اش را می گیرم ماشین را روشن می کنم و به دنبالش می روم.
_ الو؟ محمد رو دیدی؟ خوب بود؟ نامه ام رو به دستش رسوندی؟ پیغومی واسه من…
میان حرفم می آید و با حال دگرگونی می نالد:
_ نبود امیریل! صبح بردنش دادگاه.
نفس کشیدن را از یاد می برم: چی؟
نمی دانم صدای بی جان و رو به موتم را شنید یا نه؛ اما با حالی نزار می گوید:
_ بدون اینکه به من خبر بدن برداشتن بردنش. بوی خوبی از این ماجرا نمیاد امیر…
صدایم علناً می لرزد:
_ الان کجا داری می ری؟
_ می رم پی اش ببینم می تونم کاری کنم یا نه.
توی خیابان اصلی می اندازد و من جانی در پاهایم نمی بینم که به راه ادامه بدهم. بی خداحافظی قطع میکنم و گوشی را روی صندلی کناری پرت می کنم و گوشه خیابان روی ترمز می زنم. دلهره لعنتی دارد پایه های وجودم را بیخکن می کند.
نکند…
با هجوم فکرِ موذیی که به یکباره توی سرم افتاده، امانم بریده می شود و نفسم تند تر. آن زن خبرنگار گفته بود حکم به زودی ابلاغ می شود و ایزدی از کوره در رفته بود که نمی تواند بشود؛ اما خلاف همه این ها محمد را صبح بی وکیل و در سکوت رسانه ها برداشته بودند و به دادگاه برده بودند!
نکند واقعاً دارند حکم را می برند که این طور قایم باشک بازی راه انداخته اند؟
حکم؟ اصلاً حکم متهم درجه یک پرونده اختلاس چند میلیارد دلاری چه می تواند باشد به جز… اعدام؟! نه نه نه! هرگز این اتفاق نمی افتد! من نه محمدم که پایم را در گلِ درستکاری و شرافت گیر بندازم و وقت بکشم، نه مجتبی تا از راه قانونی که برای از ما بهترون قانون تر است، بخواهم اقدام کنم.
من یلم.
نه شریفم نه قانون مدار؛ نه آدمم نه با وجدان. من فقط و فقط یک برادرم!
با صدای زنگ گوشی موبایل سرم به سمت صندلی کناری می چرخد. واژه مهره سوخته روی صفحه چشمک می زند و توجه ام را به خود می گیرد. گوشی را بر می دارم. از امروز به بعد من حتی امیریل تابان با یک دنیا هدف و ایده و انگیزه هم نیستم؛ فقط یلم. یک برادر!
دکمه اتصال را می زنم و به صدای پشت خط گوش می دهم.
نرم حرف می زند:
_ سلام.
پر از خشمم، پر از حرف های توی سینه جمع شده. برایم حرف زدن سخت است آن هم حرف زدن با دخترِ آن جانی پست فطرت.
_ گیرم که علیک؛ ادامه اش؟!
مکث می کند. به خوبی در می یابد که شمشیر را از رو بسته ام که تا این حد نرم حرف می زند:
_ انگار بد موقع تماس گرفتم من بعداً…
نچی می کنم و به میان حرفش می روم:
_حرفت رو بزن، از صبح منو هی نمی گیری که ته اش وقتی جوابتو دادم بگی بد موقع اس!
سکوت می کند. خلع سلاح شده. او که نمی داند در چه آتشی می سوزم. او که نمی داند مسبب این آتش پدر بزرگ بی وجودش است.
_ راستش… من… دیشب از کوره در رفتم و سرتون داد کشیدم. هر چند که شما هم مقصر بودین اما… راستش… متاسفم.
از دیشب که پیام تاسفش را گرفته بودم، چند بار ذهنم گریز زده بود و به رفتار عجیبش فکر کرده بودم. به نتیجه ای نرسیده بودم هرچند که حدس می زدم برای چه باشد. سکوتم را که می بیند نفسش را کشدار بیرون می فرستد و ادامه می دهد:
_ دیدم که با دلخوری جشنو ترک کردین… نمی دونستم انقدر از تصمیم سولماز واسه شراکت ناراحت می شین.
گوش هایم تیز می شوند؛ از قبل پاتکی که خواهرش قرار بود بزند با خبر بود؟!
_ حواسم نبود که با گوشی ام به خودتون زنگ نزدین واسه همین دیشب خودمو معرفی…
میان حرفش می روم:
_ کِی؟
سکوت می کند؛ منظورم را بدون هیچ گونه اشاره ای در می یابد:
_ هر وقت شما بخواین وقتمو باز می کنـ…
_ امشب!
