مون محقره و لایقتون نیست برید، وگرنه قدمتون روی جفت چشمام.
سعی می کنم چشم باز کنم؛ اما نمی توانم. خواب مثل موج های داغی که زیر آفتاب ظهرگاهی مانده اند، آرام آرام تا پشت پلک هایم تاب می خورند و باز عقب می کشند و هوشیار تر می شوم.
_ می تونیم ببریمشون؛ اما اگه استراحت کنن و بذاریم اینجا بمونن خیلی براشون بهتره.
محمد طاها کلام سهیل را می برد:
_ بمونه بهتره. هرچی نباشه دکترمون تویی دکی جون. اگه اینجوریی صلاحه شیرین هم بمونه ما رفع زحمت کنیم.
کمی بعد باز صدای طاها را میشنوم؛ اما این بار ضعیف تر از قبل:
_ساعت از نُه گذشته، زنگ بزن به مادر بزرگش خبر بده بگو امشب پیش تو میمونه. یه جوری نگو بفهمه حالش بد شده، خدایی نکرده هول میکنه.
شیرین با حرص می گوید:
_ به عقلم رسید یه ساعت پیش بهشون خبر دادم؛ ایشونم زحمت کشیدن گوشی رو دادن دستم که مقصر حال و روز این ذلیل مرده کی بوده.
صداهایشان محو و محو تر می شود و من بالاخره بر پلک هایم فائق می آیم و نیمه بازشان می کنم. نگاهم روی سقف بلندی که به تنه های باریک چوبی چسبیده، خیره می ماند و اولین چیزی که توی سرم فرود می آید نوای خشمگین بهرام است
«انتظار داری چی رو توضیح بدم؟ لحظه به لحظه اشو؟ یا اینکه چی شد که پاش به تختم واشد؟»
قطره ای اشک از گوشه چشمم راه می گیرد و از زیر روسری توی موهایم گم می شود. فوراً نیم خیز می شوم که سرم به وحشتناکترین طریق ممکن تیر می کشد و آخم را بالا می برد. زنی پرده کلفتی که مقابل دَر کشیده شده را می کشد و با سینی چای وارد می شود:
_ بیدار شدین؟ دیگه داشتم فکری می شدم که خدایی نکرده بلایی سرتون اومده.
موشکافانه اطرافم را از نظر می گذرانم. توی یک اتاق دوازده سیزده متری که دور تا دورش را پشتی های سرخ رنگ گرفته و یک میز تلویزیون عاری از تلویزیون در رأسش قرار دارد، دراز کشیده ام و روی بدنم یک چادرسفید و گلدار افتاده. خودم را به سمت پشتی بالا می کشم و سلام می دهم. زن به سمتم می آید، بالشت را به سمتم می کشاند و می گوید:
_ بخواب جانم. بخواب. دکتر گفت باید استراحت کنی.
زیر لب زمزمه می کنم:
_دکتر… بهرام…
کسی به قلبم چنگ می اندازد و توی مشت، سفت و بی رحم فشار میدهد. اشک بی هیچ زحمتی گونه هایم را خیس می کند و ناله ای بیجان تر روی لب هایم جا خوش میکند: _مـهنوش…
چادر را توی مشت های عصبی ام میفشارم و به لب هایم می چسبانم و با تمام وجود زار می زنم. زار این جور باختنم را. زار پست فطرتی هایی که کنار گوشم اتفاق افتاده. زار آن دختر نفهم و کم عقل، که بهرام وجودش را به تاراج برده…
نفسم بالا نمی آید. سرفه ام می گیرد و عضله های گلویم درگیر اسپاسمی قوی می شود. با صدای سرفه هایم، شیرین فوراً پرده را کنار می زند و داخل می آید.
_ چی شده دردت به جونم؟ چی شده، چی شده پناه؟ منو نگاه کن!
صورتم را با هر دو دست در بر می گیرد و رو به زنی که حیران و با دهانی باز تماشایم می کند می گوید:
_ ثریا خانم جون، می بینی داره تلف می شه ها واستادی نگاه می کنی؟ قربون دستت یه لیوان آب بیار دیگه!
