رمان از کفر من تا دین تو پارت 61

4.7
(31)

 

سر خودش و با چندتا گوجه بند کرده و نمیدونم جز گوجه و تخم مرغ تا حالا چیز دیگه ای توی رده غذاییش به حساب میاد یانه؟
_کجا بودی؟
جا خورده مکثی میکنه و دوباره به ادامه ریز که نه له کردن گوجه ها میپردازه.
_کری؟!

همونطور بدون نگاه بهم نفس عمیقی میکشه و میگه..
_نه.. خونه بودم.
لفظ خونه از زبونش یه جواریی برام غریب میاد.. خونه!؟
_من یادم نمیاد تو خونم سوراخ موش داشته باشم!
صورتش چینی میخوره و جوییده جوییده از بین دندوناش میگه..
_تو کتابخونه بودم.

نمیدونم چه تقلایی داره بهم نگاه نکنه.. دختره ی بیشعور فکر کرده میتونه من و دست بندازه.. جلو میرم و دستم و میزارم روی دستش تا بس کنه.
_ول کن دیگه داری رب میگیری مگه؟
چاقو رو سریع میندازه توی ظرف و عقب میکشه و با یه جور انزجار و عصبانیت بهم میتوپه که لحظه ای مات میمونم.
_به من دست نزن.. چرا نمیفهمی؟
_هاء! … چی شد الان !؟

دست های گوجه ایش و میاره بالا و اخطار آمیز انگشت اشاره شو برام سیخ میکنه و تاب میده.
_گفتم.. به.. من… دست.. نزن. آندرستند.! الان متوجه شدی؟
دست توی جیب های شلوار پارچه ایم فرو میبرم و نگاهم و میدوزم به ادا اصولی که در میاره.
_چیه؟!.. به چه زبونی بگم متوجه میشی!
_من کلا زبون کلامی نمیفهمم همه چی رو عملی متوجه میشم.

قیافه ی کلافه و درمونده ش سوژه ی جذاب و خوراک یه هفته سروش میشد.
_چرا فکر میکنی دارم له له میزنم دستمالیت کنم؟
یه نگاه بالا و پایینی به طعنه خرجش میکنم و جدی و خشک میگم..
_توهم زدی مالی؟! یا داری با دست پس میزنی با پا پیش میکشی که حتما یه حالی به خودمون بدم!؟

اگر قبلا بی تفاوت و گاهی حرصی از کنارم رد میشد الان خشم چشم هاش میخواست خرخره مو بجویه.
_آره حتما همینی که شما میفرمایید.. هرکیم نه اونم با تو!
در ضمن این خونه در و پیکر داره قرار نیست چون هرجاش باز بود سرمون و بندازیم پایین و بدون اهن و اوهونی بریم توش.

دستی به ته ریشی که صبح به خاطر خانوم خانوما نتونستم اصلاحش کنم میکشم..
از کی انقدر بهش رو دادم که الان تو روم وایسته و اینجوری باهام صحبت کنه!؟ فکر کرده کی!

با یه حرکت خیز برمیدارم و تا به خودش بیاد بین یخچال و خودم منگنش کرده و دست هاش و میخ میکنم به دیوار..
جیغ خفه ش به هیچ جا نمیرسه و مواضبم اینبار پاهاش و جوری قفل کنم تا نتونه لنگ و پاچه بندازه و فلنگ و ببنده.

دم و بازدم نفس های تند و داغش از یقه باز پیراهنم روی سینه و پوست گردنم پخش میشه..
نسبت به بقیه دخترا و بدون کفش پاشنه بلند قد کشیده ای داره پری ماه.
یه اسم نمیدونم از کجام زد بیرون! شاید به خاطر اینه با هر بار دیدنش یاد شب و ماه و مهتاب می‌افتم!
شایدم جاذبه اولین باری که دیدمش، نیمه شبی که تمام بدنش زیر نور ماه و شناور توی آب روشن شده بود.
به هر حال از اسم عجیب و غریب خودش بهتر بود نه معلومه زنه نه مرد!

چونم و میزارم روی سرش و شالی که با کش مکشمون عقب کشیده و موهای رنگ شب و نرمش ریخته بیرون و زیر ته ریش زبرم خودی نشون میدن.
_خب.. داشتی میگفتی!..
کی بهت دست بزنم؟
کی نزنم!..
کجا اجازه دارم برم؟
کجا نرم!..
چه موقع بیام؟
چه موقع برم!..
کی بخوابم؟
کی بخورم!..

با هر جمله ای که با صدای نرم و تهدید آمیزی زمزمه میکنم، فشارم رو تنش، نفس و ضربان قلبش و تندتر میکنه و مثه پرنده ای بی بال و پر به تقلا میفته.
مالش برجستگی های سینش روی بدنم و تکون هایی که به خودش میده تا از دستم خلاص بشه اصلا راه خوبی برا رها شدنش نبود بلکه بیشتر باعث تحریک و تند شدن نفس های من میشد تا برای یه باره کاری دست خودم و خودش بدم.
_ولم کن عوضی بیشعور مگه من مسخره و بازیچه توام که راه به راه خودتو بهم میمالی؟.. دست از سرم بردار بیشر..

