_ دست نزن!
دستش را مشت میکند و توی جیب شلوارش فرو میبرد. دوباره به سمت تابلو میچرخم. با این تفاوت که این بار بند به بند انگشتانم میلرزند.
_باهام قهری؟
جواب نمیدهم. کاش میشد بگویم لایق آن هم نیستی!
بالاخره گوشه نمودار کوفتی را به چنگ میگیرم.
_قهری دیگه. حتی وقتی که گفتی همه چی تموم، بازم واسه سلام دادن پیش قدم می شدی.
فاصله میگیرد، از پلهای که قسمت سخنرانی را از ماباقی سالن جدا کرده پایین میرود و تن صدایش را بالا میبرد:
_چرا حرف نمیزنی لامصب؟ بیا پایین! حداقل بگیر بزن تو گوشم! چرا انقد بیتفاوتی؟
خندهام میگیرد، خندهای بغض آلود. چه خبر شده که دیگر به چیزی متهمم نمیکند و میخواهد این بار من تنبیهاش کنم؟
صدای فریادش دستم را روی پارچه نمودار خشک میکند:
_واسهات مهم نیست، نه؟ پس چی واسه تو مهمه؟!
گوشه نمودار را محکم تر از قبل میکشم و بالاخره روی زمین پرت میشود. به سمتش میچرخم:
_آبروی آقبابا. قبل از اینکه کمرش تا بشه و کسی چیزی بفهمه، پرونده کثافت کاریاتون رو ببندین.
قلبم گر میگیرد از چیزی که میگویم:
_اگه میخوایش… این گوی و این میدون. اگه نمیخوای و داری مثل من بازیچه هوست میکنیاش، داری بازیاش میدی و نمیتونی پیچ اون چشمای کوفتیات رو سفت کنی؛ از همین امروز، همین جا، همین لحظه… راهات رو بکش و برو. برو یه جایی که دیگه با هم چشم تو چشم نشیم.
قلبم میسوزد از شعلهای که پا گرفته و دودش توی چشمم میرود. نزدیکتر میآید و باز صدا بالا میبرد:
_برم؟! اون همه عشق و تحسینی که تو چشمات بود، دود شد رفت هوا؟ هر کی به نفعت نباشه رو همین قد راحت خط میزنی و از زندگیات میندازی بیرون؟ دِ لاکردار من بهرامم! یادت نیست؟ بین من و تو یه محرمیته، یادت رفته؟ پیش کشم میکنی؟ به همین راحتی به همهچی پشت پا میزنی؟
بیرون از اتاق جلسه سر و صداست، همه مشغول پذیرایی و گپ و گفتاند. گاهی خندهای بلند باقی صداها را میشکافد و تمام محیط را پر میکند و گاهی صدای بلند حرف زدن کسی. تمام این ها به من قوت قلب میدهد که کسی متوجه ما نشده.
گلویم را منقبض میکنم تا بغض لعنتیام را توی حنجره گیر بیاندازم. سر تکان میدهم و با آرام ترین لحن ممکن میگویم:
_آره راحته. لااقل سخت تر از کاری که شما دوتا باهام کردین نیست.
دیگر نمیتوانم بغض را نگه دارم،
مسیرم را کج میکنم و میخواهم از کنارش رد شوم که بازوی دست چپم اسیر میشود و به سمتش کشیده میشوم.
_دروغ میگی! مثل سـگ داری دروغ میگی! هنوز تو این کله پوکت داری خواب با من بودن رو میبیینی. واسه همینه که لالمونی گرفتی و به هیچکس نگفتی ما چیکار کردیم. با خودت حساب کردی آبروم رو میخری، اینجوری وقتی من پشیمون و خواستم برگردم کسی جلو دارت نمیشه.
خشم درون واژههایش، دندان های به هم چسبیدهاش، توهین و توحشی که در رفتارش هست، اشکی که مصرانه در معرض چکیدن است، همه و همه باعث میشود من هم از کوره در بروم. بازویم را از میان پنجهاش بیرون میکشم و من هم با دندان هایی به هم چفت شده میغرم:
_ چی میگفتم؟ میگفتم شوهر و خواهرم، با هم ریختن رو هم؟! چی میگفتن این مردم پشت سرم؟!
