تندخو اما زیر لب غرید:
_ به نظر من که تو اینو به کسی نشون نمی دی… پناه آدمی نیست که با آبروی کسی بازی کنه.
مکث می کنم.
_ ادامه ی مدت رو می بخشی و بدون دردسر این نامزدی مسخره رو تموم می کنی؛ وگرنه اون وقت می بینی پناه واسه خلاص شدن از شر توی بولهوس چیکارا می تونه بکنه.
دندان روی دندان سایید و گوشی را از دستم چنگ زد:
_ به همین خیال باش!
مهنوش ناباورانه نالید: بهـرام؟!
بی هیچ تلاشی برای نجاتِ تلفنم سر جایم ایستادم.
_ نچ نچ نچ. انگار جدی جدی تو منو احمق فرض می کنی! کدوم آدم عاقلی براتِ آزادیش رو روی طاقچه می ذاره؟
وقتی سرش را از تلفن بالا میآورد که مثل لبو سرخ شده بود. توی چشمانش دقیق شدم و گفتم:
_ براتم رو تو گاوصندوق گذاشتم، تو صفحه چتم با شیرین ضبطش کردم که دیگه نه من بتونم گندکاریات رو پنهون کنم، نه تو بتونی پاکشون کنی.
مهنوش شل و وا رفته صدایش زد: بهرام…
از چشمان بهرام آتش میجهید و از سرش دود بلند میشد؛ درست مثل صیادی تیز دندان و آماده حمله غرید:
_ لجاره!
خون توی صورتم دوید، یک قدم بلند به سمتش برداشتم تا توی گوشش بکوبم؛ اما درست همان موقع از لای در نیمه باز، امیریل را دیدم که داشت به سمت ما می آمد. لعنت به این شانس! لعنت، لعنـت، لعنــت! به قولش وفا کرده بود و آمده بود تا با روش خودش مرا ببرد.
گوشی تلفنم را از لابه لای انگشتان بهرام کشیدم و رو به مهنوش گفتم:
_ به معشوقه ات بفهمون اگه همین امشب صیغه نامه رو امضا نکنه و باقی مدت رو نبخشه، می شم همون پناهی که نمی شناسینش.
رنگ مهنوش مثل گچ دیوار سفید شده بود، چانه اش میلرزید و حالش دست کمی از من نداشت؛ اهمیتی ندادم. امیریل که توی درگاه در ایستاد به سمتش حرکت کردم، از کنار بهرام می گذشتم که بازویم چنگ خورد و تلوتلوخوران به سمتش کشیده شدم؛ قبل از اینکه به خودم بیایم چانه و فکم توی مشتش گرفته شد و صدای ریز و عصبیاش میان صدای به نسبت بلند امیریل گم شد:
_ یواش یواش!
به ما که رسید روی شانه بهرام کوبید و منتظر ایستاد تا مرا رها کند؛ بهرام نیم نگاهی به یل که پشت سرش ایستاده بود انداخت و زیر لب غرید:
_ به تو هیچ دخلی نداره فرنگی! بکش کنار تا حرصمو سر تو خالی نکردم!
نیمی از صورت و فکم را میان مشتش داشت و چنان می فشرد که کمکم ضعف رفتم و ناخودآگاه میان حرفش آخ ریزی گفتم. امیریل دیگر تعلل نکرد، ساعد همان دستی که بازویم را چسبیده بود، گرفت و به پشت سر بهرام پیچاند:
_ نه بابا! پس غیر خواجه حرمسرا بودن کارای دیگهای هم بلدی!
حالا آخ و ناله بهرام بود که اتاق را پرکرده بود. مهنوش بیتابی کرد:
_ ولش کن آقا چیکارش داری؟
جوابی نداد و همانطور به بهرامی که هنوز با چشمانش شاخ و شانه میکشید خیره ماند.
_ ول کن دستو! زنمه مرتیکه، زنمه! عشقم بکشه میزنم نکشه نمیزنم! گهخوریش به تو نیومده.