از این کلمه متنفر بودم پس قبل اینکه بتونه کاملش کنه سرم و پایین میکشم و لاله ی گوشش و گاز ریزی میگیرم و حالا آتیش به خرمن هوسم میزنم..
با لمس دهنم با پوستش و صدای آخی که از بین لب هاش در میاد حالم از قبل خرابتر میشه.
_جرات داری یه بار دیگه هرچی از دهنت در میاد و بریز بیرون اونوقت همینجا بهت عملی میفهمونم بازیچه من شدن و لمس بدنت از نظر من چه معنی میده.
بهت که گفتم من عمل و بیشتر از کلام درک میکنم.

سکوتش میگفت بلاخره سر عقل اومده دست از بازی با آتیش برداشته اما هی هات از این دختره ی کم عقل..
_کثاااااافت… ولم کن.. به خاک سیاه مینشونمت فقط جرات داری ولم کن.. بدبخت از ترست منو قفل کرده، بیخ دیوار نگه داشتی.

آهی میکشم و ناراضی از کشمکش درونم میگم..
_ببین اصلا حوصله جنگ و جدل با تو یکی رو ندارم.. اگرم میبینی به قولت چسبوندمت دیوار نمیخوام دوباره جفت لقد بندازی و بکوبمت زمین..

خیلی بده در مقابلش از خود واقعیم دور میشم. منی که میدونم همه این عکس العمل ها و یاغی گری هاش از کار صبحم نشأت میگیره، پس انگشت میکنم تو لونه زنبور و با موزیگری اضافه میکنم.
_مگه اینکه دلت بخواد به این بهانه جاهای دیگت روهم با انگشت های جادوییم درمان کنم. الان که خیلی روبه راه به نظر میای.

خب همون شد که میدونستم و اصلا استقبال زیبایی به همراه نداشت پس حرصی تر دست هاش و کشید فریاد زد ..
_دفعه دیگه بیای تو اتاقم بهم دست بزنی، بهتره نصفه شبا با چشم باز بخوابی.

تو خونه خودم اونم تو قفل دست و پاهام برام لُغُز میخوند!؟ نیم خندی گوشه لبم میشینه و عجب موجود پرو و البته نترسی هست این بشر!
امیرم اینو شب مهمونی بهم گفته بود.

در آخر ترسیده از کاری که ممکنه هورمون‌ هام با این همه تکون هایی که میخوره و خودش متوجه شون نیست چطور تمام زیرو بم تنش و بهم میماله، دست خودم و این دختره ی نادون بدم، اونم واکنشی که میدونم اصلا خوشایندش نیست و افسارش دست خوی مردونم افتاده عقب میکشم و به آنی نفر سوم، شیطانی که داشت این وسط قشنگ جولون میداد با تاسف میگه خاک تو سرت داف به این حاضری رو برات دست و پا بسته آوردم، نکردی!؟ نگاهش و با بیزاری برمیگردونه.

یاد یه جمله افتادم که اگر نگاه آدم میکشت..! به حتم من الان مرده بودم.
چهره سرخ و چشم های مملو از عصبانیتش با نفس های تندی که میکشید همه و همه نشون از نهایت علاقه ش بهم میداد.

دو قدم عقب رفته رو بیشتر میکنم و با اشاره به ظرف روی میز میگم.
_بهتره یه چیز دیگه ای غیر این آب گوجه برای شام داشته باشی وگرنه تضمین نمیکنم باز عملی یه چیزایی رو بهت بفهمونم.
انگار آتیشش زدم که با چشم هاش دنبال چیزی میگشت تا باهاش بزنتم.

خط و نشونی براش میکشم و عقب گرد میکنم که با یادآوری چیزی برمیگردم و قیافه ی کج و معوج و فحش های بیصدایی که روونم میکرد و شکار میکنم.

چشم هام و تهدید آمیز ریز میکنم که با پرویی چپ چپی بهم میره و با مالشی که به مچ دست هاش میده شالش و جلو کشیده و موهاش و میده زیرش.

نگاهم دنبال دست هاش حرکت میکنه و رد سرخی که دور مچش جا گذاشتم و دنبال میکنه.
_در ضمن هرچیزی از هرجایی کم بشه مسئول تویی، بهتره اگر میخوای بیشتر از اینا تو دردسر نیفتادی همه حواست و بدی به خونه و اموالم.
در ثانی خودتو جایی گم و گور نکن که نشه پیدات کرد.. کتاب هاروهم جابه جا نکن وگرنه مجبورت میکنم تمامش یه دور از اول بچینی حتی اگه یه سال طول بکشه.
زمزمه زیر لبش و نفرتی که با هرکلمه ش بیرون میاد.
_سگای نگهبانت و بیرون بستی اشتباه گرفتی طرفتو.

