یَل:
پاهایم سربی و سنگین شده اند و قدم هایم روی زمین کشیده می شوند؛ شده ام مثل معتادی که تا بوی مخدرت را نشنود استخوان هایش قصد آرام گرفتن ندارند.
با دیدنت رگ روی گردنم باد می کند و دیوانه وار ضربان می گیرد. حال غریبی دارم، خیلی غریب…
شاید به غربت گذشته ها؛ شاید به غربت شیرخواره ای که پدر و مادرش غرق خون اند و تو ناجی وار نجاتش داده ای… از تنهایی… از مرگ…
از حرکت می ایستم، چشم هایم پر از خون و آتش و گرماست، دلم جایی غیر از میان جناغ سینه ام می زند و ریز ریز ذرات وجودم به سمتت کشیده می شود؛ اما پاهام خشک شده اند. راه نمی آیند.
پنج هزار و پانصد و هشتاد کیلو متر را آمده ام، اما این پنج قدم را… این پنج قدم را کوتاه بیا، تو بیا… آغوش مردانه ات را باز کن و بیا.
اشک در چشم هایم نیش می زند. بویت را از همین جا هم می شنوم، بوی مست کننده ات ناجی می شود و جان را به پاهایم بر می گرداند و وادار به حرکتم می کند.
بالای سرت می ایستم. سرد شده ای. یخ بسته ای. شاید هم… چیزی از وجودت نمانده باشد.
کنارت می نشینم؛ اما خاطراتمان داس به دست بالای سرم ایستاده.
یاد موهای سیاه ات… چشمان براق و همیشه شادت، قد بلندت… به سنگ یک متری زل می زنم، آخ از آن قد بلندت…
کنار پایت می افتم، بوی خوش بدنت را از همین جا می شنوم؛ چه کسی گفته مُرده ها بو ندارند؟ بوی آرامبخشت دارد از سر تا پای سنگ سرد می زند! پر از بغض و هق هق ام ولی…
بغضم نمی شکند، غده شده، غده ها که بالا آمدنی نیستند! سرطان اند! جانم را می خواهند…
عقده ی نبودن و ندیدنت دارد منفجرم می کند.
سر روی سنگ می گذارم، پیشانی به پیشانی ات می چسبانم، عمیـق دم می گیرم و باز دم پس نمی دهم… با لمس بوی تنت آخم بلند می شود.
نیستی…
نیستی و نبودنت بختک شده، گلو می چسبد و با تمام قوا فشار می دهد.
خراب شده ام… مثل کسی که سال ها غربت کشیده تا زندگی اش را بسازد، ولی وقتی بر گشته یک مشت خرابه و آوار تحویلش دادند.
خراب شده ام مثل کسی که تو را از او گرفته اند…
پناه:
زانو هایم را به سمت شکمم می کشم و سرم را روی شان می گذارم. در تاریک ترین قسمت اتاق نشسته ام، پنجره ها را خلاف همیشه بسته ام و پرده ها را هم کشیده ام. دلم می خواهد برگردم به روزگاری که اصلاً نبودم. به روز هایی که نه می دانستم درد از دست دادن چیست نه شادی به دست آوردن.
چه چیزی باعث می شود که انسان از هیچی و پوچی محض بگذرد و پا به این ویرانه بگذارد؟ سرم را به طرفین تکان می دهم، دارم دیوانه می شوم.
صدای داد و فریاد داخل سالن کم نیست که این صدای مالیخولیایی به آن اضافه شده.
فریاد یکباره بهرام ستون های خانه را می لرزاند:
_دِ یعنی چی این حرف؟ یعنی چی که نمیاد بیرون؟ غلط کرده مگه با خودشه؟
قطرات اشک درون چشم هایم می جوشد، صدای قدم هایی که با نهایت حرص پله ها را بالا و به سمت اتاقم می آید را می شنوم و بیشتر به دیوار می چسبم.
