به قهقه میخندم. بلند، پرشتاب. جوری که هرکس آن دور و بر است به سمتمان میچرخد.
_ببینم؟ تو قصه گویی؟!
نبض گردنم میزند و خوب میدانم که مثل تمام بارهایی که عصبی میشوم خوب باد کرده.
ولی او خودش را نمیبازد، از موضعش پایین نمیآید و جدی تر از قبل میگوید:
_حالا این یعنی چی؟ یعنی هیچ کدومشون درست نبود؟
سولماز با دهانی نیمه باز میپرسد:
_تو اینا رو از کجا میدونستی؟
بیاینکه دست از کنکاش چهره من بردارد میگوید:
_ مگه نشنیدی؟ قصه گفتم. تو تاریکی یه تیری زدم و منتظرم ببینم درست به هدف خورده یا نه.
چطور من این ژن موذیگر و هوشمندیِ ذاتیِ خدابندهها را فراموش کرده بودم؟
_نچ! نخورده. بدجورم به خطا رفته.
کمی به سمتش متمایل میشوم و گاردی که با دستان به هم پبچ خورده و حالت نشستنش بسته را باز میکنم.
_غیاث خان امانت دار پدرم بود و وقتی من برگشتم بار پدرم رو روی دوشم گذاشت؛ چجوری میتونه غیر از این باشه؟ کی نصف اختیار سی سال تلاش و تجربه اش رو میذاره رو دوش یه تازه واردِ فرزند خونده!
فرزند خوانده را با حالتی مسخره ادا میکنم؛ خوب جلو آمده بود، همه چیز را مو به مو گفته بود و درست پرسیده بود اما با حدس آخرش همه چیز را خراب کرد.
عقب میکشد، کمی تماشایم میکند و میگوید:
_منطقیه… در مورد پدر و مادرتون چی؟
من هم درنگ میکنم و دقایقی را به تماشای تلاطمی که به آب های آبی رنگ چشمانش افتاده مینشینم. دست دیگرم را هم کنار لیوان آب میآورم و با هردودست نگاهش میدارم.
_ مرز نشین بودن. به خاطر شغل پدرم که قبل جنگ با عراق صادرات و واردات داشت، اونجا زندگی میکردن. تو اولین روزای تولدم و آخرین روزای جنگ، تو یه حمله شیمیایی کشته میشن؛ منم یه یکی دو سالی پیش دوستاشون و شیرخوارگاه و مسجد محل میمونم تا اینکه عمو سال ۶۹ با اولین بازگشت آزادگان، به کشور برمیگرده و منو که تنها بازمانده خانوادهاش هستم پس میگیره.
رو به سولماز ادامه میدهم:
_میبینی؟ هیچ چیز خاصی نبوده که قابل گفتن باشه. چون نه تنها یادم نمیاد چه شکلی بودن حتی عکسی هم ازشون ندارم.
با حالتی متاثر زمزمه میکند:
_واقعا متاسف شدم. من… فقط میخواستم یه کم بیشتر ازت بدونم.
رو به آن آتش زیرخاکستر که هنوز با آن چشمان درشتش خیره من است میگویم:
_بدم نمیاد بدونم این قصه های یکی در میون غلط و درست رو کی یادت داده!
مکث میکند؛ انگار انتظار این سوال را نداشته.
_خب…
سولماز هم به حرف میآید:
_منم خیلی دوست دارم بدونم.
به خواهرش و بعد من نگاهی میکند؛ بد جور توی مخمصه افتاده. با نزدیک شدن گارسون ها و تند میگوید:
_بالاخره غذا اومد!
در عرض چند دقیقه میز مملو از خوراکی های رنگارنگ میشود و پناه بی خیال پاسخ دادن، سرش را با سالاد مقابلش گرم میکند.
دیگر میلی به خوردن ندارم، با اینکه بیست و چند ساعت است که چیزی نخوردهام اشتهایم را پاک از دست داده ام. احساس ناامنی میکنم، باید بخوانمش تا بیاید و توضیح دهد چه چیزی را از قلم انداخته که اینطور ماجرا غیر قابل فهم شده.
تلفن سولماز زنگ میخورد، با عذر خواهی بلند میشود و از ما دور میشود. همه چیز به هم ریخته؛ لااقل به بیست و چهار ساعت وقت نیاز دارم تا برنامههایم را مرور کنم و ببینم وقت مناسب برای رو کردن برگ برندهام چه زمانیست.
