– جانم ؟
یعنی قرار بود من هزار بار نامش را صدا کنم و او بی خستگی جانم بگوید ؟
– نیما ترانه رو دوست داره ؟
– اُ اُ … فسقلی میخوای زیر زبون منو بکشی …
– بامداد من دوست ندارم چیزی بین ما پنهان بمونه … نمیگم تو همه ی کارات فضولی میکنم و گزارش میخوام اما اوناییشو که میشه دوست دارم با هم در میون بذاریم … خودم یه چیزایی احساس کرده بودم … امروز که با نیما به هم علامت دادید شکم بیشتر شد …
– خب نیما از ترانه خوشش اومده
– از کی ؟
– خیلی وقته …
– پس چرا هیچی نمیگه ؟
– چون مطمئن نیست ؟
– از چی ؟ شما مردا هم که تا بیاید ابراز علاقه کنید آدمو دق میدید …
– آی آی … ما دق میدیم یا تو که منو 2 سال گذاشته بود میون زمین و هوا فسقلی ؟ … نه مطمئن نیست ترانه هم همین احساسو داشته باشه… نمیخواد با گفتنش همین رابطه ی نیم بند هم خراب بشه …
– خب بالاخره که چی … تا کی میخواد ادامه بده ؟
– نمیدونم …خودش باید تصمیم بگیره عزیزم …
– نخیر … تا اون بیاد تصمیم بگیره ترانه رفته خونه ی بخت … بچه هاشم اومدن …
– قربون اون شل شل حرف زدنت … بخواب فردا میریم حالشو جا میاریم …
– حال کیو ؟
– هر کی که تو بگی
راست میگفت ، به زور خودم را بیدار نگه داشته بودم … تکانی خورده بودم …جایم را محکم کرده بود … قفل دستانمان را محکمتر … در آغوش بامداد مچاله شده بودم …
… …
صبح نرمش چیزی را کنار صورتم احساس کرده بودم … از ترس پریدن خوابم چشم باز نکرده بودم …
– بامداد چیکار میکنی ؟
– دارم این گیسوهای بافتتو باز میکنم …
– نکن خوابم میاد …
غلتی زده بودم … سر در گردنش فرو برده بودم …
دوباره انگشتانش را حس کرده بودم …
– فسقل پاشو به همسر جان یه صبحانه بده …
– ساعت چنده ؟
– 9:30
– شکوه جون اینا بیدار شدن ؟
– رفتن آزمایش بدن … موعد چکابشون بود …
کش و قوس به تنم داده بودم … خوب بود که نبودند … میتوانستم با آن لباسها در خانه جولان دهم … برای بامداد صبحانه درست کنم و خجالت نکشم …
– دست و صورت شسته به آشپزخانه رفته بودم … املت قارچی درست کرده بودم … خیار گوجه حلقه کرده بودم ……..پشت میز آشپزخانه نشسته بود سرگرم گوشی اش بود …
لیوان چای را که روی میز گذاشته بودم روی زانویش نشسته بودم … گوشی را گرفته بودم لقمه ی آماده را دستش داده بودم …
– بسه دیگه … وقت صبحانه است …
– چه شود این صبحانه …
بی شک آن صبحانه خوشمزه ترین صبحانه ی دنیا و آن . خیار گوجه ها بهشتی بودند … چون هیچکدام مزه ی معمول را نمی دادند … شاید هم از خواص این مرد بود …
نامت را در هیچ یک از شعرهایم نمی نویسم
از تو با هیچکس حتی در لفافه حرف نمیزنم
در جمع با تو چون غریبه سخن می گویم
از رسوایی میترسم
پنهانی به دیدارم بیا
همچنان پذیرای تو خواهم بود
در حیاط خلوت روحم …که مخصوص ملاقاتهای خصوصی ست
مرد بود و قولش … بامداد برده بودم پیش بابا … صبورانه ایستاده بود … حرف زده بودم … بابا شنیده بود … مثل همیشه گریه کرده بودم … در آغوشم گرفته بود … این بار بی هیچ عذاب وجدانی … بی هیچ فکری از سینا … سایه ای از کژال … این مرد حامی حالا تمام و کمال برای خودم بود …
– بامداد منو میذاری کارگاه … با ترانه کار دارم …
– اره … منم یه سر میرم شرکت … خواستی بری خونه بگو میام دنبالت …
– نه خودم میرم … اصلا من باید ماشینمو می اوردم …
– دیگه چی ؟
لبخندی شیطنت آمیز زده بودم…
– دیگه هیچی …
– زنگ بزن … مواظب خودت باش …
در ماشین را بسته بودم …
راه افتاده بودم … هنوز سر کوچه نرسیده موبایلش را گرفته بودم …
– جانم ؟ چی شد ؟
– هیچی …خواستم بگم تو هم مواطب خودت باش مستر جونم
– ای جان فسقلی … چشم
– حالا خدافظ
صدای آهنگ ملایمش می آمد … کلید انداخته بودم … بر خلاف همیشه پشت بوم نقاشی اش نبود …
– به سلام بر گلدار متاهل … بابا حالا در جوار خانواده بودید دیگه … کارگاه اومدید چیکار ؟
– ااا فکر کردی من برم در جوار خانواده تو با این نقاشیات اینجا رو قرق کنی ؟ … شتر در خواب بیند پنبه دانه …
– نه بابا … ما غاصب نیستیم …
– ترانه مرام بذار یه دفه تو دو تا چایی بریز بیار بخوریم …
– باشه … به شرطی که جیمبوتو بدی … میخوام روژانو ببرم گردش
– جیمبو خونه ی بامدادیناست … صبح با بامداد رفتم بهشت زهرا بعدم بامداد رسوندم اینجا … بعدم از کی تا حالا معلم نقاشیا شاگرداشونو میبرن گردش …
پفش خوابیده بود از نبودن جیمبو … همانطور که در آشپزخانه چای میریخت صدایش بلند شده بود :
– بچه تنهاست … گناه داره … میخوام ببرمش بیرون … چهارتا جایی رو ببینه
– خب بچه با باباش میره … با عموش و عمه اش میره … به تو چه
– باباش که همش سر کاره … بعدم بنده خدا نمیدونه دختر بچه ی این سن و سال چی دوست داره که … عمو و عمه اش هم کار دارن
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
– یعنی چی ؟ خب داشته باشن … پدرش باید یه فکری بکنه … تو که نباید درگیر مسائل اونا بشی … قرارباشه هر شاگردی رو اینطوری بهش برسی که هیچی !
