رمان دختری که من باشم پارت 11

4.5
(30)

ته تیشرت سرمه ای با شلوار مشکی تنم کردم و رفتم بالا!

وارد خونه شدم اوا پشت سرم درو بست سفره روی زمین پهن شده بود مادرش داشت با ظرافت خاصی بشقابا رو میچید گفتم:سلام!

دست از کار کشید و گفت:سلام پسرم!بفرما بشین.

نشستم رو به روش اوا هم کنارم نشست. هر دو ساکت بودن اوا برام برنج کشید و یه ظرف از قیمه هم گذاشت جلوم .

وقتی دیدم هیچ کدوم خیال حرف زدن ندارن .خطاب به مامان اوا گفتم:اینجا راحتین؟!

_:ممنون پسرم! فقط نگران بچه هام اخه به کسی خر ندادم دارم دنبالتون میام!

اوا پوزخند زد. مادرش سرشو پایین انداخت.

گفتم:خب بهشون زنگ بزنین!

اوا زیر لب گفت:زنگ بزنه بگه چی؟بگه اومدم خونه خواهر کوچیکتون؟!

مامانش با ناراحتی نگاهم کرد گفتم:آوا!

یه نفس عمیق کشید و گفت:حرف حق تلخه! لابد همه فکر میکنن رفتی خونه عاطفه .فکر نمیکنم حتی اسمم هم یادشون بیاد!

از جاش بلند شد و گفت:من گرسنه نیستم! با اجازه

قبل از این که کسی بتونه بهش اعتراض کنه از خونه رفت بیرون.

به مامانش نگاه کردم اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد . گفتم:نگران نباشید. طبیعیه که الان یه کم از دستتون عصبی باشه!

اهی کشید و گفت:وقتی نگاهش میکنم و میبینم چشماش چقدر غم داره میفهمم که چه مادر بدی بودم!من حتی نتونستم بزرگ شدنشو ببینم.اخرین باری که دیدمش نصف الانش هم قد نداشت. میترسم نتونه منوببخشه!

من:نگران نباشید. بهش وقت بدین.

نگاهی به من کرد و گفت:پسرم تو از هر کسی بهش نزدیک تری. خواهش میکنم تنهاش نذار. به حرف تو گوش میده ازش بخواه منو ببخشه. من تمام سعیمو میکنم که اون روزا رو براش جبران کنم.

لبخندی زدم و گفتم:مطمئن باشید خودش با اغوش باز میاد سمتتون!

_:خدا از دهنت بشنوه پسرم!

سرمو تکون دادم و گفتم:راستش ازتون یه چیزی میخوام!

_:بگو پسرم!

من:تو مراسم خواستگاری که اومدیم مادرم زیاد رفتار خوبی نداشت ولی میدونم با دیدن شما نظرش عوض میشه.وقتی بهتون گفتم شناسنامتونو بیارین واسه این بود که به مادر و پدرم ثابت کنم شما مادر واقعی اوا هستین. اگه ناراحت نمیشین میخوام اونا رو نشون پدرم بدم!

_:متوجهم !مشکلی نیست.

من:اگه میشه به اوا چیزی نگین میترسم این موضوع براش خوشایند نباشه!

سرشو تکون داد و گفت:باشه پسرم!

بعد از خوردن غذا و تعریف کردن ماجرای خونوادم واسه مامان آوا .ظرفشو برداشتم و از خونه رفتم بیرون!

دیدم نشسته روی دیوار کوتاهی که یه سمت حیاط بود نمیخواستم بترسونمش چون ممکن بود بیفته پایین. اروم رفتم جلو و گفتم:چرا نشستی اونجا؟!

سرشو برگردوند طرف من .نشستم روی سکو و گفتم:می افتی دختر!

یه نگاه به پایین کرد و گفت:نه!

دستشو کشیدم پاهاشو اورد این طرف دیوار.

من:چرا لج میکنی؟

لباشو جمع کرد و گفت:لج کجا بود؟!من فقط نشستم اینجا!

من:اخه دیوار جای نشستنه؟

از جاش بلند شد و گفت:اگه حواست باشه که چیزی نمیشه!

به جای خالی کنار دستم اشاره کردم و گفتم:ولی اینجا بهتره!

اومد نشست کنارم بشقابو گرفتم سمتش .گفت:نمیخوام!

من:چیزی از من به مامانت نگفتی؟!

بعد قاشقو رو پر کردم و گرفتم جلوش!

سرشو به علامت منفی تکون داد بعد یه نگاه به قاشق کرد و گفت:نمیخوام!

با سماجت قاشق رو بردام جلو و گفتم:دست منم رد میکنی؟!

نگاهم کرد و قاشق رو ازم گرفت و غذاشو خورد. همون طور با دهن پر گفت:لازم نبود بهش بگم!

بشقابو گذاشتم روی پاش و گفتم:اولا با دهن پر حرف نزن دوما مگه اون مادرت نیست؟حداقل بهش میگفتی واسه چی اوردیش اینجا!

لقمشو قورت داد و گفت:من نیاوردمش تو اوردیش!

من:یعنی میخوای همین جوری ادامه بدی؟اون مامانته!

سرشو اورد بالا تو چشمام نگاه کرد و گفت:تو مامانتو دوست داری؟!

من:خب معلومه!

_:با همه مخالفتایی که باهات میکنه دوستش داری؟

من:اره .به هر حال اون مادرمه!

سرشو تکون داد و گفت:اوهوم مامانته!چرا بهش میگی مامان؟!

من:منظورتو نمیفهمم!

نگاهم کرد و گفت:سادس!اونو دوست داری چون مامانته! چون میدونی واسش عزیزی!چون تمام زندگیت نزدیک ترین کست اون بوده! اون تورو به دنیا اورده و بزرگت کرده . بهت زندگی یاد داده. تو شادیات شریک بوده تو ناراحتیات غصتو خورده تورو فرستاده مدرسه کنارت درس میخونده . هر وقت میترسیدی کنارت بوده. هر وقت کار اشتباهی میکردی تنبیهت میکرده!

چیزی که تو الان هستی دست رنج پدر و مادرته ولی من چی؟اون زنی که اونجا تو خونه نشسته فقط به اسم مادر منه هیچوقت واسم مادری نکرده!زن دایی من با تمام اون بدیاش حداقل یه غذایی درست میکرد بهم بده بخورم. کم کمش لباسامو واسم میشست ولی اون حتی این کارا رو هم واسم نکرد. حتی به خودش زحمت نداده بود ببینه اصلا چیزی که دارن به اسم من زیر خاک میکنن آدم هست یا نه!چطوری انتظار داری اونو مامان خودم بدونم؟!

بینیشو بالا کشید و گفت:نهایت لطفی که در حقم میکنه اینه که جلوی خونواده تو نقش مادرمو اجرا کنه! ولی اون فقط یه نقشه تو واقعیت تنها ربطی که منو اون به هم داریم اینه که خون اون تو رگای منه!

دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:تنها کسی که من دارم تویی!

لبخندی زدم و دستمو دور شونش حلقه کردم. با صدای لرزونی گفت:میترسم تو هم منو بذاری و بری!

دستمو کشیدم تو موهاشو گفتم:من همیشه پیشتم!

اهی کشیدهمون جوری ثابت موند.

موهاشو بوسیدم و گفتم:اولین باری که بغلم کردی فهمیدم چقد دوست دارم!