_ شیرین… شیرین… قلبم میسوزه…
و باز هق می زنم. تصور بدن های برهنه شان که سخت در هم تنیده و از هم کام میگیرند، برای لحظه ای از ذهنم دور نمی شود. معده ام در هم می پیچد. عق می زنم و شیرین زیر بازویم را می چسبد و در حالی که قربان صدقه ام می رود به سمت حیاط می کشاندم.
کنار شیر آبی که گوشه حیاط تعبیه شده می نشاندم و همان طور که پشتم را می مالد می گوید:
_ چه ات شد یهو؟
مهنوش… آخ از مهنوش. آخ از پاره تنم که آتش به جانم کشید. عق می زنم و این بار امعا و احشای وجودم را بالا می آورم. من چه کرده بودم؟ چه هیزم تری به آن ناخواهر فروختهام که لایق این چنین عقاب سختی شدهام؟ با عق بعدی تمام اعضا و جوارحم تا گلو بالا میآید و پایین برمیگردد. به جز شیفتگی، اعتماد به نفس و حس مردانگی چه به آن نامرد داده بودم که با من چنین کرد؟
این بار عمداً عق میزنم، پر قدرت، جوری که خوشی و خاطرات تمام این سالها از دماغم بیرون بزند. بالا بیاورم تمام رویاهایی را که شبها خوابشان را میدیدم؛ تمام دوست داشتن هایی را که در دلم نثار خواهرانم میکردم… میخواستم همه را بالا بیاورم. توی همین چاه فاضلاب!
خانه در سکوت فرو رفته و من در تاریکی. حتی شیرین هم که همیشه حرفی برای گفتن داشت، فقط سکوت کرده بود و اجازه داده بود تمام شب حرف بزنم و او اشک بریزد.
من هق بزنم و او دم نزند. من خم شوم و او کمرم را نگیرد.
از روی رخت خواب هایی که ثریا خانم برایمان پهن کرده بلند میشوم و به سمت پنجره بزرگ اتاق میروم. روی لبه پهن و سنگیاش مینشینم به حیاط زل میزنم.
با دیدن خرابی های حیاط خانه صورتم در هم میرود. دیوارهای آجری که در دلشان درهای فلزی با پنجرههای مستطیلی، جای داده اند. دور تا دور خیلی از این درها را با سیمان سفید و گچ مرمت کردهاند. کاشی های کوچک یک در میان شکسته و تلی از خاک گوشه حیاط ریخته شده و از سقف یکی از گوشههای دیوار دسته ای چوب و کاه آویزان است. روی خاک ها یک تشت قرمز رنگ پر لباس قرار دارد و کنار خاک ها چادرکشیدهاند. گویی جایی برای کسی ساختهاند.
دلم میگیرد؛ اما با یادآوری خانههایی مثل خانهی عمو محمد پدر بهرام، رمقی برایم باقی نمیماند. این فاصله ی بین فقیر و غنی هیچ وقت از بین نمیرود؛ لااقل نه تا وقتی که یک عده نیششان را تا لثه توی سفره انقلاب فرو بردهاند.
درخشندگی ماه بالای دیوار ها توجهام را به خود میگیرد؛ خدا را شکر که او ارث پدر هیچکس نیست و میتواند برای همه باشد. حتی برای من. برای منی که دیگر نمیتواند “من” باشد و تا ابد نیم من است. منی که تا دنیا دنیاست کمر از بار امشب راست نمیکنم.
لب میزنم:
_تاوانم بود.
شیرین مثل هر بار زود تر از آنچه بگویم منظورم را در مییابد و بالاخره سکوتش را میشکند:
_چرت نگو.
به چادری که به دیوار وصل شده و دالانی کوچک پدید آورده زل میزنم و میگویم:
_وقتی داشتم ورقه های صیغه نامه رو امضا میکردم، به خودم میگفتم همین فردا بهش میگم. ولی همون موقع هم میدونستم چه آدم آشغالیام که…
لبم را میگزم. چشم هایم داغ داغاند، اشک بیشتر میسوزاندشان. تکانی میخورد و توی رختخوابش مینشیند:
_مگه دست تو بود دیوونه؟ اصلا مگه چی شده؟
صدای جیغ های دختری چهارده ساله که مادرش را با تمام توان به نام میخواند، توی سرم میپیچد و اشک هایم را شدت میبخشد.
