رمان اقیانوس خورشید پارت 2

4.5
(19)

کامدین_چه می دونم هرچی ! اینطوری احساس می کنم دارم خفه میشم .

به لبخندی مهمانش کردم .

_بابت امروز ممنون ، خیلی سختم بود تنهایی بیام .

_وظیفم بود .

_می دونی ، راستش وقتی آقا جونم گفت باید بیام با شما زندگی کنم خیلی ناراحت شدم ، آخه آدم با یه خونواده که چندین ساله ندیدشون خیلی معذبه ، اما از روزی که اومدم اینجا اصلا احساس غریبگی نمی کنم ، اینقدر همه ی شما با من خوب رفتار کردید که حس می کنم صد ساله می شناسمتون .

آرنجش را روی میز گذاشت و دستهایش را در هم گره زد.

_ما خونواده ی خودتیم ، این وظیفه ی همه ی ماست ، تا الانم خیلی در حقت کوتاهی کردیم ، خیلی بی رحمیه که کل یه خاندان تورو بعد از پدر مادرت ول کردن ، همین خود من ، تا پارسال فکر می کردم تو هم …

حرفش را خورد و سرش را پایین انداخت و آهی کشید .

صحبتش را من تمام کردم .

_فکر می کردی منم مردم ؟

سرش را بالا آورد ، در کمال ناباوری یک لحظه ی کوتاه برق اشک را در آبی چشمانش دیدم .

_به خدا شرمندتم ، وقتی فهمیدم یه دختر عمو دارم که بدون هیچ حمایتی توی شهرستان با پدر بزرگ مادریش زندگی می کنه حالم از خودم و خانوادم به هم خورد ، چه ما چه عمه اینا چه اون عمو وحید از خدا بی خبر که مثلا قیم قانونیته در حق تو بی انصافی کردیم ، ما بی غیرتی کردیم .

دلم به حرفهای مردانه اش گرم شد ، صحبتش بوی حمایت می داد .

_این چه حرفیه می زنی کامدین ؟

_حرفه ! خیلی حرفه ! کل خانواده بی خیال تو شده بودن ، همه آدما احتیاج به یه خونواده ی کامل دارن ، مخصوصا یه دختر جوون . من به جای همه شرمندتم .

آنقدر جدی حرف زدنش بامزه بود که زدم زیر خنده ، سر بلند کرد و مات نیش بازم شد .

سعی کردم با سرفه کردن جلوی خنده ام را بگیرم .

_ب … بخشید ! آخه … اصلا به تو نمیاد جدی حرف بزنی .

به حرفم خندید ، مثل همیشه بلند بلند .

غذا عالی بود ، آنقدر خوردم که معده درد گرفتم ، نوشابه را از سر میز برداشت و از جا بلند شد .

_بریم دیگه !

برخاستم و همراهش از رستوران خارج شدیم .

***

موبایلش زنگ خورد ؛ پشت چراغ قرمز بودیم و چشم در چشم پلیس راهنمایی رانندگی .

کامدین_قربون دستت می شه تو جواب بدی ؟ بابا اینان حتما می خوان ببینن ثبت نام کردی ؟

موبایلش را برداشتم نور خورشید اجازه نداد نام تماس گیرنده را ببینم .

من_ بله ؟

مرد جوانی با تردید _ الو ؟ ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم .

_همراه آقای خسرویه ، ایشون پشت فرمان هستن .

_آهان ! خب ! اگه می شه لطف کنید به کامدین بفرمایید سبحان گفت اون تابلوی منو بیار !

_چشم .

_ممنون از لطفتون .

_خداحافظ .

_خدانگهدار .

کامدین ابرو بالا انداخت

_کی بود ؟

_سبحان به گمونم ! گفت تابلو رو بیار !

با کف دست به پیشانی اش کوبید

_ای داد ! داشت یادم میرفت … تو عجله نداری ؟ تا در خونه سبحان بریم اینو بدم دستش ؟

به تابلوی پوشیده شده با روزنامه که به صندلی عقب تکیه داده شده بود اشاره کرد .

_نه عجله ندارم ، برو راحت باش .

کمی بعد رو به روی یک آپارتمان بزرگ و شیک توقف کرد و با ببخشیدی از ماشین بیرون رفت .

مشغول زیر و رو کردن مدارک و برگه هایی شدم که از دانشگاه گرفته بودم ، که موبایلم زنگ خورد .

_سلام آقا جون .

_سلام دخترم ، خوبی ؟ ثبت نام کردی ؟

_بله آقا جون تقریبا دو ساعت پیش ثبت نام کردم .

_اونجا خوبه ؟ کسی اذیتت نمی کنه ؟

_اینجا همه چی عالیه ، همه با من مهربونن … فقط دلم برای شما تنگ شده .

_خودتو لوس نکن بچه . خوب درساتو بخونیا ، تجدید نشی !

به حرفش خندیدم .

_چشم آقا جون .

کامدین سوار ماشین شد و آرام در را بست و با لبخند زمزمه کرد سلام برسون .

_خب نفس کاری نداری ؟ اینجا چیزی نمی خوای ؟

_نه ممنون آقا جون ، اینجا همه سلام می رسونن .

_تو هم سلام برسون .

_خداحافظ .

_خدا پشت و پناهت .

گوشی را داخل کیفم گذاشتم .

کامدین_ببخشید معطل شدی .

_نه ، کاری نداشتم ، چی بود اون تابلو ؟

از حرفی که زدم سریع پشیمان شدم .

_ببخشید قصدم فضولی نبود .

کامدین خندید .

_ای بابا دختر عمو جان ! تو کی می خوای دست از تعارف با ما برداری ؟ فضولی چیه ؟

نفسش را با صدا بیرون داد و در ادامه گفت .

یه تابلوی نقاشی بود ، یه طرح از فردوسی ، وقتی داشتم می کشیدم سبحان دید خوشش اومد ، منم قول دادم کامل بشه بدم به خودش .

_تو نقاشی می کنی ؟

این را با صدای خیلی بلندی پرسیدم .

کامدین با خنده_مگه جن دیدی ؟ به قیافه ام نمیاد هنرمند باشم ؟

ابرو بالا انداختم .

_نه !

اخمی مصنوعی کرد .

_صبر کن رسیدیم نشونت می دم ! پسر عموتو دست کم گرفتی .

_ببینیم و تعریف کنیم پسر عمو جان !

” پسر عمو جان ” را به تقلید از لحن خودش گفتم که زد زیر خنده .

***

به ویلا که رسیدیم ، کیانوش چهار زانو کنار جا کفشی نشسته بود و با دهان نیمه باز به زور سوزن نخ می کرد .

کامدین_کیا داری چیکار میکنی ؟

کیانوش بدون اینگه نگاه از سوراخ سوزن بردارد گفت .

_دارم برنج پاک می کنم برا شام عروسیت !

ریز خندیدم ، کامدین زیر لب به من گفت .

_میبینی تورو خدا ؟

و بعد بلند رو به کیانوش ادامه داد .

_خب میدادی ماهرخ جون بدوزه .

کیا_اونم کار داره بیچاره ، منم عجله دارم .

کامدین_حالا چی می خوای بدوزی ؟

کیا_تنبو …

نگاهی به من انداخت که بلند می خندیدم و ادامه داد .

_ شلوارمو !

برای اینکه راحت باشد همانطور با خنده به طرف راه پله رفتم ، کامدین هم به دنبالم . هنوز به اتاقم نرسیده بودم که صدایم زد .

_دختر عمو جان ! تشریف بیار یه لحظه .

برگشتم ، به در اتاقش اشاره کرد ، به طرفش رفتم ، دستگیره را چرخاند و مودبانه اجازه داد اول من وارد اتاق شوم و خودش پشت سرم ایستاد.

نفسم بند آمد .

اتاق پر بود از تابلوهای بزرگ و کوچک آبرنگ ، بیشتر آنها پورتره آدمهای مختلف بود و چند تا انگشت شمار هم منظره .

