صداهای توی سرم یک به یک ساکت میشوند. ترسیده بود که طاها من را با خودش ببرد؟!
امیریل و ترس!
او واقعا به من علاقهمند شده! این را از چشمان فراریاش، از حرفهای نصفه و نیمهاش میتوانم بفهمم؛ از آن سختی غروری که بعضی وقتها از روی رفتارش کنار میرود و دنبالم میآید تا توجیحم کند.
میبینم. وقتی تماشایم میکند، لبخند توی چشمهایش را میبینم که چطور با آن اخم ریز و پابرجای صورتش تناقض ایجاد کرده.
وقتی مقابل خانه میایستد، تازه از فکر فارغ میشوم؛ ما کی تا اینجا آمدیم؟
زودتر از من پیاده میشود و چمدانم را بیرون میکشد؛ تازه میفهمم چه کردهام.
کجا آمدهام؟ بین کسانی که نه من آنها را میشناسم و نه آنها نام و نشانم را میدانند، قرار است چه کنم؟
پیاده میشوم همپای او برای بار دوم وارد خانهاش میشوم.
نگاه کلی به حیاط میاندازم، خانه قدیمی ولی سر پایی است که با درختهای قطور و بوتههای زمستانی آراسته شده. گوشهای از حیاط یک تاب قرار گرفته که حتما برای فراهم کردنِ اسبابِ بازیِ دخترک مو طلایی آنجا قرار گرفته. یعنی امیریل اینجا زندگی میکند؟ بعید میدانم.
کاش با شیرین رفته بودم…
معذبم و این را امیریل به خوبی میفهمد؛ اما قبل از انجام هر حرکتی در خانه باز میشود و شنه با هیاهو بیرون میزند:
_ترسا اومد، ترسا اومد…
آن بمب انرژی که به سمتم میدود، لبخند کمرنگی را روی لبانم جاری میکند. مقابلم میایستد و رو به عقب، به مادرش که توی ایوان ایستاده میگوید:
_مامان سارا ببین! ترسا بازم اومده!
_بهت گفته بودم که، عمو یلت هرکار بخواد میکنه.
انگار همه این مسئله را میدانستند.
جواب امیریل تند و تیز است:
_اونی که کار پنهونی داره باید بترسه.
چیزی از حرفی که زد دستگیرم نمیشود؛ ولی از آنجایی که سارا رو گرفت و داخل خانه رفت، حتما او را هم مورد عنایت زبان برندهاش قرار داده.
مقابل پای شنه مینشیند:
_آی آی پدرسوخته، میخوای رو دست عموت بزنی؟ این خانم رو همه باید پناه صدا کنن، فهمیدی؟
_ تو چی صداش میکنی؟
بینی کوچکش را میکشد و میگوید:
_Malicieux(وروجک).
شنه خودش را از زیر دستان عمویش بیرون میکشد و جلو میآید، خجالتی نیست، برعکس با این سن و سال کم حسابی جسور است و صاف و مستقیم نگاه میکند.
_با من دوست شو!
لبخندی محو از این لحن دستوری روی لبانم مینشیند، این ریزه میزه واقعا برادر زاده امیریل است که تا این حد شبیه او رفتار میکند؟ من هم روی زانو مینشینم و به او خیره میشوم:
_اسم من پناهه خانم کوچولو، با کی دارم دوست میشم؟
_با شنه.
میخندم، آرام و کوتاه. از آنها که مزهی خندههای دوران کودکی را میدهد، مزهی خندههایی که وقتی بعد از یک گریهی مفصل، بستنی به دستمان میدادند، نصیبمان میشد.
نگاه شنه روی حفرهای که بالای گونه و زیر شقیقهام میافتد، جفت شده، انگشتش را روی آن میگذارد و میگوید:
_اِ… وقتی میخندی اینجا سوراخ میشه
امیریل بلند میخندد؛ از آن خندههای نادری که هرکسی ندیده. از آنها که سارا را حیرت زده به پشت پنجره میکشاند و پیرزن ویلچر نشینی راکه از پشت پنجره به ما خیره بود، به شعف میآورد.
از آنها که دوست دارم، از آنها که دوست دارم.