_میدونی شیرین؟ به بعضی از آدما گناه نمیافته. یه پنهون کاری کافیه تا زمین و آسمون علیهامون جمع شه، تا تو بیست و چهارسالگی پیرمون کنه.
صدایم میزند:
_پناه!
اشک دیدم را میگیرد:
_نباید میترسیدم. باید میرفتم و صاف و پوست کنده براش تعریف میکردم. شاید… شاید اونوقت گیر یه نامرد مثل بهرام نمیافتادم.
از جایش برمیخیزد و به سمتم میآید:
_ نچ! انگار واقعاً این قرصای آرامبخش مغزتو از کار انداختن. هذیون میگی.
دو طرف صورتم را در بر میگیرد و سرم را به سمت خودش میچرخاند:
_غاز پا آبی من! چندساله دارم تو گوشت میخونم اون روزا رو فراموش کن.
قطرههای اشک روی دستش میچکند.
_ چندماهه دارم برات روضه میخونم لازم نیست بری و به اون بهرامِ هفت خط بگی عمو نصیر ت…
صدای بلند زنی، کلامش را قطع میکند و سر هردویمان را به مردی خموده و لاغر که از بین دو آجر لق پلاستیک سیاه رنگی را بیرون میکشد و روی دو زانو مینشیند. می کشاند. با دیدن سرنگی که داخل پلاستیک میرود آه از نهادمان برمیآید.
شیرین بیتعلل بیرون میرود.
من هم روسری روی سر میاندازم و به دنبالش روان میشوم؛ هنوز سرم گیج میرود و سنگین است؛ اما با فکر اینکه نازیلا از خواب بیدار بشود، بی محابا به سمتشان میدوم.
شیرین کف دستش را روی عضلات پشت ثریا میمالد و آهسته میگوید:
_هیش. بچههات خوابن، هول میکنن.
ثریا که گویی زخم دلش ترک برداشته، بیتابی میکند:
_خستهام کرده. پیرم کرده. گفته بود تو ترکه، ولی خوب مچش و گرفتم. این آدم از جون بچههاش میگذره ولی از اون زهرماری نه!
شوهرش بیاینکه به ما نگاهی بیاندازد، سرنگ را جایی حوالیِ قوزک پایش فرو میکند و سست گوشه ای میافتد. با بیزاری رو میگیرم و طفل یکی دو سالهای که ثریا روی دوشش بسته را به آغوش میکشم و وارد خانه میشوم.
بوی پاکی میدهد، بویی شبیه به عطر تن یارا.
دم دمای صبح است؛ اما هیچکس نخوابیده. گویی این شب نحس قصد تمام شدن ندارد. روی لبه پنجره نشستهام و به مرد معتادی که بیخیال زن و بچهاش در نئشگی کامل، کنار دیوار لمیده زل میزنم. پس او پدر نازیلاست. دختر خردسالی که به جای درس و مدرسه صبحها روی پل مینشیند و شکم سیری مردم را وزن میکند و عصر ها باجبار من و شیرین کمی درس میخواند. از طریق او بود که توجهامان به این محله بیمار جلب شد؛ اما هیچوقت پیش نیامده بود پدر و مادرش را ببینیم.
شیرین که کنار ثریا خانم نشسته، دستی روی سر پسرکی که بعد از کلی بیقراری خوابیده بود، میکشد و میگوید:
_ چقدر قشنگ خوابیده.
ثریا بالشت را روی پایش صاف میکند و پسرش را روی پایش میخواباند.
_بخت آدم باید قشنگ باشه که این
بی مادرا نصیبشون نشده.
کامم تلخ میشود، به سویش میچرخم و میگویم:
_ چند وقته اینجوریه؟ چرا نمیبرینش یه جا ترک کنه؟
پر بغض پایش را مثل گهواره تکان میدهد و مینالد:
_بگو کی معتاد نبوده.