عدسیهای سیاه رنگش دو دو میزنند، تنگ و باز گشاد میشوند. انگار چیزی را که شنیده باور نکرده. پر از حرص شدهام، پر از فریادهای فروخورده. با پایین ترین صدای ممکن باز هم میغرم:
_ من آبرویِ توی ضعیف النفس رو نه، غرور خودم رو حفظ کردم… شیرین فکر میکنه از روی علاقهاست، طاها که از وقتی فهمیده باهام سر سنگین شده؛ ولی تو بدون! تو یکی بدون که من نه تو رو، خودم رو حفظ کردم. میگفتم که بهم بگن بیعرضهاست؟ بگن نتونست نامزدش رو نگه داره؟ که مامان فاطیما دماغشو باد بندازه و تو کل فامیل پر کنه من طفیلیام؟ نه جناب. تو همین فامیل، تو حرف همین مردم، من ولت کردم! گفتم نمیخوامت، پای تاوانش هم وایسادم، فقط و فقط به خاطر خودم!
ماتش برده. مثل کسی که اخرین برگ برندهاش مقابل چشمانش میسوزد، خیرهخیره به من خیره مانده و چیزی نمیگوید. میخواهم از کنارش بگریزم. بروم و این همه فشاری که روی اعصابم آمده رو آزاد کنم؛ اما نمیشود. تصور آن شب کذایی و آغوشی که توی تراس خانه غیاث خان به روی مهنوش باز کرده بود، بدجوری ریشهام را میسوزاند.
_هرچند که واسه توام فرق چندانی نداره. اینجا ادای آدمای پشیمون رو در میاری، شب باز با مهنوش گم و گور میشی… تقصیر تو نبود، تقصیر خودم بود که فکر کردم حالا که با من و یارا مهربونی، یعنی مرد آرزوهامی.
قطره اشک میچکد و روی گونه ام سر میخورد.
_تقصیر خودم بود که میدیدم هر دقیقه با یکی تیک میزنی؛ ولی فکر میکردم طبیعیه و وقتی قرار باشه ازدواج کنیم دیگه از این غلطا نمیکنی… ولی دیگه بسه. برام مهم نیست چیکار میکنی یا کردی. فقط باید این بازی رو تمومش کنیم، جوری ک
از بغضی که هنوز سر باز نکرده، از شوک حرفش، از حسی که نمیدانم چیست، لبهایم میلرزند. نگاه پر نیش و کنایه و صد البته سرحالش توی صورتم چرخ میدهد و نیشِ کجش را کج تر میکند:
_هیچکدوم! بیشتر جویای دستمال مادرت شدی.
و باز یک تکه و آرام میخندد. من هم میان بغض میخندم؛ ظاهراً امروز قصد کرده جان به لبم کند.
_ مادرم رو هم میشناسین…
نزدیکتر میآید، سر تا پایش را از نظر میگذرانم. کت و شلوار مشکی و تقریباً براقی پوشیده که با پیرهن سفیدش حسابی در تضاد است. با نزدیک تر شدنش بوی عطرش عرض اندام میکند. ظاهراً وقتهایی که قرار است با سولماز دیدار کند، بیش از اندازه به خودش میرسد و اینطور توی چشم میزند. چون روزی که سر زده به دفترش رفتم یا حتی وقتی که بالاجبار، به شام دعوتش کردم، ابداً اینطور نبود.
_ تو مغزت چی میگذره رفیق کوچولو؟
خیره و سنگین نگاه میکند، در نگاهش نوعی نفوذ، نوعی رهبری، یا چه میدانم کاریزمای از او تبعیت کردن وجود دارد؛ با این همه پلک هم نمیزنم و فقط به چشمانش زل میزنم:
_الان یا چند ثانیه پیش؟
_پیش.
چشمان قهوهای عسلیاش مغناطیس دارند، خیرگیشان میتواند هرکسی را دستپاچه کند.
_ داشتم فکر میکردم درسته که ازتون بپرسم تا حالا یه دوست واقعی داشتین یا نه؟
صاف میایستد، دست توی جیبش فرو میبرد و فقط تماشایم میکند.
