رمان از کفر من تا دین تو پارت 59

4.6
(30)

 

دم و بازدم نفس های تند و داغش از یقه باز پیراهنم روی سینه و پوست گردنم پخش میشه..
نسبت به بقیه دخترا و بدون کفش پاشنه بلند قد کشیده ای داره پری ماه.
یه اسم نمیدونم از کجام زد بیرون! شاید به خاطر اینه با هر بار دیدنش یاد شب و ماه و مهتاب می‌افتم!
شایدم جاذبه اولین باری که دیدمش، نیمه شبی که تمام بدنش زیر نور ماه و شناور توی آب روشن شده بود.
به هر حال از اسم عجیب و غریب خودش بهتر بود نه معلومه زنه نه مرد!

چونم و میزارم روی سرش و شالی که با کش مکشمون عقب کشیده و موهای رنگ شب و نرمش ریخته بیرون و زیر ته ریش زبرم خودی نشون میدن.
_خب.. داشتی میگفتی!..
کی بهت دست بزنم؟
کی نزنم!..
کجا اجازه دارم برم؟
کجا نرم!..
چه موقع بیام؟
چه موقع برم!..
کی بخوابم؟
کی بخورم!..

با هر جمله ای که با صدای نرم و تهدید آمیزی زمزمه میکنم، فشارم رو تنش، نفس و ضربان قلبش و تندتر میکنه و مثه پرنده ای بی بال و پر به تقلا میفته.
مالش برجستگی های سینش روی بدنم و تکون هایی که به خودش میده تا از دستم خلاص بشه اصلا راه خوبی برا رها شدنش نبود بلکه بیشتر باعث تحریک و تند شدن نفس های من میشد تا برای یه باره کاری دست خودم و خودش بدم.
_ولم کن عوضی بیشعور مگه من مسخره و بازیچه توام که راه به راه خودتو بهم میمالی؟.. دست از سرم بردار بیشر..

از این کلمه متنفر بودم پس قبل اینکه بتونه کاملش کنه سرم و پایین میکشم و لاله ی گوشش و گاز ریزی میگیرم و حالا آتیش به خرمن هوسم میزنم..
با لمس دهنم با پوستش و صدای آخی که از بین لب هاش در میاد حالم از قبل خرابتر میشه.
_جرات داری یه بار دیگه هرچی از دهنت در میاد و بریز بیرون اونوقت همینجا بهت عملی میفهمونم بازیچه من شدن و لمس بدنت از نظر من چه معنی میده.
بهت که گفتم من عمل و بیشتر از کلام درک میکنم.

سکوتش میگفت بلاخره سر عقل اومده دست از بازی با آتیش برداشته اما هی هات از این دختره ی کم عقل..
_کثاااااافت… ولم کن.. به خاک سیاه مینشونمت فقط جرات داری ولم کن.. بدبخت از ترست منو قفل کرده، بیخ دیوار نگه داشتی.

میزی که فقط چند فنجون پر و دست نخورده روش هست و جمع میکنم.
سالن خالی و نخود نخود هرکه رود خانه خود.. همه به طرفی پخش و پلا شدن.. خاتون و سروشو نمیدونم کجا رفتن ولی رئیس تشریفش و برد بالا.

هرجا رو نگاه میکنی هستن خانواده های درب و داغونی که مشکلاتشون مثل موریانه از داخل چهارچوبشون و خورده و جز پوچی ظاهری و دور نمایی زیبا چیزی برا عرضه ندارن.
حالا هی چشمات با حسرت نگاه کنن و دلت طلب رفاه این آدمای پوچ رو بکنه.
حالا نکه اینا مختص آدم پولدارا باشه ها، نه.. همه جا به وفور ریخته.

فکر می‌کردم پدرش باشه و مثه تو فیلما و رمانا معشوقه پسره دورش زده باشه و رفته باشه با پدره ریخته باشن روهم.
ولی به نظر کینه و عداوتشون فراتر از این حرفا باشه.
با صدای زنگ آیفن برش میدارم که صدای خشدار و بمش توی گوشی میپیچه..
_یه کوفتی بیار بالا بخورم با یک ورق مسکن، کیسه اب گرمم پر کن.