به پناه که مصرانه به بشقابش خیره است و سر بلند نمیکند چشم میدوزم. هنوز نتوانستهام ورقهایی که تند و پشت هم رو میکرد و سوال میپرسید را هضم کنم. اینکه بعد از این همه مدت هنوز نتوانستهام او را به خوبی بقیه بشناسم و هنوز هم میتواند با رو کردن وجهای از خودش متحیرم کند، اعتماد به نفسم را برای عملی کردن پلان بعد گرفته.
_نگفتی؟ تو اون چیزا رو از کجا میدونستی؟
دست از خوردن میکشد اما سر بلند نمیکند:
_من دروغگوی خوبی نیستم. عزیز جون میگه وقتی دروغ میگی همه میفهمن.
از این روش مضحکش برای حرف نزدن خندهام میگیرد. سرم را تا جایی که امکان دارد خم میکنم و به صورت گل انداختهاش زل میزنم؛ واقعا این دختر ملوس و بیآزار همان زنیست که چند دقیقه پیش مرا به آن حال و روز درآورده بود؟ این خیلی خطر ناک به نظر میرسد! لااقل تا وقتی که نفهمم از چه طریقی این اطلاعات به دستش رسیده، خطرناک به نظر میرسد.
سولماز با عجله به سمتمان میآید و در حالی که کیف و لباسش را از روی چوبلباسی برمیدارد، میگوید:
_من باید برم. واقعا بابت امروز متاسفم. تو گمرک کارای ترخیص یه سری اقلام ضروری که مدت هاست معطلشیم به مشکل خورده و انگار واقعا بدون من نمیتونن هیچکاری رو درست و درمون انجام بدن.
_باشه، مشکلی نیست.
پالتوی یشمی رنگش را میپوشد و و درهمان حال میگوید:
_امروز خیلی برنامههات رو به هم ریختم؛ اولش که میخواستی از کاری که میخوای شروع کنی حرف بزنی و من گفتم امروز رو بیخیال کار شیم، بعدش هم که با یادآوری گذشتهات روزت رو خراب کردم. نمیدونم چطوری عذرخواهی کنم.
چشمکی میزنم و میگویم:
_جبران میکنی.
با خنده تایید میکند و اول رو به پناه و بعد من خداحافظی میکند و میرود.
پناه معذب خودش را جمع و جور میکند و این بار بیاینکه میلی به خوردن نشان دهد به بشقابش خیره میشود. انگار او خلاف من، خوب مرا شناخته و منتظر مواخذه شدن است. با نیشخندی شرورانه میگویم:
_خب پناه. میشنوم!
سربلند میکند و چینی به پیشانی میدهد:
_گفتن نداره. بالاخره منم یه سری آشنا دارم که تو اینجور مواقع به کارم بیان دیگه.
_جالب شد! پس داری میگی همون وقتایی که ادعای دوستیات میشه، از پشت داری جاسوسیام رو میکنی!
اخمش باز میشود، تند و شتاب زده درصدد توجیه خود برمیآید:
_نه، نه، نه! معلومه که نه! من فقط میخواستم از شما بیشتر بدونم و چون میدونستم طاها به اینجور سوژهها که زندگیشون پر از هاله ابهامه علاقه داره، ازش کمک گرفتم. همین!
لب زیرینم را به دهان میکشم تا نخندم؛ انگار نخندیدن در برابر این روی این دختر واقعاً کار آسانی نیست.
_پس اسم این جاسوس طاهاست.
مستاصل میشود:
_بازم میگین جاسوس؟ اون فقط یه خبرنگاره. شغلش ایجاب میکنه هرچیز مبهمی رو بفهمه.
جدی و محکم جوابش را میدهم:
_شغلش ایجاب میکنه سر بکشه تو هر سوراخی که گِل گرفتن؟ به چه قیمتی؟ به قیمت بازی با آبروی من؟ این شِر و وِرا که من فرزند خوندهام رو به جز تو به چند نفر دیگه تحویل داده؟ میدونی، به نظرم این طاهایِ خبرنگارِ دوست تو، هنوز نفهمیده سرشو تو سوراخ زنبور کرده. حقم داره! هنوز نیش نخورده تا بفهمه!
هبستریک شالش را جلو میکشد:
_به کسی نگفته! طاها دنبال اینجور خبرا نیست؛ دغدغهاش سیاسیه، تازه تو اون زمینه هم تا مطمئن هم نشه چیزی رو منتشر نمیکنه. اینو هم چون من ازش خواسته بودم برام پیدا کرد و بهم گفت.