_درسته که با این دوستی موافق نبودم، و باز درسته که هنوز هم برام مرموز و غیر قابل کشفین. جوری که کنارتون حس میکنم باید هوشیار باشم و حتی یک بار هم پلک نزنم.
نگاه عمیق و نافذش با یک نیشخند نامحسوس کمی سرخوش میشود.
_ولی باز تو اصل قضیه توفیری نمیکنه؛ ما خواستیم که تو یه تیم باشیم و با هم دوست باشیم. این که دوستا حال هم رو بپرسن، طبیعی ترین پیامد دوستیه.
خدای من! تمام مغزم را با یک(ب
چی توی مغزت میگذره) برایش روی داریه ریختهام! این چشمها حیف شدند، با این شدت از تاثیرگذاری، کمِ کم باید بازجو میشدند!
جوری من را به خود مشغول کرده که نه تنها اعصاب مغزم را از بهرام و اتفاقات چند دقیقه پیش به کل فارغ کرده؛ بلکه تمام انرژیام را هم برای تفسیر حالات ریز و زیر پوستیاش به خود گرفته.
_چرا فکر کردی من مرموزم؟
از این همه حرفی که زدم، فقط همین یک جمله را شنیده؟ نمیخواهم باز همه مجهولات ذهنیام را برایش رو کنم، پس چشم میدزدم تصنعی میخندم:
_نمونهاش اینکه شما برای به دست آوردن دل سولماز اصلاً به من نیازی ندارین! فقط کافیه خودتون باشین و به سولماز بگین چه احساسی بهش دارین.
او هم لبخند میزند، هرچند که هیچ معلوم نیست با یک پوزخند طرفم یا یک لبخند واقعی. کمی به سمتم متمایل میشود:
_ پس هنوز اون چغر بد بدن رو نشناختی. مثل خانم اسمیت خشک و رسمیه.
در ثانیه اول دهانم از مثالی که زد باز میماند، ثانیه دوم ریز و تو گلویی میخندم و از ثانیههای بعدی به زور میتوانم مقابل خودم را بگیرم تا نخندم. جایگذاری سولماز در ذهنم به جای آنجلیناجولی توی فیلم خانم و آقای اسمیت، چنان برایم واقعی و صحیح است که نخندیدن را سخت میکند.
با صدایی آهسته تر ادامه میدهد:
_باورت نمیشه، هر وقت دستش رو میگیرم فکر میکنم یه چاقویی، ساتوری چیزی اون زیر میرا قایم کرده که اینجوری با یه لبخند مجسمهای بهم زل زده.
دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم، خندهام را آزاد میکنم و به راحتی میخندم. جوری که انگار نه انگار تازه از آن اتاق کذایی بیرون آمده ام و رابطهام را برای همیشه از بهرام بریدهام.
خندهام بند نمیآید؛ اما او فقط با لبخندی کوچک به صورتم زل زده و متفکرانه تماشایم میکند؛ سرحال شدهام. گویی این جذب انرژی و توجهای که از من میگیرد، به نفعم شده. با تمام قوا پتانسیل این را دارد که فکرم را از کار بیندازد. خندان و مثل خودش میپرسم:
_شما دارین به چی فکر میکنین؟
_الان؟ یا چند ثانیه پیش؟
به اینکه سعی داشتیم مکالمات چند دقیقه پیش را عیناً تکرار کنیم، میخندم، ریز و بیصدا؛ اما من خلاف او پاسخ میدهم:
_الان!
بیاینکه دستش را از جیبش خارج کند، یا مدار نگاهش را ثانیهای جابه جا کند میگوید:
_به اینکه چطور نفهمیده بودم وقتی میخندی، زیر گیجگاهت، درست روی استخون گونهات چال میافته.
خندهام آرامآرام جمع میشود. چیزی که گفت نه تحسین بود نه تمسخر؛ چنان جدی و بیحس ادا شد که نمیشد بر هیچ کدام صحه گذاشت.
هنوز خنده کامل از لبهایم جدا نشده که بازوی دست چپم کشیده میشود. به سمتش برمیگردم و با دیدن بهرام دوباره دور تا دورم سیاه میشود. سیاهی که هم دوست داشتنیست، هم رنگ عذاب و عزاست.