خم میشود و شنه را بغل میگیرد:
_شانس آوردیم تو پسر نشدی! این یه قلم از زیر دست عمویلت هم در رفته بود، تو چطوری با یه نگاه دیدی؟
شنه خودش را مثل بچه گربهها لوس میکند و سرش را روی شانه امیریل میگذارد. اگر کمی آرام و قرار داشتم کمی دقیق تر تماشایشان میکردم؛ اما حواسم پیش پیر زن پشت پنجره است، خیالم حوالی یارا پر میزند و با وجود اتفاقاتی که افتاده احساس میکنم همه اتفاقات این دو روز یک خواب بیخود و بیمعناست که وقتی بیدار شوم تمام میشود.
داخل خانه پر است از بوی هل و اسپند دود شده.
پیرزن با دیدن امیریل گل از گلش شکفته، با مهری عیان میگوید:
_ قربان قد و بالات. دانی چند وقت بود که این وقت روز به دیدنم نیامده بودی؟
امیریل خم میشود و با هر دو دست سر پیرزن را میچسبد و میبوسد، طولانی. با تواضع سلامش میکند:
_صدبار بهت گفتم انقدر قربون صدقهام نرو.
_قربان تو شدن آرزوی منه.
دوباره سر پیرزن را میبوسد و این بار بی حرف از او جدا میشود.
رفتارش برایم غریب و تازه است؛ این رفتار مهر آمیز را هرگز از او ندیدهام! حتی وقتی در برابر عمویش قرار میگیرد.
امیریل که کیف و چمدانم را میبرد تا توی اتاق دیشبی پارک کند، معذب تر از هر وقت دیگری با انگشتانم بازی میکنم. نگاههای موشکاف و دقیق اهالی خانه، آزارم میدهد. دلم میخواهد آبی به صورتم بزنم و مغزم را بیدار کنم تا ببینم برای برگشتن نزد یارا باید چه کنم.
امیریل که از اتاق خارج میشود، سارا به او پیله میکند:
_نمیخوای مهمونت رو بهمون معرفی کنی؟
امیریل پالتوی کوتاهش را از تن بیرون میکشد:
_هرکس که لازم ب
وده پناه رو بشناسه، بهش معرفی شده زنداداش.
_یعنی ما شدیم ناکس؟
نگاه تندی به جانب زن میاندازد و جوابش را نمیدهد.
اینجا چه خبر است؟ میخواهد هویتم را از آنها پنهان کند؟ مضطر و پریشان میپرسم:
_پس من چی؟
مکث میکند، گویی که لای منگنه مانده باشد در سکوت تماشایم میکند.
_فکر میکردم غیر از عمو غیاث کس دیگهای رو نداری!
چشم میگردانم و توی یک لحظه جرقهای به ذهنم میخورد:
_البته به جز دایهات…
تنها واکنشش به من سری است که تکان میدهد و نرم میگوید:
_یالا برو استراحت کن، رنگ و روت پریده.
چرا طفره میرود؟ چرا از توضیح دادن فرار میکند؟ دایه لب به هم چسبانده و به طور دقیقی من را زیر نظر گرفته.
جوابی قرار نیست از او بگیرم. بیش از این نمیایستم، با احساس غریبی دو چندان راه اتاق را میگیرم و میخواهم بروم که چشمم به جای خالی تابلوی بزرگ روی دیوار میافتد. به اندازه یک قاب بزرگ روی دیوار خاک افتاده و زیرش زرد و نمور شده. مشخص است که به تازگی تصویری را از روی دیوار برداشته اند که مدت مدیدی جایش همانجا بوده.
امیریا نهیب میزند:
_برو پناه.
کاش نمیآمدم؛ مشکلات خودم کم نیست که حالا باید با این مسائل دست به یقه شوم. امیریل پشت سرم میآید و در را میبندد.
یقین میکنم که آمدنم درست نبوده…
_کمد تقریبا خالیه، یه چند دست لباس واسه وقتاییه که میآم و میمونم، میتونی برشون داری و وسایلت رو بذاری.
حدسم درست از آب در آمد، خانهاش اینجا نیست و به خاطر اینکه من را به آپارتمان مجردی خودش نبرد، اینجا آورده. از فکرش هم عضلات خشک و غم زده صورتم میتوانند با لبخندی محو منبسط شوند.