_واقعا اینا رو خودت کشیدی ؟

اخم کرد ، خندیدم .

من_منظورم اینه که واقعا شاهکاره … کارت عالیه .

_ممنون .

چشمم به بوم بزرگ نقاشی وسط اتاق افتاد که با یک پارچه بزرگ پوشیده شده بود .

_این چیه ؟

لبخند کمرنگی زد .

_این هنوز تموم نشده ، یعنی تازه شروعش کردم ، تموم که شد نشونت می دم .

نگاه دیگری به اطراف انداختم ، گیتار سفیدی گوشه ی تخت چشمم را گرفت .

_گیتارم میزنی ؟

_باز که دست کم گرفتی ما رو .

_آفرین ! آفرین !

_گیتار دوست داری ؟ کلا موسیقی ؟

_راستش از بچگی دوست داشتم ویالن بزنم .

ابروهایش بالا رفت .

_ویالن ؟

_همیشه توی فیلما می دیدم یکی ویالن می زنه ، توی دلم قند آب می شد .

_که اینطور !

همچنان با ابرو های بالا رفته نگاهم می کرد ، انگار فکرش جای دیگری بود .

من_خب من دیگه برم استراحت کنم .

به طرف در اتاق رفتم که به خودش آمد .

_دختر عمو جان ؟

برگشتم و به او خیره شدم ، همچنان درفکر بود .

من _چیزی می خوای بگی ؟

بعد از چند لحظه سکوت گفت .

_اگه موقعیتش جور باشه دوست داری ویالن یاد بگیری ؟

ذوق زده پاسخ دادم .

_خب معلومه که دوست دارم .

_اگه جور شد خبرت می کنم ، باید با یکی از دوستام صحبت کنم .

از خوشحالی پریدم هوا .

_ وای ! ممنون ، ممنون ، منون !

_خب بابا ، نفس بگیر !

_به خدا خیلی ممنونم ازت ، همیشه آرزوم بود برای یک بار هم که شده ویالن دستم بگیرم .

_ تا یه مدت دیگه هم دستت میگیری هم می نوازی .

_بازم ممنون .

***

بالاخره شروع شد ، روزی که هم برای فرا رسیدنش اشتیاق داشتم هم استرس ، روز اول دانشگاه .

روبروی در ورودی ایستاده بودم اما پایم یاری نمی کرد جلوتر بروم .

_ببخشید شما دانشجوی ادبیاتین ؟

به طرف منبع صدا چرخیدم ، یک دختر ریز نقش سبزه رو پشت سرم ایستاده بود .

من_بله !

_نمی دونید کلاسا کجا برگذار می شه .

من_ من ترم اولم ، نمی دونم .

_شمام ترم اولی ؟ پس همکلاسیم ، چه خوب !

دستش را به طرفم دراز کرد .

_من آوا هستم .

با او دست دادم .

_منم نفسم .

با هم وارد ساختمان شدیم ، با وجود آوا استرسم کمتر شد ، با هر دردسری بود کلاس را پیدا کردیم .

کلاس خلوت بود ، همان صندلی های اول نشستیم ، آوا کیفش را روی صندلی کناری گذاشت و به طرفم چرخید .

_بچه تهرانی ؟

_نه من از کرمانشاه اومدم ، اینجا خونه ی عموم می مونم . تو چی ؟

_من اهل لارم ، خوابگاه گرفتم .

_خوابگاه سخت نیست ؟ اذیت نمیشی ؟

_نه به من که خوش می گذره البته هنوز اولشه .

_منم می خواستم خوابگاه بگیرم اما خوب اجازه ندادن .

کلاس کم کم داشت شلوغ می شد ، آوا همچنان از خوابگاه تعریف می کرد .

_اتاق ما شش نفریم ، قرار شد هر روز …

حرف در دهانش ماسید و نگاهش به در ورودی قفل شد ، رد نگاهش را گرفتم .

پسری بلند قد و لاغر اندام وارد کلاس شد ، یک دست کت و شلوار طوسی با پیراهنی خاکستری ، درست همرنگ چشمانش ، پوشیده بود و یک سامسونت بزرگ در دست داشت .

با گامهای شمرده یک راست به طرف میز استاد رفت .

صدای یکی از دختر ها که انتهای کلاس نشسته بود بلند شد .

_پسره ی جوگیر رو !

و بلند تر ادامه داد .

_بیا بیرون از جا استادی !

اخم های پسر در هم رفت و چند بار محکم روی میزش کوبید ، یاد معلم های مدرسه افتادم که همیشه این کار را برای آرام کردن کلاس انجام می دادند.

همه در سکوت و تعجب به او خیره شدند .

تک سرفه ای کرد .

_رحیمی هستم ، استاد دستور زبان .

رنگ از رخ دختر بیچاره پرید .

استاد رحیمی روی صندلی اش نشست و کیفش را باز کرد .

_خانوم شما تشریف ببر بیرون .

سر همه به انتهای کلاس چرخید ، دخترک در صندلی فرو رفته بود .

رحیمی بلند تر گفت .

_مگه با شما نیستم ؟ گفتم بفرمایید بیرون .

یکی از پسر های کلاس که کنار پنجره لم داده بود با لبخند کجی به طرف استاد چرخید .

_استاد به خاطر گل روی ما ببخشیدش .

رحیمی با اخم غلیطی به پسر خیره شد .

_ اسم شما چیه ؟

پسر صاف نشست .

_رئوفی ، چرا ؟

استاد بی توجه به سوالی که رئوفی پرسید از دختر پرسید .

_و شما ؟

_چی ؟

_می گم اسمتون چیه ؟

_سمایی .

رحیمی لیستش را به دست گرفت و با خونسردی به آن خیره شد ، چند لحظه با سکوتی وحشتناک گذشت .

استاد_نیلوفر سمایی ، شهرام رئوفی . اسمتون رو از لیست پاک کردم ، تشریف ببرید حذف کنید .

چشمهای رئوفی بیرون زد .

_استاد من که …

محکم روی میزش کوبید .

_بیرون !

سمایی با چشم های خیس وسایلش را برداشت و از کلاس بیرون دوید ، رئوفی هم به دنبالش رفت و در را محکم در را پشت سرش به هم کوبید .

استاد برخاست کتش را در آورد و روی دسته صندلی انداخت و روی پاشنه ی پا به طرف کلاس چرخید .

_سر کلاس من خوشمزگی نمی کنید ، ادا اصول در نمیارید ، با هم حرف نمی زنید ، بین حرف من نمی پرید و از موبایل و هندزفری استفاده نمی کنید و مثل یه دانشجوی واقعی رفتار کنید ، اینجا مدرسه نیست شما هام بچه نیستید ، هر کی هم از این وضع ناراحته همین الان بره حذف کنه .

همه مثل مجسمه خشک شده بودند ، هیچکس جرات نطق کردن نداشت ، حتی صدای نفس کشیدن هم از کلاس نمی آمد .

کتابش را بیرون کشید و به طرف تخته رفت .

_دستور زبان آسون نیست ، اگه آسون بگیرید قبول نمی شید ، وقتی یه مبحث رو توضیح میدم سوال نمی پرسید تا زمانی درس تموم شه ، اگه نفهمیدید اون موقع بپرسید تا توضیح بدم . اگه نپرسید یعنی یاد گرفتید پس جلسه بعد سوالی که مربوط به هفته گذشته باشه رو جواب نمی دم .

شروع کرد به نوشتن ، مثل ربات برنامه ریزی شده ! مگر کسی جرات داشت چشم از تخته بردارد ؟

کلاس که تمام شد آوا با صدای بلند پوفی کشید و بدنش را کش و قوسی داد .

_وای عجب اژدهایی بود ! جرات نداشتم نفس بکشم ، از اول تا آخر کلاس یه تکونم نخوردم همه ماهیچه هام خشک شد .

من_خدا آخر عاقبتمونو با این به خیر کنه .