بهرام به امیریل زل زده و او در بیتفاوت ترین حالت ممکن، با یک دستی که لاقیدانه هنوز در جیبش است به ما زل زده. وای بر من! او تمام اتفاقات آن شب را دیده بود! از رابطه مهنوش و بهرام خبر داشت! کاش زمین دهن باز میکرد و یا گوشه و کناری پیدا میشد تا آدم خودش را سر به نیست کند. بهرام میگوید:
_اینجا چه خبره؟
با شنیدن این جمله سر به سمتش میچرخانم؛ چه با خود فکر کرده؟!
نگاه امیریل بین ما نوسان میگیرد:
_ چیزی نشده که اشکش رو در بیاره.
سینهام تنگ میشود؛ او دیده بود که بهرام از اتاقی بیرون میآید که من آمدهام. و حالا دقیقاً دارد طعنه میزند.
بازویم میان پنجه بهرام فشرده میشود. آخم را به زور توی گلو خفه میکنم و به بهرام که با صورت درهمی نزدیک من قرار گرفته، چشم میدوزم و میخواهم چیزی بگویم که صدای سولماز مانع میشود:
_بهرام؟ اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتی ناهار نمیمونی؟
سولماز شانه به شانه امیریل میایستد. بهرام رو به منی که مقابل آنها ایستاده ام قرار گرفته و استخوان بازویم را تحت فشاری دردناک قرارداده.
لحن سولماز اخطارگونه میشود:
_بهرام… مگه برای ناهاز با مهنوش قرار نداری؟
زیرپاهایم خالی میشود، سقوط را با تمام وجود حس میکنم، حسی خلاءگون و کشنده. از فکر اینکه این دستها تا دقایقی دیگر بیشرمانه دور مهنوش حلقه میزنند، چشمانم سیاهی میروند؛ بیش از این حفظ ظاهر کردن را بلد نیستم، پر از نفرت و خشونت دستم را از میان پنجههایش بیرون میکشم و قدمی فاصله میگیرم. کاش میشد همین حالا مرد.
به در، دیوار، تابلوهای روی دیوار و عملا به همه چیز نگاه میکنم الا این سه نفری که شاهد تکهتکه شدن غرورم هستند.
امیریل سکوت مضحکی که بینمان جریان دارد را میشکند:
_ خب پس اگه برنامه بهرام اینه، پناه هم میتونه با ما بیاد.
اعضا و جوارج حنجرهام به معنای بغضی سخت؛ در هم پیچ خورده و حتی اجازه نمیدهد سر بلند کنم. بهرام میخواهد چیزی بگوید که سولماز پیشدستی میکند:
_خب پس. خیالت از بابت پناه هم راحت باشه. برو دیگه، منتظر چی هستی؟
دلم میخواهد بخندم، به تلخترین تلخیِ عالم امکان! رسماً دارد او را به سمت مهنوش هول میدهد. بهرام به جانبم میچرخد و تهدید وار و درحالی که انگشت سبابهاش را درهوا تکان میدهد میگوید:
_بهت زنگ میزنم.
رو میگیرم، شرمم میآیداز مردی لاابالی و عیاش که در عین بیحیایی هرغلطی بخواهد میکند و باز قلدرمآبانه برایم شاخ و شانه میکشد. مردی که درعقد من است، نشان شده من است، اما معلوم نیست با خودش چند چند است.
او که میرود، سولماز بیدرنگ نزدیکم میشود. دستانم را که در هم تاب خورده اند میگیرد و دوستانه میگوید:
_امیریل دعوتم کرده بود برای ناهار و صحبت در مورد طرح جدیدش؛ ولی اگه تو بیای خیلی خوب میشه. لااقل یه امروز رو جشن میگیریم و بیخیال کار میشیم.
نگاه از او میگیرم و به امیریل که با اخمی کمرنگ به من زل زده میدوزم. حال و حوصله رفتن ندارم؛ اما اگر نروم و تحت تاثیر انرژی که تحلیل کردن رفتارش از من میگرفت، قرار نگیرم، قطعا امروز میمیرم. بدون تعارف باشه آرامی میگویم و او با لبخند میگوید:
_خوبه. پس تا شما خداحافظی کنین منم میرم کیفم رو بردارم.