– وا … خب چیه مگه … وقت بیکاریمه میخوام دل بچه رو شاد کنم … بعدم شرایط روژان با بقیه ی بچه ها فرق داره … تازه خوبه ماشینتم نیاوردی و مثل جلاد منو بازجویی میکنی …
– ماشینمو آورده بودمم نمیدادم
دیگر لحن خصمانه ی هر دویمان مشخص شده بود …
– منظور ؟
– منظور این که این رفتارت متعادل نیست … یعنی چی که شدی دایه ی دلسوزتر از مادر … به تو چه که روژان تنهاست … یا نکنه بابای روژان تنهاست ؟!
– ببخشید متوجه نمیشم … حرفی داری بگو تیکه ننداز فدرا … رک بگو
– دارم رک میگم ترانه … چه دلیلی داره تو انقدر به این خانواده نزدیک باشی
– ااا… پس اینو بگو … چرا طفره میری ؟ … نزدیک میشم که میشم … اصلا اگه بخوام میخوام نزدیکتر از اینم بشم حرفیه ؟
باور کردنی نبود من و ترانه سر هم داد میزدیم …
– اره حرفیه … خیلی حرفاست …تو حالیت نیست
– اره من خرم … میشه تو حالیم کنی ؟ … شاید خبریه من نمیدونم
– میدونی ترانه خوبم میدونی … منتها خودتو زدی به خریت … تو میدونی اون پسره ی بدبخت که شب و روزشو گذاشته واسه جنابعالی دوستت داره … منتها مثل اینکه خوشت میاد گربه رقصونی کنی
– ااا… از کی تا حالا تو شدی قیم اون پسره ؟
– از وقتی تو خودتو زدی حماقت …
– حواست به حرف زدنت باشه فدرا
– حواسم نیست …میخوای چیکار کنی ؟ فکر کردی زندگی خاله بازیه ترانه ؟ … حالا چون تو دلت واسه روژان سوخته دلیل نمیشه این خل بازیارو در آری … خودتم خوب میدونی نیما چقدر دوستت داره و اینهمه مدت برات صبر کرده …
– نیما خودش لال نیست که بیاد بگه … به تو چه که شدی کاسه ی داغ تر از آش …
– آخه اونم از تو احمق تر خیر سرش میترسه به تو بگه از دستت بده …
– ااا… چه جالب … پس همون بهتر تو ترس خودش بمیره
کیفش را برداشته بود … بیرون زده بود … در حیاط را چنان کوبیده بود که انگار در را توی صورتم کوبیده … از فرط داد و بیداد تمام بدنم میلرزید …
خانه رفته بودم … در آغوش مامان مچاله شده بودم … گریسته بودم …غر زده بودم … باز گریسته بودم … ترانه را دوست داشتم … مثل خواهر نداشته …
– قربونت برم گریه نداره که … عصبانی شدید حرفایی که نباید به هم گفتید … فردا آروم میشید با هم حرف میزنید … دخترای من عاقل تر از این حرفان
– یعنی من نباید بهش میگفتم مامان ؟
– چرا عزیزم … باید میگفتی …اما شاید نباید اینجوری میگفتی … حالام پاشو برو یه دوش آب گرم بگیر … با این قیافه ی قرمز اینجا نشین …
دوش آب گرمم 40 دقیقه طول کشیده بود … انگار هرچقدر آب روی اعصاب متشنجم میریختم آرام نمیشد …
حتی حوصله نداشتم حوله ام را در آورم … کلاه حوله را سرم کشیده بودم جلوی آینه به قیافه ی درمانده ی غم آلودم نگاه میکردم … چه شده بود که این حرفها را به هم زده بودیم
تق تق در آمده بود …
– مامان بیا تو …
– منم … مامان نیست …
تازه که دیده بودمش یادم افتاده بود قرار گذاشته ایم خواستم بروم خانه تماس بگیرم …
نگاهم که نگاهش افتاده بود بی هیچ حرفی دوباره اشکها جاری شده بود … انگار منتظر تلنگر بودند که دوباره راهی شوند و چه تلنگری بهتر از او … جلو امده بوده… دست روی گونه ام گذاشته بود … دوباره به جایم بازگشته بودم … انگار قسمت بود بی بهانه و با بهانه میان این دستها حبس شوم
– هیشششش… بابا آخه من که چیزی نگفتم تو زدی زیر گریه … خب اصلا من معذرت میخوام که تو زنگ نزدی من بیام دنبالت خوبه ؟ … تقصیر منه … گریه نداره که فسقلیه من
– نخیر … من واسه اون گریه نمیکنم
– اا…پس اصلا از سر کار گذاشتنه من ناراحت نیستی … ؟ … برم یه فکری به حال خودم بکنم با این زن گرفتنم …
– ااا… بامداد اذیتم نکن دیگه … حالم خوب نبود …
– نمیخوام ناراحت باشی عزیز دلم … مامان بهم گفت چی شده … ترانه که کله خرابه تو هم رفتی دکمه اشو زدی …
– یعنی نباید میگفتم ؟ خب اگه نمیگفتم با بابای روژان ازدواج میکرد …نیما تنها میموند …
فین فین کردنم ادامه داشت … آن هم روی بلوز بامداد … خندیده بود
– اخه قربونه تو برم من مگه ازدواج قاقالی لی خریدنه که دو روزه ترانه با بابای روژان ازدواج کنه بره ؟ …
– خب بالاخره اینطوری بابای روژان ترانه رو به خودش علاقمند میکرد …
– خب به نظر تو اگه ترانه نیما رو دوست نداشته باشه و با دیدن بابای روژان بخواد نیما رو فراموش کنه علاقه اش به درد میخوره ؟
– یعنی ترانه نیما رو دوست نداره ؟
– خب من نمیدونم عزیزم … باید بذاری یکم خودش با خودش فکر کنه
– بامداد من دوسش دارم … فقط میخوام بهترین براش اتفاق بیفته …
دست دور صورتم گذاشته بود …سرم را بالا گرفته بود … چشم در چشمان اشکیم دوخته بود …
– اخه عزیز دل بامداد من میدونم فرشته ی کوچولوی من دلش میخواد بهترین برای همه باشه … فقط به ترانه فرصت بده … سرش میخوره به سنگ بر میگرده … عقلش پاره سنگ بر مبداره …همه که مثل فسقلی من عاقل نیستن
موهای خیسم را بوسیده بود …
– حالام زود لباستو بپوش بیا بیرون …
لباس پوشیده … موهایم را خیس دورم رها کرده بودم … بامداد پشت میز آشپزخانه گرم صحبت با مامان بود …
مامان پشت به ما غذا را میکشید …
لبهایش تکان خورده بود بی صدا … لب خوانی کردنش سخت نبود …
– موهاتو چرا خشک نکردی ؟
– همینطوری … حوصله نداشتم …
دوباره بی صدا لب زده بود : – برو خشک کن …
مامان برگشته بود … بیشتر از این پانتومیم بازی نمیشد کرد …