در سکوت تماشایش میکنیم تا راحت تر ادامه دهد:
_سیزده سالم بود… سر تا پا شور و حال جوونی. فکر میکردیم حالا که یه کم رو اومدیم و دیگرون قربون چشم و ابرومون میرن، یعنی واقعاً خبریه و ما واسه خودمون سری تو سرا در آوردیم.
چشم به کودکش دوخته و مات و حیران فقط میگوید، جوری که انگار تا به امروز زندگی کرده تا به این لحظه برسد و برای ما تعریف کند:
_اون وقتا ناصر خیلی دنبالم میاومد؛ از مدرسه تا خونه، از خونه تا مدرسه پیام میگشت. جوری که همه همشاگردی ها فهمیده بودن منو میخواد.
دو طرف بالشت را صاف و بغضش را پنهان میکند، به راستی چرا پنهان میکند؟
_هزار تا قرآن به میون آورد که منو قد دنیا میخواد و جوری بهم میچسبه که هیشکی نتونه منو از چنگش درآره. (پوزخند میزند)هرچند… اونم بچه سال بود؛ پونزده سالش بود… از روی خریت، از روی بچگی، از روی نفهمی دستش و گرفتم و با خودم حساب کردم هیشکی قد اون منو نمیخواد.
اخم هایم در هم میرود و سرم به سمت پنجره میچرخد. چشمم به ناصر که پلاستیک سیاه را توی مشتش چسبیده خیره میماند. کنار چادرش افتاده و دنیاییش را سفت در آغوش گرفته.
_از روستای ما تا شهر یه ساعت فاصله بود؛ یه روز با کلی خواهش و التماس منو نشوند تنگ موتورش و گفت بریم شهر تا با پولی که از مکانیکی آقاش درآورده، بستنی مهمونم کنه.
دست زیر چانهام میزنم و توی تاریکی به دمپایی سیاه رنگی که از وقتی مواد را توی قوزک پایش تزریق کرد، آنجا افتاده، زل میزنم.
_خونوادمون… آقام… من خیلی میترسیدم ولی واسه اینکه بهم نگه ترسو، یا مبادا فکر کنه قد اون عاشق نیستم، نشستم پشتش و رفتیم تا قشنگ ترین روز زندگیمو بسازیم.
لبخند لرزانش را از پشت سر هم میتوانم ببینم:
_اون روز بهترین روز عمرم شد. انقد خوب که نفهمیدم کی به تاریکی و ترافیک خوردیم… وقتی رسیدم، آقام دم در بود. نمیدونم کدوم بیوجدانی براش خبر برده بود دخترشو تنگ موتور پسر اصغر مکانیکی دیده.
پلک میبندم و جوشش خون توی رگ هایم را حس میکنم.
_ وقتی رسیدم سرکوچمون، دلم گواه بد داد. پنجره ها باز بودن و یکی درمیون یه سر داشت سرک میکشید. رسیدم دم در، از هر گوشهای یه صدایی میاومد و یکی داشت چیزی میگفت. یکی میگفت شوهرش بدین بره، دیگه واستون دختر خونه نمیشه. از یه گوشه دیگه صدا در میاومد اون پسره زپرتی دخترتو بیعفت کرد، دیگه هیشکی نمیگیردش، شوهرش بده بره. یکی میگفت چشم و گوشش واشده…
عرق سردی روی تیره کمرم مینشیند.
_ آقام ازم نگذشت. به بچه بودنم رحم نکرد. انگار قتل کرده بودم، انگار من فتنه انداخته بودم، جلو همون مردمی که دم در صف بسته بودن تا ببینن بابای پیر و با آبروم چطوری آبروشو پس میگیره، انقد کتکم زد که جون تو بدنم نموند. گریه میکرد و میزد، دستاش میلرزید و میزد. جلو مردم روستا، جلو همونا بهم فحشایی رو میداد که معنیشونم درست و درمون نمیدونستم.
اشک به چشمم زخم میزند؛ لعنت به جهل!