_فقط… دایه از زمان جنگ جانباز شده. سر و صدا براش سمه. میدونم که از جانب تو اتفاقی نمیافته ولی خب… تو این اتاق همه چیز هست. منم سعی میکنم هرشب سر بزنم.
سنگینی یک جملهی دردآلود را عبارت دردآلود دیگری از بین میبرد؛ زندانی شدنم به کنار، مگر او اینجا نمیماند؟
نفسش را سنگین بیرون میدهد و موهایش را به عقب میراند. گویی برایش گفتن این چیزها سخت باشد، با خودش کلنجار میرود.
_به نظرم با سارا هم زیاد صمیمی نشو. آدم کنجکاویه، هرچی بیشتر ازت بدونه بیشتر توی موقعیتی قرارت میده که اذیت بشی.
یعنی باید هویتم را هم از اهل خانه پنهان کنم؟
_میسپرم یه رانندهای چیزی بیاد توی رفت و آمد کمکت کنه. دشمنای حاج یحیی زیادت اگه بفهمن تو خونه خودت نیستی باز شروع میکنن برات هجمه میسازن.
چرا چشم میدزدد؟
_استراحت کن یه کم سر پا شی.
قصد عزیمت میکند که مانعش میشوم:
_ حتما هر شب میآیی؟
میایستد و اینبار خیره در چشمهایم میشود، با تهمایه لبخندی نادر.
_از بین این همه حرفی که زدم فقط همین برات سوال بود؟
نزدیکم ایستاده و توی این اتاق کوچک جثهاش عظیمتر از همیشه دیده میشود. سکوتم را به چه تعبیر میکند که لبخندش عمیقتر میشود و صدایش درست مثل صدای بم یک نوت موسیقی؟
_ پس تا میتونم میآم. قول.
به یک باره آرام میگیرم. مثل معامله کننده ای که میداند دارند فریبش میدهند؛ ولی یک دفعه بهای پیشنهاد داده شده، به قدری برایش جذاب میشود که دیگر از خسران هم نمیترسد.
خط لبخندش را تا چشمان عسلی تیرهاش دنبال میکنم؛ چرا وقتی اینجا بودنم برایش همراه با اعمال شاقه است، من را با خود همراه کرده؟
چرا با اینکه حرفش راجع به راننده منطقی است، شامهام را قلقلک داده که یک کاسهای زیر نیم کاسه است؟
خدایا… چه میشود اگر آفتابی پشت این ابرها نباشد؟
* * *
صبح زود تر از حد معمول از خواب بیدار شدم و قبل از اینکه آفتاب بالا بیاید از خانه جدیدی که به من پناه داده، خارج شدم.
تمام شب گذشته را از شوق دیدن یارا، شب زنده داری کردم. حتی منتظر آمدن شیرین هم نماندم و با مترو خودم را به مدرسه یارا رساندم.
با امروز سومین روز است که او را ندیدهام و از بوی گردنش قوت نگرفتهام، مگر بیشتر از این هم میشود سر پا ماند؟
پشت درخت رو به روی مدرسه پناه میگیرم و منتظر آمدنِ یارای نفس کشیدنم میشوم.
ونها و ماشینهای حامل کودکان سر میرسند، عدهای روی ویلچر و عدهای با پای پیاده همراه مادرانشان میآیند ولی از یارا خبری نیست.
نمیتوانم بایستم، شروع میکنم به قدم زدن.
ساعت از هشت هم گذشته؛ اما یارا نیامده. نکند بلایی سرش آمده باشد! نه. نباید خودم را توی این وضعیت ببازم، شاید خوابش میآمده و عزیز دلش نیامده بیدارش کند…
نکند جداییمان یادش مانده باشد و از فرط بیتابی مریض شده باشد؟ نمیتوانم بایستم، دیگر احتیاط نمیکنم و وارد سرای آموزشی کودکان استثنایی میشوم.
* * *
عصر همان روز
کولهام را به دنبال خود میکشم و بیتوجه به بوق های پی در پی اتومبیلهای مزاحم، مسیر کنار اتوبان را گز میکنم.