بعد از صرف چای عزم رفتن کرده بود … دلم همراهش شده بود …
– بامداد جان شب دیر وقته میخوای همینجا بمون …
– ممنون …مزاحمتون نمیشم دیگه
– مزاحم نیستی پسرم … بمون اینطوری منم خیالم راحته … فقط زنگ بزن به شکوه خبر بده …
بامداد دیگر تعارف کردن را جایز ندیده بود …چون شاید مامان با رفتنش موافقت میکرد …
رویایم به حقیقت پیوسته بود … اولین بار میتوانستم به اتاقم ببرمش … میان تمام گل گلی ها و آقا یوسف …
تیشرت سفیدش را که قبل از رفتن گرفته بودم شسته داده بودم بپوشد … از شلوارهای بابا برایش آورده بودم …
– بامداد بیا آقا یوسفو ببین … آقا یوسف تو همه ی تنهایی های من بوده و هست … کلی هم از تو براش حرف زدم …
– چشمم روشن … حالا چیا میگفتی ؟ … مگه تو از من حرفم میزدی ؟
– بله پس چی ؟ یه عالمه …
– خب بیا به خودم بگو حداقل یکم دلم خوش شه …
– زرنگی ؟ … نمیگم …
دوباره تختم را با او قسمت کرده بودم … دوباره میان دستانش قفل شده بودم …
– حالا بهت میگم موهاتو خشک کن برای من چشم ابرو میای … ؟
– خب حوصله نداشتم دیگه
– من که میدونم به خاطر بی حوصلگی نبود
– یعنی چی ؟
– یعنی میخوای سرما بخوری من منتتو بکشم … بهت برسم …
شیطنت میان حرفهایش مشهودتر از آن بود که نشود فهمید … دلم لوس شدن میخواست …
تلاش متظاهرانه ای کرده بودم برای باز کردن گره ی دستانش …
– نمیخوام اصلا … من میرم پیش مامان میخوابم …
بی شک دستان گره خورده ی او با تلاشهای بیهوده ام حتی شل نمیشد …
– زن من جز تو بغل خودم هیچ جا نمیخوابه … اصلا من خودم دلم میخواد منتتو بکشم …خوبه ؟
لبخند زده بودم … به جایم بازگشته بودم …
– اره خوبه …
دست روی دکمه ی آباژور گذاشته بودم … گونه اش را بوسیده بودم …
– حالا بخوابیم …
مگر در تاریکی رویم میشد این کار را کنم …
– بخوابیم شیطون فسقلی
اگر قرار بود پایان هر روز خوش و ناخوش میان دستان این مرد باشد … دنیا هم علیه من بود مهم نبود … من بودم و او یک طرف … تمام عالم یک طرف
دو هفته بود که کارگاه برایم شده بود منطقه ممنوعه … من میتوانستم نروم …او نمی توانست …کلاس داشت …شاگرد داشت … دو هفته بود که هیچکدام تلاش نمی کردیم رو به رو شویم … دلم برایش تنگ شده بود … خیرش را خواسته بودم شر شده بود … دو هفته بود با بامداد تهران را زیر و رو کرده بودم دنبال خانه … انتخاب نمیکردم… هیچکدام را به چشم خریدار نگاه نمیکردم … بامداد میدانست بهانه گیر شده ام … هرکس بود ایرادهای بنی اسرائیلی که از خانه ها میگرفتم را می فهمید … سکوت کرده بود … بی هم ریختگی ام را هم نمیزد … آدری سر کار بود و سارا درگیر … فقط ترانه بود که میشد این روزها کنارم باشد و حالا تنها کسی که نبود او بود …
– سلام
– سلام عزیزم… خوبی ؟
– مرسی …
– کجایی ؟
– دانشگاه
– یه خونه هماهنگ کردم میای بریم ببینیم ؟
– بریم … کجا باید بیام ؟
– بیا شرکت یه جلسه کوتاه دارم بعدش میریم
– بامداد من شرکت نمیام
– چرا ؟
– میدونی که نمیخوام با نیما رو به رو شم …اومدم کمکش کنم زدم همونم خراب کردم …
– فدرا آخه این حرفا چیه میزنی ؟ مگه نیما بچه است ؟ پاشو بیا اینجا
– نمیام
– فسقلیه من حرف گوش کن بودا !
– خب دیگه نیست … اصلا من میرم به ترانه میگم با بابای روژان ازدواج کنه …من نمیخوام قهر باشیم …
– قربونه اون دل کوچیکت و بهانه گیریاش برم بیا اینجا صحبت میکنیم … اصلا من نیما رو می فرستم بره خونه …
– باشه … خدافظ
– مواظب خودت باش
انگار نه انگار این شرکت همانجایی بود که هر بار به امید ملاقات او با ذوق پله هایش را بالا می رفتم … حالا از ترس رو به رو شدن با نیما زورم می آمد پا روی پله هایش بگذارم … باز هم دختر منشی بود که کمی حالم را خوب کرده بود …
رو به میزش احوالپرسی میکردم که صدایش آمده بود …
– به خانوم روانشناس شما کجا ؟ اینجا کجا ؟
– اااا… سلام نیما تو هنوز نرفتی ؟
– ساعت 1 …کدوم اداره ای ساعت 1 کارمنداشو تعطیل میکنه که من برم ؟
نیما باهوش تر از آن بود که نفهمیده باشد … شاید توهین به شعورش بود اگر خودم را به آن راه میزدم … صدای منشی بامداد بند افکارم را پاره کرده بود :
– به آقای آرین خبر بدم تشریف آوردید یا خودتون تشریف میبرید داخل ؟
– نه ممنون… اول یه صحبتی با نیما بکنم بعد خودم میرم پیشش…
نیما به سمت اتاقش راهنمایی ام کرده بود … : لطف میکنید بگید دو تا چایی بیارن …
و جواب مثبت منشی بود که انگار قرار بود حال هر کسی که پا به این شرکت میگذارد را خوب کند … عجیب دوست داشتنی بود این دختر …
– خب … خانوم روانشناس …چی شده که اتاق ما رو منور کردید ؟
– نیما میدونم که میدونی … توروخدا اینطوری رفتار نکن که بیشتر شرمنده میشم …
– چرا آخه ؟ خب چیزی نشده که
– تو به این میگی چیزی نشده ؟ من خواستم کمکت کنم مثلا زدم همه چی رو خراب کردم …
– نه بابا … شاید من زیادی بزدل بودم و دست رو دست گذاشتم … اینم شد نتیجه اش
– -نه من نباید دخالت میکردم …باید میذاشتم با برنامه ی خودت پیش بری …
– اتفاقا فدرا حضور تو تو لحظه های حساس زندگی من واجبه … شاید باید این اتفاق می افتاد … اگه به خودم بود ممکن واسه از دست ندادن ترانه هیچوقت حرف نزنم … اما حالا درسته که ترانه جواب تلفنامو نمیده … میدونم که دیر یا زود تصمیمشو میگیره و تکلیف منم روشن میشه…