ابروی چپم بالا میپرد؛ این مرد کیست که اینطور محکم از او حمایت میکند و به کاری که او میکند مؤمن است؟
سکوتی که ایجاد شده را صدای پیامک تلفن همراهش میشکند. درحینی که پیام را میخواند رنگ صورتش میپرد و (وای) ضعیفی زمزمه میکند. بلافاصله از جا میجهد، کاپشن زرد رنگ و کولهاش را چنگ میزند.
_ببخشین ولی منم باید برم.
حیرت زده به او و حرکات شتابزدهاش خیرهام. کاپشنش را میپوشد و میگوید:
_مسخره تر از این نمیشه! نه من تونستم بمونم نه سولماز. ولی قول میدم یه بار مقدماتش رو بچینم تا با سولماز بیاین واسه شام… ولی این دفعه دوتایی! بدون من.
قولی که داد باعث میشود پوزخند بزنم، به نظر خودش نهایت لطف را در حقم کرده!
_باشه مشکلی نیست، حداقل تو غدات رو کامل خوردی.
با دیدن بشقاب خالیای که از ترس سوال پرسیدن من تند و بیحرف بلیعده شده بود، لبخندی میزند و با خداحافظی بیدقتی راهش را میگیرد و با قدم هایی که کم از پرواز کردن ندارد، از مقابل دیدم محو میشود.
هوس سیگار توی سرم افتاده و ممنوع بودنش باعث میشود من هم بیتوجه به غذاهای روی میز بلند شوم، چند تراول روی میز بگذارم و با کت و پاکت سیگارم از رستوران بیرون بزنم.
باران به تندی میبارد. قطرات درخشانش از سر و کول درختان و ریسههای روشن و رنگی که به آن بستهاند آویزان است. به خشکی شانس! به حدی تند بود که اگر یک دقیقه بیشتر بایستم سرما خوردنم حتمی میشود، چه رسد به کشیدن سیگار!
سوار ماشین میشوم و به خیال سر زدن به عمو غیاث، از رستوران خارج میشوم.
هنوز کمربندم را نبستهام که متوجه کاپشن پفی و زرد رنگ پناه میشوم. کلاه بافت و مشکی کاپشن را روی سرش انداخته و برای تاکسی ها دست تکان میدهد. در وهله اول میخواهم بیتفاوت از کنارش بگذرم؛ اما همین که دستان سرخ شدهاش را مقابل صورتش میبرد و ها میکند؛ ترمز میکنم و شیشه سمت او را پایین میفرستم:
_بپر بالا.
این پا و آن پا میکند:
_راهم خیلی دوره، شما برید به زحمت میافتین.
_دِ بهت میگم سوار شو، باز قصه میگی؟
این بار تعارف نمیکند، کاپشن خیسش را از تنش خارج میکند و فوراً سوار میشود:
_پس تند برین! مسئله مرگ و زندگیه.
_جالب شد، کجا میریم؟
راه میافتم و او همانطور که کمربندش را میبندد میگوید:
_بندازین تو آزادگان تا بقیه مسیر رو بگم.
در تمام طول راه، مو به مو آدرس میدهد و با دقت هر فرعی و خیابان را آدرس میدهد. حتما خیال میکرد توی این چند ماهی که آمدهام، هنوز خیابانها را خوب نمیشناسم. او چه میداند از شب بیداری هایی که فقط با بالا و پایین کردن همین شهر کوفتی صبح میشود؟
با آخرین اشارهاش وارد خیابان سر بالا و خالیایی میشویم؛ خیابانی که ایستگاههای اتوبوس و بدون عابر تنها ساکنان آن هستند. باران بیامان میبارد و سکوت میانمان را فقط شیشه پاککنها و صدای او آن هم گهگاهی که آدرس میدهد، میشکند. سخت در خود فرو رفته و مشوش است، مدام با تلفن همراهش ور میرود.
با صدای بلندی میگوید:
_هاه! بالاخره رسیدیم. برید تو این کوچه لطفاً.
هنوز ترمز نکردهام که در ماشین را باز میکند و تند و با عجله میگوید:
_لطفتون رو جبران میکنم، خداحافظ.
کولهاش را چنگ میزند و بیاینکه منتظر جوابی بماند بیرون میزند. کوچه عریض و پر فراز و نشیب را بیامان میدود و وارد جایی میشود.