میرود. و انگار نه انگار او همان زنیست که تا همین یک دقیقه پیش، سهم من از زندگی را با خودخواهی تمام برای خواهرش جدا کرد و برایش تحفه فرستاد. و او همیشه همین بود؛ جاه طلب و خودخواه. خودی که من و یارا را شامل نمیشد. همه این فکر ها توی یک صدم ثانیه از ذهنم عبور میکند و توجهام به امیریل جلب میشود.
از تنها شدن با او واهمه دارم. نمیخواهم حتی یک کلمه از بهرام حرف بزند، شالم را جلو میکشم و دستهای خیس عرقم را نامحسوس روی لبههای مانتوی بلندم.
_مرسی از دعوتتون، ولی دونفری راحت تر بودین…
میان حرفم میپرد و با لحنی متفاوت تر از همیشه به حرف میآید:
_نوچ! نشنیدی مگه؟ وقتی یه زن و مرد تنهان نفر سوم شیطونه.
میتواند هر بار با این حجم از خوب فارسی حرف زدنش شگفت زدهام کند! نزدیک تر میشود و با صدای آرامی که در عین ناباوری کمی شیطنت دارد، میگوید:
_از اونجایی که من به شیطون اعتماد ندارم، تو رو با خودم میبرم که وظیفهاش رو خودت متقبل بشی.
امیریل:
کتم را از تن در میآورم و درحالی که مینشینم، روی چوبلباسیِ پایه کوتاهی که کنار میز است، آویزانش میکنم. سولماز مقابلم مینشیند و پناه هم با اکراهی مشخص و نگاهی خیره به من کنارش جاگیر میشود.
موزیک آمریکایی و نوستالژی که مشغول پخش شدن است فضا را تلطیف کرده و ناخودآگاه توجه آدم را به سمت شیشههایی که باغ رستوران را نشان میدهد میکشاند. باغی که تقریباً تمام برگهایش ریخته و سخاوتمندانه به استقبال زمستان رفته؛ اما زیر چراغهای رنگ رنگی که دور انبوه شاخه ها پیچیده شده، و تخت و لژ های قیمتی که زیرشان به صف شده، زیباییاش صد چندان است.
صدای سولماز توجهام را جلب میکند:
_خوبی؟
دستهای پناه را توی دست گرفته و با مهربانی حالش را میپرسد؛ جوری که اگر همین نیم ساعت پیش نمیدیدم، محال بود باور کنم بتواند با قساوت تمام بهرام را به سمت خواهر تنیاش بفرستد.
پناه به در سکوتی مظلومانه به او خیره میماند که دوباره سولماز میپرسد:
_ مطمئنی چیزی لازم نداری؟
لبخند دل مردهای میزند، به سردی تشکر میکند و دستانش را از زیر دستهای سولماز بیرون میکشد.
_خوبه.
مگر میشود یک خانواده همه با هم علیه یک دختر ضعیف و لاغر مردنی، بیرحمانه شمشیر بکشند؟ چرا؟ چون دختر زنی بود که همه با او دشمنی داشتند؟ مگر این دختر، از گوشت و خون خودشان نیست؟
سولماز رو به من ادامه میدهد:
_تا شما سفارش بدین، برم دستام رو بشورم. هرچی پناه بخوره منم از همون میخورم.
و اغواگرانه چشمکی به خواهرش میزند:
_به سلیقهاش ایمان دارم.
ناخودآگاه پوزخند میزنم، لبخند میزند! اصلاً این دختر چیزی به اسم قهر و دلخوری به گوشش خورده؟
میرود و وقتی پناه دوباره روی صندلی مقابلم مینشیند، دور و برش را تندتند از نظر میگذراند و میگوید:
_ چرا براش صندلی رو عقب نکشیدین؟
ابروی چپم را به عادت بالا میفرستم و منتظر تماشایش میکنم. مٵیوسانه مسخره ترین حرف دنیا را میزند:
_هیچ زنی خوشش نمیاد یه مرد اینطوری باهاش رفتار کنه. شما حتی پالتوش رو ازش نگرفتی آویزون کنی.
به او زل میزنم تا حرفش را هضم کنم، هرچه بیشتر ایدهاش را بالا و پایین میکنم بیشتر دلم میخواهد به نیشم اجازه گسترش بدهم. پاک دیوانه است این دخترک ساده!