آوا_کلاس بعدی چیه ؟

_آیین نگارش .

_کاش استادش مث این یکی نباشه ، خداییش خوشتیپه ها ! اما چه فایده ؟

***

***

یک ماه از شروع ترم گذشت ، در هفته دو جلسه با استاد رحیمی کلاس داشتم ، اما همان چهار ساعت برای استرس یک هفته کافی بود .

آنقدر ترس از کلاس دکتر رحیمی به من فشار می آورد که مجبور می شدم یک بار قبل از کلاس یک بار بعد از کلاس ، دستشویی بروم !

آنروز بعد از یک هفته ی خسته کننده پشت میز تحریر اتاقم نشسته بودم و شقیقه هایم را می مالیدم و تحقیقی می نوشتم که دکتر رحیمی تهدید کرده بود بدون آن سر کلاسش حاضر نشویم .

_ ای خدا کنه شنبه بمیری من راحت شم !

تقه ای به در خورد ، از جا پریدم .

_بله ؟

_…

_بله ؟

_…

از جا برخاستم و در حالی سرم را می خاراندم در را باز کردم ، هیچکس در راهرو نبود .

به اطراف سرک کشیدم و شانه بالا انداختم ، خیالاتی شده بودم ؟

قبل از اینکه در را ببندم چشمم به یک بسته بزرگ کادو شده افتاد ، با تعجب خم شدم و آن را از جلوی در برداشتم ، آنقدری که انتظار داشتم سنگین نبود .

در را بستم و بسته را روی تخت گذاشتم و کنارش نشستم ، یک کارت کوچک گوشه ی جعبه زیر پاپیون بود ، یک یاداشت کوچک .

” بهترین ساز دنیا برای بهترین دختر دنیا ”

قلبم برای لحظه ای ایستاد ، با دستان لرزان جعبه را باز کردم ، با دیدن ویالن دستانم بی اختیار روی دهان جهید و هییینی کشیدم ، کمی طول کشید از شوک بیرون بیایم ، انگشتم را روی ساز کشیدم ، واقعی بود !

زیر لب زمزمه کردم .

_کامدین !

از اتاق بیرون دویدم و به طرف اتاقش رفتم ، آنجا نبود .

پله ها را دوتا یکی پایین آمدم ، زن عمو روی راحتی لم داده بود و کتاب می خواند .

_صبح بخیر زن عمو .

_صبح بخیر عزیز دلم ، دیر بیدار شدی .

_بیدار بودم زن عمو ، داشتم تحقیق می نوشتم .

_خسته نباشی ، برو صبحانه بخور چایی حاضره .

_چشم ، اما اول باید کامدینو پیدا کنم ، کارش دارم .

_فکر کنم چند دقیقه پیش رفت توی کتابخونه .

تشکر کردم و به طرف انتهای سالن رفتم ، کتابخانه در یک راهروی پر از قاب عکس و در قسمت جنوبی ویلا بود .

در زدم و بدون اینکه منتظر جواب شوم وارد کتابخانه شدم .

متوجه من نشد پشت به در نشسته و هندزفری داخل گوشش بود ، پاورچین به طرفش رفتم و یکباره هندزفری را از گوشش کشیدم ، یک متر به هوا پرید طوری که نزدیک بود از روی صندلی بیفتد .

به قیافه ی شوک زده اش خندیدم ، او هم به خنده ی من خندید .

_این دو بار ! تا منو سکته ندی ول نمی کنی .

با لحنی جدی گفتم .

_کامدین ، چرا اینکار رو کردی ؟

خنده اش ماسید .

_چیکار کردم ؟

خندیدم .

_نمی دونم بابت ویالن چطوری تشکر کنم .

_ ای بابا ! یه جوری گفتی فکر کردم ازم ناراحت شدی .

_ناراحت چیه دیوونه ؟ تا آخر عمر ممنونتم .

_من تشکر خشک و خالیو قبول ندارم !

یک لحظه دستم لرزید .

_یعنی چی ؟!

_یعنی اینکه جای تشکر باید یاد بگیری برام ویالن بزنی .

نفس راحتی کشیدم .

_چشم .

و با لبخند ادامه دادم .

_حالا کی باید برم کلاس ؟

روی صندلی لم داد .

_ من یه دوستی دارم که کلا توی کار موسیقیه و چند سالی هم هست که تدریس می کنه ، با اون حرف زدم ، فردا میبرمت تهران ، آموزشگاه ، از فردا شروع می کنی . هر هفته چهارشنبه ها و پنج شنبه ها . خوبه ؟

_عالیه ، ممنون .

برگشتم به طرف در بروم که صدایم زد .

_نفس ؟

برگشتم و مات به او خیره شدم ، کم پیش می آمد من را به اسم صدا بزند .

ادامه داد .

_فقط … فقط یه چیزی … نمی دونم بگم ؟ … نگم ؟!

بیشتر تعجب کردم .

_خب ، بگو ببینم چی شده ؟

کامدین_چیزی که نشده … فقط می خواستم بگم … یعنی راستش … این دوست ما یه کم گند اخلاق و بد قلقه … اذیت نمی شی استادت اینطوری باشه ؟

خندیدم .

_من به اخلاقش چیکار دارم ؟ همین که ویالن آموزش بده بسه .

بعد زیر لب با پوزخندی گفتم .

_از اون دکتر رحیمی که هار تر نیست !

ابروی کامدین بالا رفت .

_از کی ؟

_هیچی ! با خودم بودم .

_گفتی دکتر رحیمی ؟ دکتر سبحان رحیمی ؟

_اسمش رو نمی دونم .

_چیکارس ؟

_استادمه … سگ !

_یه جوونه سه چهار سال از من بزرگ تر ، تقریبا سی و چهار ،پنج سالشه ؟

_آره !

پقی زد زیر خنده و افتاد روی صندلی و شروع کرد با خودش حرف زدن .

_این بدبخت می گفت من استاد دانشگاه تهرانم من مسخره ش می کردم … فکر می کردم چرت میگه ، آخه اون دلقک رو چه به درس دادن ؟

_دلقک ؟ نه بابا اژدهای هفت سره ، انگار ارث باباشو خوردیم ، با همه دعوا داره .

_کی سبحان ؟ اون که باید به زور میخ و چکش نیششو ببندی !

_ پس حتما اشتباه می کنی .

_نمی دونم والا ، حالا یه روز سبحانو نشونت می دم ببینیم اشتباه می کنم یا نه .

سبحان ! چه قدر اسمش آشنا بود ، قبلا از کامدین شنیده بودم ؟

***

با استرس مقابل آینه ایستاده بودم و پنجه ی پای راستم را روی زمین می کوبیدم ، هر کاری می کردم نمی توانستم مقنعه ام را روی سرم مرتب کنم ، انگار لج کرده بود .

در آخر هم آن را در آوردم و یک مقنعه ی دیگر پوشیدم ، به خودم نگاه کردم ، با رنگ سرمه ای مقنعه شبیه بچه مدرسه ای ها شده

بودم .

یک بارانی کاربنی از داخل کمد برداشتم و تن کردم .

_دختر عمو جان ؟ داری استخاره می کنی ؟ بدو دیگه !

صدای کامدین آنسوی در بود .

_اومدم ، اومدم !

کمربند بارانی را بستم و ویالن را برداشتم و از اتاق بیرون زدم ، کتی و کامدین در راهرو با هم حرف می زدند .

_ببخشید معطل شدید .

کتی_ نه بابا عجله که نداریم .

کامدین_بریم ، وقت برا تعارف زیاده .

سوار ماشین شدیم ، قرار شد اول کتی را به کلاس زبان برساند وبعد مرا به کلاس موسیقی .

تمام طول مسیر کتی و کامدین توی سر و کله ی هم می زدند و می خندیدند .

کامدین_کتی بعد از کلاس من دیگه نمیام دنبالت ها ! بگو بعضیا بیان .

کتی_بیخود ! بعضیا کار دارن مث تو که ول نمی چرخن !