صدای تلفن همراهش حواسم را از مسیری که رفته و به آن خیرهام، پرت میکند. روی داشبورد جا گذاشته و حالا عکس دوستش شیرین چند بار روی اسکرین خاموش و روشن میشود.
در تمام طول مسیر از اینکه به او پیشنهاد دادم برش گردانم عصبی بودم. آخر به من چه ربطی داشت! باز دم کلافهام را از ریهها خالی میکنم. بوی عطر گرم و تابستانیاش جایجای ماشین را پرکرده. سر میچرخانم و روی صندلی عقب، کاپشنش، منبع این بو را میبینم. به حدی عجله داشت که اصلاً متوجهشان نبود.
لباس را برمیدارم، خلاف آنچه به نظر میرسید خیس و نم دار است. جوری که به راحتی بوی تنش را ساطع کند. دست روی کاپشن میکشم و براندازش میکنم.
از همان روزی که برای نجات یارا توی استخر پرید و تنش را خیس و بی پروا دید زدم، کنج ذهنم، جایی آن دور ها که زیاد هم متوجهاش نبودم به این بو فکر میکردم. به اینکه چطور میتواند باشد.
سرم را از هجوم این فکر های بیسر و ته و مزخرف تکان میدهم و دنده عقب میگیرم؛ اما هنوز از کوچه خارج نشدهام که دوباره بر میگردم.
مقابل دری که داخلش شد میایستم و به تابلوی بزرگ و سبز رنگش خیره میشوم: سامانسرای مهر. زیر این متن درشت و با خطی خوش نوشته شده: بازتوانی زنان آسیب دیده.
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به داخل حیاط بزرگش میاندازم؛ باران شدید تر شده، حتی برای یک لحظه هم نمیتوان بدون چتر ایستاد؛ با قدم های بلند به سمت پلههایی که در راسش دری شیشه ای قرار گرفته میروم. وارد که میشوم فوجی از بوی الکل و گرما و مواد ضدعفونی کنندهی بد بو به سمتم هجوم میآورد. سر و صدا بالاست.
صدای جیغ و داد و حتی شیون باعث شده نخواهم حتی یک لحظه بیشتر بمانم؛ اما کنجکاوی اینکه نوه آن خونخوار اینجا چه میکند، آستانه تحملم را بالا میبرد. مردی کوتاه قد با شکمی برآمده، با لباس فرمِ نگهبانی به سمتم میآید:
_بفرمایین، با کی کار دارین؟
به راهروی پر سر و صدایی که از آن بیرون آمده نیم نگاهی میاندازم و میگویم.
_اینا واسه خانم خدابنده است.
کاپشن و تلفن همراهش را روی میز میگذارم و خودم را برای اینکه تا اینجا آمدهام بازخواست میکنم. برای چه آمدم؟ مرد نگهبان وسایل را تحویل میگیرد و من خیالم توی راهرو پرسه میزند. صدایی از اعماق وجودم مدافعانه میگوید: اومدی تا سر از کار اون آب زیرکاهی که سر تو کفشت کرده و موذیانه معلوم نیست داره چه غلطی میکنه در بیاری؛ بزرگش نکن مرد!
عقب گرد میکنم، به خودم لعنت میفرستم. به خودی که میان دخترک توی رستوران که فقط دشمن است و زنی که دلسوزانه برای همه پناه میشود و ماده ببری که دلم نمیخواهد چشم ازش بردارم، یک درّه فاصله انداخته. به خودی که از تصور دستان سرخ و سرما زده دخترک، پا روی ترمز گذاشت و تا اینجا دنده عقب گرفت.
پناه:
قدمهایم را احساس نمیکنم، نمیدانم با چه سرعتی اما با تمام وجودم میدوم. جوری که نزدیک بود چند بار با مغز روی زمین ولو شوم!
توی راهروی پر سر وصدا میپیچم و شیرین را از دور تشخیص میدهم. طبق معمول دعوا شده و مشغول آرام کردن چند نفر است.
_شیرین!
به سمتم میچرخد:
_اوه! خدا رو شکر که اومدی. دیگه داشتم ناامید میشدم.
نفس نفس زنان اطرافم را میکاوم:
_کجاست؟ حالش چطوره؟
آرنجم را میگیرد و همراه با خودش میکشد:
_نپرس؛ انقد وضعش داغون بود که با بدبختی جمعش کردم و آوردم اینجا.