بالاخره فکر میکنم بهتر باشه بفهمم ترانه چه حسی داره … چه خوب چه بد …
– یعنی اگه … ؟
حتی دوست نداشتم به زبان آوره شود … دوست نداشتم حتی 1 درصد ترانه این نیمای محجوب و دوست داشتنی را نخواهد …
– اگه منو دوست نداشته باشه ؟ خب بدونم که بهتره … میدونی کتمان نمیکنم تو شرایط حساسی با ترانه رو به رو شدم … اما تو تمام این مدتی که میشناختمش این حسو بهم داد که زندگی هست … ترانه تمام وجودش برای من رنگه … زندگیه … دوست ندارم اذیت شه … نمیگم خودکشی میکنم ! … ناراحت میشم …چون رفتنشو و نبودنشو نمیتونم ببینم … اما خب چاره چیه …
ترانه خر بود اگر دست رد علاقه ی این مرد میزد …
نمیدانم چند ساعت گذشته بود که چایی های روی میز سرد شده بود … چند ساعت بود که مسخ حرفهای این مرد شده بودم … حرفهایی که تک تکشان عشق بود … تمام لحظات بودن ترانه را از بر بود …
آمدنش بحث را قطع کرده بود …
– خوبه والا خانوم ما رو … 2 ساعته اومده اینجا … شوهرشو ول کرده نشسته با کارمندا خوش و بش میکنه …
– سلام … ببخشید … تو راهرو نیما رو دیدم اومدم صحبت کنیم …
دست دور کمرم انداخته بود …
– خواهش میکنم عزیزم … نه به اینکه نمیومدی نه به اینکه ما رو پاک فراموش کردی …
– اااا منو تورو فراموش نکردم … فقط حواسم پرت شد به صحبتای نیما
– خب عزیز دل بامداد این میشه همون … وقتی حواست به حرفای نیما بوده یعنی به من نبوده دیگه …
نیما تنها ایستاده بود به بحثهایمان میخندید
– ااااا بامداد …
– جان بامداد … راست میگی اصلا تو حواست پیش من بوده … همه چی زیر سر این نیماست … باید اخراجش کنم که زن منو به حرف نگیره …
– ای بابا … آقا این شما.این زنتون ما رفتیم تا از کار بیکارمون نکردید
نیما رفته بود … در را بسته بود … اتاقش را ترک کرده بود که من و بامداد را تنها بگذارد
لبخند هنوز گوشه ی لبش بود …
– خب فسقلیه من بیاد بشینه ببینم چی کارا کرده ؟ چی گفته ، چی شنیده ؟
– ااا… زرنگی ؟ … بامداد خان مگه تو به من نگفتی من به نیما میگم بره ؟ پس چرا نگفتی ؟
– حالا مگه بد شد که دیدیدیش و باهاش صحبت کردی ؟
– نخیر … اما حرفای تو همیشه واسه من راستکیه … نمیخوام الکی شه
– عزیزم من فقط خواستم بیشتر از این خودتو اذیت نکنی … الانم اگه ناراحت شدی هر تنبیهی بگی من میپذیرم …
– نخیر ناراحت نشدم … ولی چرا باید تو همیشه انقدر حال منو خوب کنی ؟ هان ؟
– چون دوستت دارم … چون نمیخوام ناراحتیتو ببینم … چون دوست ندارم ذهنت درگیر باشه …همینا قانع کننده هست ؟
– بله هست …
– قربونه این فسقلیه منطقی
این خانه قشنگ تر از آن بود که بشود ایرادی رویش گذاشت … خانه ی حیاط دار قدیمی با پنجره ی چوبی و حوض آبی اش …
تمام مدتی که مرد سیبیلوی بنگاهی از خانه تعریف میکرد دعا دعا میکردم ساکت شود … این خانه به اندازه ی کافی دنج و دوست داشتنی بود که نیاز به تبلیغ او نداشته باشد … محو شدنم به گوشه گوشه ی خانه را بامداد فهمیده بود که با او به حیاط رفته بود … صدایش حتی اگر کمی دور میشد هم غنیمت بود … چند پله ی کوتاه داخل خانه را به طبقه ی بالا طی کرده بودم …این خانه رویایی تر از آن بود که میان برج ها و مجتمع های مسکونی سر به فلک کشیده ی تهران دوام آورده باشد …
مرد را که دم آژانس املاک گذاشته بودیم بامداد رسانده بودم خانه … جیمبو دیگر این روزها تنها در پارکینگ مانده بود … دلم میخواست بدهمش به ترانه تمام تهران را با جیمبو گز کند اما قهر نباشد …
– بامداد این خونه خیلی خوب بود … دلم پیشش موند … تنها جایی بود که دوست نداشتم ازش بیایم بیرون
از وقتی راه افتاده بودیم در فکر بود …
– جدی ؟ دوسش داشتی ؟ یعنی دیگه نمیخوای بریم جاهای دیگه رو ببینیم ؟
این بامداد بامداد روزهای قبل نبود … بامدادی که تمام هفته ی گذشته که از هر خانه بیرون می آمدیم میخواست سخت نگیرم و یک کدام را انتخاب کنم … حالا که انتخاب کرده بودم او دو دل شده بود
– چطور ؟ تو دوسش نداشتی ؟
– چرا …دوست داشتم …تازه جایی که تو دوست داشته باشی خیلی هم برام عزیزتره
– پس چرا من احساس میکنم دو دلی
– نمیدونم بتونیم اینجا رو بخریم … یکم قیمتش بالاست
دست روی دستش روی دنده گذاشته بودم …
– بامداد ترسوندیم … فکر کردم چی شده … خب مهم نیست که … میریم یه جای دیگه رو میگیریم که به پولمون بخوره
– من دوست دارم اینجا رو بخرم که تو خوشت اومده
– از کجا معلوم شاید یه جای دیگه رو دیدیم بیشتر خوشمون اومد …
– باشه عزیزم … حالا ببینیم چی میشه
خانه را دوست داشتم اما نه به اندازه ی بامداد … نه به اندازه ی مردی که کنارم نشسته در فکر فرو رفته بود که چطور خانه ی مورد علاقه ام را بخرد …
هرچه اصرار کرده بودم بالا نیامده بود … انگار حرفهایم خیالش را راحت نکرده بود …
سر از پنجره ماشین داخل برده بودم …
– مطمئنی نمیای بالا ؟
– اره عزیزم … دوست دارم بیام اما دیگه بده … امشب میرم خونه … دلم اینجا پیشت هست
– خب … بامداد ؟
– جانم ؟
– میدونی که اگه باشی من حاضرم تو حیاط کارگاه هم چادر بزنم باهات زندگی کنم ؟
– میدونم عزیزم
– پس لطفا اون خونه رو فراموش کن
– برو بالا تا نچلوندمت فسقلی
– مواظب مسترم باش … شب زنگ میزنم …
بالا نیامدن بامداد … آن هم امشب … اینجا بودن او … صدای حرف زدنش با مامان … نرگسهای روی میز … چطور سر از اینجا در آورده بود ؟ !