سرشو اورد بالا و گفت:چقد؟

لبخندی زدم و گفتم:خیلی!

سرشو تکیه داد به شونمو گفت:چرا دوسم داری؟

خندیدم و گفتم:انگار خیلی خوش به حالت شده؟!

حلقه دستشو تنگ کرد و گفت:بگو!

لبخندی زدم و گفتم:چون عاقلی!خوشگلی!شیرین زبونی!

اونم با لبخند جوابمو داد و گفت:ولی من نه بلدم ارایش کنم. نه بلدم ناز کنم نه بلدم ابراز احساسات کنم!

بعضی وقتا یه حرفایی میزد که حس می کردم سنش از من خیلی بیشتره بعضی وقتا هم عینه یه دختر کوچولوی 10 ساله میشد.

سرمو تکون دادم گفتم:یه مرد زنشو واسه ارایش کردناش نمیخواد!

ابروهاشو داد بالا و گفت:پس واسه چی میخواد؟!

من:واسه این میخواد که باهاش زندگی کنه!این که همدیگه رو بفهمن همدیگه رو دوست داشته باشن.مشکلاتشونو با هم حل کنن.درد و دلاشونو به هم بگن خلاصه با هم دیگه کامل بشن!

نگاهم کرد و گفت:امیدوارم بتونم!

تو بغلم فشردمش و گفتم:میتونی!

بعد اروم گفتم:ببینمت!

سرشو اورد لباشو بوسیدم و گفتم:بریم تو خونه؟!

از جاش بلند شد گفتم:موضوع تو و مامانت رو میسپرم به خودت ولی من که میدونم مهمون داریت تکه!

لبخندی زد و گفت:باشه!

بشقابشو برداشتم و گفتم:غذاتم بخور!

و با هم وارد خونه شدیم.

ساعت 12 و نیم بود که برگشتم خونه خودم!

خوابم نمی اومد. رفتم سراغ گوشیم دیدم شیده اس ام اس داده که کار امیر تموم شد. خوشحال شدم واسه به بازی گرفتن من تقاص سنگینی باید پس میداد!

دستگاه سی دی رو روشن کردم صدای اهنگ لایت مورد علاقم تو فضا پخش شد. این نهایت ارامش بود فقط یه شیشه مشروب کم داشتم. خواستم برم سراغ قفسه مشروبام که یادم افتاد چیزی توش نیست!یادم افتاد که یکی تو اتاقم دارم!راه افتادم سمت اتاق!آوا متوجه این نمیشد یه شب که به جایی نمیرسید.هیجانات من باید یه جوری خالی میشد چه موقع خوشحالی چه ناراحتی. حالا که اوا نمیتونست کنارم باشه مشروب بهترین گزینه واسم بود.

شیشه مشروب رو از کمد بیرون اوردم. همین که درشو باز کردم تلفن شروع به زنگ خوردن کرد.

به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به یک بود معلوم نبود کدوم خروس بی محلی حوس زنگ زدن کرده بود. نمیتونستم از مشروب بگذرم یه قلپ ازش خوردم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم

من:بله؟!

_کجایی تو پسر؟

صدای نسبتا بلند مامان مجبورم کرد گوشی رو چند سانت عقب بگیرم.

_:چرا جواب تلفن نمیدی؟نمیگی ما نگران میشیم؟

من:فکر نمیکنم با شما حرفی داشته باشم که بخوام جوابتونو بدم!

_:یعنی چی ؟

من:مامان لطفا خودتو نزن به اون راه!

_:اها واسه اون دختره ناراحتی؟!

من:اون دختره قراره زن من بشه چه شما خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد. مامانش هم از یزد اوردم دیگه برای عقد هم مشکلی نداریم.اگه دوست دارین تشریف بیارین اگه نه هم ناراحت نمیشیم!

_:چی؟چی داری میگی مهران؟

من:همینی که شنیدی مادر من تصمیم ما قطعیه!

_:یعنی چی که تصمیمتون قطعیه یعنی میخوای بدون رضایت من زن بگیری؟

من:نکنه انتظار دارین بدون رضایت خودم و با رضایت شما برم با نادیا ازدواج کنم؟!

_:یه تار موی گندیده نادیا می ارزه به صد تا دختر خیابونی مثه اون!

صدامو بردم بالا و گفتم:آوا خیابونی نیست! گفتم که مامانشم اومده. دیگه اجازه نمیدم اینجوری باهاش حرف بزنین.تازه اون فرشته ای که دارین دربارش حرف میزنین بیشتر با دخترای خیابونی رفت و امد داره .

_:یعنی چی؟چرا بیخود واسه نادیا حرف در میاری؟

من:من اینا حرف نیست مادر من! اون دختر هر شب تو پارتیا تو بغل پسراس با یه ادمایی رفت و امد داره که…

_:بسه بسه حالا نمیخواد واسه خوب نشون دادن اون دختر این حرفا رو بزنی.

من:د اخه مادر من بذار حرفمو بزنم!اون نادیایی که دم از پاک بودنش میزنین یه جوری غیر مستقیم دخترا رو می فرستاد خونه من بس کن تورو خدا. هی هر چی من میخوام این حرفا رو نزنم خودت نمیذاری . حالا میخوای باور کن میخوای باور نکن به هر حال من آوا رو میخوام اینم حرف اول و اخرمه! حالام اگه اجازه بدین میخوام برم بخوابم!

قبل از این که بتونه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم .

به شیشه ای که دستم بود یه نگاه کردم و با خودم گفتم:مرد باش و یه کاری کن بفهمن با کسی شوخی نداری. رفتم تو اشپزخونه یه سیب از یخچال برداشتم و در حالی که گازش میزدم شیشه رو تو سینک ظرف شویی خالی کردم!

چشمامو باز کردم تمام بدنم درد میکرد دیشب جلوی تلوزیون روی کاناپه خوابم برده بود تلوزیون رو خاموش کردم و از جام بلند شدم یه صبحونه سرپایی خوردم و اماده شدم که برم بیمارستان.

تو راه بودم که تلفنم زنگ خورد

من:بله؟

_:سلام مهران! خوبی؟

من:گلسا تویی؟

_:اره منم!میخواستم بگم که من یه هفته ای مطب نمیام!شماره ی آوا رو نداشتم که بهش خبر بدم لطفا بهش بگو قرارامو کنسل کنه!

لحن جدی و مضطربش برام عجیب بود گفتم:چیزی شده؟!

_:نه نه!

خنده عصبی کرد و ادامه داد:چی شده باشه؟!فقط نمیتونم بیام!

من:باشه!مشکلی نیست!

_:ممنون خدافظ!

گوشی رو قطع کردم و با رضایت گفتم:کاری میکنم دیگه نیای تو اون مطب!

کارم تو بیمارستان تموم شده بود لباسامو عوض کردم و نشستمئ پشت میزم گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و شماره بابا رو گرفتم.

_:بله؟

من:سلام بابا!

_:سلام.

من:وقت دارین باهاتون حرف بزنم؟

_:اره!

من:خوبین؟

_:من بد نیستم ولی انگار مامانت اصلا حالت خوب نیست!

من:چطور؟

_:دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشت.

من:زنگ زدم که درباره همین باهاتون حرف بزنم!