حس نخکش شدن دارم. با دهانی نیمه باز میگویم:
_نغمه دیگه؟ گفتی نغمه رو پیدا کردی مگه نه؟ همونی که…
کلافه به جای من ادامه میدهد:
_آره نغمه! شاکی پرونده تجاوزی که دنبال رضایتش بودی. خودشه!
زار و بیحال به دیوار تکیه میزنم:
_گفتی میخواد خودکشی کنه، کجاست، میخوام ببینمش؟! حالش چطوره؟
کنارم میایستد و مثل من به دیوار تکیه میدهد:
_نتونست. مددجوها نذاشتن و پرسنل رو خبر کردن. وای پناه داشتم دیوونه میشدم.
سرش را خم میکند و روی شانهام میگذارد:
_میدونستم امروز واسهات روز مهمیه. نخواستم خبرت کنم؛ ولی تا دیدم چاقو رو گذاشته روی رگش…
لبم را میگزم:
_چجوری پیداش کردی؟
_ معجزه بود، پناه این دخترو خدا امروز سر راه من قرار داد تا نذارم بلایی سرش بیاد. باورت میشه؟!
حالش خراب است، شیرین همیشه بیخیال و شنگول من بغض دارد. همانطور که سرش روی شانهام قرار گرفته، دست میاندازم و بازویش را میگیرم:
_شک ندارم. هر چی نباشه خدا با فرشتههاش کارا رو راست و ریست میکنه.
بیتوجه به حرفم میگوید:
_سر صبحی داشتم میرفتم قصابیِ باباش که دیدمش، تو اتوبانِ نزدیک مغازه باباش… خودش رو انداخت جلوی ماشینم…
گوشتهای بدنم ریش میشود، حس نخکش بودن سرتاسرم را برمیدارد:
_پناه مطمئنی میخوای رضایت بگیری؟ هی میگی اون پسر بچه هفده سالشه، نبودی حال و روز یه دختر شونزده هفده ساله رو امروز ببینی…
چانهام میلرزد؛ راه درست کدام است؟ مقصر اصلی کیست؟ چه باید کرد؟ نمیدانم…
من فقط میدانم، اعدام و معدوم کردن آدم ها راه حل برون رفت از فاجعه نیست.
در خانه را که باز میکنم، صداهای داخل سالن اوج میگیرند و واضح تر میشوند. میان همه صداها شیون و زاری عمه ماهی را خوب تشخیص میدهم:
_میگم نیست دختر عمو! شما میگی به محل محل کارش سربزن؟ من از صبح کل تهرونو زیر پا گذاشتم…
کاپشنم را با مکث آویزان میکنم؛ هنوز باورم نشده دنبالم آمده باشد و وسایلم را تحویل داده باشد. اصلاً هنوز باور نکردهام که مرا تا سامانسرا رسانده باشد! او حتی به سولماز که قصد داشت دلش را به چنگ بیاورد هم پیشنهاد نداده بود. او که نه وسیله همراهش بود و نه وقتی برای صبر کردن داشت.
با یاد اینکه در آن لحظه توی رستوران توی دلم گفتم(حقا که تو همون قهوه خونه مشت قنبر بزرگ شدی) به خودم میخندم. اگر هرکس دیگری غیر از او بود جراتش را داشتم که توی رویش بگویم و صریحاً به این بی نزاکتیاش ایراد بگیرم؛ اما او نه. از واکنش و حرفهای تلخ و بیملاحظهاش جداً فراری هستم!
وارد سالن میشوم و سلام میدهم. در کمال تعجب آقا محسن را نشسته در کنار آق بابا میبینم. با سلامم سر ها به سمتم میچرخد، عمه با دلخوری رو ترش میکند و مامان فاطیما پشت چشمی نازک میکند و به سمت آشپزخانه میرود. چه استقبال گرمی!
به آق بابا که روی مبل خودش نشسته و نگاهم نمیکند نزدیک میشوم، شانهاش را عمیق و پر مهر میبوسم و میخواهم کنار بکشم که در کمال تعجب او هم شانهام را گرم و صمیمی میفشارد.