_ببینم؟ تو شوخیات گرفته دیگه؟ سیمات که اتصالی نکرده، مگه نه؟
سرزنشگرانه میگوید:
_یه جوری رفتار میکنین انگار نه انگار تو اروپا بزرگ شدین، خیالی که تو قهوهخونه مشت قنبر یه عمری رو سر کردین.
لبم را توی دهان میکشم تا قهقه نزنم.
_Quoi?
اخم ظریفش را لبخندی شکوفا میکند:
_تو قهوهخونه مشت قنبر سر کردن یعنی… خیلی لاتی و بدون حساب رفتار کردن. قدیمی و غیرجنتلمن بودن. ببخشین البته!
محجوبانه میخندد و با شرم خاصی ادامه میدهد:
_بابا این کارا رو دیگه پدر بزرگمم بلده!
مکث میکند، حرفی که زده را میجود و ادامه میدهد:
_آره خب. تاحالا کسی ازش ندیده ولی ما دیدیم چجوری واسه عزیزجون همچین میکنه.
گند و کثافت میخورد به حال سرخوشم، با همین یک کلمه “پدر بزرگش”! از جیب کنار کتم پاکت سیگار و فندک طلایی رنگ را بیرون میکشم و در حالی که محوریت بحث را از آن شیاد زالو صفت دور میکنم؛ میگویم:
_ پس پیشنهاد شرورانهات واسه در گرفتن آتیشِ بین من و سولماز اینه! با دو متر قد بلند شم صندلی عقب بکشم، با ناز و ادا بگم《سالادم بشین اینجا، در بازه باد نخوره بهت بچای!》
چشمهایش درشت میشود، تیلههای آبی رنگش چنان دریایی و براق میشوند که انگار دو تکه سنگ جلا خوردهی آبی به من زل زده.
_وای نه! معلومه که نه!
و به یکباره میخندد. بیپروا و رها. چشمم بیجهت به دنبال چال سوزنی و عمیق بالای گونهاش میچرخد. میان خندهها بریده بریده میگوید:
_وای ببخشین… وقتی تو اون حال تصورتون میکنم…
دست جلوی دهانش میگیرد و باز ریسه میرود. جوری که انگار نه انگار همان دختریست که بیاینکه متوجه شده باشد عطر مرد خائنش را برای کس دیگری هدیه داده بود. یا گویی این زن هیچ ربطی به کسی که وقتی بالای برادر مریضش درآمد و تو دهنی خورد، ندارد. با شیطنت میگوید:
_هرچند اگه بگین خیلی خوب میشه. قابلیت اینو داره که تا یه هفته بخندم و…
یک نخ از پاکت سیگار بیرون میکشم و میان دو لبم قرار میدهم؛ فندک میکشم و درحالی که با چشمانی تنگ سعی دارم سیگار را روشن کنم، میان حرفش میروم:
_بخند. تو یکی که باید بخندی. اونم وقتی انقد با خندیدن وسوسهانگیز میشی.
لال میشود؛ صم بکم. درست مثل بادکنکی که اوج گرفته و با صخرهای برخورد کزده و پنچر شده.
گارسون به سمتمان میآید، درحالی که لیست غذاها را روی میز میگذارد میگوید:
_خیلی خوش اومدین… عذر میخوام سیگار ممنوعه.
کام عمیقتری ازش میگیرم و بعد توی بشقاب پیش رویم لهاش میکنم: لعنتی.
با چشم و ابرو به او
که هنوز با ناباوری به من زل زده اشاره میکنم تا سفارش دهد. سرسری کباب برگی انتخاب میکند و منو را روی میز میگذارد. ظاهراً اعتماد به سلیقه خوبش فقط یک جوک خندهدار بوده.
چند مدل غذای گران و تجملاتی دیگر به لیستِ سفارش اضافه میکنم و منو را پس میدهم. شاید این دختر مرتاض باشد؛ اما سولماز به شدت تجملگراست. برای جلب اعتماد و توجهاش به خیلی بیشتر از این ها احتیاج دارم.
گارسون که میرود بغ میکند. در خود فرو رفته و ساکت به مسیری که سولماز رفته چشم میدوزد ومنتظر آمدنش مینشیند.