_بابا پنجشنبس ! عالم و آدم بیکارن این بعضیای شما که رییس جمهور نیس .

نیشم باز بود نمی دانستم کتی دوست پسر دارد یا نامزد !؟

جالب تر از این ؛ نمی فهمیدم کامدین چطور اینقدر راحت در مورد به قول خودش بعضی ها صحبت می کرد .

باید بعدا از او می پرسیدم ، این مدت فرصت نشده بود با کتی بحث های دخترانه بکنیم .

کلاس زبان کتی همان کرج بود ، بعد از کمی کلکل با کامدین و طلب صبر برای من از خدا به خاطر کلاس موسیقی ، خداحافظی کرد و رفت .

به جاده زل زدم شدت استرسم از روز اول دانشگاه بیشتر بود ، کاش می شد بگویم منصرف شدم ، حوصله یک دکتر رحیمی دیگر را نداشتم .

_چرا رنگت پریده دختر عمو جان ؟

_هان ؟

_گوش نمی دیا ! می گم چرا اینقدر استرس داری ؟

_نمی دونم به خدا انگار روز اول مدرسمه !

پرت شدم به روز اول مدرسه ! چه روز نحسی بود ، چقدر زجر کشیدم ، همه با مادرشان آمده بودم ، اما من چون آقاجون ، خان جون رو برده بود بیمارستان برای شیمی درمانی ، تنها رفتم مدرسه … هنوز دو ماه از مرگ مادر و پدرم نگذشته بود !

من هنوز در شوک بودم ، یک شوک ترسناک .

همان ساعت اول که ناظم سرم داد کشید .

_چرا حرف گوش نمی دی !؟

خودم را خیس کردم تا مدتها بعد به خاطر آن اتفاق به القاب نا خوشایندی در مدرسه خطاب می شدم .

_نفس ؟

با نگاه مات کامدین قطره اشکم را پاک کردم .

_ببخشید ، یاد یه چیزی افتادم .

لبخند تلخی زد و سریع یک جا نگه داشت و پیاده شد ، با تعجب رفتنش را نظاره گر شدم .

چند لحظه بعد با دوتا بستنی شکلاتی برگشت .

خندیدم .

_دیوونه !

سوار ماشین شد و بستنی را مقابل چشمانم گرفت .

_یه نصیحت از طرف پسر عمو جان ! هر وقت غصه ت گرفت ، بستنی شکلاتی بخور ! اصلا معجزه می کنه .

بستنی را گرفتم و به چشمهای مهربانش خیره شدم ، یک محبت ناب ته این دریا بود .

نمی دانم معجزه ی بستنی بود یا صفای کامدین اما همه ی استرس و افکار بد دود شدند رفتند هوا !

دو ساعت بعد بالاخره به آموزشگاه رسیدیم ، از ماشین پیاده شدم ، بیشتر شبیه به یک خانه ی قدیمی بود .

یک حیاط بزرگ پر از کاج و یک ساختمان کهنه ی استوانه ای شکل .

_پسندیدی ؟

بی هوا رو به کامدین چرخییدم .

_چی ؟

_می گم اگه ساختمون مورد پسند واقع شد بریم تو تا الانشم دیر کردیم ، نمیخوای که روز اول گیستو بگیره ؟

خندیدم.

_حالا اسمش چیه ؟

کامدین_کی ؟

من_همین جناب هیولا ؟

_پارسا !

_ای بابا من به اسم کوچیکش چیکار دارم ؟ فامیلیش چیه ؟

_پارسا فامیلیشه ! فرداد پارسا .

همانطور که این را می گفت در ساختمان را باز کرد و اشاره داد من اول بروم .

هر چه بیرون کهنه بود داخل سالن اصلی تمییز و بازسازی شده به نظر می رسید ، یک سالن مدور و زیبا با سرامیک سفید ، در مرکز سالن یک پیانوی بزرگ قرار داشت و دور تا دور هم درهای سفید .

کامدین پشت سرم وارد شد ، مرد مسنی که از رو به رو می آمد با دیدن کامدین لبخند عمیقی زد ، او فرداد پارسا بود ؟ به چهره اش نمی خورد بد اخلاق باشد !

به ما رسید .

_به به ! کامدین خان ، چه عجب چشم ما روشن شد به جمالت ، خبر می دادی گاوی گوسفندی قربونی کنیم.

کامدین که تازه متوجه پیرمرد شده بود جلو پرید و با او دست داد .

_سلام استاد ، شما لطف دارید .

پیرمرد رو به من کرد اما کامدین را مورد خطاب قرار داد .

_مبارکا باشه ! بی خبر بی وفا ؟ خانومته ؟

لبم را گزیدم ، کامدین به وضوح قرمز شد ، روی خجالتی اش را ندیده بودم .

_نه استاد کی به من زن می ده ، ایشون دختر عموم هستن .

و رو به من کرد .

_نفس جان ایشونم جناب مجد هستن ، استاد نقاشی بنده .

لبخندی زدم و سلام کردم ، واقعا تعلیم چنین شاگرد هنرمندی دست مریزاد داشت .

مجد_خب کامدین خان چطور شد به ما سر زدی ؟

_همراه دختر عموم اومدم ، با فرداد کلاس داره .

مجد خندید و آرام گفت .

_خدا صبرت بده دخترم !

لبم خندید اما از درون یخ زدم ، این فرداد پارسا چه جانوری بود که همه از او می ترسیدند حتی این پیرمرد .

کامدین دهان باز کرد حرفی بزند که صدای پیانو بلندشد ، یکباره تمام سر و صدای سالن فروکش کرد ، نگاهم به سمتی که پیانو قرار داشت چرخید و روی نوازنده متوقف شد ، نفسم بند آمد .

خیلی کم پیش می آمد با چنین تصویری رو به رو شوم ، آدم در زندگی هر روز چنین منظره ای را نمی بیند .

انگار وسط یک فیلم سینمایی قرار داستم و سوپر استار آن داشت پیانو می نواخت .

خدا برای خلق این آدم خیلی وقت گذاشته بود ، انگار داشتم به یک شاهکار هنری نگاه می کردم ، از همان هایی که در موزه ها نگهداری می کنند ، چیزی شبیه به یک تندیس ، یک مجسمه ی تراش خورده ی یونانی ! مجسمه ای که کمی هم خشن باشد ، چیزی مثل مظهر تمام و کمال این کلمه : مردانه !

موهای حالت دار مشکی که رو به بالا شانه شده بود ، ابروهای پهنی که یک جفت تیله ی سرد سیاه را کادر کرده و چانه ی کمی پهن و فک زاویه دار ، اخم عمیقی بر تمام این جذابیت سایه افکنده بود .

انگار از چیزی که می نواخت رنج می برد ، حس می کردم از همه چیز ناراحت است .

سحر می نواخت ، جادو می زد ، پیانو زیر انگشتانش شعر سوزناک می خواند ، انگار که تمام غصه های دنیا در این ساز باشد .

تمام حضار در سکوت به رقص هنرمندانه ی انگشتانش بر کلید های سفید و سیاه نگاه می کردند ، همه طلسم شده بودند ، انگار نه انگار تا چند لحظه پیش صدای همهمه ی هنرجویان سالن را پر کرده بود ، حالا در چشم همه ردی از اشک می درخشید .

مثل یک رویا بود ، حس یک خلسه ی عمیق !

انگار نوای پیانو صدای ناله ی یک قلب نا آرام بود .

دست از نواختن کشید ولی به نظر نمی آمد قطعه ای که می نواخت ، تمام شده باشد .

شانه ی پهنش را کمی عقب داد و از جا برخاست .

کمی طول کشید تا حال و هوای سالن عوض شود و همه او را تشویق کنند .

همچنان اخم روی صورتش بود ، با مرد میانسالی که چند قدمی پیانو ایستاده بود دست داد و به طرف ما چرخید و برای چند ثانیه ی کوتاه به من خیره شد ، چقدر نگاهش نفسگیر بود .