مهم نیست، تصمیمم را گرفتم و همین کافی است. حالا نه نم بارانی که سر تا پایم را خیس کرده اهمیتی دارد، نه سرمایی که طاقت را از استخوانهایم ربوده. حالا فقط مهم این است که به آن ساختمان آبی رنگ برسم.
مقابل ساختمان میایستم و به تابلوی بزرگ سر درش خیره میشوم: زهره خیری وکیل پایه یک دادگستری.
صدایش توی گوشم زنگ میزند《واسه یارا مادری کردی، حالیمه. ولی یادت نره من واسه هردوتون پدری کردم》
پدری کردی اما پاشنه آشیلم را هم نشانه رفتی، این کار را میکنم. باید بکنم.
مثل روحی سرگردان، پرسه زنان تا اینجا را آمدهام؛ اما حالا که باید دست دراز کنم و زنگ را بفشارم، سرما غالب شده و امانم را بریده.
صدای خودم که رو به آق بابا ایستادهام توی گوشم پخش میشود:
《شاید شما به من اعتماد نداشته باشین، ولی من یاد گرفتم بیبرو برگرد باورتون کنم》
در ساختمان باز میشود و خانم خیری، وکیل سرپرست و دوست خانوادگیمان از در بیرون میآید و تا قدم بیرون میگذارد چشمش به من میخورد:
_اوا دختر هیچ معلومه تو کجایی؟ از صبح کسی نمونده که به هوای پیدا کردن تو به اینجا سر نزده باشه!
مثل روحی سرگردان فقط تماشایش میکنم.
رو به کسی از داخل میگوید:
_بدو دختر، دوست سر به هوات پیدا شد.
شیرین خودش را به بیرون پرت میکند و با دیدن حال و روزم سر جا میایستد و مینالد:
_چی شده دردت به جونم؟
گویی خانم خیره تازه متوجه من شده باشد میگوید:
_این چه حال و روزیه؟ بیا بالا… بیا تو.
با توان بیتوانی ساعد خانم خیری را میچسبم:
_میخوام علیه آق بابام شکوایه تنظیم کنم… کمکم کن!
.
چند ساعت قبل
پریشان و شوریده از مدرسه خارج شدم. شاخ و برگ وجودم از سرمای حرف مسئول آموزش می لرزید « گفتن یارا دیگه مدرسه نمیاد »
مدرسه نمی آمد، دیگر نمی آمد.
مقابل ساختمان دیوان مکث کردم؛ به قدری مزاجم آتشین بود که جایی برای تردید وجود نداشت. با قدم هایی بلند و تند وارد شدم و بانشان دادن کارت شناسایی مجوز ورود را گرفتم. ساختمان دادگاه دیوان مثل همیشه خلوت و کم و سر و صدا بود و کوبش قدم های محکمم را توی سالن طنین میانداخت. سالنهای ساختمان را یکی پس از دیگری رد کردم و با مشتهایی درهم به سمت اتاق آقبابا رفتم.
مقابل میز منشیاش ایستادم و درحالی که صدایم از فشار عصبی میلرزید گفتم:
_ به حاج یحیی بگین نوه اش اومده. پناه خدابنده.
سر مرد میانسال و ریش بلند بالا آمد و کمی براندازم کرد. ساعت یک ظهر بود و میدانستم ساعت ناهار و نماز است پس قطعا کاری وجود نداشت که بخواهد مانع دیدارمان شود.
مرد برخاست و وارد اتاقی که درش درست پشت سرش بود، شد. به در خیره ماندم. مثل ماهی بیرون افتاده از آب با تنش و اضطراب مجادله می کردم.
نمی توانستم واکنشش را به اینکه اینجا آمده ام حدس بزنم. عصبانی میشد؟ تا حدی که فشارش دوباره بالا برود و برای آرام کردنش به شربت آبلیمو احتیاج باشد؟ طبق یک قانون نانوشته همهمان میدانستیم که آقبابا خوش ندارد هیچ کداممان حوالی این ساختمان سر و کله مان پیدا شود. اما من مصمم بودم. با اخم هایی در هم و چهرهای جدی پشت در ایستاده بودم و تا او را نمی دیدم قدم از قدم بر نمی داشتم.