بهت زده در را بسته بودم … هنوز باور نداشتم اینجا باشد … اینجا بودنش چه معنی میداد ؟ … کوتاه آمده بود ؟ …
دم آشپزخانه که دیده بودنم هر دو ساکت شده بودند …
– وا گلدار چته ؟ آدم ندیدی ؟
یعنی این دختر رو به رو خودش بود که مثل همیشه گلدار صدایم کرده بود … خوشحال بودم ، غمگین بودم … استرس داشتم …فرقی نمیکرد باید این اشکها جاری میشدند … با اشکهای روی گونه و تمام قدرت ترانه را بغل کرده بودم …
– ترانه خیلی خری … من دلم برات تنگ شده بود … اصلا برو با هرکی دوست داری ازدواج کن … اما دیگه حق نداری با من قهر کنی …
اشک او هم در آمده بود …
– گلدار …دیوونه مگه میشه … دیگه هر کی قهر کنه خره … چرا نیومدی کارگاه ؟
مامان به خواهرانه هایمان نگاه میکرد … راست میگفت دخترانش نمی توانند بدون هم دوام بیاورند …
– دوست داشتم راحت باشی … گفتم شاید نخوای منو ببینی
– من غلط بکنم نخوام تو رو ببینم …
– دو هفته است دارم بامداد رو میبرم و میارم و خونه انتخاب نمیکنم … همه اش تقصیر توئه… همسره بیچاره ام دیوونه شد … باید پاسخگو باشی …
– من مخلص خودتو و همسره دیوونه ات هستم … بذار دست پخت خاله رویا رو بخورم تا بشینیم تکلیفمونو روشن کنیم …
بعد از شام که با مامان سرگرم بودند به اتاق رفته بودم … به بامداد گفته بودم زنگ میزنم
– سلام آقای همسر …
– سلام عزیز دلم
– خوبی ؟
– خوب … صداتم شنیدم بهتر شدم … عادت ندارم پیشم نباشی دیگه …
این بامداد همان بامداد در فکر و بی حوصله بود که عصر از ماشینش پیاده شده بودم
– بامداد
– جانم ؟
– تو که دیگه از فکر اون خونه در اومدی ؟
مکثی کرده بود …
– اره عزیزم …
– آفرین مستر … بامداد ترانه اینجاست … عصری که اومدم بالا اینجا بود … از فردا میرم تند تند خرید میکنم که بپریم بریم تو خونمون …
جمله ی آخر را با لحن بچه گانه ای گفته بودم حال و هوایش را عوض کند …
– ای جان …بدو که بامداد دیگه نمیتونه بدون فسقلیش بخوابه
– خب …
– فسقلم مهمون داری برو …
– بامداد
– جانم ؟
– منم امشب که نیستی دلم برات تنگ میشه … همسره من همه ی حرفاش راستکیه … من باور میکنم که دیگه از فکر اون خونه اومده بیرون
– چشم عزیزم …
– بوس به لپت … شب بخیر همسر جان …
– شب بخیر عزیز دلم …
شب دوباره من مانده بودم و ترانه و تمام گل گلی های اتاق
– ترانه ؟ مطمئنی از دست من ناراحت نیستی ؟
– اره دیوونه … تو باید به خاطر خل بازیام از دست من ناراحت باشی …
– تو مثل خواهرمی … میدونستم نیما چقدر دوستت داره …نمیخواستم این عشق حیف بشه …
– فدرا فکر میکنی خودم نفهمیدم … خودم میدونستم این پسری که هی بلند میشه با من راه میفته اینور و انور و تئاتر و چی و چی یه احساساتی داره … منم بهش علاقمند شدم … ولی جلو نیومدنای نیما منو له کرد …فکر میکردم به خاطر اینکه میدونسته با پیام دوست بودم و رفتنش اونقدر داغونم کرد نمیخواد با من رابطه ی جدی داشته باشه … بعد فکر میکردم نکنه به خاطر اختلاف طبقاتیمونه … بعد فکر میکردم نکنه میگه این دختره زن زندگی نیست … اینهمه مدت تمام این افکار تو سرم مثل موریانه مغزمو میخورد و نیما هیچ کاری نمی کرد … واقعا تحت فشار بودم فدرا …
– ای من قربونه تو برم … فردا حالشو جا میارم … اما ترانه امروز دفتر بودم … میدونی که تمام عاشقانه های زندگی من با بامداد بوده … امروز وقتی نیما حرف میزد بهت غبطه خوردم… از تمام لحظاتی که با هم بودید گفت … از رنگی که تو به دنیاش زدی … دوستت داره ترانه … بیشتر از اونی که فکرشو بکنی …
– خب چرا نیومد بگه ؟
– خب چون اونم ترسای خودشو داره … یه بار قبلا همه چیزشو از دست داده …نمیخواد دوباره تکرار شه … فردا خودم میرم خرکشش میکنم میارم خونتون … فقط به مامانت اینا بگو آماده باشن …
– ای بابا … تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود …
– نگو و و و … بچه گناه داره … همچین با غم میگفت ترانه تلفنامو جواب نمیده ها …
– خودم انقدر کوبیدم رو دستم که زنگاشو جواب ندم کبود شده …
– بیا دیگه … عاشق شدی رفت … ایشالا با هم عروسی میگیریم …
– اوه …کیم نه من ! میدونی که من از عروسی گرفتن و لباس عروسی پوشیدن فراری ام
– نه ! مگه میشه …هر دختری آرزوشه …
– من یکی آروزم نیست … 1 روزتمام باید بشینی زیردست آرایشگر آخرشم از در نیومده تو همه شروع میکنن عروسو چه بد درست کردن … چشماش چرا اینجوریه … اونورش چرا اینطوریه … منم که اعصاب ندارم عروسیو به هم میریزم…
– وای ترانه فکر کن تو با لباس عروسی و قیافه ی ملیح بیای میزو برگردونی … چه خنده ای بشه …
– من که خودم خلم …نیمام میدونه … بمیرم واسه اون بامداد که زنش کلا تعطیله … از به هم ریختن عروسی ذوق میکنه …
– نه بامدادم میدونه من خجسته ام …نگران نباش … ترانه فردا میای بریم خرید کنم یکم ؟
– اره ولی تا چهار چون کلاس دارم …
– همونم خوبه …