_:درباره این که میخواین عقد کنین؟

من:اون کارو که بالاخره انجام میدیم ولی میخوام شما رو با مادر آوا اشنا کنم!

_:مادرش؟

من:اوا گفت که خونواده داره منم یکی از اعضای خونوادشو اوردم تا باورتون بشه!

_:چطور مادرشو پیدا کردی؟

من:خب اونا گم نشده بودن. اوا دقیقا میدونست خونوادش کجا زندگی میکنن!

_:مطمئنی اون مادرشه؟

من:حاضرم ببرمشون ازمایش ژنتیک تا باورتون بشه!

یه کم فکر کرد و گفت:اگه حرفی که میزنی درست باشه….

پریدم وسط حرفشو گفتم:بابا من سی سالمه مطمئن باش کاری نمیکنم که ایندم خراب شه. حالا فقط میخوام اگه مشکلی نیست فردا با مامان بیاین و با مادر آوا اشنا بشین!

_:از نظر من مشکلی نیست !

من:باشه پس من یه رستوران رزرو میکنم واسه شام!

_:چرا رستوران؟خب میایم خونه آوا!

پوزخندی زدم و گفتم:بابا فکر میکنی بعد از اون رفتاری که مامان نشون داد صورت خوشی داره باز بیاین اونجا؟ترجیح میدم جایی بیرون از خونه همدیگه رو ببینیم حداقل مامان جلوی مردم حرفی نمیزنه!

_:به نظرم این راهش نیست باید یه جوری مامانتو راضی کنی!

من:اون راضی بشو نیست!مثله شما هم غیر قابل پیش بینی نیست پس نتیجه میگیریم همین راه بهترینه!

_:خود دانی!

من:پس قرارمون شد فردا شب! لطفا خودت به مامان خبر بده!

_:باشه!

من:پس فعلا خداحافظ!

_:خداحافظ!

گوشی رو قطع کردم.یه تای ابرومو دادم بالا و به گوشی نگاه کردم.

سرمو یه کم کج کردم و با خنده گفتم:از دو حالت بیشتر خارج نیست سر بابا جایی خورده یا یه کاسه ای زیر نیم کاسس!

گوشی رو تو دستم تکون دادم و گفتم:هر چی باشه من اوا رو از دست نمیدم!

از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سراغ کیوسک تلفن. باید برای اخرین بار به اون خانوم زنگ میزدم.

شمارشو گرفتم خیلی سریع جوابمو داد.

_:الو؟

من:الو؟سلام خانوم!

_:سلام!خوبین؟

رفتارش نسبت به دفعه اول خیلی خوب شده بود. گفتم:چی شد؟

_:به لطف شما همه چیز حل شد.

من:خدا رو شکر خیالم راحت شد.

_:بله! وقتی پدرم با شوهرم حرف زد اول همه چیزو انکار کرد ولی وقتی ادرس و مشخصات امیر صادقی رو بهش دادیم به حرف اومد. پدرم مجبورش کرد علاوه بر طلاق توافقی از اون پسره هم شکایت کنه اونم قبول کرد . حالا هم پسره و دار و دستش تو زندانن.

من:میدونین دادگاهشون کیه؟

_:البته! شنبه هفته بعد!

من:میشه ادرسشو بهم بدین؟

ادرسو ازش گرفتم و باهاش خداحافظی کردم.دلم میخواست وقتی واسش حکم صادر میکنن اونجا باشم.

سوار ماشین شدم و به سمت مطب حرکت کردم.

*********

آوا

وسایلمو از روی میز جمع کردم امروز قرار بود دوباره با خونواد مهران رو به رو بشم. خودمو برای هر چیزی اماده کرده بودم. چون میدونستم استقبال گرمی ازم نمیشه ولی اجازه نمیدادم مثله دفعه قبل تحقیرم کنن .اگه به خاطر مهران نبود حتی حاضر نمیشدم یه بار دیگه ببینمشون.

مهران هنوز تو اتاقش بود کیفمو از تو کمد برداشتم که دیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد . گوشیمو از تو جیبم بیرون اوردم و یه نگاه به شماره انداختم برام اشنا بود ولی نه اونقدر که بدونم کیه . جواب دادم

من:بله؟

فقط صدای نفس کشیدن می شنیدم

من:الو

…….

من:چرا حرف نمیزنی؟

وقتی دیدم حرف نمیزنه گوشی رو قطع کردم.

تازه یادم اومد این شماره همون مزاحمی بود که چند وقت پیش هم بهم زنگ زده بود.من هیچوقت مزاحم نداشتم نمیدونستم این یکی از کجا پیداش شده بود.

گوشی رو برگردوندم تو کیفم همون موقع مهران با اخرین بیمارش از اتاق اومدن بیرون!

وقتی اون مریض هم رفت. من از جام بلند شدم. مهران کتشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:بریم؟

اینبار برعکس دفعه قبل سعی کردم همه استرسمو دور بریزم باید جلوی مادرش محکم ظاهر میشدم.

لبخندی زدم و گفتم:بریم!

بعد از این که رفتیم خونه و مامان رو سوار کردیم به سمت رستوران رفتیم همین که وارد شدیم چشمم به اولین میز سمت راست افتاد که کنار پنجره بود همون جا مامان و بابای مهران هم نشسته بودن.

مهران دست منو گرفت و با هم رفتیم جلو مامان هم پشت سرمون بود.

به میز که رسیدیم مهران گفت:سلام!

هر دو سرشونو به سمت ما گردوندن. نگاه مامانش روی دستای ما ثابت موند با صدای ارومی گفتم:سلام!

باباش سرشو تکون داد بعد ازجاش بلند شد رو به مامانم کرد و گفت:سلام خانوم کریمی!

مامان چادرشو روی سرش صاف کرد وگفت:سلام!

خوب هستین!

باباش سرشو خم کرد و گفت:خیلی ممنون. بفرمایید!

بعد به صندلی های خالی اشاره کرد.

به مامان مهران نگاه کردم با اکراه چشمشو از دست منو مهران گرفت و رو کرد به مامان و با بی میلی دستشو سمتش درازکرد و گفت:سلام!

مامانم باهاش دست داد از لحن خشکش یه کم متعجب شده بود زیر لب سلامی کرد و همه نشستیم.نگاه سنگین مامان مهران همچنان روی من بود ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم وقتی دیدم عصبی میشه بیشتر خودمو به مهران نزدیک میکردم.

بعد از سفارش دادن غذا بابای مهران خطاب به مامان گفت:خب خانوم کریمی خوشحالم که ملاقاتتون کردم!

مامان که به نظر خجالت زده می اومد سرشو پایین انداخت و گفت:ممنون!لطف دارین برای منم افتخاره که شما و همسرتونو ملاقات کردم.

مامان مهران دست به سینه تکیه داد به صندلیشو گفت:شما واقعا مادر آوا هستین؟!

مامان با تعجب نگاهش کرد و گفت:بله!شما شک دارین؟

مامانش ناز گفت:خب اینجور به نظر میرسید که دخترتون کسی رو ندارن!

لحنش نیست دار بود. با ناراحتی به مامان نگاه کردم اگه اون یه مادر واقعی بود هیچکس به خودش جرات نمیداد اینجوری درباره من حرف بزنه!

مهران گفت:مامان!

مامانش ابروشو بالا انداخت و گفت:نکنه حق سوال کردن هم ندارم!