مرد که از اتاق دفتر آق بابا خارج شد، مثل کسی که منتظر خبر حال بیمارش پشت درهای اتاق عمل است، به سویش شتافتم:
_ درخواستتون رو رد کردن… با عرض شرمندگی، حاج آقا فرمودن خدمتتون عرض کنم نمیخوان چشمشون بهتون بیوفته.
مغزم داغ می کند.
_ یعنی چی؟ نمیخوان چشمشون بهم بیوفته یعنی چی؟ بهش بگین پناه اومده و باید همین امروز ببینتتون!
ناخواسته صدایم بالا میرفت و مرد که نمیتوانست کنترلم کند استغفراللهی زمزمه کرد و با دستش مسیر بازگشت را نشانم داد:
_ حاج خانم بفرما برو، واسه حاجی خوبیات نداره، خدا رو شکر سر ظهره ساختمون خالیه کسی متوجهاتون نشده، برو تا شر درست نکردی.
زیر دستش که سعی داشت مسیر آمده را یادآوری کند، می زنم و به سمت در رفتم؛ اما طراحی خاص در مانع از ورودم میشد. به در کوفتم:
_ آق بابا! درو باز کنین آق بابا! یارا کجاست؟ چرا نمی ذارین ببینمش؟ چرا دیگه مدرسه نمیره؟
با هر فریادی که به خاطر آبروی او خفه و زیرپوستی ادا میشد، یک کوه سنگینی روی دوشم سوار شد.
ولی او ناسپاسی کرد، او عجز و تمنای من را نادیده گرفت.
_ آقبابـا! باهام رو به رو شین. میخواین تنبیه کنین؟ بیاین! من اینجام! تمام قد اینجا وایسادم تا هربلایی دلتون میخواد سرم بیارین! دیگه با یارا چیکار دارین؟
جوابی نمیآمد. به در کوبیدم و خشمم توی گلو شکست، بغضی عصبی و ویران کننده سر تا سر وجودم را گرفت.
در را باز نمیکرد… یارا را از من گرفت…
شده تمام روزهای عمرت از چیزی بترسی و هر وقت فکرش به ذهنت خطور کرد، ده بار گوش شیطان را کر کنی و ده بار «خدا نکند خدا نکند» به تنگش ببندی؟ شده بر سرت بیاید همان که می ترسیدی؟ وقتی آن بلا که خوابش هم کابوس است سر آدم بیاید، آدمیزاد به کجا میرسد؟ من روی همان پله ایستادهام…
بیچاره شدهام، بی چاره…
منشی با بیسیمی که از توی کشوی میزش در آورده خانمی را به کمک می خواند و من بدون چاره تر از هر وقت دیگری دیگر نمیدانستم باید چه کنم. عضلههایم طی این اسپاسم عصبی شل شده بود. کنار دیوار سُر خوردم و کنار در اتاقش نشستم. نالیدم:
_ چرا مدرسه نمی ره؟ مگه زحمتاش رو ندیدی؟ اون همه سال آموزشی که بهش دادم تا بتونه توی جمع حاضر بشه… مگه ندیدی من چه زجری کشیدم تا بتونه بره مدرسه… جوابم رو بده آق بابا! چرا یارا دیگه مدرسه نمیره…
سکوت کرده بود؛ ولی حتم داشتم که به من گوش سپرده تا صدایی که از ته چاه در میآمد را بشنود.
_ باورم نکردی… نکردی… پسم زدی… می دونستی یارا واسه من هواست، من رو بدون اکسیژن ول کردی. ولم کردی…
سر به دیوار گذاشتم و چشم بستم. نمیدانم خانمی که از حراست آمده بود چطور من را از در پشتی بیرون کرد، نمیدانم آق بابا چطور دلش آمد با من و یارا چنین کند… نمیدانم چطور…
* * *
شیرین پالتوی خود را دورم می پیچد و چای داغی دستم می دهد:
_ باورم نمی شه این کارو کرده باشی!
از نوازش بخار چای چشم می بندم. خانم خیری جواب شیرین را میدهد:
_ هر آدمی یه خط قرمزی داره.
خانم خیری میداند یارا خط قرمز من است؛ چه کسی هست که من را بشناسد و این را نداند؟! تو نمی دانستی آقبابا؟ میدانستی… میدانستی و به هوای تنبیه رگ و ریشه ام را زدی؛ پس حتماً این یک تنبیه نیست! حتماً تو واقعاً از من بریدی و خواستی توی تا
تاریخ خانوادگیمان چالم کنی، بیرونم کنی.