سیاه ! سرد !

دیدم که به سوی ما می آید ، به نظرم آمد که کمی می لنگد ، زمین و زمان متوقف شدند ، فقط صدای پای او می آمد !

صدای کامدین من را از خلسه بیرون کشید ، کنار گوشم زمزمه کرد .

_این برج زهرمار رو که می بینی متاسفانه دوست بنده ست … فرداد پارسا !

بالاخره آن حجم سیاه و سرد به ما رسید ، رو به روی کامدین ایستاد ، بدون حتی نیم نگاهی به من .

از این فاصله متوجه شدم پیرهن خوش دوختش سرمه ای رنگ است نه مشکی ، غرق در نظاره نیمرخ مردانه ی او شدم ، از کامدین یک سر و گردن بلند تر بود من به زور تا شانه اش می رسیدم .

_دیر اومدین کامدین ؟

صدایش کمی گرفته بود .

کامدین _علیک سلام ! دیر کجا بود ؟ مگه نگفتی 5 ؟

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت .

_الان پنج و بیست دقیقه س !

_برو بابا توام ! مگه پادگان نظامی راه انداختی ؟

_مجبور شدم کلاس رو بیست دقیقه به تاخیر بندازم ، همه کلافه شدن .

_خیلی خب حالا ، ببخش به روی ماهم .

و بعد لبخند زنان رو به من اشاره کرد .

_ایشون همون دختر عمومه که در موردش گفتم، نفس خانوم خسروی !

برگشت و نگاه کوتاهی به من انداخت ، کوتاه اما گیرا ! از همان ها که از راه چشم تا مغز استخوان آدم را می سوزاند .

به زور خودم را جمع و جور کردم و سلام دست و پا شکسته ای تحویلش دادم .

در جوابم فقط سری تکان داد و بعد رو به کامدین چرخید .

_من دیگه برم سر کلاس ، به اندازهی کافی دیر شده ، خانوم خسروی هم تشریف بیارن ، بعدا می بینمت .

با کامدین دست داد و از ما دور شد ، آری می لنگید !

کامدین به من نگاه کرد .

_خب اینم از فرداد ، برو دنبالش ، دیر برسی میگیره !

با تعجب به او خیری شدم .

_چی رو ؟

_پاچه ت رو !

خندیدم و با کامدین خداحافظی کردم و به طرف کلاسی که فرداد رفته بود راه افتادم .

کلاس هم مثل سالن اصلی مدور بود ، ده صندلی دور تا دور کلاس چیده شده و یک چهار پایه هم وسط کلاس قرار داشت .

به جز من شش هنرجوی دیگر در کلاس نشسته بودند ، بلافاصله بعد از اینکه من هم نشستم فرداد که وسط کلاس قدم می زد در را بست و رو به یکی از هنرجویان چرخید .

_یوسفی شروع کن .

یوسفی که پسری هفده یا هجده ساله بود ، ویالنش را در دست گرفت و شروع کرد به نواختن .

دلم آشوب شد ، فکر می کردم سر کلاسی خواهم رفت که همه مثل من اول راه باشند ، چطور بگویم هیچ چیز از موسیقی نمی دانم ؟

به نظرم قطعه کوتاهی که یوسفی زد هنرمندانه بود ، وقتی اینقدر قشنگ می نواخت چه احتیاجی به کلاس بود ؟

یوسفی ویالن را پایین آورد و به صورت سرد فرداد چشم دوخت .

_استاد … خوب بود ؟

صدای بلند فرداد باعث شد از جا بپرد .

_خوب بود ؟!

چند قدم به طرف یوسفی رفت ، پسر بیچاره چنان در خود جمع شد که انگار منتظر بود فرداد به او حمله کند .

فرداد_حیف اون همه وقت که هدر دادم برای آموزشت ! انگار داشتی پنبه می زدی .

پسری که کنار دست یوسفی نشسته بود ، خندید ، اما فرداد چنان مثل میر غضب برگشت و به او خیره شد که خنده در دهانش ماسید و بلافاصله خفه شد .

فرداد _مگه هفته پیش از تو نپرسیدم یاد گرفتی یا نه ؟

رنگ یوسفی چنان سفید شده بود که می ترسیدم سکته کرده باشد .

فرداد بلندتر_جواب منو بده ! پرسیدم یا نه ؟

_پر … پرسیدید … استاد .

فرداد دستهایش را در هم گره زد .

_یادمه گفتی یاد گرفتم !

_بله … استاد .

_به نظر نمی رسه یاد گرفته باشی ! فقط وقت کلاس رو هدر دادی .

پوفی کشید و ادامه داد .

_تشریف ببر هر وقت تونستی همین قطعه ساده رو بزنی بیا بشین سر کلاس !

یوسفی با صورت آویزان ویالنش را برداشت و از کلاس بیرون رفت .

یک لحظه با خود فکر کردم چقدر شبیه به استاد رحیمی !

یوسفی با نا امیدی وسایلش را جمع کرد و ببخشید گویان از کلاس خارج شد ، فرداد به طرف دختر نوجوانی که کنار دست من نشسته بود اشاره داد .

_خانوم سلیمی ، نوبت شماست .

سلیمی که حسابی دست و پایش را گم کرده بود ” چشم استاد ” ی گفت و ویالنش را در دست گرفت .

من که هیچ اطلاعی از موسیقی نداشتم متوجه شدم دارد اشتباه می زند ، لحظه به لحظه اخم فرداد غلیظ تر می شد ، تا اینکه دیگر طاقت نیاورد .

_بسه !

سلیمی لب به دندان گزید و دست از نواختن کشید ، فرداد یک قدم جلوتر آمد .

_چرا پول پدر مادرتون رو اسراف می کنید ؟

_چی ؟

_خانوم شما سه هفته اس این یه قطعه ساده رو نمی تونی بزنی ! دریغ از پنج دقیقه تمرین ، از این در که می ری بیرون سازتو می بوسی می ذاری کنار !

_استاد به خدا …

_قسم نخور خانوم سلیمی ، مشخصه کی تمرین می کنه کی نه ، وقتی دوست نداری یاد بگیری چرا میای کلاس ؟

_ببخشید !

_با ببخشید شما چیزی یاد می گیری ؟

احساس کردم سر سلیمی در تنه اش فرو رفت ، در سکوت احمقانه ای به فرداد زل زده بود .

فرداد سری به نشان تاسف تکان داد ، نگاهش رو به من چرخید ، سر انگشتانم از استرس بی حس شد ، دو چشم سرد و سیاه و تو خالی تا چه اندازه می توانستند ترسناک باشند .

_شما خانوم ، سواد موسیقیتون در چه حده ؟ اصلا سوادشو دارید ؟

عرق سردی بر تیره ی کمرم نشست .

_نه !

چقدر برای گفتن همین یک کلمه ی ناقابل جان کندم ، یک تای ابرویش رابالا داد .

_پس اومدین اینجا چیکار ؟ نکنه انتظار دارین من اینجا کلاس نت خوانی بذارم ؟

انگشتانم را مشت کردم تا شاید از آن حالت خواب رفتگی نجات پیدا کنم .

_من … نمی دونستم … یعنی فکر می کردم …

دستش را به نشان سکوت بالا آورد ، لال شدم ، نمیدانم چه در چشمانم دید نگاهش را از من دزدید .

_صبر کنید تا آخر کلاس یه فکری می کنم .

لب به دندان گرفتم و ساکت شدم ، بعد از ایراد گرفتن از کار تمام هنر جویان و اظهار نا امیدی از یک یک آنها و تعیین تمرین لازم هفته آینده برای هر کدام پایان کلاس را اعلام کرد ، در حالی که دعا می کردم من را فراموش کرده باشد وسایلم را جمع کردم تا به همراه بقیه از کلاس خارج شوم .

_خانوم خسروی ، شما صبر کنید .