از رو به رو شدن با او وحشت دارم، از دیدن چشم های سیاه اش وقتی سرکشانه توبیخم می کنند؛ از بوی شیرین عطرش که تا نزدیکم می آید زانو هایم می لرزند. می ترسم… خیلی می ترسم.
دستگیره در با شدت تمام پایین می رود و قفل مانع از ورودش می شود. می ترسم، آق بابا نیست و من بیشتر از همیشه از خشم او می ترسم. فریادش دیوار ها را می لرزاند:
_باز کن این درو پناه! باز کن تا نشکستمش!
آق بابا نیست و انقدر گستاخ شده. کجای دنیا بدهکار جماعت انقدر طلبکار می شود؟
ناله ضعیف عزیز هن و هون کنان بلند می شود:
_وایسا مادر… چی می خوای… از بچه ام…
پله ها را با آن پا های همیشه دردناکش بالا آمده که این طور از نفس افتاده. بهرام پیش دستی می کند:
_ من؟ من چی می خوام از جون عزیز کرده اتون؟ خوبه والا!
صدای مهنوش خاطرم را پریشان می کند:
_عزیز جون این دفعه دیگه شما دخالت نکنین، بذارین واسه یه بارم که شده این دختر ادب بشه؛ آبرو واسمون پیش کس و ناکس نذاشته!
اشک ها می چکند، روی گونه هایم راه می گیرند و تا زیر چانه ام را خیس می کنند. بهرام شاکی تر از قبل به در می کوبد:
_ وا کن این درو پناه! باید تو چشام نگاه کنی و جواب پس بدی! اون یه لاقبا که سر از ماشینش درآوردی و فیلم و عکستون تو وزرا آبرو واسمون نذاشت کیه؟ آبروی من و بابام رو تو مشت گرفتی و با یه از خودت پست تر رفتی دور دور؟
رعشه می روم از فکر ناجورش، نباید عین خیالم باشد؛ اما…
لااله الا الله کشدار عزیز جون میان کلام بهرام گم می شود.
به حلقه پر نگین و ظریفی که در انگشتم انداخته بودند خیره می شوم. من کجا و این خانه ی توخالی که درونش ایستاده ام کجا!
با کف دست خیسی صورتم را می گیرم و چشم به در می دوزم. این بار مامان فاطیماست که از پایین پله ها هیزم در آتش می اندازد:
_ بهرام جان مادر بیا پایین. بذار آق بابا بیاد خودشون قضیه رو حل و فصل می کنند.
گویی نفت روی آتش ریخته اند، که یک دفعه بهرام علو می کند:
_چه حل و فصلی؟ چه حل و فصلی خاله؟ هنوز می گین حل و فصل؟
از جا بلند می شوم. او مقصر است؛ اما من با بهانه هایی پوچ و بی اساس که همه اشان می دانند چقدر توخالی ست، مجازات می شوم. مثل همیشه. اصلاً مثل تمام این دنیای پر ظالم.
این بار محکم تر به در می کوبد و همزمان فریاد می زند:
_باز نکنی درو شکستم!
کلید را در قفل چرخاندن همانا و صدای محکم آق بابا از سر پله ها همان:
_مگه این خونه بی صاحبه که هر کی از راه برسه حرمتشو بشکنه؟
با به انتها رسیدن جمله آق بابا رخ به رخ بهرام می شوم.
صورتش سرخ شده، رگ روی پیشانی اش باد کرده و در چشم های سیاه اش خون موج می زند. صورتش را با غیظ به سمتم می گرداند و همان طور که انگار می خواهد با نگاه اش سرم را ببرد به آق بابا می گوید:
_ من غلط کنم بخوام حرمت خونه شما رو بشکنم حاجی. اصلاً سگ کی باشم؟
سرش به سمت آق بابا بر می گردد:
_اما این دختر زنمه! قراره مال من بشه! اختیارشو دارم.
