث می‌شد ذهنم کند نشه و خودم و به روز نگه دارم.
نمیدونم چقدر غرق مطالعه هستم که با صدای در سریع از جا بلند میشم.
صدای در مال اتاق بغلی و زمان و مکان و از یاد بردم.

بدو کتاب و میبندم و میزارمش سر جاش ولی نمیتونم در مقابل وسوسه ای که دارم بایستم و کتاب کناریش و هل میدم زیر لباسم و دقیقا روی شکمم ایست میکنه.
اینبار سینی رو میکوبه تو سرم نه شامی نه قهوه ای نه کوفتی..
کمر و گردن خشک شده ام رو تابی میدم و از درش لب میگزم.

وسایلم و برداشته و با احتیاط سرکی میکشم و از اتاق میام بیرون، با ندیدنش به سرعت خودم و میرسونم پایین و میرم تو آشپزخونه ای که صدای ظرف و ظروف ازش به گوش میرسه..
_وای خاتون این عجوبه بشریت اومده.. چیزی برا شکمش بار گذاشتی؟ بیا برو پیشوازش، اخلاق خوشگلش پاچه ی منو نگیره..

طی و دستمال هارو گوشه ای میزارم و تا برمیگردم دو جفت چشم روشن و تیره زل زدن بهم یکی با لبخند ملیح و احمقانه ای که به لب داره و اون یکی رو دلم نمیخواد نگاش کنم.
_از دیشب تا امشب حتی زودپز هم کاراییش به پای سیستم کاشت و برداشت فوق فعال تو نمیرسه.

گیج از حرف هاش نگاهم و میچرخونم که اشاره ای به شکمم میکنه و موزیانه و دست به جیب میگه..
_انشاا… که نفخه.. ولی گفتم آخرشبی صداها و حرکات مشکوکی توی خونه جریان داره نگو فردا تلنگش در میاد.. حالا اسمش و چی میزارین؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x