دستش را بیش از پیش پیچاند و میان آخ بلند بهرام غرید:
_ ببین بچه! نه هم قدمی نه هم قدرم که واسه من قدقد میکنی، دماغتو بگیرم خون از گوشات میزنه بیرون، پس نه منو به زحمت بنداز، نه با جون خودت بازی کن.
نمیتوانستم اجازه دهم این ماجرا ادامه پیدا کند، هرچند که بدم نمیآمد بهرام یک تو گوشی حسابی نصیبش شود؛ اما این بحث پایانی نداشت، مگر با آبروریزی از آق بابا. هنوز تمام تمرکز و صداها توی سالن جلسه بود و عملاً کسی این قسمت از شرکت نبود بالا بود؛ به سمت امیریل رفتم و گفتم:
_ تو رو خدا داد نزنین، ولش کنین، بیاین بریم.
به من هم نگاهی نمی انداخت؛ اما از ترکش هایش بی نصیبم نکرد:
_ برو تا ماشین تا من بیام.
چهره اش سخت در هم و خط میان دو ابرویِ پُرش غلیظ بود. صدای خشدارش بیشتر از هر زمانی جلب توجه میکرد و باعث میشد از او حساب ببری. راه افتادم تا هرچه زود تر قائله را بخوابانم اما بهرام نمی گذاشت که بشود.
_ چیه؟ نکنه چشم توام دنبالشه؟
به سمت من بر می گردد:
_ به اینم نخ دادی نه؟ هه! آره خب! الکی که تو گوشیت “یل” سیوش نمی کنی! بهـت زنگ می زنــه! یه ربع یه ربع براش درد دل می کنی…
_ بهـرام!
مهنوش بود که با بغضی شکسته و هق هقی ریز اسم او را مینالید و هیچ التفاتی از او دریافت نمی کرد:
_ فقط به من که میرسی میترسی و نمیتونی؟ حالت بد میشه! فرار میکنی! واسه بقیه مدونا واسه من حضرت مریم، هوم؟
دستش بیش از پیش پیچانده شد و من ناباورانه میان نالهاش نالیدم:
_ بی غیرت!
به حدی خونش به جوش آمده بود که بدون نگرانی از شنیده شدن صدایمان فریاد کشید:
_ ولی کور خوندی! حساب اینجاشو نکردی که بهرام بیوفته رو دور لج خدا هم از پسش بر نمیاد! هر غلطی میخوای بکنی بکن ببینم کی میتونه منو مجبور کنه دست از سرت بردارم.
_ من حاملهام…
به یکباره همهمان سکوت کردیم. چیزی که شنیده بودم را نمیفهمیدم. توی ذهنم واژه «حامله» را هجی میکردم و ناباورانه به دنبال معانی متفاوتی برای
ش میگشتم تا از باور چیزی که شنیدهام امتناع کنم.
سکوتِ مزمن اتاق را افتادن چند کلیربوک و پوشه در هم شکست؛ مامان فاطیما بود که توی درگاه در ایستاده و حیرتزده ما را تماشا می کرد. با دهانی نیمه باز به سمت او که به درگاه در خیره بود برگشتم:
_ چـ…چی؟
اما او مرا نشنید، از پس اشکی که از چشمانش روان بود رو به مادرش گفت:
_ نمی اندازمش.
جسم تیز و شمشیر مانندی را روی جناغ سینهام احساس میکردم، چیزی که تا نیمه توی گوشت فرو رفته بود و نفس کشیدنم را به تعلیق انداخته بود.