بابای مهران ساکت بود. نمیدونم چرا حس میکردم با این که میخواد نشون بده راضی به این ازدواجه متنظر یه فرصته تا همه چیز به هم بریزه.

بر خلاف انتظارم مامان با خونسردی لبخندی زد و گفت:خانوم مجد دختر من هم مادر داره هم خونواده اتفاقا خونواده ما یه خونواده بزرگه آوا چهار تا خواهر دیگه هم داره فقط به دلیل مشکلاتی که منم ازشون بی خبر بودم آوا یه مدت از ما دور افتاده بود.

بعد با عشق نگاهی به مهران کرد و گفت:ولی به لطف پسر شما دوباره دخترم رو دیدم!

با تعجب به مامان نگاه کردم فکر نمیکردم بتونه اینطوری بحثو جمع و جور کنه ولی این باغث نمیشد حسم بهش بهتر بشه حسم بهش فقط تحسین بود.اون تازه داشت یه قسمت خیلی کوچیک از وضیفه ای که 18 سال پشت گوش انداخته بود رو انجام میداد پس کار شاقی نکرده بود!

مامان مهران هم مثله من از اون جواب جا خورده بود سرشو به یه سمت کج کرد و گفت:اها!یعنی شما میدونین که دختروتون این چند وقت کجا بوده درسته؟!

مامان نگاهی به من کرد و گفت:نه متاسفانه اگه میدونستم زودتر دنبالش می اومدم راستش من فکر میکردم دخترم مرده!

مامان مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:عجب ماجرای جالبی!

بعد زیر چشمی به من نگاه کرد دوباره داشت داستان اون روزو تکرار میکرد ولی دیگه بهش اجازه این کارو نمیدادم لبخندی زدم و گفتم:پیدا کردن مامانمو مدیون شمام مادر جون!

مامانش با تعجب نگاهم کرد انتظار نداشت اینجوری صداش کنم ولی من یاد گرفته بودم ببا بقیه به روش خودشون رفتار کنم شاید ظریف کاری های زنونه کار من نبود ولی با تقلید کردن از رفتار اون راحت میتونستم از خودم یه دختر از خود راضی و موزی بسازم!

مامانش پوزخندی زد و با حرص گفت:خواهش میکنم عزیزم!

مهران اروم زد به بازوم نگاهش کردم یه لبخند کج تحویلم داد بابای مهران که تا اون موقع هیچ دخالتی تو بحث نکرده بود رو کرد به مامانم و گفت:حالا با اومدن شما راحت میتونیم درباره اینده این دوتا جوون حرف بزنیم!

مامان مهران با حالت عصبی گفت:به نظرتون برای این حرفا یه کم زود نیست؟

مهران گفت:نه مامان منو اوا خیلی وقته تصمیمون رو گرفتیم اتفاقا هر چی زودتر تکلیف ما روشن بشه بهتره

!مامان گفت:به نظر منم همین طوره وجهه خوبی نداره که یه دختر و پسر نامحرم تو یه خونه زندگی کنن و با هم برن و بیان!

مامان مهران پوزخند زد ولی خدا رو شکر دیگه حرفی نزد بابای مهران هم موافقت خودشو اعلام کرد. با رضایت منو مهران و بابای مهران دیگه جایی برای مخالفت مامانش نبود ناچار اونم شکستو قبول کرد و این شد که بابای مهران خیلی سریع بحث عقد رو وسط کشید.برای این که زیاد با حرف مامان مهران مخالفت نشده باشه بنابر صلاح دید اون قرار شد منو مهران یه عقد محضری داشته باشیم و بعد از یه مدت عروسی بگیریم.

دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانوم آوا کریمی برای سومین بار میپرسم ایا وکیلم با مهریه معلومه شما رو به عقد دائمی اقای مهران مجد در اورم؟

قلبم داشت از هیجان تو دهنم می اومد یه نگاه به مامان و مادر و پدر مهران انداختم چند نفر دیگه هم تو اتاق بودن ولی نمیشناختمشون . همه منتظر جواب بودن مهران دستمو تو دستش فشرد ضربان قلبم تند تر شده بود یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: با اجازه بزرگترا بله!

همه دست زدن .

دستمو گذاشتم روی سینم و دوباره یه نفس عمیق کشیدم. حاج اقا لبخندی زد و گفت:مبارکه انشا الله!

بعد از امضا کردن دفتری که جلومون بود مامان اومد سمتمو منو بغل کرد . حداقل اون روز نمیخواستم کاری کنم که اون یا خودم ناراحت بشم. اروم دم گوشم گفت:مبارک باشه عزیزم!

من:ممنون!

_:خوشحالم که منم تو این مراسم هستم!

هیچی نگفتم! منو از خودش جدا کرد و پیشونیمو بوسید.

مادر مهران جلو اومد و بدون هیچ حرفی فقط دستمو گرفت.

بهش لبخند زدم ولی همچنان حرفی نمیزد.

همون موقع پدر مهران جلو اومد و گفت:تبریک میگم دخترم!

سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون!

مهران جلو اومد و دستشو دور شونه من حلقه کرد . باباش لبخندی زد و گفت:مبارکه پسرم!

مهران سرشو تکون داد و گفت:ممنون!

ولی مامانش همچنان عصبی بود اخر سر با اکراه یه تبریک خشک و خالی کرد .

از ساختمون بیرون اومدیم مهران دست منو تو دستش محکم گرفته بود. از بین دوستان فقط علی رو میشناختم بعد از خدا حافظی کردن با اونا رفتیم سمت مامان که یه گوشه ایستاده بود.

مهران گفت:ممنون که اومدین!

مامان چادرشو مرتب کرد و گفت:خواهش میکنم پسرم وظیفم بود ایشالا که خوشبخت بشین!

_:ممنون!

همون موقع ماشین اژانس اومد. مامان نگاهی به تاکسی کرد و گفت:خب دیگه من کم کم زحمتو کم میکنم!

رو کرد به منو گفت:شرمنده نمیتونم زیاد بمونم تو عروسیت جبران میکنم دخترم!

سرمو تکون دادم.

بیشتر از این هم ازش انتظار نداشتم.دلم نمیخواست بمونه ولی همه این کاراش بهم نشون میداد ازش من برای اون به اندازه این بود که فقط شاهد عقدم باشه و بره و این خیلی ازارم میداد.

باهاش خداحافظی کردیم و اونم سوار ماشین شد و رفت.

با رفتنش انگار سبک شده بودم اون بغضی که این چند روز داشتم انگار تو گلوم اب شده بود.

به مهران نگاه کردم لبخندی زد و گفت:مامان و بابا هم رفتن!

به اطراف نگاه کردم و با تعجب گفتم:کی رفتن؟

مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:تو حواست نبود!

من:نمیخواستم مامانت اینقد ناراحت باشه!

مهران لبخندی زد و گفت:شاید الان ناراحت باشه ولی کم کم میفهمه چه عروس خوبی نصیبش شده!

لبخند زدم. مهران به ماشین اشاره کرد و گفت:خب ما هم بریم دیگه!

با هم رفتیم سمت ماشین مهران درو برام باز کرد با خنده نگاهش کردم و سوار شدم.

ماشین تو پارکینگ متوقف شد.کیفمو برداشتم و پیاده شدم همراه من مهران هم از ماشین پیاده شد.

یه نگاه به من کرد و گفت:خب دیگه رسیدیم!