صدیش تحلیل رفته و گرفته است:
_ باشه پس بهتون خبر میدم.
گوشی را قطع می کنم و کنارم پرت می کنم. توی هیچ بازی مهره به درد نخور و باطل وجود ندارد؛ چیزی به اسم بازیکن بی مصرف وجود خارجی ندارد. بازی خوب وقتی معنا پیدا می کند که از بی استفاده ترین مهره ها بهترین استفاده را ببری و بازی را به نفع خودت پیش ببری. و پناه خدا بنده! نوه کوچک یحیی خدا بنده که به قدری نزد خانواده اش دست کم گرفته می شد که بد ترین وضعیت را بینشان داشت و عملاً بلا استفاده رها شده بود؛ می توانست با ساده لوح بازی هایش به کارم بیاید.
* * *
پناه:
میخواهم چیزی بگویم که صدای قطع شدن تماس در گوشم میپیچد. گوشی را از گوشم فاصله میدهم و تماشایش میکنم. بیادب!
به نیمکت تکیه میزنم و پاهایم را با خستگی میکشم. هیچ چیز از سمیناری که درش شرکت کرده بودم نفهمیدم؛ تمام مدت به صورت مصمم و جدی آقای جاوید که گویی داشت مهم ترین مسئله زندگیاش را توضیح میداد زل زده بودم و به دیشب فکر میکردم. با یاد آوری مهنوش و بیوفاییاش قلبم فشرده میشود. چطور یک خواهر، هرچند از مادر جدا، میتواند همچین کاری در حق خواهرش کند؟ پس معنای خانواده چه میشود؟
_چی شد؟ به حمدالله آب گرفت روت؟
چشم باز میکنم و به شیرینی که رفته بود بستنی بخرد و حالا با یک بستنی قیفی مقابلم ایستاده خیره میشوم. صاف مینشینم:
_حسابی توپش پر بود.
کنارم مینشیند و با غیظ میگوید:
_تا تو باشی خرْ مغز نشی.
چشم و ابرو لوچ میکند:
_باید معذرت خواهی کنم، من برنامههاش رو بهم زدم، کارش رو خراب کردم.
به محمدطاها که که با چند متر فاصله مقابل آبمیوه فروشی ایستاده و دارد خوراکی ها را حساب میکند خیره میشوم و میگویم:
_خوبه خبر نداره کار منه نه سولماز؛ وگرنه همین الان پیدام میکرد و خرخره ام رو میجویید.
لیس بزرگی به بستنی اش میزند و با لب و دهان کثیف میگوید:
_کار خدا رو ببینا! اون خواهر سوءاستفاده گرت دیشب همه چی را به اسم خودش زد، همه تحسینش کردن سر توی بدبخت رو بیکلاه گذاشت؛ ولی عوضش خرخره مبارکت رو برات بیمه کرد.
با مسخرگی میخندد و دوباره به سمت بستنیاش حمله ور میشود ولی یک دفعه چیزی به خاطرش میرسد و پر هیجان میگوید:
_اوه! میگن عدو شود سبب خیر اینه ها؟ حالا میره خرخره اون خواهر خوشتیپت رو مستفیض میکنه، رابطه اشون به فنا میره میدون واسه من وا میشه.
خندهام را فرو میخورم و با چندشی به سر و وضعش اشاره میزنم:
_آره اونم با این پرستیژ دلبری که تو داری حتما میشه. درست کوفت کن تو خیابونیم!
گاز بزرگی به بستنیاش میزند و رو به محمدطاها که دارد به ما نزدیک میشود میگوید:
_رفتی بستنی بسازی یا بخری برادر من؟ بده بیاد تلف شدم.
بستنی را به دست شیرین میدهد و لیوان شیر کاکائو را به من.
_تو این سرما سگ رو بزنی بستنی میخوره که تو دوتا دو تا میخوری؟
طاها مقابلمان میایستد و میگوید:
_اینو ول کن؛ کدوم کارش به آدمیزاد رفته که این دومی باشه؟ تو از خودت بگو، دیدم داشتی حرف میزدی بالاخره حضرت آقا جواب داد؟
با یادآوری تلخیِ کلامش اخم میکنم. من چطور با این برج زهرمار امشب را سر کنم؟
_ گفت امشب بریم بیرون. واسه شام.
شیرین به سرفه میافتد و اخم های طاها در هم میرود:
_میخوای بری؟
شیرین نفس میگیرد و زود تر میگوید:
_منم میام.
اخم غلیظ طاها لالش میکند و پکر سر جایش مینشیند.