سر جایم خشک شدم ، دلم می خواست زودتر از جو خفه کننده ی کلاس خارج شوم ، بر ریه ام احساس فشار می کردم .

کلاس خالی شد من ماندم و این تندیس سیاه و سرد .

_من نمیدونم کامدین چی پیش خودش فکر کرده ؟

بیشتر داشت با خودش حرف می زد تا من .

_این وقت تلف کردنه !

بعد انگار به خودش بیاید سر بلند و به چشمانم خیره شد ، اخمش در هم رفت ، انگار با چشمانم خصومت داشت .

_کامدین به من نگفت شما سواد موسیقی ندارین ، من وقت اینو ندارم که بشینم به شما مقدماتو آموزش بدم .

حس می کردم یک سنگ ترازو بر سینه ام سنگینی می کند ، با نا امیدی به ویالنم نگاه کردم ، دلم نمی خواست تمام رویای شیرین ویالن زدنم به همین راحتی خراب شود ، باید از او می پرسیدم که آیا بعد از یادگیری مقدمات حاضر به پذیرش من هست ؟

_پس یعنی دیگه نیام کلاس ؟

_بیاید چیکار ؟ ویالن زدن که مسخره بازی نیست ! همینطوری مث آب خوردن بدون هیچ آمادگی بیاید و یاد بگیرید ؟

تمام ذهنم به هم ریخت ، سوالی که می خواستم بپرسم در دهانم ماسید .

_من … نمی دونستم.

_مگه از پشت کوه اومدید ؟

گر گرفتم ، با تمام وجود دلم می خواست توی گوشش بزنم اما نتیجه تمام حرصم مشتی بود که گره شد و ریه ای که مچاله !

بدون هیچ حرف دیگری از کلاس بیرون دویدم ، به اکسیژن احتیاج داشتم ، هوای تازه می خواستم .

دلم می خواست میتوانستم سرش داد بزنم ، کتکش بزنم ، لهش کنم .

در اصلی سالن را هول دادم و به حیاط رسیدم هجوم هوای سرد به ریه ام هم نتوانست حالم را بهتر کند ، به دیوار تکیه دادم و از کیفم اسپری را بیرون کشیدم و در دهان گذاشتم و پاف !

چشمانم بسته شد اکسیژن به ریه ام بازگشت و توانستم بالاخره تنفس کنم .

دستی بزرگ و مردانه بر شانه ام نشست .

چشم باز کردم ، کامدین با فاصله ی کمی رو به رویم ایستاده بود ، دریای چشمانش پر بود از نگرانی .

_چی شدی نفس ؟

حالم بهتر شده بود .

_خوبم ، چیزی نیست .

دستی عصبی در موهایش کشید .

_تو … تو آسم داری ؟

سرم را پایین انداختم .

_آره .

_الان چرا اینطوری شدی ؟ مشکلی توی کلاس پیش اومد ؟

تلخندی تحویلش دادم .

_فکر نکنم دوباره برگردم اینجا ، میزان استرسش بیشتر از ظرفیت منه ، خود آقای پارسا هم راضی نیست من بیام .

ابرویش بالا رفت .

_چرا راضی نیست ؟

_آخه من هیچی بلد نیستم ! گفت ویالن زدن مسخره بازی نیست .

با خودش آرام غرغر کرد .

_خدا بگم چیکارت کنه فرداد که هرچی می کشم از اخلاق گند توئه .

بعد رو به من کرد .

_غلط کرد ! خودم با فرداد حرف میزنم .

_نه تورو خدا !

این را خیلی بلند گفتم ، صدای شلیک خنده اش به هوا رفت .

_اینقدر ازش ترسیدی ؟!

لبخند کمرنگی زدم .

_خیلی بد اخلاقه ! فکر نکنم حتی اگه سر کلاسش قبولم کنه بتونم چیزی یاد بگیرم .

_این دوست ما فقط قیافه از خدا گرفته ولی یادش رفته وقتی اخلاق تقسیم می کنن توی صف وایسه !

خندیدم .

کامدین_آفرین دختر خوب ، صورتت با خنده قشنگه ، حالا بیا بریم فکر این دوست یالغوز منم نکن ، خودم یه معلم درست درمون واسه دختر عمو جانم جور می کنم .

به صورت مهربانش لبخند زدم .

_ممنون .

***

فرداد :

با صدای ویبره ی گوشی از خواب بیدار شدم ، هنوز سرم درد می کرد ، قرص های دیشب افاقه نکرده بود .

موبایل را از روی میز برداشتم و بعد از دیدن اسم کامدین پاسخ دادم .

_چی می خوای این وقت صبح ؟

_پاشو شازده ، لنگ ظهره .

چرخیدم و به ساعت نگاه کردم : هفت !

_ساعت هفته خروس بی محل .

_امروز کلاس داری ؟

_کدوم کلاس ؟

_ای بابا مگه چندتا کلاس داری ؟

_پیانو ،گیتار ، تار ، ویالن ، تنبور ! تا کدومش منظور نظر جنابعالی باشه؟

_ای بالا توام مریضی ها !

_زندگی خرج داره .

_برو بابا تو یه نفری خرجت کجا بود ؟

_خیلی خب حالا کارتو بگو .

_کلاس ویالنت امروزه ؟

_آره امروز ساعت پنج

_یادته راجع به دخترم عموم گفتم ؟

_نه ! چی گفتی ؟

_یادت نیست ؟

آنقدر بلند داد زد که موبایل را از گوشم جدا کردم .

_کر شدم ! چه خبرته ؟ یادم اومد ، گفتی میاریش کلاس ویالن .

_خب امروز بیاد ؟

_باشه ، فقط سر وقت بیاید .

_خیلی خب حالا موشک که نمی خوای هوا کنی .

_به تو اعتباری نیست ، اگه دختر عموتم مثل خودت باشه مجبور می شم کلاسو تعطیل کنم .

_می گم فرداد ؟

_دیگه چیه ؟

_تو رو جان کامدین ، پاچه ی این طفل معصومو نگیر .

_بسه کامدین !

_تو قول بده .

_خیلی خب ! فقط سر وقت بیا .

_چشم جناب سرهنگ !

قطع کردم و بی حوصله موبایلم را روی میز انداختم و دستی به صورتم کشیدم و از جا برخاستم .

یک راست به طرف آشپزخانه رفتم و سماور را روشن کردم و دوباره به اتاق خواب برگشتم و در حالی که پشت سرم را می خاراندم در کمد را باز کردم و یک پیرهن بیرون کشیدم و روی تخت انداختم .

چشمم به تقویم کنار پنجره افتاد ، چهارم آبان !

سرم تیر کشید ، چشمم را بستم و در دل به خود لعنت فرستادم که چرا این تقویم لعنتی را در دیدرس قرار داده ام .

به جای زخم بزرگ و کهنه ی پهلویم نگاهی انداختم و پوزخندی زدم .

_پنج سالگیت مبارک !

با کلافگی زیرپوشم را تن کردم که چشمم بیش از این به شمایل کریهه زخمم نیوفتد .

به آشپزخانه برگشتم ، چایی هنوز دم نکشیده بود ، یک تکه نان برداشتم و گاز زدم و خودم را روی مبل کنار تلوزیون انداختم ، حوصله نکردم تلوزیون را روشن کنم ، سر به پشتی مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم.

چیزی در حدود یک ساعت بعد با صدای تقه ی باز شدن در از خواب بیدار شدم .

_صبحت بخیر آق فری !

دستی به چشمانم کشیدم تا باز شوند .

_صد بار نگفتم منو با این اسم صدا نزن ؟

خندید .

_چرا اینجا خوابیدی ؟

_می خواستم تلوزیون ببینم ، صبح زود این پسره ی خروس بیدارم کرد .

_کامدین ؟

_آره دیگه ، اینجا چیکار می کنی ؟

_داشتم می رفتم دانشگاه ، گفتم سر راه تو رو هم برسونم آموزشگاه .