_ مهی؟
این بار به بهرام خیره شد و جوابش را داد:
_ بی معرفت! من که گفتم تا عروسی صبر کنیم…
تیزی شمشیر تا دسته توی گوشت و خونم فرو رفت. نفسم می سوخت. بدنم می سوخت. اصلاً سی و سه بندم وجودم می سوخت. زمان به عقب برگشت و من مقابل خانه غیاث خان قرار گرفتم؛ درست همان شبی که به سولماز گفتم با علیوردی توافق کردهام. همان شب نکبتی که بهرام را پشت در خانهشان دیدم و دلم آشتیکنان میخواست؛ همان شب منحوسی که تا مهنوش از آسانسور پیاده شد گفت «چرا مثل بچه ها لج میکنی راهتو میکشی و میری بهرام؟ دارم میگم فقط تا عروسی صبر کنیم…»
همان شبی که بهرام گفت《جوری که فکر می کنی نیست…》وای بر من!
قلبم به تاپ و توپ درآمد، مثل بی یاوری شده بود که تک و تنها توی یک شلوغی ایستاده و حالا با طعنه وحشیانهی کسی به خودش آمده. بغض به چشمم نیشتر زد و نگاهم توی چشمان بی تفاوت اما اخم آلود امیریل جا ماند.
به سمت در راه افتادم؛ نمی دانستم دارم توی بیداری کابوس می بینم یا توی رویایی جهنمی دست و پا می زنم. دنیا پر شده بود از یک جمله و یک صدا که مدام تکرار می کرد «من حامله ام، من حامله ام، من حامله ام»
او حامله است و من از دروغ های بهرام آبستنم.
ازشرکت بیرون زدم؛ پله ها را خوب نمی دیدم، سرم گیج میرفت و چشمم سیاهی؛ اما قبل از اینکه دست به دیوار بگیرم، دستی زیر بازویم را گرفت و استوار نگاهم داشت.
_ یواش، یواش!
به او که با فاصله کمی نزدیکم ایستاده بود و از بالا تماشایم می کرد خیره شدم.
_ تقصیر من بود…
اخم هایش برای یک لحظه باز شدند؛ اما باز توی هم فرو رفتند.
_ چرت نگو!
قلبم از زخم کاریی که خورده، باد کرده بود و مابین دنده هایم جا نمی گرفت، نفسنفس می زدم.
_ تقصیر خودم بود… من… من… باید برم…
دو قدم هم برنداشته بودم که بازویم به فجیع ترین شکل ممکن کشیده شد:
_ کجا؟ کجا؟ کجا با این حالت، کجا؟
با تندخویی آشکارا و صدایی فروخورده حرف می زد و من… چینیِ ترک برداشتهی صبرِ من، تحمل یک تشر دیگر را نداشت. شکست بغضِ توی گلویم و دادم از این شکستن درآمد:
_ قبرســتون! می رم به درک! دست از سرم بردارین!
توی آن گیر و دار دیدم که فکش روی هم فشرده شد و رگ گردنش برجسته شد، در آخر بازویم را پر شتاب رها کرد و خشمگین غرید:
_ به جهنم! هری
به پشت سرم نیم نگاهی هم نینداختم؛ از پله ها پایین دویدم و از او، از شرکت، از آق بابایی که فقط یک اتاق با ما فاصله داشت و زیر گوشش سند بی آبروییاش را رونمایی میکردند، فرار کردم.
وارد خیابان که شدم تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد، شیرین بود. گوشی را توی جیبم انداختم و توی خودم مچاله شدم. باد تند می وزید یا سلول های ایمنیِ لعنتی ام بازیشان گرفته بود؟
با فرود اولین قطره باران روی پوستم به چشمانم اجازه باریدن دادم.
وای برمن!
وای بر من که دیگر نمی توانستم از بار امروز کمر راست کنم. تلفنم بی وقفه زنگ می خورد حتما فایل صدا را شنیده بود که این طور دیوانهوار و پشت هم تماس می گرفت. وای بر من که مجبور بودم شرح واقعه ی امروز را به او هم بدهم. اسم طاها که روی اسکرین تلفنم افتاد بغضم را با صدا شکستم لبه جدول خیابان نشستم. پیشانی ام را روی زانوانم چسباندم و دل دادم به دل آسمانی که پا به پای من می بارید.