اوه راست میگفتا شام نخوردیم.. میگم چرا دست و پاهام سسته و ضعف کردم.
یه صبحونه درست و حسابی که نخوردم، وسط کارایی که از صبح سرم ریخته بود نهارو هم هل هلکی ته بندی کردم.. اینم از شام!.
چی بدم بهش که هم شکم اونو خوش بیاد هم دستای هنرمندم پاسخگو باشن!؟

با استفاده از زانوم به زور یه دستم و ازاد میکنم و زیر سینی میگیرم و ضربه ای به در میزنم که سینی یه وری میشه و سریع حفظ تعادل کرده دستگیره رو میکشم و میرم داخل، به جهنم که اجازه ورود نداد کم مونده بود به کل همه چی رو به فنا بدم.
چشم هام و زمین میدوزم یه وقت با تارزان نصفه نیمه روبه رو نشم.

اوه اوه اوه… چه خبره!؟ دود رقیقی تمام اتاق و پر کرده بود. خدارو شکر تمام لامپ ها روشن بود وگرنه باید نور بالا میزدم میرفتم جلو.
سینی رو روی میز وسط میزارم و کیسه آب گرم و از زیر بغلم بیرون میکشم.
چه داغ بود لامصب دولا حوله پیچیده بودمش بازم گرماش و حس میکردم.
میبینمش، دقیقا روبه روم روی مبلی تک نفره پهن شده بود و یه زیر سیگاری پرو پیمون هم جلوش بود.

پایین جوری رفتار کرد که انگار ککشم از حرف هایی که شنیده نگزیده ولی حالا با کروات شل شده و پیراهن بدون کت و آستین هایی که تا آرنج تا شدن همه و همه چیز دیگه ای برای گفتن داشتن.
با یقه ی بازش و و موهای پریشونی که مداوم دست برده توشون و نخ سیگاری که بین انگشت هاش بود میتونستی کارت پستالی فوق العاده از یک مرد بسیار جذاب و درمونده ثبت کنی.
_بیا جلو..

جان؟!.. با من بود!.. نکنه حالا که همه رفتن دستش به اونا نرسیده میخوای تلافیشون و سر من در بیاره؟
نگاهی به اطراف میندازم و جز کیسه آب گرم چیزی پیدا نمیکنم..
با این گوریل دودکش روبه رو به چه کار میاد آخه! بکوبم تو سرش؟
خاک بر سر منکه یادم رفت گوشیم و بزنم شارژ هرچند همراهمم نیست.

انگار از خنگ بازیای من عصبی میشه که بی حوصله تشر میزنه..
_استخاره میکنی؟.. جدا بعضی وقتا فکر میکنم آی کیوت در حد صفره.
نا محسوس چپ چپ نگاهش میکنم و با اکراه میرم نزدیکش کیسه روهم مثل یه پتک تو دستم گرفتم.
واقعا خنده دار نیست فکر کن.. همه رو که دک کرده و هیچ جانداری تو عمارت به این بزرگی پیدا نیست.
یه دختر تنها, با یک مرد تنها, توی یک اتاق و تخت، تنهای تنها.. نه.. یه شیطان هم این دورو بر پرسه میزنه. منکه باورم اینه تو وجود مرد روبه حلول کرده.

نگاهش روم چرخ میزنه و پک دیگه ای به سیگارش زده و توی جا سیگاری نیمه پر لهش میکنه.
_برو پشتم..
_جان؟!
مأیوسانه آهی میکشه. اصلاً خودت زبون نفهمی… دکمه های پیراهنش و یکی یکی باز میکنه و نیم خیز میشه و..
تا به خودم بیام کیسه رو زده بودم تو سرش..!