از خانه ای که دیده بودیم برای ترانه گفته بودم … ترانه هم ندیده عاشقش شده بود … به شوخی گفته بود به نیما میگوید خانه را بخرد برای خودشان …
میان همین شوخی و خنده ها بود که به ذهنم آمده بود شاید اگر بامداد آن هزینه ی گزاف را برای خرید کارگاه نمیداد میتوانستیم خانه را بخریم … یعنی این فکر به ذهن خودش هم میرسید ؟ … به خاطر دل من پولی هنگفت را به کارگاهی داده بود که خودش هیچ استفاده اش نمیکرد … دلم گرفته بود …
از صبح تمام خیابان ها را با ترانه گز کرده بودیم … بیشتر از اینکه به دنبال خرید وسایل خانه باشیم خوراکی خورده بودیم … از پیراشکی و آبمیوه گرفته تا مرغ سوخاری … آخر سر هم چیزی به جز دو دست فنجان و کاسه ی گل گلی و ست چاقوی آشپزخانه ی خالدار گیرمان نیامده بود …
– ترانه بذارمت کارگاه ؟
– اره قربون دستت …
ترانه را پیاده کرده بودم افکار پلید توی سرم بازگشته بود … برای بامداد پیام داده بودم :
– بامداد دارم میام شرکت …نریا …
– بیا عزیزم … منتظرم …
– به نیما هم بگو نره … کارتون دارم …
– چیزی شده ؟
میام حضوری میگم …
ساعت از 4 گذشته بود … میدانستم منشی خوش روی بامداد را نخواهم دید …هردویشان در اتاق بامداد نشسته بودند … قیافه ی مغمومی که به خود گرفته بودم هر دویشان را متعجب کرده بود
– سلام … سلام
– سلام
– سلام عزیزم …خوبی ؟
– نه
– چرا ؟ چیزی شده ؟
– بله خیلی بیشتر از چیزی شده … ترانه میخواد به بابای روژان جواب مثبت بده
شوکه شدن نیما واضح تر از آن بود که دیده نشود …
– چی ؟ ترانه که دیشب خونه ی شما بود …تو داشتی خوشحال با من حرف میزدی
دوست نداشتم بامداد را هم بازی دهم … اما چه میشد کرد … این سناریو را تنها نوشته بودم و تنهایی اجرا میکردم … اگر نتیجه میداد جایزه هم میگرفتم …
به جز یک یعنی چی نصفه و نیمه چیزی از دهان نیما بیرون نیامده بود …
– یعنی همین … یعنی این آقا این همه مدت فکر نکرده وقتی حرفی از علاقه اش نمیزنه ترانه هزار تا فکر ناجور پیش خودش میکنه … تراانه ی بیچاره له شده … از بس فکر کرده به خاطر اختلاف طبقاتیشونو و گذشته ی ترانه این آقا جلو نمیره … حالام فکر میکنه باید به بابای روژان بله بده …
نیما مثل فشنگ از جا پریده بود …
– اینا مهمله … اختلاف طبقاتی کدومه ؟ … من خودم با اون گذشته ی درخشان . افسردگیه حاد و بیمارستان روانی بستری بودنم باید خیلی رو داشته باشم که بخوام به گذشته ی ترانه کار داشته باشم
– فعلا که باعث شدی اینطوری فکر کنه …
– بیخود اینطوری فکر میکنه …
– برو به خودش بگو …نه من … !
سوییچ ماشینش را از روی میز برداشته عزم رفتن کرده بود …
– معلومه که میرم به خودش میگم … با چهارتا فکر احمقانه میخواد آینده ی من و خودشو خراب کنه
باید از فردا نمایشنامه نویسی و بازیگری را هم به رزومه ام اضافه میکردم…
بعد از رفتن نیما روی کاناپه اتاق بامداد آسوده بودم با لبخندی ژکوند…
– ببینمت تورو من فسقلی ؟ … ترانه داره بله میده تو نشستی اینجا به لبخند ؟
– نخیر آقای همسر … این یک تلنگر بود برای نیما که بنده زحمتشو کشیدم
– نمیفهمم ؟ !
– یعنی بله ای در کار نیست …اما نیما باید تاوان اذیتایی که ترانه شده بود رو پس میداد …
– یعنی مارو فیلم کرده بودی ؟
– نه همسر جان …نیما رو … شما رو نه !
– ولی منم خبر نداشتم …
– میخواستم سورپرایز شی
– به به …پس شیطنت میکنی ؟
– یه چیزی تو همین مایه ها …
صاف در جایم نشسته بودم …چینی به پیشانی انداخته :
– بامداااد
بامداد از لحن یک دفعه جدی شده ام تعجب کرده بود ؟
– جانم ؟ !
– اصلا از وقتی ما ازدواج کردیم تو یه بستنی به من ندادی … خیالت راحت شده ، دیگه منو دوست نداری
– اینم میذارم به حساب شوخی … که امیدوارم دیگه شوخیشم تکرار نکنی … الانم بنده با کمال میل حاضرم بریم بستنی خوری فقط جنابعالی باید با جیمبوتون ما رو ببرید
– چرا ؟ ماشینت کجاست ؟
– نمایندگی …گذاشتم برای سرویس …
– اا… پس بزن بریم جیمبو سواری مستر جان …
اولین بار بود با بامداد آمده بودیم آبمیوه امید … خاطره ی آن شب که با نارین و ترانه آمده بودم و نگران شدن بامداد از آن وقت شب بیرون بودنمان لبخند روی لبم آورده بود …
آرام دستانم را در دست گرفته بود کنار گوشم گفته بود:
– بخند عزیزم … بخند …خنده ام داره … بنده ساعت 12 شب سیگار دود کنم که خانوم با ترانه ی خوشحال رفتن آبمیوه خوری…
بامداد ذهنم را هک کرده بود … احساساتم را هم … که بود این مرد … ؟
تنها پاسخی که برایش داشتم فشردن دستهایش بود … گرمایی که از قلبم به دستانمان ریخته بودم …
… … …
– ترانه … ترانه … توروخدا بیا این آینه شمعدونو ببین … چقدر قشنگه …
– اره شبیه آینه ی نامادریه سفید برفیه …
– ترانه برو بپرس چنده ؟
– خب گرونه دیگه خنگه …
– حالا تو برو بپرس
از مغازه بیرون نیامده دستم را کشیده بود …
– بیا بیا که این به ما نمیخوره
– چرا ؟
– سه میلیون و هشتصد هزار تومن !