دلم آغوش مادرم را می خواست، بوی او را می خواست، گرمای تنش را می خواست.
صدای بوق ممتدی که از فاصله چند متری تا وقتی که به من برسد زده می شد، باعث شد از جا بپرم. آفرودی که صبح دیده بودم را شناختم. نه. ابدا توان رو به رو شدن با او را نداشتم. قدم تند کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم، به من که رسید شیشه اتومبیلش را پایین کشید و گفت:
_ سوار نشی به زور سوارت می کنم!
اتوبوسی توی ایستگاه ایستاد و من به سمتش پرواز کردم.
اکنون*
من چه کردم؟ چقدر آق بابا گفت؟ چقدر عزیز نصیحت کرد؟ طاها قهر کرد و از من برید، شیرین چند روز سراغی نگرفت تا سر عقل بیایم. من مقابل ایل و تبارم ایستادم که چه کنم؟ من…
اتوبوس توی ایستگاه جدید میایستد و چند ثانیهای نمیگذرد که راننده میان همهمه مردم، شروع میکند به بد و بیراه گفتن:
_چیکار میکنی مرد حسابی؟ بیا یه باره رو سر من پارک کن!
پیشانیام را روی زانوها میفشارم و زیر لب مینالم: کاش بودی مامان… مامانم…
یک جفت نیم بوت جیر و آشنا را از زیر دست میبینم؛ اما قبل از اینکه مغزم به یک پاسخ قطعی دست پیدا کند، مچ دستم از روی زانو کشیده میشود.
مثل میرغضب بالا سرم ایستاده، پر اخم، اما خلاف تمام این مدت بیتفاوت نیست، به شکل کاملا واقعیی خشمگین است.
کیفم را از کنارم برمیدارد و دستم را میکشد:
_راه بیوفت!
و این بار مرا جوری به سمت خود میکشد که مجبوراً میایستم. خودش جلو میافتد و من را پشت سر خود میکشد؛ صدای یکی از پیرزنها در میآید و فریاد میزند:
_تو روز روشن داره دختره رو میدزده! یه شیرپاک خورده پیدا نمیشه جلو این ابوجهلو بگیره؟
به طرفه العینی راننده درهای اتوبوس را میبندد. جوانکی هجده نوزده ساله که گویی به غرورش برخورده، باد به غبغب میاندازد:
_آشناشه، از ایستگاه قبل دنبالمونه حاج خانم.
شوکه شدهام. نمیتوانم اتفاقات را تحلیل کنم، به امیریل که امروز اختلاف قدیمان به لطف کتانیهایم بدجور به چشم میآید، خیرهام و او با اخمهایی در هم تنیده به من زل زده. راننده از آینه نگاهمان میکند و میگوید:
_آبجی میشناسیش؟
گیج و مبهوت به دور و برم خیره میشوم، نگاه کنجکاو و بعضاً مشکوک مردم روی سر و کولمان بالا میرود. هزار سال هم که میگذشت، توی این هزار سال برای یک لحظه هم باور نمیکردم امیریل بتواند همچین کاری کند! دستم را عقب میکشم:
_ولم کنین! ولم کنین دارین چیکار میکنین؟ آبروم رو بردین!
کسی از قسمت مردانه بلند میشود، میایستد و میگوید:
_نه انگاری مزاحمه.
فشار انگشتانش را کمی بیشتر میکند:
_راه بیوفت، ولت میکنم، ولی الان بیا بریم.
_چی زیر گوشش وز وز میکنی مگه شهر هرته که…
یل به سمتش برمیگردد تا چیزی بگوید که خودم را جلو میاندازم:
_دوستمه، ببخشین، به خدا دوستمه! آقا درو بزنین لطفاً بذارین ما بریم.