قهر نکرده، همانطور که من نکرده ام. لبخند شادی میزنم و با عمو محسن احوال پرسی میکنم. و در کمال حیرت او هم صمیمانه میگوید:
_خوش اومدی عروس پسرم، این روزا انقد کار میکنی دیگه اصلا نمیبینیمت بابا؛ قدیما یه سری بهمون میزدی، من و ملیحه برات غریبه شدیم؟
شوکه میشوم. اگر کار ضایعی نبود حتی پشت سرم را هم چک میکردم تا مطمئن شوم حتما با من است من توهم نمیزنم! از وقتی فیلم و عکس های نوه حاج یحیی خدابنده از گشت ارشاد درز پیدا کرد و توی فضای مجازی و حقیقی همه حرفش را زدند، حتی درست و حسابی نگاهم نکرده چه رسد به احوال پرسی!
عزیز جان از آشپزخانه بیرون میآید و درحالی که دستهایش را با حوله کوچکش خشک میکند، میگوید:
_ عروستون رو این روزا من که مادرشم هم نمیبینم، بچهام خیلی کار میکنه.
گونهش را میبوسم و در جواب مهربانی عمو محسن با لبخندی که فقط خودم میدانم تا چه حد تصنعیست، تشکر میکنم.
عمه ماهی هقهق میکند و عزیزجان کنارش جاگیر میشود:
_غصه نداره که مادر. مگه بار اولشه؟ دو رز دیگه سر و کلهاش پیداش میشه.
_چی بگم من، چی بگم که کمتر بسوزم. قبلا هر جا میرفت پیداش میکردم. میدونستم کجاست. ولی این بار نیست! عزیزجون دامادت آب شده رفته تو زمین!
توی دلم به جهنمی میگویم. سولماز از پلهها سرازیر میشود، سری برای هم تکان میدهیم و او کنار عمه مینشیند:
_عمه جان خودت عادت نکردی؟ ما به این یه دفعه غیب شدنا و یه دفعه پیدا شدنای عمو نصیر دیگه عادت کردیم. هر بارم شما همین قد میترسی.
زیر چشمی به آق بابا که با خیالی راحت چایش را توی نعلبکی ریخته مینوشد نگاه میکنم. هر چند وقت یکبار این اتفاق میافتد؛ اما هیچ وقت آق بابا انقدر بیخیال نیست.
عمه فین و فینی میکند و مینالد:
_چی کار کنم عمه جان؟ توام بودی میترسیدی. هر بار میگم نکنه طلبکاراش بردنش، بلایی سرش نیارن بیچارهام کنن…
طلبکار! اگر حمایت های آق بابا نبود تا به حال این مردک قمار باز آبرو برایمان باقی نگذاشته بود. آق بابا جدی و کمی خشن میپرسد:
_تو چه بدهی داری ماهی؟ چرا من خبر ندارم؟
عمه لال میشود و بیصدا فقط اشک میریزد. تحمل ماندن و حرص خوردن آق بابا را ندارم، با اجازه ای میگویم و به سمت پلهها میروم تا یارا را پیدا کنم که آق بابا میگوید:
_وایسا پناه.
برمیگردم. همه توجه ها به سمتمان جلب میشود. نعلبکی و استکان چایش را روی میز میگذارد و میگوید:
_آماده شو، دو فردا دیگه میری سفر.
یک چشمم روی آق باباست و دیگری روی عمو محسن که با رضایت چایش را هورت میکشد. خانه زیر سکوتی خفقان انگیز خوابیده.
_تنها؟
_نه، با شوهرت.
کولهام از میان انگشتانم سر میخورد و میافتد و متعاقب آن صدای شکستن ظرفی از داخل آشپزخانه بلند میشود. به جز مهنوش کس دیگری باقی نمیماند که در آشپزخانه باشد!
_آق بابا… من… خیلی کار دارم اگه اجازه بدین…
تند نگاهم میکند و تند و تیز تر از نگاهش میگوید:
_وسایلت رو خوب جمع کن، سه روزی میمونین.
مستاصل به سمت عزیز میچرخم که او هم با آرامش پلکی روی هم میگذارد و میگوید:
_منم میام مادر. یه هوایی به کلهمون میخوره.
آق بابا فکر همه جا را هم کرده! به که بگویم نمیخواهم باد به سرم بخورد؟ باد که نیست. هوای بهرام است که دوباره در سرم میافتد.
_آخه… یارا مدرسه داره!
آق بابا رو به مامان فاطیما که با بیخیالی تماشایمان میکند، میگوید چای دیگری
خیلی خوب بود لعنتی
واقعا عالی از محدود رمانهایی که وقتی می خونی به توانایی نویسنده پی می بری 👏👏👏👏👏