_مجبورم برم. یارام داشت میمرد طاها… بهش خیلی مدیونم. دیشبم که…
با یادآوری دیشب دوباره قلبم مشت میشود و چهرهام در هم میرود.
شیرین دست از لودگی میکشد و کمرم را نوازش میکند؛ ولی نوازش های طاها فرق دارد، درد دارند و حسابی برادرانهاند:
_دیشب چی پناه؟ مگه چشم و گوش بسته نشوندنت و براتون محرمیت خوندن؟
و امان از بغض هایی که نباید قطرهقطره آب شوند…
_ سرتو ننداز پایین به من نگاه کن! چقد بهت گفتم این آدم کلاشه، عیاشه، لیاقت تو رو نداره. آخرش چی شد؟ بیخیال اخم و تشر من رفتی و کاری که میخواستی رو کردی. الانم پاش وایمیستی.
چشم به سقف آسمان میدوزم تا مبادا سد شکسته شدهی پشت چشمانم طغیان کند. مگر به پای کاری که کردهام نایستادهام؟
_میدونم.
و من میدانستم. زیر و بم بهرامی را که اطرافیانمان جز خوبی چیزی ازش ندیده بودند را، من میدانستم.
_گفتم حالا که پدرت فوت کرده و بزرگ ترت مثل گوشت قربونی انداختت زیر دست و پای این آدم آب زیرکاه، یه وقت فکر نکنی بیکس و کاری؟ تو ما رو داری. ما تا تهاش مثل کوه پشتتیم، فقط برو بگو نمیخوای.
لجوجانه نگاهم را به آسمان میچسبانم و به سکوتم ادامه میدهم. شیرین به جای من غر میزند:
_بس کن دیگه محمدطه، یک بار میگن طرف میفهمه، هر دفعه پا بده که شروع نمیکنن به موعظه کردن!
محمد بلند تر از قبل میغرد:
_وقتی با یکی که نمیخواد بفهمه طرف باشی باید بگی، انقد بگی که تو مخش فرو بره!
رو به من ادامه می دهد:
_ می گی اون فرنگی درشت بارت کرده؟ ایول الله بهش! شیر مادرش حلالش! کاری رو کرده که من خیلی وقت پیش باید می کردم و نکردم، اگه همون روز اول به جای قهر و دلخوری، می اومدم اونجوری که دیشب امیریل زد تو پرت می زدم تو برجکت، حال و روزت امروز این نبود.
از جا بر میخیزم. بیش از این نمیتوانم بنشینم و مانع ریزش اشک هایم شوم. به سمت ماشینم میروم که طاها فریاد میکشد:
_نمیشناسمت؛ دیگه حتی نمیشناسمت پناه! تو آدم جا زدن و فرار کردن نبودی، آدمِ تحقیر شدن و کوتاه اومدن نبودی.
شیرین دنبالم میآید و مدام اسمم را صدا میزند؛ ولی من میخواهم فقط دور شوم. از محمد طاها و سرزنشهای بیپایانی که صدایشان تا اینجا میآید:
_این عشق مریض تو رو عوض کرد، شدی کسی که هیچوقت نبودی…
استارت میزنم و تا جایی که میتوانم با سرعت از آنها دور میشوم.
بغض دارد دیوانهام میکند، محکم مرا چسبیده و با تمام قدرت گلویم را فشار میدهد. بالاخره لبهایم میلرزند و خطی خیس روی گونهام رد میاندازد. نمی توانم برای محمدطه و شیرین حرف بزنم، دلیل بیاورم، دفاع کنم؛ ولی… فهمیدنش سخت نیست، به خدا که نیست! دوست داشتنی که بدون خواسته شدن شروع شود، با نخواسته شدن به راحتی تمام نمی شود. همین.
اصلاً من چه تقصیری دارم؟ دل دادن به مردی که بیدریغ مهربانی میکرد و از همهی دور و اطرافیانم بهتر بود؟
هوای داخل ماشین تنگ و غیر قابل تحمل می شود. ماشین را به کناری می رانم و پیاده می شوم تا کمی راه بروم.
سوز وحشتناک غروب پاییزی توی پوست صورتم فرو می رود و وادارم می کند سرم را توی پالتوی طوسی رنگم فرو ببرم. چشم به نیم بوت های جیرم می دوزم و سعی می کنم به یارا فکر کنم. به تنها داراییِ مسلم زندگی ام. به تنها پسر خانواده خدابنده که بعد از کلی نذر و نیاز آق بابا برای داشتن یک وارث پسر به دنیا آمده بود. و به آرزویش رسیده بود…
خوب که نگاه کنی در می یابی دنیا تا چه حد با ما انسان ها سر جنگ دارد! از هرچه می ترسیم سرمان می آورد، از هرچه بدمان می آید گرفتارش می شویم و به هر چه مبتلا می شویم داغش را بردلمان می گذارد.