_تو خونه راهم نداد و تو همون کوچه با مردم بست نشستن تا اصغر مکانیک بیاد و تکلیفمو روشن کنه.
لعنت به تابوهای خودساخته این مردم.
_ اومدن و همون شب منو با خودشون بردن. بدون لباس عروس. بدون آرایشگاه رفتن. بدون جهیزیه، عقدم کردن؛ ولی عیب نداشت. انگار آقام آبروشو پس گرفته بود…
جمله آخر را با کینه میگوید، با حرص، با حسرت:
_هرچند که هیچ وقت دهن مردم بسته نشد.
به سمتش میچرخم. از صدایش معلوم نبود؛ اما بیامان اشک میریزد و شیرین دست روی عضلات کمرش میکشد.
_اولاش همه چی خوب بود. فکر میکردم حتی اگه شروع خوبی نداشتیم میتونیم خوب ادامهاش بدیم؛ ولی نشد… از همون شبای اول فهمیدم عادی نیست، وقتی از مکانیکی میاد فقط بوی بنزین و روغن نمیده. بوی یه چیز تلخ و آشنا از سر تاپاش میزنه.
اشک من هم جاری میشود.
_اومدیم تهرون. پولمون کم بود، مجبور بودیم بیایم همین جا؛ محله ای که خودتون میبینین از هر ده نفرش هشتاش معتادن.
باید کسی کاری کند؛ اما چه کسی؟
_فکر میکردیم میتونیم پل بزنیم بریم بالا ولی چی شد؟ نازیلام حتی شناسنامه نداره که بی دنگ و فنگ بره مدرسه و با همون هشت سال سنش شده نون آور خونه… با بیست و سه سال سن پیر شدم… پیر…
مات میشوم. دستی که پیش میرفت تا درآغوشش بگیرد را پس میکشم و زیر پایش مینشینم.
.او هم پیر شده؛ با اینکه یک سال از من کوچک تر است.
من از دست خواهرم، او از دست مردمش. من از دست نامردی شوهرم و او… او فقط از جهل مردمش.
ما همه در بندیم، اسیریم، دست و پایمان زنجیر شده؛ و اگر کسی بپرسد چه کسی این زنجیر ها را به دست و پای ما زده، چه میتوانیم بگوییم؟
شرممان نمیشود اگر بگوییم:
《ما، ما و فقط و فقط ما قاتلان آزادی هستیم》
آزادی عقیده و عملی که از تکتکِ آدم های اطرافمان گرفتیم تا مثل یک دستگاه کپی رایت چندین و چند صد آدم تکراری خلق کنیم.
که آی!
عفت این است و اگر طبق گفته ما نباشی رسوایت میکنیم.
چه فرقی میکند سیزده ساله باشی یا هشتاد و سه ساله؟ باید همان رفتاری را داشته باشی که ما میخواهیم، که ما میگوییم.
به راستی، آزادی چه معنایی دارد؟ عفت چه؟ دختر سیزده ساله چه؟
پیام روی صفحه گوشی را باز میکنم:
《جلسه به خوبی برگزار شد، همونجوری که خواسته بودی هیچ اسمی از تو به میون نیومد و علی الظاهر خواهرت هوامون رو داشت. تا جایی که قرار شد شنبه برای بستن قرارداد بیاین شرکت ما.》
پیام سر تا پا امید، از جانب مژگان علیوردیست.
پیامش را دوبار میخوانم؛ چقدر میچسبد این خوشیهای یک دفعهای. گویی زندگی خوب برنامههایش را میچیند، تا حد مرگ خشمگین و غمزدهات میکند؛ اما بندت را از زندگی نمیبرد. با همین خوشیهای یک دفعهای. فقط باید منتظرشان باشی و با چشم دل دریابی چیزی که امروز به تو رسیده؛ آرزوی چندی پیش تو بوده.
شیرین که روی صندلی شاگرد نشسته، سر از آیپدش بیرون میکشد و با هیجان میگوید:
_اینجا رو ببین پناه! ”مهمترین اتفاق دهه اخیر: اتحاد صادر و واردکنندگان اقلام خوراکی بالاخره اتفاق افتاد”
تیتر خبر را باشعف میخواند و در آخر میگوید:
_کجان که با مسبب نابغهاش مصاحبه کنند؟!