راننده غرولندکنان در را میزند و ما پیاده میشویم. مچم را رها میکند و سوار ماشینش میشود؛ آفرود شاسی بلندش را توی ایستگاه و درست مقابل اتوبوس پارک کرده، جوری که راننده نمیتوانست راه بیوفتد. تا روی صندلی مینشینم عصبانیتم را بروز میدهم:
_ دیوونه شدین؟ به اتوبوس شبیخون میزنین؟!
فرمان را میپیچاند:
_گفتم که نیای به زور سوارت میکنم.
مثل یک آتشفشان که تا این لحظه نیمه خاموش بوده؛ فوران می کنم:
_ اگه یکی می شناختمون؟ اگه یکی فیلم می گرفت؟ اگه دوباره مضحکه دست خاص و عام می شدم؟ اصلاً شما به چیزی هم فکر می کنین؟!
_ داد نـزن!
فریادش لالم می کند. بغضْ بیچاره ام:
_ نمیتونم… اگه داد نزنم گریهام میگیره…
چهرهاش بیش از پیش توی هم میرود و سرعتش را بیشتر میکند.
_یه جا نگه دارین پیاده شم.
جوابی نمیدهد و دنده را با حرص جا میزند؛ مگر ماشین اتوماتیک را هم با دنده میرانند که اینطور حرصش را خالی میکند؟
_چرا به حرفم گوش نمیدین؟ من الان میخوام برم خونه! برم پیش یارا، یا حتی پیش شیرین! پیش یکی که بذاره بغلش کنم و خودم باشم. چرا متوجه نیستین؟
باز هم جواب نمیدهد، اصلا انگار من را نمیشنود. واقعاً چرا تا این حد بیدرک و بیشعور است؟ انگار فقط بلد است فرمان ماشین را توی مشتهایش بفشارد و با اخم به خیابانهایی که نمیدانم به کجا ختم میشوند خیره بماند. رو می گیرم و به شیشه باران خورده کناریام زل می زنم. حال آسمان خوش نیست، حال من خوش نیست، حال او چرا خوش نیست؟ اخم دارد، چهرهاش سخت درهم است و مثل آدم هایی که با خودشان درگیری دارند، چشم به خیابان دوخته و بی پروا به سمت ناکجا آباد میراند. نمی توانم تحمل کنم؛ اویِ مثل ابولهول روی صندلی نشسته، امروز شاهد به قهقرا رفتنم بود و حالا مثل برج زهرمار شده. دلم میخواهد از همه، از همه، و بیشتر از همه از او فرار کنم. لب می زنم:
_داریم کجا می ریم؟
جوابم را نمی دهد؛ این بار بلندتر می پرسم و او باحرص به سمتتم می چرخد:
_ قبرستون! مگه نمیخواستی بری؟
لب برمی چینم:
_ یا ببرینم خونه یا…
_ یا؟ یا؟ همون یا.
لب روی هم می فشارم. از طرفی مشخصاً نیتش کمک کردن به من است و نمی خواهم چیز درشتی بارش کنم، از طرف دیگر بدخلقی تحقیر آمیزش را نمی توانم تحمل کنم. با بغضی که به گلویم چنگ زده زمزمه میکنم:
_ بهشت زهرا، مقبره اسماعیلی.
عدسی هایش دست از تکاپو می کشند و ثابت توی نگاهم میمانند. با فرو ریزش اولین قطره اشک، رویم را دوباره به سمت شیشه باران خورده برمیگردانم و به بیرون خیره میمانم.
حرف دارم. خیلی زیاد. گله هایی که اگر به زبان نیاورمشان، میمیرم. باید بروم و حرف هایی را که سالهاست توی دلم تلنبار شده بگویم، وگرنه میمیرم. همین امروز میمیرم.
توی خلاء خفقان آمیزی که دست و پا کرده ام غرق میشوم تا وقتی که اتومبیل میایستد و کمربند امیریل باز می شود. پیاده میشوم و توجهای به غرش های آسمانی که بی امان میبارد نمیکنم.