_خوبه ، حوصله رانندگی نداشتم .

_حالت خوبه فرداد ؟

_سردرد دارم ، چیزیم نیست .

_باز رفتی توی فکر ؟ چرا با خودت اینطوری می کنی ؟

_امروز چهارمه سبحان !

_خب ؟

_چهارمه آبانه !

برای چند ثانیه ساکت شد انگار مناسبت این روز را در ذهن جستجو می کرد ، یادش افتاد ، چون ابرو در هم کشید .

_خیلی خب حالا ! چهارمه که چهارمه ، تا کی می خوای فکر گذشته باشی ؟ پاشو یالا حاضر شو بریم یه هوایی به اون کله ت بخوره حالت جا بیاد .

سری تکان دادم و به طرف اتاق رفتم و لباسم را از روی تخت برداشتم و پوشیدم .

_چه شیک و پیک ! من بیچاره یه استادم ، از خروس خون تا بوق سگ با دانشجوای خل و دیوونه سر کله می زنم نمیرسم یه دس توی موهام بکشم ، جنابعالیم یه استادی لباس مکش مرگ ما تن می کنی شیک می شینی پشت پیانو !

_تقصیره خودته که موسیقی نخوندی جناب مهندس گل و بلبل !

***

کلاس ساعت چهار را کمی زود تر تعطیل کردم تا کمی استراحت کنم ، ناهار هم نخورده بودم ، سردرد امانم را بریده بود ، از صبح چند مسکن خورده بودم اما فایده نداشت .

به مش رحمت سفارش یک قهوه دادم روی مبل های انتهای سالن آموزشگاه رو به روی پیانو نشستم .

هنرجوها گه گاه رد می شدند و سلام می کردند و من با بی حوصلگی جواب می دادم .

سرم را به دیوار تکیه داده بودم و به جنب و جوش سالن نگاه می کردم ، چشمم به ساعت دیواری افتاد ، پنج بود .

امان از دست کامدین ! مطمئن بودم دیر می کند .

_استاد ، تشریف نمیارید ؟ ساعت پنجه !

نگاهش کردم ، خانم حاتمی بود ، از معدود هنرجویان با استعدادم .

_منتظر کسی هستم ، شما تشریف ببرید تمرین کنید تا من بیام .

چشمی تحویلم داد و رفت ، زیر لب نالیدم .

_ای خدا لعنتت کنه کامدین !

_استاد پارسا !

تعجب زده از دیدن او ، به احترامش از جا برخاستم ، استاد سهرابی بود که در نوجوانی به من پیانو می آموخت .

_استاد شما ؟ اینجا ؟

_یاد قدیما افتاده بودم گفتم سری به خاطراتم بزنم ، گرچه اینجا دیگه مثل گذشته ها نیست ، بگذریم ، خودت چطوری ؟ خوبی پسرم ؟

_شکر خدا ، می گذرونم .

_پدر خوبن ؟

_چهارده پونزده سالی می شه که فوت شدن .

_آخ ! رسم روزگار رو می بینی ؟

در سکوت سری تکان دادم .

_حالا چیکار می کنی ؟ زن گرفتی ؟

قلبم تیر کشید .

_تنهام استاد .

_تنها ؟ توی اون خونه ی درندشت ؟

_نه دیگه اونجا نیستم ، الان یه آپاتمان شصت هفتاد متری دارم .

ابرویش بالا رفت .

_چرا ؟

سر پایین انداختم ، انگار حکم صادر شده بود امروز تمام گذشته پیش رویم رژه برود .

از سکوتم فهمید نمی خوام پاسخ بدهم ، پوفی کشید .

_بگذریم ، نمی خوای یه قطعه مهمونمون کنی ؟

_اختیار دارید تا شما هستید من چرا ؟

_اینجا تو استادی پسرم ، می خوام جادوی دستای شما رو بشنوم .

سری به نشان چشم تکان دادم و به طرف پیانو رفتم ، هنوز ننشسته بودم که متوجه حضور کامدین نزدیک درب ورودی ، شدم .

نگاهم سر خورد روی دختر ظریف اندامی که کنار او ایستاده بود و به آقای مجد گوش می داد .

تنم لرزید و زانوانم سست شد ، این قطعا ضربه آخر برای از پا افتادن امروز بود .

همان چشم ها ، همان صورت ، همان زیبایی ! انگار زمان به شش سال قبل بازگشته بود ، تاریخ داشت تکرار می شد !

نگاهم را با هزار زحمت از او گرفتم قبل از اینکه متوجه من شود نشستم و به زور خودم را مجبور به نواختن کردم .

صدای پیانو همه را ساکت کرد ، سنگینی نگاهش را روی خودم احساس می کردم ، قلبم داشت از جا کنده می شد ، مگر امکان داشت دو نفر تا این اندازه شبیه به هم باشند ؟ شاید خود اوست ! نه ! همراه کامدین آمده پس همان دختر عموی کذایی ست .

فکرم به جایی نمی رسید امروز از زمین و اسمان برای من می بارد !

کاش می شد پیانو را بشکنم و فرار کنم ، اصلا چه دارم می نوازم ؟

نگاهم با یک اجبار بی اختیار به کلید پیانو دوخته شده بود ، کاش او هم به من نگاه نمی کرد ، زیر سنگینی نگاهش داشتم خفه می شدم ، دستهایم میلرزید اگر کمی بیشتر می نواختم آبرویم پیش استاد می رفت ، از جا برخاستم ، حضار تشویق کردند ،لبخند گشاد استاد نشانه ی خوبی بود .

دستم را در دست فشرد

_الحق که استاد شدی پسرم .

سر برای او فرود آوردم .

_هنوز شاگرد شما هستم .

_شکسته نفسی می کنی ، بفرما پسرم هنرجوهات منتظرن .

از او عذر خواهی کردم و بعد از خداحافظی به طرف کامدین و دختر عمویش به راه افتادم .

هر چه بیشتر نزدیک می شدم قلبم بیشتر فشرده می شد ، این چشمهای کشیده و مست کهربایی پرتگاه سقوط من به گذشته شدند !

شش سال پیش ! درست همان جا ، کنار درب ورودی با نگاهی سر تا پا هیجان به من زل زده بود !

سرم تیر کشید ، چشمانم تار می دید .

به کامدین رسیدم ، متوجه نبودم چه می گویم و چه می شنوم ، فقط عمدا طوری ایستادم که نگاهم به او نیفتد .

با معرفی کامدین مجبور شدم نگاهش کنم .

نفس ! اسمش نفس بود !

نا خودآگاه به چشمانش زل زدم ، انقدر نگاهش عمق داشت که در آن غرق شدم ، در این همه شباهت یک تفاوت دلگرم کننده وجود داشت ، یک معصومیت ناب !

نفهمیدم چرا او هم با دیدن من هول کرد ! آنقدر که وقتی سلام کرد صدای آهنگینش می لرزید .

به نظر خیلی بچه سال می آمد ، چند سالش بود ؟ 16 ؟ 17 ؟

با کامدین خداحافظی کردم ، نباید بیشتر از این طول می کشید ، به طرف کلاس رفتم .

چند لحظه بعد از من وارد شد همان نزدیک در ، کنار سلیمی نشست .

نیم نگاهی به او انداختم ، خوشبختانه متوجه نشد ، در کلاس را بستم و برای منحرف شدن ذهنم اسم اولین کسی که به ذهنم رسید را صدا زدم .

_آقای یوسفی شروع کنید !

هول کرد ، حق داشت ، بعد از یک مدت طولانی شاگردی می دانست امروز حالم خوش نیست ، کارش که تمام شد سرش داد و بیداد راه انداختم و عذرش را برای آن جلسه خواستم .

از سلیمی خواستم بنوازد ، نگاهم گاهی از سلیمی روی نفس می لغزید و بعد سریع سر جای اولش باز می گشت .