در بُهت حرف هایش دست و پا می زنم که نگاه ام به چشم های از جا درآمده مهنوش گره می خورد. دست و پایم را برای گفتن حرفی که تا اینجا آمده بودم جمع می کنم که مچ دستم اسیر پنجه داغ از خشمش می شود:
_با اجازتون تنها اختلاط می کنیم.
مچ دستم کشیده می شود و به دنبالش داخل اتاق کشیده می شوم. تا به خودم بیایم کلید در قفل می چرخد و صدای هین کشدار چند نفر همزمان از پشت در بلند می شود.
قدمی عقب می روم. به سمتم می چرخد، تاریکی اتاق ترسم را تشدید کرده. بوی عطرش دارد حالم را بهم می زند.
بی اینکه نگاهش را جدا کند قفل دوم را برای بیشتر ترساندنم می زند.
بازدم حبس شده ام را با شدت از ریه هایم خارج می کنم و برای محکم بودن در برابرش مشت هایم را به هم می پیچم:
_چی… کار می کنی؟ این بچه بازیا چیه؟
_بچه بازی آره؟
پوزخندش وحشتناک است:
_حالا مونده تا بفمهمی بچه بازی یعنی چی.
به سمتم خیز بر می دارد و در جایم خشک شده می مانم. سینه به سینه ام می ایستد؛ از نفس هایش آتش می بارد و از بینی اش دود:
_یالا! می شنوم.
در تاریکی شبیه ببری تیز دندان شده که با چشم های براقش می خواهد تمام حرکات طعمه اش را ببلعد.
دهانم تلخ و بد مزه شده، زبانم مثل چوب به کف فکم چسبیده و تکان نمی خورد. مقابلش ایستاده ام و فقط چشم در چشم های سرخش می گردانم.
عصبی می شود، مشت به هم پیچیده اش را با تمام قدرت روی میز تحریری که کنارمان است می کوبد و فریاد می زند:
_دِ یالا! چرا خفه خون گرفتی؟ کجا رفته اون زبون سه متری؟
پلکم از شدت فریادش می پرد، زانو هایم از ضعف تحمل وزنم را ندارند. مشت های بی جان عزیز جون روی در ضرب می گیرد و صدای فریادش:
_ولش کن بچه امو، بیا این درو باز کن ببینم! پناه مادر نترس. بیا این درو وا کن!
مشت هایش را با تمام قدرت در هم می پیچد، انقباض فکش را به چشم می بینم. سکوت آق بابا دلم را بدجور می چزاند.
دست هایم می لرزند، اما باید مثل همیشه خودم ستون باشم:
_ واسه چی داد و قال می کنی؟
اخم هایش بیشتر در هم می پیچد. صدایم می لرزد:
_دو کلام بگو اومدم از سرم بازت کنم و برم پی عیاشی خودم؛ دیگه چرا این همه به این درو اون در می زنی؟
صحنه های گفتگویش با مهنوش یک به یک مقابل چشم هایم تصویر می شود. حرف های رکیک و خجالت آوری که از سر لذت به هم زده بودند، گیف و عکس های فجیعی که در گوشی تلفنش بود، همه و همه با هم به دادم می رسند تا خشم کمی محکمم کند در برابر این چشم های سیاه و پر غرور. برای اولین بار سرش فریاد می کشم:
_بگو دیگه! بگو و خودتو خلاص کن!
خشمش اوج می گیرد؛ فاصله را برمی دارد و با کف دستش محکم تخت سینه ام می کوبد:
_واسه من دور برندار! توی بی آبرو به چه جراتی وایمیستی تو روی من و حرف می زنی؟ با کدوم رو؟
مشتش را می بندد و یقه ام در چنگش کشیده می شود؛ عربده ای که می کشد باعث می شود سرم را به طرفی برگردانم و چشم هایم را ببندم:
_رونامه ها رو وا کردی؟ یه سر به اون گوشی بی صاحبت زدی؟ یه توک پا تا دم در رفتی؟
گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون می کشد و به تخت سینه ام می کوبد:
_بیا! بازش کن ببین چه خاکی تو سر من و آبروم ریختی! بیا ببین چه بلایی سرم آوردی!