نگاهم درگیر نام خانوادگیِ مادرم روی آن سنگهای آبی و فیروزهای که سر در مقبره چسبیده شدند، میشود که با آب باران شسته میشود و گل و خاکش روی زمین میریزد.
امیریل آستینم را می گیرد و به سمت مقبره می کشد تا بیشتر از این مثل مجسمه نایستم و خیس شوم. پشت در میایستم و از لا به لای شیشه های رنگی به دو قبر تنها و خاک گرفته ای که تنگ هم قرار گرفتهاند زل میزنم. امیریل کمی این پا و آن پا می کند و در نهایت می گوید:
_ کلید نداری؟
مات و منگ به سمتش بر می گردم.
_ زیر گلدونه.
خم میشود و از زیر شمعدانیهای پلاسیده کلید را پیدا میکند، در را به رویم میگشاید و کناری میایستد تا من وارد شوم. بوی نا و رطوبت بینیام را پر میکند، پرده های توری از باران خیس شده اند و بوی کهنگیشان با بوی خاک نم خورده مخلوط شده.
قدم به داخل مقبره میگذرام و به سنگ سفیدی که عکس مامان رویش حک شده خیره میشوم. دلم زانوی او را میخواست تا سر رویشان بگذارم و چشم ببندم رویِ حیاتِ سیاهی که دارم، نه این سنگ سرما زده را.
کنار دو قبر به هم چسبیده مینشینم و به تصویر بابا خیره میشوم. دلم قدم های نگران او را می خواست که پشت در اتاقم، مدام رژه بروند و به داخل اتاق دخترکش سرک بکشد و با ایما و اشاره از مامان بپرسد چه ام شده؛ نه این عکس بیحرکت که به زور به من نگاه میکند را…
امیریل وارد نشده، بیرون ایستاده و من برای اولین بار در تمام عمرم شعورش را ستایش میکنم و همان طور که دست روی گرد و غبار سنگ سیاه میکشم و زیر لب میگویم:
_ سلام بابایی.
گونههای داغم را اشک هایی داغ تر لمس میکنند.
_ خیلی وقته نیومدم نه؟
دست از نوازش سنگ میکشم و با او چشم تو چشم میشوم:
_هیچ تو این مدت با خودت گفتی چرا پناه نمیاد؟ شاید قهر کرده باشه؟ شاید خسته شده باشه؟
چشمان داخل تصویر به من خیره است و مثل همیشه هیچ لبخندی ندارد. چشم می دزدم:
_ آره گریه کردم. خیلیام گریه کردم؛ بذار خیالت رو راحت کنم. ازهمون روزی که رفتی این چشمایی که قربون صدقه رنگ و روش می رفتی و لعیای ثانی صداش می کردی، دارن می بارن.
صورتم را پاک می کنم و مثل دیوانه هایی که انگار صدایی از غیب میشنوند، میخندم و به صدای خیالی بابا جواب میدهم:
_ لوس شدم؟ شاید… با
بایی ام دیگه. اصلاً همه دنیا میدونن که دخترا باباییاند.
آه میکشم:
_ ولی هرکسی نمیدونه که یه دختر، یه زن، دو جاست که خیلی بابایی میشه… یه وقتی که چیزی رو میخواد و نمیتونه تهیه اش کنه؛ یه بارم… وقتی مردی که وارد زندگیاش شده آزارش میده.
اشک هایم بی امان میچکند:
_ همه هوای اون اولی رو خیلی دارن بابا؛ ولی هیچ کس خبر از دل دومی نداره.
بغض ریشه دار
ِ لعنتی با صدا می شکند.