به قدری شوکه و متعجب شده که تو همون پوزیشن مونده و سرش و با تعلل میاره بالا و با چشم هایی که کم کم رگه های قرمزش به سفیدی غالب میشدن نگاهم میکنه.
_چه غلطی میکنی؟!
دستپاچه اما پرو و حق به جانب من منی میکنم.
_خب.. خب.. هیچی.. از دستم سر خورد.
_تو سر من!

خنده ام گرفت.. راست میگه سرش بالا بود چه جوری هوایی این وزنه سر میخوره تو کله ش؟
با همون اخم های درهم پوفی میکشه وکیسه رو از دستم کشیده و میندازش روی میز و… ای بابا بازم داره لخت میکنه که! پیراهن و از تنش بیرون میکشه و رو به منی که دارم کم کم فاصله بیشتر میکنم میگه..
_بیا گردنم و ماساژ بده درد دارم.

مرتیکه..! نوکر بابات.. پس یادشه دفعه قبل داشت جون میداد به سروقتش رسیدم؟
نمادین عین پیشخدمت ها مثلا دستم و میکنم تو جیب پیشبندم و دفترچه مو در میارم و با نگاهی متفکر میگم..
_صبر کنید ببینم من اینجا یه سفارش شام دارم و… نه.. خدمات ماساژ و آب گرم و غیره ثبت نشده.

دفترچه رو با همون ادا میزارم توی جیبم و زل میزنم به چشم های تنگ شده اش و براش شونه ای بالا میندازم.
_چیه!.. والا هنوز از دفعه پیش یادم نرفته تشکر فوق‌العاده ای که با میز چپه شده و ظرفای شکسته انداختین رو دستم.
دیگه غلط بکنم ارائه خدمات جانبی با غذا سرو کنم. گفتین شام بیار، آوردم..

لب های چفت شده و نفس های تندش میگفت میخواد همینجا خفه ام کنه. مرتیکه چند وجهی بی تعادل..مگه دروغ میگم؟ جرات ندارم بهش پشت کنم و با احتیاط میرم طرف در..
_پاتو از اتاق بزاری بیرون چنان بلایی سرت میارم بلبل زبونی یادت بره.

استپ میکنم.. چون واقعا توی چهره و لحنش عملی کردن تهدیدش و به وضوح دیدم.
بدبختیه ها.. همه رو فرستاده رفتن قلابش به من گیر کرده.. دلم ضعف میره و نالون میگم..
_گشنمه شام نخوردم نهار درست و حسابی هم وقت نکردم، یکی از حرصش هرچی کار بود انداخته بود سرم.

چشم هاش روی سینی غذا میچرخه..
_چهارتا نیمرو با گوجه خیار! الان به این میگی شام؟
واقعا از کل وجوت فقط همون زبونت کار میکنه به چه دردی میخوری! بشین خودت بخورش.

با همون نیم تنه لخت تکیه میده و کیسه اب گرم و میزاره پشت گردنش و چشم هاشم میبنده.
نمیخوره؟!.. برم بخورم؟.. خودش گفت.. خوشبختانه سینی باهاش فاصله داشت پس آروم میرم پشت میز میشینم و میکشمش طرف خودم و زمزمه میکنم..
_آدم که گشنه باشه سنگم میخوره.

لقمه اول و میگیرم و با پره ای گوجه و خیار میزارم دهنم.
اوف.. مثه ماهیچه چسبید لامصب.
لقمه سوم چهارم بودم و تقریبا یادم رفته بود کجام و چیکار میکنم تا موقعی که خیاری دهنم گذاشتم و صدای خرت و خرتش بلند شد نگاهم به یه جفت چشم مات به خودم افتاد.

غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. لعنتی.. حداقل تکونی به خودت بده یه لیوان آب بریز.
بی تفاوت چشم هاش و میبنده و احساس میکنم از درد صورتش توهم میره.
_بگیرش..
با تعجب به لقمه ای که پیچیدم و دراز کردم طرفش نگاه میکنه.
_دیگه کباب نیست ولی یه ته بندی میشه باهاش کرد.
بر خلاف انتظارم ازم میگیره و میزاره دهنش.. از اونجایی که لقمه اندازه دهن خودم بود به نسبت اون هیچ حساب میشد.