خیابانها را یکییکی بالا میآیم و به خانه نزدیک میشوم. شیرین که بیحوصلگیام را میبیند، آیپدش را توی کیفش هل میدهد و میگوید:
_همون بهتر که مصاحبه نمیکنن، از همین حالا رفتی تو برق وای به حال اون موقعت…
حالا که سر از آیپد و اخبار به روزش در آورده، کمکم متوجه مسیری که با خانهما میرسید میشود:
_آیآی داری کدوم گوری میری؟ این همه گفتی میخوامت میخوامت، منو واسه هوست میخواستی؟
جداً حوصله چرندیات تمام نشدنیاش را ندارم. این بار واقعاً از کوره در میرود و به بازویم میکوبد:
_باتوام بیلمَز!
وارد خیابانمان میشوم و فقط میگویم:
_انتظار نداری که به عزیزجون تنهایی توضیح بدم چرا دیشب نیومدم خونه؟
پشت چشم نازک میکند:
_آره ارواح عمه اون بهرام جونت. تو گفتی منم باور کردم. داری منو میبری چون امشب پنجشنبه است و همه خونتون جمعن. توام نمیخوای بهرام تنها گیرت بیاره.
پنهان کاری بیفایده است:
_نابغه تویی، هماهنگ کن با خودت مصاحبه کنن.
میخندد و فحشی نثارم میکند. آهسته اما مثل تمام وقت هایی که برایم خواهر بوده، صمیمانه میپرسد:
_حالت بهتره؟
_هنوز وقتی یاد کار سهیل میافتم خونم میجوشه. یعنی این آدم نمیدونه خاستگاری از زن شوهر دار جرمه؟
برای صفتی که به زن درون جملهام میدهم، تعلل میکنم. هنوز میگویم زن شوهر دار؟
شیرین با لودگی میگوید:
_احمقه دیگه، نه که کلا خل وضع باشهها، نه. تو رو که میبینه اینجوری گوگولی میشه. با خودش خیال کرده صف شیره، با زنبیلش اومده جا بگیره مبادا باز از کفش بره و بگن: تموم شد، لولو برد.
با تصور چهره آقامنشانه سهیل با یک زنبیل پلاستیکی من هم لبخند روی لبهایم میآید.
_واسه… ثریا میتونین کاری کنین؟
بیعار میخندد:
_ما چرا؟ هرکی پشت موتور بستنی میخوره باید پای لرزشم بشینه دیگه.
اخم هایم در هم میروند: شیرین!
با نیشخند به سمت شیشه میچرخد و بیرون را دید میزند. گاهی شورش را حسابی در میآورد، با هرچیزی که شوخی نمیکنند! میخندد، شاید کمی تلخ.
_ بخوام در این ظرف بیسر و ته رو بردارم و زخمای دلمو نشونت بدم که باید بری خواجه شیراز رو بیاری تا بتونی از گفتن متوقفم کنی که خانوم…
مکث میکند و خودش دوباره میگوید:
_ بعضی وقتا بدجوری از دست یه عده حرص میخورم… الحمدالله توان اینو داریم که هر برخوردِ زن با مردی رو فقط و فقط در حد یه رابطه جنسی و یا پُر پُر یه رابطه عاشقانه فروکاهشی کنیم! این هیچ! اینکه اصلاً تو مغز خیلی از ما غیر این نمیگنجه و همه رو با خودمون مقایسه میکنیم، هیچی واقعاً؛ ولی دیگه چرا حرف زدن ازش رو غدقن میکنیم؟ چرا هر متخصصی میخواد حرف بزنه بگه باید چیکار کنیم تا یه کم اوضاع استیبل بشه، میزنیم تو دهنش که لال شه، حیاکنه، نگه؟
میخندم. به حرص خوردن و بالا و پایین پریدن هایش. خودم شاهدم که در این چند سالی که حقوق را بوسیده و کنار گذاشته و به مددکاری میپردازد، تا چه حد با این مسائل سر و کله زده و تا چه حد دغدغهاش را دارد.