_ببینمت.
دلخور است ولی قهر نکرده.
_ من ازت تعریف کردم! تو ناراحت شدی؟
ابروهای پهن و قهوهای رنگش را نامحسوس در هم میبرد و چانهاش را بالا میگیرد.
_من دختر راحتی نیستم… انقد بیملاحظه نباشین.
و میبینم که کولهاش را توی آغوشش فشارمیدهد.
اگر بخواهد، درندهایست که به صغیر و کبیر رحم نمیکند؛ میدرّد، پنجه میکشد، زخم میزند، عزیزش را به دندان میگیرد و با خود به سلامت از تهلکه نجات میدهد؛ ولی امان از وقتی که نخواهد… فهمیدهام که فقط در برابر کسانش اینطور کوتاه میآید و نیش و پنجه نشان نمیدهد؛ ولی با من چرا؟ به خاطر همان دوستی کذایی؟!
در برابر خط قرمزی که میان من و خودش کشیده، فقط سکوت میکنم و تماشایش میکنم. سولماز که میرسد سکوت بینمان شکسته میشود.
_متاسفم که طول کشید، تلفنم زنگ خورد…
آهسته غر میزند:
_هیچ کاری رو بدون من نمیتونن انجام بدن.
کت و شلوار رسمی و گران قیمتش با گلسینهای ظریف و جواهر نشان تزئین شده؛ روسری ساتنش را که مرتب میکند بوی عطر مارکش در هوا آکنده میشود. اشتباه نمیکنم؛ نه این دو زن ربط چندانی به هم دارند، و نه با چیزی غیر از تجملات و اشیاء و ابزار شیک میتوان سولماز را، مهره اصلی حاج یحیی خدابنده را فریب داد.
سولماز پر انرژی میپرسد:
_امروز رو بیخیال کار! خب سفارش دادین؟
از بطری روی میز برای خودم آب میریزم و رو به سولماز میگویم:
_از کار حرف نزنیم؛ ولی من یه تبریک حسابی بهت بدهکارم. کارت حرف نداشت!
لبخند میزند، زیرکانهتر مهرهام را حرکت میدهم:
_ از همون اول میدونستم تنها سِمت رده بالایی که به حق تو اون شرکت انتخاب شده تویی… ولی راستش تا این حد رو تو مغزم نمیگنجید. نزدیک دو دهه است که کسی نتونسته همچین کاری کنه. ولی تو، درست به موقع کفایت خودت رو نشون دادی.
با تمام توجه به او زل زدهام. لبخند میزند و گهگاهی به خواهرش که سر به زیر و آرام کنارش نشسته، نگاه میکند.
تکیه میدهم.
_براوو. متعجبم کردی!
پناه با لبخند لرزانی میگوید:
_درسته. همه متعجب شدن، دیگه هیچ حرف و حدیثی واسه جانشینی بیبرو برگردش باقی نمیمونه… البته هر وقت آقبابا خواست بازنشسته شه.
سولماز از ته دل خنده آرامی سرمیدهد و دست پناه را میفشارد:
_کاش بابا بود و خودش بالا سر همهمون بود.
جور در نمیآید، گفته بود سولماز و مهنوش سایه پناه را هم با سنگ میزنند، چطورشده؟ یعنی اشتباه کرده بود؟
از محتوای لیوان مینوشم و با نیشخند میگویم:
_ اینجور وقتا چی میگن؟ خدا رحمت کنه.
سولماز باشادی میخندد و تشکر میکند و کمتر از ده ثانیه بعد با زیرکی میپرسد:
_پدر و مادر تو رو هم همینطور.
یکه میخورم. توی این مدتی که با هم در ارتباطیم چند مرتبه با تیزبینی سعی کرده به گذشتهام گریز بزند و جاسوسانه اطلاعاتی را به یغما ببرد؛ اما خبر نداشته با شاهدزد طرف شده.
سعی میکنم طبیعی باشم، سری تکان میدهم و ما باقی لیوان را سر میکشم.
_من از همه چیز و همه جا برات تعریف کردم؛ اما تو هیچ وقت نگفتی چی شد که پدر و مادرت رو از دست دادی.