لبخندی زدم و گفتم:خب دیگه من برم!

مهران یه تای ابروشو داد بالا و گفت:کجا بری؟

با تعجب به پله ها اشاره کردم و گفتم:برم بالا دیگه!

یه قدم به سمتم برداشت و گفت:بری بالا؟

من:خب اره دیگه!

بهم نزدیک شد و گفت:الان وقت بالا رفتنه؟!

هنوز نفهمیده بودم منظورش چیه . گفتم:خب اره دیگه! باید برم بالا لباسامو عوض کنم و ناهار درست کنم!

به صورت خندونش نگاه کردم و گفتم:خب اگه میخوای ناهار بیا بالا!

دستشو حلقه کرد دور کمرم و گفت:شوخیت گرفته؟!

با تعجب گفتم:شوخی؟

خندید و گفت:فکر کردی من میذارم دیگه بری اون بالا!

همون طور نگاهش کردم حلقه دستشو تنگ تر کرد و گفت:من تازه بهت رسیدم فکر کردی به این راحتیا ولت میکنم!

از حالت چشماش تازه فهمیدم منظورش چیه!با خجالت خودمو تو بغلش جمع کردم و گفتم:ما که هنوز عروسی نکردیم!

نفسشو با خنده بیرون داد و گفت:پس الان کجا بودیم؟

من:اخه…

نذاشت حرفمو ادامه بدم لباشو گذاشت رو لبام از یه طرف هیجان زده شده بدم از یه طرف هم خجالت میکشیدم.

خواستم خودمو عقب بکشم که منو از رو زمین بلند کرد. اغوشش هم مثه لباش گرمای خاصی داشت،حسی که باعث شد منم درگیر بشم دستمو اروم دور گردنش حلقه کردم . سرشو یه کم عقب همین که خواست یه چیزی بگه سرمو با خجالت انداختم پایین. منو به خودش فشرد و گفت:آی آی باز خجالتی شدی!

سرمو گذاشتم تو گودی گردنش و با صدای خفه ای گفتم:دوست دارم!

روشو کرد سمتم و گفت:من بیشتر!

گرمی نفساش نفس گیر بود.لبخندی زدم و چشمامو بستم اونم راه افتاد سمت خونه!

*********

مهران

چشمامو باز کردم . اوا خودشو تو بغلم جمع کرده بود و خوابیده بود.هنوزم باورم نمیشد اون اینجا باشه. حسی که به اون داشتم هیچوقت تا به حال تجربه نکرده بودم . این عشق بود که ما رو اینجا کشونده بود نه هیچ چیز دیگه همین بود که حضور آوا رو کنارم منحصر به فرد میکرد.

موهاشو از رو صورتش کنار زدم هیچوقت فکر نمیکردم موی کوتاه به نظرم جذاب بیاد!

یه کم جابه جا شد ولی اجازه ندادم ازم جدا شه. پیشونیشو بوسیدم بلافاصله یه بوسه هم روی گونه هاش کاشتم.دستشو گذاشت روی گونش اینبار لباشو بوسیدم. چشماشو باز کرد به چشمای سیاهش خیره شدم این نگاه مخملی دیگه مال من بود.چیزی که از روز اول درگیرم کرده بود.

دستمو کشیدم روی گونش و گفتم:خوبی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و باز چشماشو بست.

دستشو گرفتم و انگشتامو تو انگشتاش قفل کردم و گفتم:خوابت میاد؟

همون طور که چشماش بسته بود دستاشو دور کمرم حلقه کرد.

لبخند زدم کارای فی البداهه اون از هر حرکت حساب شده دیگه ای که از دخترا دیده بودم برام قشنگ تر بود.

خواستم جا به جا بشم ولی محکم منو گرفته بود.

با خنده گفتم:زورت زیاد شده!

با چشمای بسته لبخندی زد و سرشو تو سینم فشرد!

با خنده گفتم:ببینم میخوای یه کاری کنی دیگه ولت نکنم؟!

خنده ریزی کرد سرشو به علامت منفی تکون داد.

دستمو رو بازوش حرکت دادم و گفتم:نمیخوای چشماتو باز کنی؟

ابروهاشو انداخت بالا!

لبخندی زدم و گفتم:باشه!

دستمو انداختم دور کمرش و محکم بغلش کردم.

اول شروع کرد به خندیدن ولی کم کم ساکت شد.نگاهش کردم که ببینم دلیل ساکت شدنش چیه!داشت لباشو رو هم فشار میداد تا اونجا که میتونست حلقه دستشو تنگ کرد .

با خنده گفتم:باشه تو زورت از من بیشتره!

همون موقع یه قطره اشک از گوشه چشمش بیرون زد.

با تعجب گفتم:اوا

صورتشو رو بازوم قایم کرد.حس کردم کم کم بازوم داره خیس میشه . خواستم برش گردونم ولی انگار سرجاش میخکوب شده بود.

اصلا نمیفهمیدم چرا داره گریه میکنه .

با لحن ارومی گفتم:عزیزم چرا گریه میکنی!

سرشو به عقب تکون داد یعنی هیچی!

سرمو خم کردم موهاشو بوسیدم و گفتم:من اذیتت کردم؟

بازم سرشو به علامت منفی تکون داد.

من:ازدستم ناراحتی؟

یه نفس عمیق کشید و سرشو به دو طرف تکون داد.

به پهلو خم شدم و اروم کشیدمش بالا. چشماش پر اشک بود بهم نگاه نمیکرد.صورتشو پاک کردم و گفتم:پس واسه چی گریه میکنی؟

هیچی نگفت فقط اینبار دستشو دور گردنم حلقه کرد.

در حالی که انگشتمو زیر چشمش حرکت می دادم گفتم:از اتفاقی که افتاد ناراحتی؟آوا من دیگه شوهرتم هیچ مشکلی نیست!

سرشو به علامت منفی تکون داد و با صدای گرفته ای گفت:نه!

من:پس این اشکا واسه چیه؟!

سرشو گذاشت روی بالشت و دستاشو باز کرد و بدون این که نگاهم کنه گفت:میترسم….. میترسم تنهام بذاری!

سرشو فروکرد تو بالشت بندش شروع کرد به لرزیدن.بغضی که تو گلوم بود فرو دادم.من چقد خودخواه بودم باید ملایم تر از این رفتار میکردم احساس شکننده اون ازارم میداد.چرا باید این همه درد رو تحمل میکرد.ظرافتش زیر این همه سختی خورد میشد ولی دیگه نباید میذاشتم این اتفاق بیفته .

دستمو کشیدم زیر سرشو چروخوندمش سمت خودم. محکم بغلش کردم و گفتم:جای تو همیشه اینجاس!حتی اگه خودتم بخوای من نمیذارم از کنارم جم بخوری!

یه دفعه خندش گرفت.

لبخندی زدم و گفتم:حالا شد.دیگه نبینم گریه کنی!

اروم شد. بوسیدمش و گرفتم:من همیشه کنارتم پس نگران هیچی نباش.

با لبخند نگاهم کرد.

بینیمو رو بینیش تکون دادم و گفتم:هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه!یعنی من نمیذارم!

لبامو بوسید و گفت:خوشحالم که تو این دنیا فقط تورو دارم!

برای عوض کردن حال و هواش گفتم:من خودم یه عالمم!