_والا به قرآن! ما هم که یه کلمه حرف میزنیم، میشیم از نوامیس شیطان. مخرب، برانداز. دیگه نمیگن به تنگ اومده، هر روز یه خبر از پایین اومدنِ سن بلوغ و لواط و مساحقه و کودک آزاری، دیگه نایی واسه آدم نمیذاره تا به زور خفهخون بگیره.
راهنما میزنم و میگویم:
_ مگه فقط مخصوص ماست؟ همه دنیا درگیرشن.
چنان عصبی شده که بیمکث و تند حرف میزند:
_همه دنیا درگیر فشاری که عامه مردمِ ما به هم میارن نیستن. معمولاً با هم حرف میزنن و اون تصمیمی رو میگیرن که به نفع کودکه!
ساکت میمانم تا خودش را خالی کند. خاطراتی که مهنوش و بهرام برایش زنده کرده بودند به تنهایی توان از پا انداختنش را داشت، دیگر موضوع ثریا و زندگیاش بماند.
_چون تو عالم نفهمی یه خبط کرده و پشت موتور یه ننه مرده تا شهر رفته، دیگه به درد خونه باباش نمیخوره و باید اینجوری مصیبت بکشه؟ اینه عدالت؟ اینه انتخاب درست ما؟ آخ پناه! آخ که اگه یقین نداشتم با بچه خودشونم همچین میکنن، نفرین میکردم گریبانشون رو بگیره تا همون یه عده بفهمن تو هرچیزی نباید دخالت کرد! یه وقتا باید در دهنو بست! باید اون پنجره لامصبو بست و رفت و تو زندگی مردم سرک نکشید! بدبختی مردم رو نباید تماشا کرد که کار بکشه به جایی که بابای طرف فکر کنه بی سیرت شده و باید لکه ننگشو از دامنش پاک کنه.
در سکوت به خیابان زل میزنم و به زور از ذهنم پس میزنم که آن زن یک سالی از من کوچک تر بود.
_من که از دیشب دارم فکر میکنم معنی عفت چیه، به کی میگن عفیف. یه چیز دینیه، یا اخلاقی، اصلا از هم جداشدنی اند؟ حد و مرزش چیه؟ مرد و زن میشناسه یا نه؟
بین دو شقیقهاش را میفشارد.
_ اگه در مورد معنیِ همین یه قلم همهمون اتفاق نظر داشتیم، انقد بدبختی نمیکشیدیم. نه اونایی که حکم صادر میکنن، نه مایی که مخالفت میکنیم. نمونهاش همین نغمه! یه ماهه در به در دنبالشیم؛ چرا؟ چون از دست در و همسایه سر به کوه و بیابون گذاشته. خسته شده از اینکه هر روز گوشه و کنایه شنیده: “اگه خودش نمیخواست پسره زورش نمیکرد”
با یاد نغمه، عرق سردی روی پوستم مینشیند. دخترکی که دو پسر بچه نوجوان به او تجاوز کردند. یکی دست به خود کشی زده و دیگری در کانون منتظر است سری توی سر ها درآورد، به جای پول و سرمایه، سن و سالی به جیب بزند تا به موقعاش مثل گوشت قربانی به مسلخگاه برود.
چه کاری درست است؟ اعدام پسرکی که در شانزده سالگی خبط کرده یا بخشیدنش به زندگی؟ یا شاید ازدواج کردن پسرک هفده ساله با نغمهای که تا عمر دارد از او متنفر است و حتی توان ایجاد یک رابطه شبیه به ثریا و ناصر رادارد؟ درست چیست؟ غلط چه؟ نمیدانم. دیگر هیچچیز نمیدانم.
شیرین خودش را به سمتم میکشد و با زیرکی میگوید:
_راه دور چرا؟ همین خود تو.
فرمان توی مشتم مچاله میشود و چشم های او موشکاف تر:
_ده یازده ساله از اون روزای کثافتی که فقط من میدونم و خودت خبر داری چی شده، داره میگذره؛ ولی هنوزم که هنوزه تا یه بلایی سرت میاد میگی ابر و باد مه و طوفان و فلک دست به هم دادن تا اون مخفی کردن اون روزای نحس رو جبران کنن.