_ اون روزایی که از غصه نبودن مامان داشتی مثل شمع آب میشدی هیچ به خودت گفتی اگه من برم کی هوای پناه رو داشته باشه؟ گفتی پناه فقط ده سالشه، اگه دلش چیزی بخواد به کی باید بگه؟ اگه یکی اذیتش کنه به کی پناه ببره؟ یارا رو به امون من، منو به امون کی ول کردین و رفتین؟
از جا برمیخیزم و به سمت صندوق مامان که زیرپنجره گذاشته شده میروم. درش را باز میکنم و بوی نم و کهنگی و تن مامان را یکجابه جان میکشم. لباس های محلی و رنگارنگی که بابا عاشقشان بود، مرتب و دسته شده کف صندوق خوابیده اند. دست میاندازم و چُرت یکی از پیراهن های گلدار و پر چینش را پاره میکنم. لباس را مقابلم میگیرم و گویی که او داخلش آرمیده، مینالم:
_ هیچ وقت نبودی…حتی ازم خداحافظی هم نکردی و رفتی. وقتی بهم گفتن دیگه برنمیگردی که تو این اتاق دفنت کرده بودن.
شانههایم از سرمای حرفهایم و گرمای این پیراهن کهنه میلرزد. روی زانوهایم میافتم:
_ تنها گذاشتی هرکس و ناکسی بهم ضربه زد… تو همه این سالا مامان فاطمیا مثل شیر پشت دختراش در اومد، من مثل یه بچه گربه یارا رو به دندون کشیدم. میفهمی مامان؟ به دندون کشیدم. به خاطر اون قوی شدم تا اگه زمین خورد بلندش کنم، اگه بنا شد گرسنه بمونم اون سیر باشه. بچه یه روزهات رو به دختر ده سالهات سپردی و رفتی؟ کجا رفتی؟ چرا با مریضیات نجنگیدی؟ چرا نجنگیدی تا یارا رو واسه یه بارم که شده تو بغلت بگیری؟
رو به صندوق روی زمین مینشینم و لباس را به سینهام میچسبانم. اختیار صدایم را از کف داده ام و فریاد میکشم:
_ می دونی ما چی کشیدیم؟ با خواهرامون تو یه خونه بزرگ شدیم و هیچوقت یکی از اون خونواده نشدیم! هیچ کدومشون ما رو از خودشون ندونستن! هیچکدومشون مارو نخواستن… تموم عمرم رو جنگیدم تا به چشم آق بابا بیام و منو مثل سولماز و مهنوش دوست داشته باشه.
_لباس را به چنگ میکشم و مینالم:
تموم شبام رو با دلهرهی اینکه اگه بخوان یارا رو بذارن بهزیستی من باید چه خاکی تو سرم بریزم، صبح کردم. تمام صبح هام رو با وحشتِ بلا های اون خونه که واسه من و یارا تمومی نداشت شب کردم… صدام رو می شنوین؟ یا الانم خیالتون راحته که کنار هماید و براتون مهم نیست چه بلایی سر ما داره میاد؟
دستی روی شانه ام می نشیند و به فریاد هایم خاتمه می دهد. سرم تیز به سمتش بر میگردد. هنوزهم اخم دارد اما نگاهش به شدت نرم شده. گلویم از جیغهایی که زده ام می سوزد، چشمان اشکیام به او زل زده و قصد فرار کردن ندارد:
_ خیلی خب، خیلی خب بسه دیگه! آروم باش!
آرام شدن نمی خواهم، داد و هوار می خواهم. به اندازه تمام این چهارده سالی که نبودند و من یک تنه برای زندگی جنگیدم. کف هر دو دستم را روی دریچه های آبی رنگی که با آن گند و کثافتهای دنیا را تماشا میکنم، میگذارم و از ته دل هق میزنم. بیپروا. جوری که انگار زمین هیچ جای دیگری به جزاین مقبره و هیچ آدم دیگری به جز ما چهار نفر ندارد.