واقعا مشکل این هستی با ما سر چیست که آق بابا آن همه عز و جز می کند تا یک نوه پسری داشته باشد، یارای عزیزم را در نهایت رنجوری تقدیمش می کند و زمانی که من بهرام را با تمام وجودم می خواهم با این وضعیت به من میبخشد؟
سرم را بالا می گیرم و به پاساژ تیراژه خیره می شوم. کی تا اینجا آمده بودم که متوجه نشدم؟ تلفن همراهم را از جیبم بیرون می کشم و به ساعت هفت و چهل دقیقه اش خیره می شوم. دیر وقت است. هر چه زود تر باید به عزیز جان خبر دیر آمدنم و به جناب تابان آدرس جایی که قرار است برویم را بدهم. در قالب یک پیامک به عزیز خبر می دهم؛ اما برای دومی مرددم.
نمی دانم کجا را پیشنهاد بدهم. اطرافم را از نظر می گذرانم و سعی می کنم به جایی غیر از تریایی که همیشه با بهرام می رفتیم و در همین حوالی ست فکر کنم؛ اما هر چه بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
گوشی را دوباره باز می کنم؛ چیزی تا هشت شب نمانده، بیش از این نمی توان تعلل کرد. آدرس را می فرستم و سعی می کنم فقط به پاساژ مقابلم خیره باشم. وارد پاساژ می شوم. از اینجا تا آن تریای لعنتی فقط ده دقیقه راه است و من اصلاًنمی خواهم بدون امیریل تابان پا به آن وحشتکده بگذارم. بی هدف از مقابل مغازه ها عبور و اجناسش را تماشا می کنم که بوی عطری تمرکز حواسم را به هم می ریزد. به سمت بو می چرخم. خانم فروشنده ای در یک کیوسکِ تبلیغاتی ایستاده و مرتب هوای اطرافش را با عطر های خوش بو معطر می کند.
به سمتش می روم. بوی عطر شیرین و تند مردانه ای که در هوا معلق است توجه ام را به خود می گیرد. گوشی توی دستم می لرزد و پیامی می آید«نیم ساعت دیگه می رسم.» لبخند روی لب هایم گل می کند و فکر اینکه یک هدیه تا چه حد می تواند حال مرد عبوس دیشب را بهتر کند توی مغزم می رود.
دیشب که زار و متلاشی رهایم کرد و رفت دلم می خواست از آن مجلس کذایی فرار کنم. کیفم را برداشتم و درست وقتی که سولماز داشت خبر را می داد بدون شیرین از خانه بیرون زدم. حالم بد بود. خیلی بد.
توی تاریکی کوچه پهن و بزرگ، پشت درخت کهن سال پناه گرفتم و کنارش نشستم. تصاویری که دیده بودم به کنار صدای گستاخانه ای که با قساوت تمام می خواست بهرام را به من نشان بدهد هم مزید بر علت شده بود تا حالت تهوعم اوج بگیرد. توی همین گیر و دار بود که ماشین رینگ اسپورت و آشنایی با تیک آف از در بیرون آمد.
مقابل در ایستاد؛ پیاده شد و من جلادم را به خوبی شناختم. شیرینی که توی دستش بود را پر از خشم و خشونت وسط خیابان پرت کرد و مشت هایش را روی سقف ماشینش کوبید و در همان حال چند دقیقه ای را بی حرکت ماند.
از همان لحظه، همان دقیقه، همان ثانیه به درستی کاری که کرده بودم شک کردم.
دلخوری ها از یادم رفت دلم می خواست نزدیکش بروم و کمی آرامش کنم؛ اما نه در توانم بود و نه این کار درست بود.
با آژانس برگشتم و تمام طول راه به اسمی که ذخیره کرده بود خیره بودم. حالش بد بود، خیلی بد. به قدری که مشکلات خودم را از یادم ببرد. وقتی به خانه رسیدم، دلم طاقت نیاورد. دستم روی شماره رفت و تایپ کردم: متاسفم.
هرچند که هیچ جوابی نداد و وقتی هم که زنگ زدم تقریباً میخواست من را از پشت تلفن بکشد؛ اما باز هم این مرد آدم بدی نبود. فقط روش بی پروا و مزخرفی داشت.
عطر را می خرم و به سمت ماشینم که دیشب خراب شده بود و امروز طاها برایم برش گردانده بود می روم.