نفسم سنگین شده، بیزارم از پیش کشیدن و حرف زدن درباره موضوعی که تمام جوانی و غرایز و اعتماد به نفسم را دستخوش تغییر کرد. روزهایی که رابطه عاطفی من و بهرام را عقیم کردند و… بروند و دیگر برنگردند!
_گفتی واسه متوقف کردن نشون دادن زخمای دلت کیرو باید بیارم؟
دست از موشکافی برمیدارد و قاهقاه میخندد. خوشبختانه رسیدهایم و او دیگر فرصتی برای توبیخ ندارد. ریموت را میزنم و وارد خانه میشویم.
ماشین ها همه به صف چیده شدهاند. دویست و هفت سیاه را که میبینم، باز میخواهم عق بزنم. از نفرت! نفرتی که زورش به دوست داشتن درونم حسابی میچربد.
پیاده میشویم و میخواهم با ریموت در را دوباره ببندم، که ماشین مدل بالا و آشنایی از در وارد میشود. ماتم میبرد. امیریل اینجا چه میکند؟
میآید و درست پشت سر ماشین من پارک میکند. شیرین هم مثل من مات ایستاده و تماشا میکند:
_لاحول ولا قوه الا بلله العلی العظیم! خدایا میگم من چرا اینو میبینم انقد دگرگون میشم! نگو به خاطر این عروسکشه.
کلماتش مساوی میشود با باز شدن درهای ماشین و سقلمه ای که توی پهلویش میخوابانم.
در نهایت حیرت، سولماز به همراه امیریل پیاده میشود و خنده را به لبانم میآورد؛ الحق که به انصاف موذیِ زرنگ لقب داده بودمش!
سلام میدهم و سولماز جوابم را گرم میدهد. نزدیکم میآید، یکی از بازوهایم را میفشارد و با دلگرمی پلک میزند. میدانم که به خاطر قرارداد با علیوردی دارد در ابراز محبت کردن زیاده روی میکند؛ اما لبخندش را با لبهایی که نای کش آمدن ندارند، جواب میدهم و به امیریل خیره میشوم و در دل میگویم: آقای هوش! میبینم که هول هم تشریف داری!
جواب نگاه خیره ام را با ابروهایی بالا پریده و نگاهی که میشد گفت شاید خندان است، جواب میدهد. سولماز به سمت درب اصلی تعارف میزند:
_بفرمایین جناب. خیلی خوش اومدی.
وارد خانه میشویم و من فکر میکنم این آدم عجب سرعت عملی دارد! علی رغم اینکه من و شیرین از کودکی دوست بودیم و از همان وقت ها به خانه هم رفت و آمد داشتیم؛ باز هم مهمانی های پنجشنبهای مان، به زور
خیییلی ممنون○ داستان داره نسبتا جالبتر هم میشه
جالب بود که گذره●●●● بچه های شمال شهری•بالاشهری هم به جنوب شهره تهران مثلن؛ حلبی آباد یا یاخچی آباد افتاد/من بشخصه چقدر دلم برای این قشر از جامعه میسوزه مخصوصن زنها و بچه هاشون خیییییلی گناه دارن•••/ بگذریم اما این دختره چرا اینقدر گلاب به روتون ا•و•و•و•و•ق میزنه🤔 با عرض پوزش یا یه مریضی خاصی گرفته🤒🤕😕😮🤐😯😔😢
/ من تو یک سریال دیدم که دختره یه چنددفعه غش کردو ح•ا•ل•ش ب•ه•م خ•و•ر•د یه بیماری خاصی داشت/ یا اینکه😳😵😨😱 چیزشده•••••
البته این یک حدس🤔 بود(حدس من ) خواهشن🙏 به کسی بر نخوره••••
راستی بیتا جون ممنونم که جواب منو دادین من نمیدونستم، من فکر میکردم بیماری یارا هم جزء بیماریهایی که از ازدواجهای فامیلی ممکن تو بچه ها به وجود بیاد•