برمی گردم سر جام و لقمه بزرگتری میگیرم و مخلفاتش و بیشتر میکنم و اشاره میزنم بگیره.
یه جوری داره فکر میکنه انگار مسئله فیثاغورث میخواد حل کنه. دستم خسته میشه و میزارمش گوشه ی سینی و برای خودم دوباره میپیچم که حرکتش و گوشه ی چشم میبینم. نونش و برمیداره و قبل خوردنش میگه..
_ آخرش زخم معده میگیرم.
_پس من باید کلا معده نداشته باشم.

جوری نشسته و منتظره لقمه بعدی انگار من مامانشم و اون یه بچه یک سالست.!
بیخیال منکه تو بیمارستان بعضی از بیمارا رو تیمار میکردم اینم روش.

جالب بود هر کدوم از لقمه هارو مثل یه چیز عجیب انگار مسئله ریاضی مشکلی باشه، اول نگاه متفکری بهش مینداخت بعد میخورد.
یه باره یاد اون روز، قضیه پیش مرگ و تست غذا و این حرفا افتادم و پقی زدم زیر خنده..

جدی فکر میکرد تو چهار تا تخم‌مرغ و گوجه ای که خودمم دارم میلمبونم زهر کاری ریختم!؟
_از اولم میدونستم عقل درست و حسابی نداشته باشی.!
لب و لوچم و از جلوی چشمای هیزش جمع میکنم.. بهش رو دادم پرو شد.
_موافقم کسی که عهد همه جارو ول کنه بیاد اینجا برا کار مخش صدر صد عیب داره.
پوزخندی میزنه و گردنش و تکونی میده که اخمش توهم میره و دستی بهش کشیده و میکشه عقب تکیه میده.
دونه های عرق نشسته روی پیشونیش از درد گردنش میگفت، بهتر که هیچ انگار بدترم شده.

سینی خالی رو بلند میکنم و کمرم میگه من هستم تو برو جام خوبه.!
کل ظرفارو جارو کشیده بودیم.. حالا گفت نمیخوره!.. اگه همینجور ادامه میدادم همون دو لقمه اولم به خودم نمیرسید.
بدون حرف میرم پایین و دوباره با یه قرص و پمادی که برا کمر خودم میخواستم بزنم برمیگردم بالا و چون درو باز گذاشتم خیلی خودمونی سرم و میکنم تو که میبینم همونجوری که رفتم چسبیده به مبل تکون نخورده.

آروم میرم پشتش و دستم و با پماد چرب میکنم و میزارم روی گردن و سرشونه هاش که همین تماس کوتاه کافی که… بین زمین و آسمون معلق میشم!
چند ثانیه ای طول میکشه تا بفهمم کجام و چی شده! چرا سقف و میبینم؟
چون چسبیدم کف زمین و جسم سنگینی رومه.!
بازوی کلفتش زیر گلومه و خود مبارکشم با اون هیکل گوریلش نشسته روی شکمم.؟!
ها!.؟ واقعا!.. من فقط نگاه.. چی شد الان!؟

چشم های به خون نشستش و تنفس تندش انگار خشم اژدها تو وجودش بیدار شده..
_لعنتی.. لعنتی..
_میشه از روم بلند بشی!
تازه به خودش اومده و دستش و جمع میکنه و با کمی تعلل تنش و از روم میکشه عقب و دراز به دراز کنارم میفته..
میخ شده و چسبیده به زمین نمیتونم تکون بخورم.

هرچی نفس من بند اومده صدای نفس های پر تلاطم سینه اون به گوش میرسه.
_هیچ وقت آهسته و از پشت بهم نزدیک نشو.

داشت جک میگفت!؟
_من به گور هفت جدو آبادم بخندم بخوام همچین غلطی بکنم.
صدای خنده ی آهسته اش توی گوشم میپیچه و دلم میخواد با مشت بکوبم تو صورتش.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x