– باشه به جای چیزای دیگه اینو میخرم …
– بیا خل نشو گلدار … ما خریدای واجب تر از این داریم
خانه را کرده بودم انبار … صدای مامان در آمده بود … دنیا دوست داشت در این خریدها همراهم باشد اما با دریا امکانش نبود … همه را با ترانه خریده بودم … به اضافه ی مجسمه ای که هدیه داده بود …
از آن روز که نیما به کارگاه رفته بود و به زور بله اش را گرفته بود با دمش گردو میشکست … از گِلهایم در کارگاه مجسمه ای کج و معوج درست کرده بود به عنوان جایزه ی اسکار برایم آورده بود … از آن چیزهای که بی شک روی طاقچه ی خانه ام یادآور لحظات خوش با ترانه بودن میشد …
خوش به حالش شده بود که آقای جوشن عاشق خودش و خانواده ی گرم و دوست داشتنی اش شده بود … انقدر همه را به خاطر عروسی نگرفتن حرص داده بود که همه راضی شده بودند بعد از گرفتن یک مهمانی کوچک و خودمانی به خانه ی نیما برود …
نیما دیگر حرفی از آن دروغ مصلحتی و فیلمی که برایشان بازی کرده بودم نزده بود … هر بار بیشتر از انکه بامداد زنگ میزد ترانه را میگرفت … غذا خوردن و استراحت کردنش را چک میکرد … هنوز ازدواج نکرده مرد زندگی شده بود و در دل ترانه ی هنری قند آب میکرد …
مامان برای پنج شنبه همه را دعوت کرده بود … از شکوه جون و خاله ژاکین گرفته تا خاله و نارین و شهرزاد و شایلی …
مهمانی زنانه که به جای غیبت و حرفهای زنانه شده بود قربان صدقه های همه برای دریا و حرف زدن از ازدواج من و بامداد و تبریک به ترانه
– آدری خانوم و سارا خانوم …خجالت داره … شما باید این روزا کنار من باشید اونوقت به روی خودتون نمیارید … باز دم ترانه گرم …
– عزیزم تقصیر ما چیه که جنابعالی انقدر دست دست کردی تا ما گرفتار کار و زندگی شدیم …
– خب تو میری سر کار … این سارا چی ؟
– من چی ؟ بیا بهت بگم من چی ! بنده دو روز دیگه میشم مامان سارا … احسان و مامانش پدرمو در آوردن … بچه هنوز اندازه ی نخود نشده اینا استراحت مطلق دادن …
– واااااای ی … سارا جدی میگی ؟ داری مامان میشی …
– جیغ نزن حالا … اره …
این جمع چطور به اینجا رسیده بود … جوجه دانشجوهای دیروزی که حالا حرف از ازدواج و بچه دار شدن میزدند … نارین و شهرزاد و شایلی که کنارمان بودند…
پس از مدتها دوباره طعم قهوه ی خاله ژاکلین را چشیده بودیم …
ساعت 5 بعد از ظهر بود و مهمانی که 11 صبح شروع شده بود انگار هنوز قصد نداشت تمام شود … دلم برای بامداد تنگ شده بود … شبهای پنج شنبه مان برای خودمان بود که این هفته مهمانی مامان گرفته بودش … صدای گوشی را انقدر بلند کرده بودم که همهمه ی مهمانان هم باعث نشنیدن صدایش نشود …
زنگ زده بود … مثل همیشه که میدانست چه زمانی چه کار کند …
– سلام آقای همسر
– سلام فسقلی… چطوری ؟
– خوب … خودت چی ؟
– بی حوصله … عصر پنج شنبه به جای اینکه فسقلیم پیش من باشه مهمونیه زنونه گرفتن … باید با مامان و شکوه جون صحبت کنم این برنامه هاشونو بذارن وسط هفته
– حالا یه روزه دیگه … یواش یواش دارن میرن … امشب میای اینجا ؟
– نمیدونم تو بگو … بیام ؟
– ااا … خب بله که بیا … دلم برات تنگ شده …
– ای جان … چه عجب … باشه … اگه این مهموناتون دل کندن بگو بیام
– چشم مستر جونم … مواظب خودت باش
– خوش بگذره فسقلی
شکوه جون را برای شام هم نگه داشته بودیم … گفته بودم بامداد و آقای آرین هم بیایند …
میخواستم ترانه هم بماند اما نیما دنبالش آمده بود … گفته بود میخواهند شام بروند بیرون … از وقتی خودم این عاشقانه ها را با بامداد تجربه کرده بودم درکشان میکردم …
شکوه جون و آقای آرین عزم رفتن کرده بودند… مامان و شکوه جون دم در سرگرم صحبت درباره ی موسسه بودند …قرار بود فردا برای صبحانه با چند نفر از خیرین موسسه برای جشن خیریه صحبت کنند… روز جمعه هم ول کن نبودند… کنار بامداد بودم که آقای آرین پیشمان آمده بود …
– بامداد جان وقت کردی اونطرفی هم بیا …
– اااا… پدرجون بامداد که این هفته همش خونه بود …
این پدر جون گفتنها به آقای آرین از دیگر لذتهایی بود که مرهون بودن بامداد بود …
– باباجون اون پسر 20 ساله است که میره خونه ی نامزدش … نه این که داره میشه 35 سالش … زشته
میدانستم سر به سرمان میگذارد … شوخی هایش هم دوست داشتنی بود
– اااا پدر جون یعنی شوهر من پیره ؟
– پس لابد فکر کردی جوونه ؟ دختر به فکر نون باش که خربزه آبه … پاشو زودتر برو سر زندگیت … پس فردا این پیر میشه دیگه حوصله ی بچه نداره …
– بابا این فسقلی رو نترسون … شب جمعه ای شر درست نکن …
– حالا از ما گفتن …
شب آنقدر خسته بودم آغوشش کافی بود برای بیهوشی …
اولین صبحی بود که زودتر از بامداد بیدار شده بودم … میز صبحانه را مامان چیده بود …
– فدرا نون تو یخچال هست خودت بذار تو توستر …
انگشت روی صورتش کشیده بودم …
– بامداد … بیدار شو … صبحانه حاضره …
– نکن فسقلی الان بیدار میشم …
– بیدار شو دیگه …
– بامداد کی میشه تو خونه ی خودمون از خواب بیدار شیم ؟ …
این سوال برای کسی هنوز چشم باز نکرده کمی فلسفی بود اما او همیشه برای سوالهای فلسفی و غیر فلسفی من پاسخی داشت …
– به زودی عزیزم … به زودی
ظرفهای صبحانه را میشستم که در اتاق با موبایلش حرف زده بود … پشت درهای بسته …
– فسقل بدو بیا حاضر شو باید بریم جایی
– صبح جمعه کجا ؟
– میریم میفهمی …