از استراتژی شوخ طبعی و بیاهمیت جلوه دادن استفاده میکنم:
_من چیزی ازت نپرسیده بودم.
به چشم و ابروی با دقت آرایش شدهاش گردشی میدهد.
_آره خب. ولی… شاید گفتنش مزخرف باشه ولی احساس میکنم خیلی ماهرانه از یه جای دیگه میپرسی و جوابت رو بدون اینکه مستقیم ازم بخوای میشنوی.
لعنتی! بیش از اندازه حواسش جمع است! نیشخند میزنم و بیخیال میگویم:
_اگه میدونستم انقد مدیری که تو حرف زدنتم معامله میکنی و با بده بستون حرف میزنی، هیچ وقت چیزی نمیگفتم.
حرفم به پایان نرسیده که پای پناه روی کفشم مینشیند و پر حرص پاسارم میکند. و در همان راستا به حرف میآید:
_ما فقط میخوایم ازتون بیشتر بدونیم. ناراحت شدین؟
و در ادامه نامحسوس چشم و ابرو میآید تا مرا آرام و جو را به قول خودش کنترل کند. با مکثی کوتاه، به یک باره کج مینشیند و میگوید:
_ اصلاً یه کاری میکنیم! من با حدسام سوالام رو میپرسم، هر جا چیز درستی گفتم شما ادامهاش رو بهمون بگین!
پوزخند میزنم. فندک طلایی رنگ را از کنار پاکت سیگار برمیدارم و بازی بازی اهرمش را میکشم:
_بپرس.
چیزی نمیداند، از این
بابت خیالم تخت تخت است. عمو غیاث که اهل مصاحبه و دل به دلِ خبرنگار جماعت دادن، نبوده! و این یک پوئن فوق مثبت است که از شانس خوب و یا شاید بخت و اقبالم نصیبم شده. چرا که فقط از طریق همین گمنامی توانستهام تا دهانه لانه شیر پیش بیایم.
دستهایش را در هم قفل میکند و مشتاقانه خودش را پیش میکشد؛ گویی او بیش از خواهرش تشنه شنیدن است:
_پدر و مادرتون تو جنگ تحمیلی شهید شدن. تو کدوم منطقه؟
چشمم به فندکی که با هر فشار روشن خاموش میشد بود که با تمام شدن جملهاش دستم روی اهرمِ فندک خشک میشود.
_روزای اولِ اول جنگ؛ صدام قصر شیرین رو هدف قرار داد… تو همون روزا بود که غیاث خان رو اسیر بردن. چند سال بعدم آزاد شدن. پدر و مادرتون چی؟ اونام اونجا زندگی میکردن؟
از پس فندک روشن به او زل میزنم. متحیر، ناباور، شوکه.
موشکافانه چشم ریز میکند و سرتا پایم را رصد میکند:
_غیاث خان قبل از اسارت یه بار ازدواج کرده، چه بلایی سر زن و بچهاش اومده که دیگه هیچ وقت ازدواج نکردن؟
فندک را میبندم و روی میز پرت میکنم و بیتوجه به سولماز به او زل میزنم. بیپروا و چشم تو چشم. واقعاً من میخواستم از این دختر به خاطر بیشیله پیله بودن و ظاهر سادهاش، به بهانه اینکه واسطه میان من و سولماز شود، اطلاعات بگیرم؟!!
_چرا هیچکس از گذشته شما چیزی نمیدونه؟ دبیرستانی بودین که رفتین فرانسه. پس قبل اون، مخصوصا وقتی غیاث خان اسیر بودن، شما کجا بودین؟
شوکه شدهام و نمیتوانم این را پنهان کنم؛ دم و بازدمم را گم کردهام. هیچکس نمیتوانست مرا به این حال بیاندازد؛ جز کسی که باور نداشتم حتی کاری از پیش ببرد! تند تر و بیمحابا تر از قبل میپرسد:
_چرا بعضیا میگن غیاث خان چون وارثی نداره شما رو به فرزند خوندگی گرفته؟ این درسته؟ رابطه خونی باهم ندارین؟
.
خیلی جالب شد مرسی نویسنده که هر روز پارت میزاری مثله بقیه رمانا نیستی دوهفته به زور یک پارت میزارن