خندید و گفت:ماشالا بزنم به تخته!

من:حالا تو بخواب من میرم حمام خب؟

خودشو بهم چسبوند و گفت:نه! نرو!

با شیطنت گفتم:میخوای با هم بریم!

هلم داد و گفت:پاشو…پاشو برو حمام!

خندیدم و از جام بلند شدم پتو رو کشیدم روی اوا و گفتم:بخواب!

پیشونیشو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون!

ازحمام بیرون اومد و رفتم تو اتاق خبر از آوا نبود رو تختی هم ار روی تخت جمع شده بود.

یه شلوار گرم کن و رکابی پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.

آوا تو اشپزخونه بود خدا میدونست با این حالش تو اشپز خونه چی کار میکرد لابد ضعف کرده بود. یکی از تیشرتای منم تنش کرده بود از این کارش خوشم اومده بود.

لبخندی زدم و اروم رفتم سمتش متوجه من نشده بود. از پشت بغلش کردم همین باعث شد که جیغ بکشه. از رو زمین بلندش کردم فهمیده بود منم ولی هنوز بین خنده هاش جیغ میزد!

من:جیغ نزن بابا! منم!

_:بذارم زمین مهران الان می افتم!

یه دور تو هوا چرخوندمش چشماشو بست و جیغ زد . گذاشتمش پایین و گفتم:تو که اینقد ترسو نبودی!

یه نفس عمیق کشید و گفت:نه وقتی یکی مثه جن از پشتم ظاهر میشه.

همون طور که پشتش به من بود دوستامو دور بازوهاش حلقه کردم و گفتم:دستت درد نکنه تا چند ساعت پیش عزیزت بودم حالا شدم جن؟!

خنده ریزی کرد و گفت:خب اون موقع یهویی ظاهر نمیشدی!

بازوهاشو محکم فشردم و گفتم:خوب شیطون شدی واسه من!

دستمواروم عقب کشید و گفت:استخونام خورد شد!

فشار دستمو کم کردم و گفتم:چی کار میکنی؟

به سیب زمینی که سدتش بود اشاره کرد و گفت:ناهار هیچی نخوردیم!

خندیدم و گفتم:ای شکمو گرسنته؟

سرشو کج کرد سمتم و گفت:تو گرسنت نیست؟

میدونستمن سادس ولی نه تا این حد . میتونست حداقل امروز هر چقدر میخواد خودشو واسم لوس کنه!

گونشو بوسیدم و گفتم:چرا هست منتها تو نباید غذا درست کنی!

سیب زمینی و کارد و از دستش کشیدم و خودشو کشیدم عقب با تعجب گفت:پس کی درست کنه؟

تلفن رو برداشتمو گفتم:رستوران واسه همین موقع هاست!

به ساعت نگاه کرد و گفت:الان جایی بازه؟

ساعت چهارو نیم بود سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره!

نشست روی صندلی .

همون طور که شماره رو میگرفتم رفتم نشستم کنارش و اشاره کردم که بیاد بشینه رو پام. اونم همین کارو کرد.

بعد از سفارش غذا گوشی رو گذاشتم کنار و گفتم:دیگه نبینم با حال بد کار کنی!

شونشو انداخت بالا و گفت:حالم خوبه!

من:اره! واسه همینه رنگت پریده؟!

لباشو جمع کرد و گفت:اونقدرا بد نیستم!

خندیدم و گفتم:اِ ؟

متقابلا با خنده جوابمو داد:اره!

بینیشو کشیدم و گفتم:برو!

از جاش بلند شد. با تعجب گفتم:کجا؟

دستشو کشید پشت گردنش و گفت:گفتی برو!

دستشو کشیدم و گفتم:بگیر بشین دختر!

گونمو بوسید.

من:بعد از این که ناهار خوردیم میرم وسایلتو میارم پایین!

_:اشکالی نداره؟

من:چه اشکالی داشته باشه؟

_:میترسم مامانت اینا بفهمن!

لبخندی زدم و گفتم:ببینم به نظرت کسی میتونه به من بگه چرا با زنت تو یه خونه زندگی میکنی؟!

لبخندی گوشه لبش نشست.اروم گفت:نه!

من:خب پس حله!

نگاهم کرد و گفت:منم یه چیزی بگم؟

من:دوتا چیز بگو!

مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت:اوم! میشه ازت یه چیزی بخوام؟

من:جون بخواه!

گوشه لباسم بین انگشتاش درگیر کرد و گفت:میشه تخت تو اتاقتو عوض کنی؟

میدونستم چرا این حرفو میزنه! بهش حق میدادم نخواد اونجا بخوابه. نمیخواستم گذشته من اذیتش کنه.به علاوه اون واسه من یه فرد متفاوت بود دلیل با من بودنش خیلی مهم تر از دلیلی بود که دخترای دیگه اینجا می اومدن. خودمم دلم میخواست این تفاوت ملموس تر باشه لبخندی زدم و گفتم:اتاقمون!

_:هان؟

من:تخت تو اتاقمون!

لبخندی زد. ادامه دادم:اصلا همه چیزو میزنیم به هم یه اتاق با سلیقه تو درست میکنیم خوبه؟

_:نه نه لازم نیست…

انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:تصویب شد!

*********

با اوردن وسایل آوا تو خونه و عوض کردن دکوراسیون اتاق همه چیز تکمیل شد.اوا دیگه رسما همسر من حساب میشد.

اون روز وقت دادگاه امیر بود میدونستم دادگاه عمومیه ساعت 10 از بیمارستان بیرون رفتم .

رو یکی از صندلی های ردیف اخر نشستم دادگاه خیلی شلوغ شده بود خبر دستگیری امیر خیلی ها رو خوشحال کرده بود.

چند دقیقه بعد قاضی هم اومد و همون موقع در باز شد امیر رو با دستای بسته همراه سه تا پسر دیگه اوردن تو سالن. به پسرا نگاه کردم یکیشون رو میشناختم میدونستم به جز من که خود امیر دخترا رو برام می اورد رانندشون اونه ولی دوتای دیگه رو تا به حال ندیده بودم ولی یکیشون قیافه خیلی اشنایی داشت.

امیر لاغر شده بود انگار فضای زندان بهش نساخته بود.با رضایت تکیه دادم به صندلی.

امیر رو بردن توی جایگاه علی رغم دفاع وکیلش امیر و پسرایی که دنبالش بودن مجرم شناخته شدن نمیدونستم ایقدر زود دادگاهشون تموم میشه فکر میکردم حداقل چند ماه طول بکشه . بعد از تموم شدن دادگاه وقتی میخواستم برم بیرون بین جمعیت گلسا رو دیدم رفت سمت همون پسری که اشنا بود تقریبا چند قدم بیشتر باهاشون فاصله داشتم گلسا دست پسره رو گرفت و گفت:نگران نباش بابا رو راضی میکنم بیاد از اینجا درت بیاره!

پسره با نا امیدی گفت:دیگه تموم شد حکمو بریدن برو به بابا بگو دلش خنک شد که واسه پسرش ده سال زندان بریدن؟!

گلسا خواست چیزی بگه که سربازی که اون پسره رو گرفته بود گفت:خانوم نمیتونین با ایشون صحبت کنین بعد پسره رو از سالن بیرون برد.