ماشین را کنار فواره ها پارک می کنم و وقتی وارد می شوم مثل همیشه روی مبل های بزرگ و نرم کنار پنجره ها مینشینم. هنوز نرسیده؛ اما می توانم مقابل خودم بایستم و خاطراتم را زیر و رو نکشم. انگشت هایم را به کام هم می کشانم و می چلانمشان.
با دیدن جعبه شیشه ای و خرابی که احتمالا از کلوپِ طبقه پایین آورده اند نفسم بند می رود. عروسک های ریز و درشت کنار هم توی جعبه شیشه ای چیده شده اند و یک دسته از سقفش آویزان است که با پرداخت مقداری پول هر کسی شانس این را دارد که سعی کند با آن اهرم دستی را وادار کند یکی از عروسک ها را بردارد.
عقلم مست میشود؛ قلبم بنگی و خمار، به چند ماه پیش سفر میکنم. وقتی که هنوز آقبابا حرفی از عقد و عروسیمان نزده بود و بهرام فقط پسرِ یک دوست خانوادگی بود.
روزهای آخرِ آخرین امتحانت کارشناسیارشدم بود و حسابی توی کتابهایم غرق شده بودم. هوا به شدت گرم بود. خوب یادم میآید که از سر صبح با یک مسئله حقوقی دست و پنجه نرم میکردم و سعی میکردم راه حلش را پیدا کنم که صدای جیغ یارا از جا پراندم. وحشت کردم. یک شال روی موهایم کشیدم، بیرون زدم و به سمت صدا دویدم که قهقههای یارا پاهایم را سست کرد. ایستادم و از پنجرههای توی سالن پذیرایی به زیباترین منظره روزگارم خیره شدم. بهرام شلنگ آب را برداشته بود و با فشاری ملایم به دنبال یارا میدوید و یارا را خنک میکرد و میخنداند. یارا با دیدنم ایستاد و با خنده جیغ کشید:
_آجی… بیا… بیا…
بهرام هم متوجهام شد؛ ایستاد و با لبخندی عمیق لب زد: بیا.
و من هرگز نفهمیدم آن بعد از ظهر شرجی و جهنمی چطور یک دفعه این همه خنک و دل انگیز شد. عصر همان روز بود که پیشنهاد داد حال ناخوشم را با آمدن به اینجا و سر کردن توی کلوپ خوب کنیم، و تمام تلاشش شد یک خرگوش کوچک و پشمالو که آن را هم یارا با ذوق از دستم کشید…
صدایی از می پراندم:
_ خوش به حالش.
قلبم از حرکت می ایستد؛ دست روی سینه می گذارم و نفسم را فوت می کنم.
_ سلام.
از جا بلند می شوم و به او که در نهایت آراستگی و خوش پوشی مقابلم ایستاده زل می زنم. پلیور سورمه ای رنگش در جوار شلوار جین و اورکت کوتاه و شق و رقش حسابی در تنش خوش نشسته. بوی عطرش… یک جورهایی زیادی جاذب و مدهوش کننده است.
لبخند دوستانه ای می زنم: خوش امدین.
با اینکه تمام تمرکزم روی شاد کردنش بود، یک چیزهایی این وسط برایم جور در نمی آیند و این عذابم می دهد. عادی نیست. جذابیت هایی که عامدانه پر رنگ شدن، اصلا عادی به نظر نمی آیند. امیریل خیلی رها روی مبل سه نفره مقابلم می نشیند. کَت هایش را باز می کند و این طرف و آن طرف مبل می گذارد و سر تا پایم را از نظر می گذراند. سر وضع خودم را در ذهن مرور می کنم. با همان لباس هایی که صبح زود پوشیده بودم و تمام مدت جنب و جوش داشتم، بدون ذره ای مرتب شدن! بهتر از این نمی شود! می نشینم و با لبخندی که سعی دارد دوستانه باشد می پرسم:
_ گفتین خوش به حالش؟ خوش به حال کی؟
تغییر موقعیت می دهد. پاهایش را با فاصله از هم باز می گذارد و دست هایش را در هم قفل می کند در حالی که چند درجه ای به سمتم خم شده به چشم هایم خیره می شود:
_ اون کسی که اینطوری براش تو هپروت سیر می کنی.
برای چند ثانیه نفس کشیدن را از یاد می برم و گونه
دقیقا موقعی که جذاب میشه
میره تا پارت بعدی
اههههههههه
امشب پارت نداریم ؟؟؟؟؟
وای خدا درسته پارت میزاریداااا ولی خیلی کم کم میزارید😔😔😔😅