_ من نمیدونم داره چی میشه، نمیدونم الان واقعا اینجا نشستهام یا جلوی ساختمون دیوان از هوش رفتم و همه این ثانیهها یه رویاست… من فقط میدونم، نه من می تونم بدون برادرم بمونم، نه اون بی من… می خوام پیشش باشم. به هر قیمتی که شده.
شیرین دلسوزانه تماشایم میکند و خانم خیری مثل همیشه دقیق وفکری گوش میسپارد.
_ نمیدونم باید به کدوم در بزنم. نمیدونم باید چیکار کنم؛ فقط میدونم آقبابایی که به منشیاش، به یه غریبه میگه بگو نمیخوام حتی صورت نوهام رو ببینم، واقعاً ازم بریده… یعنی…
صدایم می لرزد. مکث می کنم:
_ یعنی حتی اگه بابا مهدی هم وساطت کنه، قبولم نمیکنه… میخوام به در قانون بزنم، می خوام… می خوام ازش… میخوام یه شکایت نامه تنظیم کنم… شاید این در به روی یارا باز بشه.
شیرین آیهی یٵس می خواند:
_ خودت بهتر میدونی که بیفایده است. حاج یحیی ولیِ قهری شماست، طرح دعوایی رو میکنی که از همین الان نتیجهاش مشخصه.
من که نمیخواهم شکایت کنم! میخواهم غلط اضافه کنم، شکایتی تنظیم کنم و با آن خودم را به خانهای که ازش رانده شدم تحمیل کنم. خانم خیری آهسته میگوید:
_ خیلی هم مشخص نیست.
عینکش را از روی چشم بر می دارد و مستقیم به من خیره می شود:
_ خوب فکرات رو بکن. می دونی می خوای چیکار کنی؟
شیرین حق کلامم را می دزدد:
_ به خدا اگه بدونه! خانم خیری شما از دیرفهمیِ این پا آبی من خبر ندارین. اجازه بدین من بهش بگم.
رو به من میکند:
_ الان مغزت آشوبه نمیتونی خوب موقعیت رو تجزیه کنی بذار من بهت بگم. پناه تو میخوای تو روی کسی وایسی که تموم عمرت ازش پشتیبانی کردی! یادت میآد؟ توی دانشکده بهت متلک میگفتن جواب نمی دادی، صبیهی حاج یحیی، صبیهی حاج یحیی از دهناشون نمیافتاد و تو سکوت میکردی؛ ولی وقتی اسم آق بابات می اومد… یادته یه بار تو کنفرانسی که بچههای انجمن داشتن رفتی و چطوری از مواضع آق بابات دفاع کردی؟
یادم می آید… یادم می آید…
_ من نمیخوام بهت بگم داری جلوی قاضی دیوان عالی مملکت در میآیی! نمیگم انقدر خرش میره که به آسونی یه لیوان آب خنک خوردن از صحنه روزگار حذفت میکنه. حتی نمیگم ما قدرت جلوی آدمی مثل اون وایسادن رو نداریم! دارم بهت میگم تو میخوای تو روی آق بابات در بیای.
اشکم میچکد.
_ ببین! حتی نمیتونی بشنوی! خانم خیری من این بچه رو بهتر از هر کسی میشناسم. این دیوونه عاشق پدربزرگشه. عاشق چیه؟ مجنونه! هزاران بار فرض محال، حاج یحیی تو یه جلسه از دادگاه مقابلش وایسته، با ناله و فغان شکایتش رو پس میگیره و خودش رو رسوای زمانه میکنه… پناه یه کاری نکن که اوضاع بین خودت و پدربزرگت از اینی که هست پیچیدهتر بشه.
خانم خیری به مبل پشت سرش تکیه میدهد و بی توجه به حرف های شیرین می گوید:
_ خیلی مهمه مهه مه تصمیمت قطعی باشه. اگه باشه برای گرفتن یارا هم راه پیدا می شه. سخت هست، ولی راه هست!