گلسا با کلافگی دستشو رو پیشونیش کشید یعنی اون پسر برادرش بود؟صاف زده بودم به هدف! یه دفعه نگاهمون با هم تلاقی کرد . پوزخندی زدم و سرمو براش تکون دادم جلو اومد و گفت:تو این جا چی کار میکنی؟

لبخندی زدم و گفتم:دادگاه عمومی بود نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم!

همون موقع یه نفر بهش تنه زد این عصبانیتشو بیشتر کردبا خشم تو چشمام نگاه کرد.

دستامو کردم تو جیبم و گفتم:انگار کار تو هم خیلی گیره!

چشماشو زیر کرد و گفت:همه اینا زیر سر تو بود مگه نه؟

ابروهامو دادم بالا و گفتم:امیر دشمن زیاد داشت منم یکیشون ولی این دادگاه ربطی به من نداره!

گلسا با حرص گفت:خب حالا منتظر چی هستی؟دادگاه تموم شد میتونی بری!

خندیدم و گفتم:برای امیر بیشتر ناراحتی یا برادرت؟!

مردد نگاهم کرد. مرموزانه خندیدم و گفتم:با این که امیر به دست من زندان نرفته ولی مطمئن باش اگه تو چند روز اینده مطبو خالی نکنی از تو شکایت میکنم .

پوزخندی زد و گفت:هیچ غلطی نمیتونی بکنی!

دست به سینه رو به روش ایستادم و گفتم:واقعا؟امتحانش ضرر نداره !

اخمامو کشیدم تو همو گفتم:تا قبل از عید بهت وقت میدمخ از اونجا بری!

بعد بدون هیچ حرفی از سالن دادگاه بیرون رفتام.

میدونستم شکایت کردن به این سادگی نیست ولی گلسا الان داغ بود میدونستم که تهدیدم کار سازه.

نزدکی خونه بودم که تلفنم زنگ خورد علی بود .

من:الو؟

_:به به سلام اقا مهران این یکی فرق داره!

با خنده گفتم:علیک سلام!

_:خوبی؟باور کن اون روز از این فرق داره هیچی نفهمیدم خوب سورپرایزمون کردی!

همون طور که میخندیدم گفتم:حرفتو بزن!

_:میخواستم بگم که امسال عیالوار قرار عید کنسله دیگه؟!

من:نه پس میخوای دست زنمو بگیرم بگم بیا بریم شمال با دخترا اونجا قرار دارم!

_:پس ما از این به بعد باید بریم رو سر یکی دیگه خراب شیم؟

من:اگه همون زن بگیرین بازم قرارمون سر جاشه!

_:برو بابا دلت خوشه زن کجا بود؟حالا گیریم بود ما که مثه تو بچه مایه دار نیستیم کی به ما زن میده؟

من:دیگه از من گفتن بود خود دانی!

خندید و گفت:باشه داداش خوش باشی با خانومت!

من:شک نکن خوشم!

_:بپا رو دل نکنی!

با خنده گفتم:کارت تموم شد؟

_:هنوز اعصاب مصاب نداریا! این دختره چطور تورو تحمل میکنه؟!

من:باز روتو زیاد کردیا!

_:اقا باشه باشه من تسلیم ! پس به بچه ها خبر بدم کنسله؟

من:اره دستت درد نکنه!

_:باشه!دیگه کاری نداری؟

من:صبر کن !

_:چیه؟

من:بیا کلیدای ویلا رو ازم بگیرم واسه اخرین بار برین اونجا!

_:ایول! دست و دلباز شدی؟

من:به هم نریزین اونجا رو ها!

_:نه خیالت تخت از روز اولشم مرتب تر تحویلت میدیم!

با خنده گفتم:خاک بر سر اویزونتون کنن!

_:یه دوست مایه دار که بیشتر نداریم!

خندیدم.

_:پس عصر میام کلیدا رو ازت بگیرم

من:نه فردا صبح بیا بیمارستان عصر خونه نیستم!

_:باشه پس فردا میبینمت!

من:خدافظ!

گوشی رو قطع کردم و ماشینو جلوی در خونه متوقف کردم!

سالای قبل با علی و یه سری از دوستاش که میشد گفت دوستای منم حساب مشیدن با یه سری دختر که اصلا نمیدونستم از کجا پیداشون میکنن میرفتیم شمال.البته زیاده روی نمیکردیم جمعمون با دخترا دوستانه بود ولی امسال نمیتونستم اوا رو ببرم اونجا باید برای عید امسال یه برنامه خوب میچیدم!دلم برای اون دوران تنگ نمیشد الان بیشتر از اون روزای بی هدف احساس خوشبختی میکردم!

وارد خونه شدم. صدای عصبی اوا توجهمو جلب کرد.

_:مگه مرض داری زنگ میزنی حرف نمیزنی؟

_:یه بار دیگه زنک بزنی و صدات در نیاد من میدونم با تو!دیگه مزاحم نمیشی فهمیدی؟

جمله اخرو با صدای بلند گفت:از راهرو وارد حال شدم گوشیشو با حرص پرت کرد رو مبل و گفت:مردم ازار!

خواست برگرده منو دید.

ابروهاشو داد بالا و گفت:سلام!

کتمو در اوردم و بهش اشاره کردم و گفتم:سلام!

اومد سمتم و گفت:چقد زود اومدی!

من:بده؟

کتمو از دستم گرفت و بغلم کرد و گفت:نه خیلیم خوبه!

مونده بودم این دختر چطور با این که تمام عمرش مثه پسرا زندگی کرده اینقد خوب شوهر داری بلده!

موهاشو بوسیدمو گفتم:سر کی داشتی داد و بیداد میکردی؟

خودشو ازم جدا کرد و گفت:چه میدونم یه مزاحمه زنگ میزنه حرف نمیزنه!

اخم کردم. چشماشو گرد کرد و گفت:باور کن نمیدونم کیه!

خندیدم و گفتم:میدونم عزیزم!از اینجور مزاحما پیدا میشه جوابشو نده خودش خسته میشد!

سرشو تکون داد و گفت:باشه!

من:افرین دختر خوب!

لبخندی زد و گفت:ناهار بیارم؟

یه نگاه با ساعت کردم تازه یکو نیم بود گفتم:نه گرسنه نیستم!

کتمو گرفت دستش و رفت تو اتاق . یه نگاه به خونه انداختم هیچوقت اینقدر مرتب و تمیز نبود. تازه میفهمیدم چرا میگن داشتن زن تو خونه واجبه! همین که هر روز میدونستم یکی تو خونه منتظرمه با کمال میل راه خونه رو طی میکردم وقتی اوا تو خونه میچرخید دیگه دلم نیمخواست از در بیرون برم. بعد از عقدمون تازه فهمیده بودم اوا از اونی که میدیدم خیلی بهتره.

اوا از اتاق بیرون اومد نشستم روی مبل کنارم نشست . دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:امروز مطب نمیریم!

سرشو اورد بالا و گفت:واسه چی؟

من:مطب از یه هفته قبل از عید تا دوهفته بعدش تعطیله!

سرشو تکون داد و گفت:اوهوم!

نگاهش کردم و گفتم:عوضش میریم خرید!

_:خرید؟

من:خرید عید دیگه!

لباشو جمع کرد و گفت:اها!

من:چیزی شده؟

سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:خیلی وقته نرفتم خرید عید!

من:از این به بعد همیشه میری!