نمیخواستم پرو بشه و به موقع دمش بچینم ولی نه در این حد که اینجور بخواد کینه کنه.
بهتر بود تنهاش بزارم و یه دوش آب سر بگیرم تا کار دست هر دومون ندادم، اگر اینبار با زبون درازیاش بهش نزدیک میشدم دیگه کنترل کردنم کار حضرت فیل بود.
سروش تماس گرفت و احوالم و پرسید یهو بیرون زدنم از شرکت براش سوال برانگیز شده بود،! حتی عماد هم نتونسته بود جواب قانع کننده ای بهش بده.

چندتا از کارتابل های شرکت و با خودم آورده بودم و کارهای عقب افتاده ش و تو اتاقم انجام میدم و متوجه گذر زمان نمیشم ولی یهو با دیدن ساعت هشت شبو گرسنگی و تشنگی که بهم غالب شده بود فحشی نثار این دختره ی یکدنده و غد میکنم چرا برا شام صدام نکرده.!

کارها رو جمع و جور کرده میرم پایین و تو سالن که خبری نیست خیلی مسخره ست که خاتون نتونست منو بکشونه به این مطبخ ولی این دختر راه راه مجبورم میکنه دنبالش تو هر سوراخ سنبه ای بگردم.
با ورودم بوی عجیبی به مشامم میرسه! و نگاهم پی هواکش ها میره..
پنجره و هود هر دو دارن کار تهویه رو انجام میدن ولی باز افاقه نمیکنه.

یکی هم با وضع آشفته ای داره وسط آشپزخونه دور میزنه.
_اینجا چه خبره!؟
با داد من یه آن استوپ میکنه با نگاهی گیج و لب های آویزون خیره ام میشه.
خدایا اینجا رو آتیش نزده باید خدارو شکر کرد میرم سر اجاق گاز و در یکی از دوتا قابلمه رو برمیدارم.

یه چیزی شبیه ملات در حال جوشیدنه و بوی مطبوعی هم نداره.
اون یکی رو برمیدارم و رشته های درازش میگه قیافه ش به ماکارانی میخوره اما چرا انقدر سفید و چسبیده بهمه ؟!

#سمی…سامانتا

دلم میخواد آب بشم برم تو زمین اگه فقط یه کلمه بهم بگه، فقط یک کلمه از دهنش دربیاد..
همچین میزنم زیر گریه که اون سرش ناپیدا.. آخه با چه عقلی فک کردی میتونی سوپ شیر و اسپاگتی رو همزمان درست کنی؟!

دست به جیب کمی منو، غذاها و آشپزخونه منفجر شده رو بالا پایین میکنه و در آخر لب هاش و جلو میده و گوشیش و از جیبش بیرون میکشه و نمیدونم چی تایپ میکنه ولی بدون حرفی میره بیرون.
خسته، کلافه و درمونده میشینم روی یکی از صندلیا و صورتم و بین دست هام قایم میکنم.

گوشیم و که هنوز صفحه آموزش آشپزی گلبانو خانومش با عکس های خوش آب و رنگش بازه رو با حرص خاموش میکنم.
_مردشور خودتو دستوراتت و ببرن.
تمام محتویات قابلمه هارو با چندش و بیچاره گی خالی میکنم تو سطل زباله..
حیف اون همه زحمت چند ساعته و موادی که حروم شد.

گوشه ی میز هنوز اون گوجه های آب لمبو بهم چشمک میزنه فک کنم با دوتا تخم مرغ بشه ازشون املت در آورد.؟
یک ربعی نگذشته که عماد با تقه ای فرمالیته به در اعلام حضور میکنه و وارد میشه.
با خودش چی فکر کرده؟ با لباس خواب دارم آشپزی میکنم تو این عمارت!

دوتا نایلون دستش و میزاره روی میز و صورتش و چین داده چندباری بینیش و میکشه بالا وقتی منبع بوی کذایی و پیدا نمیکنه با نگاهی موزی بهم پوزخندی میزنه.
اینو نگاه از تو گنده ترش چیزی نگفت تو چی میگی دیگه! بی اعتنا بهش به جمع و جور کردن خرابکاریام ادامه میدم که اشاره ای میکنه به نایلون ها و میگه..
_بهش میگن غذا..اگر صلاح میدونی تا از گشنگی تلف نشدین بچین رو میز.

مهلت نمیده چیزی بگم سوت زنان راهش و میکشه میره.. چیزی هم داشتی بگی! تو دیگه چه پرویی؟
وجدان بیشعورم نمیدونه الان وقت خوبی برای سرکوفت زدن نیست.
هوای آشپزخونه تقریبا تمیز شده و با باز کردن نایلون ها بوی غذای واقعی به مشامم میخوره.
ماهی قزل سرخ شده و جوجه زعفرونی هوش از سرم برد و ضعف کرده دست روی شکمم گذاشتم.
تازه فهمیدم علاوه بر شام، نهارم چیزی جز یه بسته بیسکوئیت به این بیچاره ندادم.
مشخصه این رئیسم با اخلاق های گندش طرفدار فست فود نیست.
ناخونکی به جوجه ها میزنم و تیکه ای دهنم میزارم.. اووم لامصب مزه بهشتی میده.
قبل اینکه سرپا همه رو غارت کنم سریع میز و میچینم و میرم بالا تا صداش کنم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x