ماتم می برد. گرفتن یارا؟ میتوانم یارا را بگیرم و برای همیشه با ترس دست دادنش خداحافظی کنم؟ شیرین هاج و واج میگوید:
_ بعد از اخراج من چیز جدیدی تو کتابای حقوقی اضافه شده؟ معنی ولی قهری تغییر کرده؟ روی چه حسابی؟ اینکه صلاحیتش رو نداره؟ مسخره است.
هر واژه ی شیرین پتکی است که بر سر آرزوی تازه پا گرفتهام کوبیده میشود تا له و لگدمالش کند. من هم به همراه شیرین به خانم خیری زل میزنم، با آرامشی اطمینان آمیز به او خیره است و سکوت کرده. گویی روی حرفی که زده سخت ایستاده.
_ بابا من دیگه دارم پاک عقلم رو از دست می دم! میدونین می خواین چه طرح دعوایی بنویسین؟ میخواین بنویسین قاضی دیوان عالی کشور صلاحیت اداره یه طفل غیر ممیز رو هم نداره! اونوقت کجا می خواین این موضوع رو مطرح کنین؟ توی همون دادگاه! دادگاهی که کوچیک تا بزرگش براش تا کمر خم میشن. تحت چه عنوانی؟ به چه…
خانم خیری با صدایی رسا به میان حرفش می آید:
_ تحت قراردادی که حاج یحیی خدابنده با مرحوم مهدی خدابنده توافق کرده بعد از ازدواج پناه، سرپرستی یارا رو به پناه بسپره.
.
وااای پس یعنی پناه با امیریل ازدواج میکنه به خاطر به دست اوردن یارا
دوست دارم زودتر امیریل با پناه ازدواج کنه یارا رو ازش بگیرن اون پیرمرده رو آسفالت کنن وقتی اون پارتو بخونم جیگرم خنک میشه
چطوری قراره بدون اجازه پدر بزرگش ازدواج کنه؟
وااای پرهای من ریخت😳😵😨😱 حرف من درست در اومد اگر به بهانه اون بهرام چندش محترمانه از خونه پدربزرگش میرفت اون بهرام عوضی باعث نمیشود همه تو روی هم در بیان ( یعنی دیگه کجا قرار بود پناه پیدا کنه که مادر نانتنی پناه و بقیه ببینن و شر به پا بشه•••• ]
از یه طرف دوست ندارم که پناه زن امیریل بشه(مگه هیچ شخص دیگه وجود نداره🤔😳😵😨) از یه طرف دیگه هم اگر ازدواج بکنن مسلما سولماز که از عشق🤗😍😘😚😙 چشماش کور شده چشماش به روی واقعیت بازمیشه و به راهنمایی امیریل نمیره ته چاه (یجورایی تشبیح اینکه باسرعت نمیرونه که بزنه به درخت یا تیرچراغ برق ) بگذریم•••• چرا من حس میکنم که این رمان قراره نصفه رها بشه (البته طبق چیزهایی که شنیده بودم)
وایییییی
کاش پناه با امیریل ازدواج کنه
من قبلن سولماز رو یه آدم کاردرست و زرنگوباهوش میدیدم که الکی دم به تله نمیده و خام کسی نمیشه○○○ اما پدره عاشقی بسوزه عشق این بنده خدا روهم احمق کرد خدا کنه یجورایی جلوشو بگیرن که از عشق زیادی کار دست خودش نده😕😯🤐😳😵😨😱•••• من هم فکرکنم🤔 اگر پناه زن امیریل بشه من دیگه این رمان ادامه ندم•••• تا اینجا که رمان تقریبن یجورایی قشنگ بود😚🙄🙂☺💗💖(نکات منفی هم نه اینکه بگیم نداره،داشت اما خییییلی زیاد نبود میشود یجورایی ازش چشم پوشی کرد) و ممنون از نویسنده و مدیر گرامی🙋💗💗💖💕💔💓💞💟❣⚘🌷🌼🌻🌺 امیدوارم طوری نشه که مجبور بشم این رمان ترک کنم•
منظوره من این بود عشق های پوچ و دروغی و پر از حیله•فریب و ریا ونیرنگ با ظاهری زیبا و فریبنده واقعن کار دست آدم میده••••
ادمین عزیز جمعه ها پارت نداریم؟