خنگ نبودم ولی هنوز نمیفهمیدم صبح جمعه جلوی در خانه ای که نمیتوانستیم بخریم چه کار میتوانیم داشته باشیم …
دوباره همان مرد سبیل کلفت … دوست نداشتم آخرین بازدیدم از این خانه با تم صدای او باشد …
انگار خدا صدای دلم را شنیده بود … بامداد پیاده شده بود صحبتی کرده بود و مرد سیبیل کلفت راهی شده بود …
اما شاید واقعا خنگ شده بودم که نمیدانستم ما در خانه ی مردم چه میکنیم … با بامدادی که هیچ تلاشی برای در جریان گذاشتنم نمیکرد …
– فسقلی پیاده شو برو تو تا من ماشینو پارک کنم بیام …
دوست داشتم اگر حتی دل مرد بنگاهی برایمان سوخته و گذاشته آخرین بار خانه را ببینیم به حوض حیاط و طاقچه و پنجره های چوبی دست بکشم …
اما آینه ای که روی طاقچه بود تمام برنامه هایم را نقش بر آب کرده بود …
مسخ آینه ی سه میلیونی شده بودم که گویا قرار بود مثل خانه که پولمان نمیرسید با او هم خداحافظی کنم … حالا همان آینه روی طاقچه ی همان خانه بود … و مردی که پشت سرم دستهایش را روی شانه ام گذاشته بود …
– مبارک باشه خانوم آرین
– بامداد چی ؟ اینجا چه خبره ؟
– اینجا خبره خیره … از این به بعد اینجا خونه ی ماست و اگه تو زود وسایلو بیاری بچینی به زودی اینجا از خواب بیدار میشیم …
– من نمیفهمم… این آینه کار کیه ؟ … ما که پولمون به اینجا نمیرسید …
– آینه کار ترانه خانومه از جیب بنده … و خونه نتیجه ی خداحافظی با ماشینمون … دیگه موندیم من و تو این خونه و جیمبو … حالا ببین به شوهر بدون ماشین میخوای یا نه ؟
– بامداد ماشینتو فروختی ؟
– اره عزیزم …
– تو که گفتی نمایندگیه
– خب دادم سرویس شه برای فروش دیگه …
– یعنی تو الان ماشین نداری ؟
– نه … نکنه شوهر بی ماشین نمیخوای ؟
تنها دستانی بود دور گردنش حلقه شده بود …
– بامداد باورم نمیشه همچین کاری کردی … من تو رو بدون ماشین بدون خونه و بدون هیچی هم که باشی میخوام …
– میدونم فسقلیه من … برای همینه دوست دارم دنیا برات باشه …
لازم نبود این خانه را بگیرد یا آینه شمعدون را تا دنیا برای من باشد … دنیا خودش بود که برای بود …
هنوز کلاسهای دانشگاه و آموزشگاه سر جایش بود … بلد نبودم به خاطر عروس شدن تمام کار و زندگی ام را ول کنم … بامداد هم سرش گرم شرکت بود … بیشتر وسایل خانه را خریده بودم … اما برای بازسازی داخل خانه بنا و نقاش رفته بود … باید چند روز دیگر برای نقل مکان به خانه ی رویایی ام صبر میکردم…
نرگس به دست راهی شده بودم …
– سلام خانوم اسلامی … خسته نباشید …
– به سلام دختر بی معرفته ما … چطور شد راه گم کردی این طرفی ؟
– خانوم اسلامی چوب کاری نکنید که خودم به اندازه ی کافی از شما و استاد خجلم …
– دشمنتون خجل باشه دختر … میدونم سرت شلوغه دیگه … دلمون برات تنگ میشه …
– مرسی دل به دل راه داره …
– بشین یه چایی بخور تا مراجع دکتر بیاد بیرون …
– پس بذارید من چایی بریزم به یاد ایام قدیم …
– بریز … ما که کیف میکنیم چایی شما رو بخوریم …
مراجع استاد هزینه ی مشاوره اش را میداد و وقت بعدی را تنظیم میکرد که بی صدا به اتاق رفته بودم …
پیرمرد دوست داشتنی سر به پشتی صندلی تکیه داده بود چشمانش را بسته بود …
– من بدونم شما چرا انقدر خودتونو خسته میکنید خیلی خوب میشه … سلام
– به به … دخترک بی وفای ما … اینجا چه میکنی ؟ یاد ما پیرا افتادی
– استاد نگید اینجوری که این دختر حسابی خجالت زده است … ولی شما چرا استراحت نمی کنید ؟ … از گلاره جون بعیده بذاره شما بیاید مطب …
– نگران نباش …اونم کم غر نمی زنه … اگه تو زود درس بخونی و بیای این مطبو سر پا نگه داری من با خیال راحت میرم استراحت
– استاد من که هرگز نمیتونم جای شما رو بگیرم اما توروخدا انقدر خودتونو خسته نکنید …
– ای به چشمم … برو ببین اگه دیگه مراجع نیست بریم
– چشم
– بی بلا … به مادرت هم خبر بده میای خونه ی ما … بریم شام رو با من و گلاره بخور …
– اونم به چشم استاد اگه مزاحمتون نباشم …
– نیستی دختر جان …نیستی …
به مامان خبر داده بودم شام را با استاد و گلاره جون میخورم … بامداد را هر چه گرفته بودم در دسترس نبود …
با استاد وارد خانه ی دوست داشتنیشان شده بودیم …
– گلاره جان … بانو کجایی ؟ … بیا برات مهمون آوردم …
– اومدم عزیزم… اومدم…
میشد آینده ی زندگی من و بامداد این زن و شوهر دوست داشتنی باشند ؟
– سلام دختر من …خوش اومدی … بیا تو … که همین الان شیرینی از فر درآوردم …
– پس معلومه خدا خیلی دوستم داره که الان مزاحمتون شدم …
دستم را گرفته بود داخل میبرد که سردی حلقه ی دور انگشتم را احساس کرده بود …
– ببینم … این چیه … دختر من عروس شده و ما نمیدونستیم ؟
اشک در چشمانش حلقه بسته بود …
– .صدیق تو خبر داشتی . ؟
– نه خانوم … بنده همین االان از زبون شما شنیدم
بغلش کرده بودم … مرا دختر خودشان میدانستند … دختر بی وفایی که کم به سراغشان میرفت …
– گلاره جون قربونتون برم …فقط عقد کردیم … مگه میشه شما نباشید و من عروسی کنم … فقط یه خورده عقد هول هولکی شد که من شرمندتون شدم …
– دشمنت شرمنده باشه عزیز دلم … ایشالا خوشبخت بشی …
بودن کنارشان به ساعتهای عمرم اضافه میکرد …
– گلاره جون شیرینیاتون مزه ی بهشت میدن … میشه من یکمم ببرم ؟
– چرا نمیشه عزیز دلم ؟ … صدیق که زیاد نباید بخوره براش ضرر داره … منم این تنها تفریح دوران بازنشستگیمه … برات میذارم ببر …