ساق پاهایم ضعف می روند و اشک در چشم هایم غوغا می کنند.
به جای گوشی تلفنی که شاهد خیانت های اوست، مشت های پر از حرصش را در دست می گیرم و با تمام توانی که برایم مانده فریاد می زنم:
_دستتو بکش! دست به من نزن جناب نوروزی! هم تو هم اون آق بابا که سه روزه تو صورتم نگاهم نکرده خوب می دونین من هیچ تقصیری نداشتم. اما ترجیح دادین به جای هوار کشیدن سر بی عدالتی ها، حرصتونو سر من خالی کنین.
به صورتش چینی می اندازد و مثل از همه جا بی خبر ها می غرد:
_هه! خوبه! طلب کارم هستی!
بغضم را به سختی قورت می دهم، مثل خودش به پیشانی ام چین می اندازم، انگشت اشاره ام را مقابلش می گیرم و با تمسخر زمزمه می کنم:
_اومدی اینجا فیلم بازی کنی و همه کاسه کوزه ها رو بشکنی سر من؟ آخرشم من بشم آدم بده قصه و توام اون از همه جا بی خبری که عکس نامزدش تو همه روزنامه ها و سایت ها پخش شده؟
حرص در چشم های به خون نشسته اش بی داد می کند، رگ پیشانی اش چنان نبض می گیرد که در تاریکی هم می توان آن را دید؛ اما تنها در سکوت منتظر می ماند.
بغض را لعنتی می فرستم و با صدای خش دار ادامه می دهم:
_بکن! هرکاری می خوای بکن. ولی بدون من اون طُفیلی از همه جا رونده ی بی پدر و مادری نیستم که تو سرت پروروندی…
حیرت حجم بیشتری را در نگاه اش اشغال می کند. دیگر صدایم علناً می لرزد:
_من پناهم! موقع مرگم که بشه خودم از آدمای بی سر و پا جدا می شم و می رم که تنها تنها بسوزم… آره می سوزم! ولی انقد می سوزم که از خاکسترم یه تخم ققنوس دیگه زاده بشه!
انگشت اشاره ام را به سینه اش می کوبم و پر بغض تر از قبل می غرم:
_می شنوی چی میگم! دوباره دوباره زاده می شم.
دست هایی که یقه ام را چسبیده اند شل می شوند؛ دوباره به سینه اش می کوبم و بلند تر می غرم:
_حالا تموم کن این بازی آشغالی که راه انداختی رو. بهش نیازی نیست. من خودم این رابطه نصفه و نیمه رو می بُرم.
ماتش می زند. دست هایش حسابی شل شده اند، با نفرت دست هایش را پس می زنم و عقب می کشم:
_ شنیدی؟ می بُرم! دیگه نمی خوامت… دیگه آزادی. همه چی ام تقصیر منه. برو و با خیال راحت به زندگی ات برس!
پوزخند پر صدایی می زنم که مزه بغضش گلویم را می سوزاند:
_ حالا دیگه تمومش کن این بازی مسخره رو.
به سمت در می روم، اشک هایم در مرز چکیدن اند. خشکش زده و فقط به سمتم می چرخد و نگاهم می کند.
قفل در را باز می کنم و با باز کردن در به رویش، نور را به اتاق تاریکم بر می گردانم.
صورت مات و پر از حیرت عزیز جان و مهنوش که هنوز پشت در ایستاده اند، اشک در چشم هایم را به جوش و خروش می اندازد.
به در تکیه می دهم و منتظر می مانم تا برود.
هنوز حیرت زده است، با قدم هایی که روی زمین کشیده می شود بی آن که نگاهش را از روی صورتم بردارد بیرون می رود.
دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم، اشک هایم می خواهند آزادانه روی صورتم جلوه گری کنند.
می خواهم در را به روی صورت های مبهوتشان ببندم که نگین های انگشتر، چشمم را می زند.
این نگین ها که روزی دوستشان داشتم، حالا دلم را با خفت روی هم می کشد و استخوان در چشمم فرو می کند.
سرم را بالا می آورم.
مهنوش با خشونت به بهرامی که مات من است زل زده و عزیز جون با درد، سنگینی اش را به دیوار سپرده و فقط نگاه می کند.
صدای مامان فاطیما را که با آن چادر گلدار سپید سر پله ها ایستاده، می شنوم:
_تره به تخمش می ره، حسنی به باباش. گفتم وایسا آق بابا حلش کنه فقط خودش از پس دختر لعیا بر میاد.
چنان با غیظ نام مادرم را می برد که اشک هایم کم می آورند و روی گونه هایم می چکند.
عزیز جون دست های عرق کرده اش را روی پاچین گلدارش می کشد و نگاه اخم آلودش را از پله ها سرازیر می کند.
دلم می خواهد فریاد بکشم از این بی خیالی آق بابا که معلوم نیست کجا رفته، از این همه حق به جانبی و توهینی که هر روز با دلیل و بی دلیل روانه خاک مادرم می کردند. دلم خیلی چیز ها می خواهد که عوضِ همه اشان می شود یک نگاه نفرت انگیز خاموش.
انگشتر را با انزجار از انگشتم جدا می کنم، صدایم را به سختی صاف می کنم و می گویم:
_اینم تنها چیزی که ما رو به هم وصل می کنه.
قدمی جلو می روم، انگشتر را روی میزِ کنار دستش می گذارم و عقب گرد می کنم. یاد نقشه ها و حرف هایش با مهنوش بی پروا ترم می کند:
_من نمی خوام باهات هیچ رابطه ای داشته باشم… آبرو خودت و پدرت رو بردار و دیگه سراغ من نیا.
چشم از او می گیرم و به مهنوش می دوزم، نگاه پر خشمش کوتاه آمده و با حیرت به من خیره شده. تهته های آن حتی می شود رضایت و شوقی شیرین را رج زد.
در اتاق را می بندم و بیشتر از این خودم را با تحلیل رفتارهایشان شکنجه نمی کنم.
اجازه می دهم اشک هایم بی محابا راهشان را پیش بگیرند و روی گونه هایم ببارند.
از وقتی در را بسته ام افکار جور و واجور به ذهنم یورش آوردند. مغزم درد می کند، شده ام عروسی بیست و چهار ساله که قبل از رخت عروسی، عزای خیانت شریک آینده اش را به دوش می کشد.
شریک زندگی و نفس هایش. پر از تنفر شده ام، پر از حرصی که به همین راحتی ها خالی نمی شود.
مغزم تیر می کشد، من چه کردم؟ بند رابطه ام با بهرام را که نه، با آق بابا را بریده ام.
فکر آن فیلم ها و عکس هایی که از نوه حاج یحیی همراه با مردی اوباش گرفته شده و دست به دست دارد می چرخد، به قلبم نیشتر می زند.
یاد آبرویی که دیگر ندارمش و نمی دانم چطور قرار است دوباره سر بلند کنم.
یاد توئییت هایی که مدام ریتوئیت شده اند و انگِ دختر خراب بودنی که به نوه حاج یحیی خدابنده چسبانده اند.
فکر رسوایی که به خاطر یک اشتباه به بار آوردند؛ همه و همه جانم را می خورد.
اما…
هیچ کدام از این ها درد اصلی من نیست. قلبم تیر می کشد از اعتراف منی که به من می کند. درد من شاید…
رایحه خوش بویی ست که در اتاقم مانده.
بویی که مدام حسرت به جام جانم می ریزد.
من با خودم چه کردم؟
🍁