می شنیدم که سلیمی تا چه اندازه دارد اشتباه می زند اما هواسم به او نبود ، دست آخر هم ساکتش کردم و در مورد بی استعداد بودنش آسمان و ریسمان بافتم ، که ذهنم درگیر آن یک جفت کهربای خمار نشود .

اما بالاخره مقاومتم شکسته شد و بی مقدمه او را مورد خطاب قرار دادم ، شدت استرس وارده به اورا می توانستم از رنگ پریده و لرزش دستانش درک کنم ، از من می ترسید !

از همان اول می دانستم سواد موسیقی ندارد ، از رفتارش و نگاه های پرسشگرش مشخص بود ، با این حال پرسیدم ، با لحن بدی هم پرسیدم .

دختر بیچاره از ترس صدای نه گفتنش خفه شد .

با وجدانم که مدام نهیب میزد و معصومیت دخترک را به رخم می کشید دست به یقه بودم .

صدایم را بالا بردم .

_پس اومدین اینجا چیکار ؟ انتظار دارین من اینجا کلاس نت خوانی بذارم ؟

به لکنت افتاد ، ترسید ، معصومیت صورت رنگ پریده اش صد چندان شد ، اخم کردم و سر برگرداندم و از او خواستم تا آخر کلاس صبر کند ، می خواستم تکلیف خودم را مشخص کنم .

عصبانیتم را سر تک تک هنر جویان با ایراد گرفتن از کار های خوب بدشان چنان خالی کردم که در آخر کلاس هیچکس جرات نطق کردن نداشت .

بالاخره پایان کلاس را اعلام کردم ، همه نفس راحتی کشیدند ، او هم شروع کرد با عجله به جمع کردن وسایلش ، می خواست فرار کند ، بهتر ! باید می ذاشتم برود .

اما امان از زبانی بیهوده باز شود .

_خانوم خسروی ! شما صبر کنید .

ایستاد ، در دل به خود لعنت فرستادم ! حالا چه باید بگویم ؟

او از من می ترسید و من از چشمان او !

کمی چرت و پرت در مورد اینکه وقتی برای آموزشش ندارم تحویل او دادم ، نا امید شد ، انگار تمام دلخوشی اش در دنیا همین ویالنی بود که در دست می فشرد .

_یعنی دیگه نیام کلاس ؟

عقلم مشتاق شنیدن این جمله بود اما دلم … نه به هیچ وجه !

اما این حق دلم نبود که تصمیم بگیرد ، دیگر اختیارم را به دست دلم نخواهم داد .

_بیاید چیکار ؟ ویالن زدن که مسخره بازی نیست ، همینطوری مث آب خوردن بیاید و یادش بگیرید !

صورتش کدر شد ، حس کردم به سختی نفس می کشد .

_من … نمی دونستم !

از دهانم پرید

_مگه از پشت کوه اومدید ؟

منتظر یک سیلی محکم شدم ، عصبانی شد اما بی صدا بی حرکت !

حقم بود اگر مشت گره شده اش را به صورتم می کوبید .

بی هیچ حرفی از کلاس بیرون دوید ، داشت از من و اخلاق گندم فرار می کرد .

***

به خانه که رسیدم هوا تاریک شده بود ، در حالی که لباس عوض می کردم به رستوران سر کوچه سفارش شام دادم و خودم را روی مبل رها کردم .

هنوز تلوزیون را روشن نکرده بودم که موبایلم زنگ زد ، بی توجه به شماره جواب دادم .

_بله ؟

_بله و کوفت … بله و مرض … مرتیکه نفهم گوساله !

_سلام کامدین !

_سلام سرتو بخوره ! چی به این دختر بیچاره گفتی الاغ ؟ خوبه سفارش کردم اون اخلاق سگیتو کنترل کنی ! شرف منو بردی حالا پیش خودش فکر می کنه عمدا تو رو معرفی کردم حالتشو بگیرم ، آخه لامصب من با این اخلاق گندت چیکار کنم ؟

_کامدین …

_کامدین و مرض بگو چی بلغور کردی به این طفل معصوم که کلا از ویالن زدن منصرف شده ؟

_من چیزی نگفتم ، گفتم وقت ندارم مقدماتی کار کنم .

_د آخه من می دونم تو چه سگی هستی و با چه لحنی حرف زدی ، همینطوری که منطقی و گل و بلبل که نگفتی

_اینقد داد نزن کامدین امروز روز خوبی برا کلافه کردن من نیست ، خودت با دختر عموت مقدماتو کار کن بعد بفرستش کلاس .

_نمیاد ، اگرم بیاد دیگه کلاس تو نمیاد ، اگرم بخواد بیاد من نمی ذارم !

_میاد ، توام اجازه میدی بیاد ، حالا برو بذار من کپه مرگمو بذارم

قطع کرد ، کامدین بود دیگر !

عصبانی می شد اما خیلی زود فراموش می کرد .

مثل برادر بود … از جان نزدیک تر … ناجی بود ، ناجی !

***

ده روز از آن ماجرا می گذشت ، هر بار با کامدین حرف می زدم فقط بد و بیراه بارم میکرد ، انگار اینبار عصبانیتش فرق داشت ، جدای از رفتار کامدین خودم هم عذاب وجدان داشتم ، دخترک بیچاره گناهی نداشت که من را به یاد سیاه ترین روزهای زندگی ام می انداخت ، نباید به خاطر یک شباهت احمقانه رویای ویالن زدنش به باد فنا می رفت .

صدای باز شدن در باعث شد سرم را از دخل یخچال بیرون بکشم .

_سلام فری .

_فری و زهرمار ، شد یه بار منو مثل آدم صدا کنی ؟

__داری تک خوری می کنی ؟

به لیوان آب پرتقالی که در دست داشتم اشاره کرد ، لیوان را به او دادم و دوباره به سمت یخچال رفتم تا برای خودم بریزم .

_اول صبح جمعه چیکارم داشتی ؟ نگو که گفتی بیام با هم آب پرتقال بخوریم .

_ماشین آوردی ؟

_آهان ! پس لگنت خراب شده ، بنده قرار سرویست باشم .

_خب باید به یه دردی بخوری دیگه !

_تقصیر منه که از خوابم زدم اومدم اینجا .

_خب حالا ناز نکن .

_کجا می خوای تشریف ببری ؟

_خونه کامدین .

_چطور یهو بی خبر ؟

_با کامدین هماهنگ کردم ، توام که بدت نمیاد .

_بریم چیکار ؟

_یه اشتباهی کردم باید برم درستش کنم .

_باز پاچه ی کدوم بدبختی رو مورد عنایت قرار دادی ؟

_بریم خودت می فهمی .

***

نفس :

صبح روز جمعه با هزار جان کندن بیدار شدم و به زور خودم را از بالشت جدا کردم و در حالی که سرم را می خواراندم تلوتلو خوران به سمت دستشویی رفتم .

نگاهی به آینه انداختم ، انگار از جنگ برگشته بودم ، موهایم آنقدر در هم تپیده بود که بعید میدانستم به حالت اولیه باز گردد ، چشمانم به اندازه دو تخم مرغ درشت ، پف داشت .

_ای خدا لعنتت کنه رحیمی !

تا ساعت 4 صبح با تحقیق سنگینی که برای شنبه می خواست سروکله زدم ، بعید می دانستم اگر کل روز جمعه را هم صرف نوشتن کنم تمام شود .

دوش گرفتم و به زور مقدار زیادی نرم کننده موهایم را شانه زدم ، چند بار صورتم را شستم تا آن حالت خوابالودگی از سرم بپرد ، اما فایده ای نداشت .

لباس پوشیدم و با موهای نیمه خیس برای صبحانه پایین رفتم .

صدای شوخی و خنده ی چند نفر از سالن می آمد ، احتمالا دوباره شروین آمده بود ، معمولا جمعه ها را با کامدین می گذراند .

همانطور خموده در حالی که چشمانم را که به شدت می سوخت ، می مالیدم وارد سالن شدم .

_صحت خواب دختر عمو جان !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x