کمکم مخدر این اتاق کوچک اثر میکند، اشک هایم ته میکشند و تبدیل به سکسکه هایی کوتاه و کودکانه میشوند. وقتی به خودم میآیم که پالتوی مردانهاش روی شانههایم مینشیند و خودش به طور نیمه نشستهای کنارم قرار میگیرد. دست از خجالت کشیدن میکشم و مستقیم نگاه میکنم به او که خیرهی چشمان اشک آلودم، درِ بطری آب معدنی را باز میکند. سرشانهها و موهایش خیسخیس شده ؛ حتما تا اتومبیلش رفته و باز برگشته. چرا این کارها را می کند؟ کارهایی که از یل بودنش به دور است، کارهایی که حتی برای سولماز هم انجام نمی دهد…
اخم دارد و نگاهش نرمنرم است، تناقض محض شده این مرد.
آستینم را می گیرد، به سمت خود می کشد و روی دستهای سرخ و خاکی ام آب می ریزد، دست هایم را به هم می مالم و وقتی خوب تر شد به صورتم میکشم. جعبه دستمال کاغذی کوچکی که تا همین چند دقیقه پیش روی داشبوردش بود را به سمتم میگیرد.
من گفته بودم این آدم شعور ندارد؟ نمیفهمد؟ چقدر بی انصاف بودم!
نگاهش را تا جایی حوالی گردن و چانهم بالا میکشد و میگوید:
_ بهتر شدی؟
با سر تایید میکنم تا نگاهم کند اما باز هم امتناع می وزرد.
_ خوبه… این صندوق اینجا چیکار میکنه؟
_ صندوقیه که عزیز جون به مامانم داده، مامان فاطیما و خودش هم یکی یدونه دارن؛ توش پر لباسا و وسایل دم دستی شونه. وقتی مامان مُرد بابا صندوق مامان لعیام رو آورد اینجا.
نگاهش برای چند صدم ثانیه بالا می آید و باز بر می گردد:
_ اون دستمالی که به دستم بستی رو از این تو برداشتی؟
دست روی حنجره سوزانم می کشم و به سختی لب می زنم:
_ آره.
صدای چند بوق ممتد باعث می شود توجهمان به بیرون جلب شود، امیریل بطری آب و جعبه دستمال را بر میدارد و میایستد:
_ رفقات رسیدن.
پر از حیرت از جا بر می خیزم.
_ رفقام؟!
_ مگه نگفتی یکی باشه که بغلت کنه و بذاره فقط آبغوره
حقا که یلی واسه خودش وای من که عاشق شخصیتشم….
رمانش که عالیه روند پارتگذاریشم عالی تر…. ممنون از زحماتتون
مثل همیشه فوقالعاده 😅😅😅😅😅
عالی فکر کنم تموم بشه هم چند بار دیگه هم بخونمش البته اگر آخرش خوش باشه
هر لحظه منتظر بودم یل بغلش کنه اخرش من این ارزو رو ب گور میبرم 😂😂😂
ایییییشششششش من که نه از امیریل خوشم میاد نه از اون بهرام گوربه گوری مخصوصا الان که خییییلی بیشتر از بهرام بدم اومد•••• کاش این پناه اون عمارت مزخرف آق بابا جونش و شرکت عجیبترش رهابکنه بره پیش شیرین و••••• بقیه رفیقاش بعدن هم باکمک دوستاش نقشه بکشه که چجوری حضانت یارا رو بگیره یا اصلا هم یه نقشه دیگه یه زنی رو پیدا بکنن به عنوان پرستار بچه/مثلا یه غریبه/ یجوری بفرستن تو اون عمارت که ۴چشمی بچه رو بپاد هم ازش مراقبت کنه هم مواظب باشه که کسی مثل شوهرعمش نتونه یارا رو ازیت کنه•••• خوده پناه هم مثل آدم به زندگیش و کارش برسه دیگه مجبورهم نیست به این و اون جواب پس بده•••• دیگه هم مجبور نیس با امیر یل هم دوست باشه بهش بگه که اگه عاشق خواهره منی و میخوای بهش برسی برو از مامان فاطیما کمک بگیر و برای همیشه خداحافظ
تودیگه کی هستی
سلااااام چطورید