با ذوق دستاشو زد به همو گفت:سفره هفت سینم میچینیم؟

خندیدم و سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

خیر برداشت بالا و لبامو بوسید و گفت:خیلی دوست دارم!

من:داری شیطون میشی سر ظهر!

لباشو جمع کرد و گفت:خب باشه پسش میگیریم!

خواست از جاش بلند شه که دستشو کشیدم و گفتم:نه دیگه واسه پس گرفتن دیر شده!

*********

آوا

تازه از حمام بیرون اومده بودم داشتم نشسته بودم جلوی اینه و داشتم با حوله موهامو خشک میکردم . مهران که روی تخت خوابیده بود رو از تو اینه میدیدم!احساس خوشبختی که این چند وقت کنار اون میکردم تا به حال تو زندگیم تجربه نکرده بودم ولی نمیدونستم چرا از این همه خوشبختی میترسیدم.

این مدت همه سعیمو میکردم که مهرانو از خودم راضی نگه دارم ولی میترسیدم براش تکراری بشم. میترسیدم که همه این خوشبختی تموم شه.

باز بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم به این چیزا فکر نکنم. من همیشه با نارحتی و تنهایی بزرگ شده بودم این همه محبت و خوشی با این که بهم ارامش میداد ولی همین ارامش برام غریبه بود.

از جام بلند شدم و رفتم کنار تخت نشستم گونمو گذاشتم روی گونه مهران و چشمامو بستم نمیخواستم این ترس لذت عشقمونو از بین ببره!

دستشو حلقه کرد دور کمرم و با خنده گفت:به گل در اومد از حموم!

منم خندیدم.

از جاش بلند شد منم نشستم سر جام.چشماشو که خمار خواب بود بهم دوخت و گفت:چقد سفید بودی اوا من خبر نداشتم!

با مشت زدم تو بازوش و با خنده گفتم:مهران!

دستشو گذشا روی بازوشو گفت:باور کن این کیسه بکس نیست!

لبمو گزیدم!

موهامو که هنوز یه کم خیس بود زد کنار و گفت:ساعت چنده؟

من:5

پتو رو کنار زد و گفت:خب پس زود این موها رو خشک کن بریم خرید!

از جام بلند شدم و دوباره رفتم سراغ حوله! مهران تو اینه به من نگاه کرد و گفت:اینجوری که خشک نمیشه!

به کشو اشاره کرد و گفت:اونجا سشوار هست!

سشوارو برداشتم و سر سری تو موهام کشیدم . بعد از خشک شدن موهام اماده شدیم و رفتیم بیرون!

*********

این که برای مهران لباس انتخاب کنم واقعا برام هیجان انگیز و دوست داشتنی بود.تازه داشتم معنی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میفهمیدم . تا قبل از مهران نه من تو زندگی کسی دخالت میکردم نه کسی به زندگی من کاری داشت اما حالا حتی برای ساده ترین چیز ها هم با هم شریک بودیم و تو هر اتفاقی همراه هم .این چیزی بود که بهش زندگی مشترک میگفتند زندگی که اونقدر توش لحظه ها رو با عشقت شریک بشی تا جایی که روحتون با هم یکی بشه و من خیلی زود تونسته بودم درکش کنم.

بازوی مهرانو تو بغلم گرفته بودم و با هم تو پاساژ راه میرفتیم به جعبه ها و پلاستیکای تو دستش اشاره کردم و گفتم:ما که همه چیز خریدیم!

همون طور که با دقت به ویترینا نگاه میکرد گفت:نه همه چیز!

دستشو به یه سمت دراز کرد و گفت:ایناها!

مسیر دستشو دنبال کردم داشت به مغازه ای که لباس خواب داشت اشاره میکرد.

تو این چند روز اخلاق مهران خوب دستم اومده بود . هر چند به عنوان زنش انتظارات بی جایی ازم نداشت ولی چون برای من این چیزا عادی نبود یه کم سخت بود که خودمو با شرایط وقف بدم با این حال باید همه سعیمو میکردم چون من برای مهران یکی از اون دخترایی نبودم که تو خونه میاورد و بعد از یه مدت عوضشون میکرد.من همسرش بودم کسی که قرار بود همیشه کنارش بمونه پس باید تمام تلاشمو میکردم که عشقمون رنگ روزمرگی به خودش نگیره.

لبخندی زدم و گفتم:لباس خواب واسه من!

لبخندی زد و گفت:به نظرت من میتونم از این لباسا بپوشم!

یه لحظه قیافه مهران تو یه لباس حریر زنونه جلوی چشمم اومد . نیشمو تا بناگوش باز کردم و گفتم:اره اتفاقا خیلی بهت میاد.

دستشو گذاشت پشت کمرم و در حالی که منو به سمت مغازه هل میداد گفت:برو دختر! منم مسخره نکن!

بالاخره خریدامون با یه جفت ماهی قرمز تموم شد. با هم سوار ماشین شدیم. بوی سنبلی که واسه سفره هفت سین خریده بودیم ماشینو پر کرده بود یه نفس عمیق کشیدم تا بوشو بیشتر احساس کنم. مهران گفت:راستی بهت نگفتم چرا امروز زود اومدم.

منتظر نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده.

_:امروز دادگاه امیر بود!

من:واقعا؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد.

من:کی دستگیر شد؟

_:بهت نگفتم؟چند وقت پیش!

ابروهامو دادم بالا و با لبخند گفتم:خیلیم خوب!

سرشو کج کرد و گفت:بهتر این که حکمش 10 سال زندان و 200 ضربه شلاقه.

تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب حقش بود.

یاد اون شبی افتادم که اومده بود تو خونه. خوشحال بودم که اونجوری حقشو کف دستش گذاشتم.

مهران سرشو تکون داد و گفت:و یه خبر دست اول دیگه هم داریم!

خندیدم و گفتم:چقدر خبر داریم امروز!

_:تا باشه از این خبرا. گلسا هم قراره بره!

من:چطوری راضی شد؟

_:خب برمیگرده به موضوع امیر داداش گلسا هم درگیر بوده منم گفتم اگه از مطب نره از اونم شکایت میکنم.

من:خب خدا رو شکر همه چی داره درست میشه!

لبخندی زد و گفت:همش به خاطر خوش قدمی عشقمه!

خوش قدمی من؟!تا وقتی یادم بود اطرافیانم خلاف اینو بهم ثابت کرده بودن. اروم گفتم:امیدوارم اینجوری باشه!

مهران انگار حواسش به حرف من نبود لبخندی زد و به راهش ادامه داد.

با اعلام اغاز سال نو از تلوزیون مهران با تمام توانش منو تو بغلش فشرد.

در حالی که میخندیدم گفتم:آی مهران استخونامو شکستی!

منو بین دستاش جا به جا کرد تا اذیت نشم.لبخند مهربونی زد و گفت:خوب شد؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:عید مبارک!

پیشونیمو بوسید و گفت:عید تو هم مبارک خانومم!

دستمو دور کمرش حلقه کردم این عید فقط عید سال نو نبود شروع زندگی جدید من کنار مهران بود اون لحظه تنها چیزی که تو ذهنم میگذشت این بود که از خدا بخوام مهران رو همیشه کنارم نگه داره!مهران دستشو برد زیر کوسن کنار مبل و گفت:حالا وقته عیدیه!

بعد یه جعبه کادو پیچ شده از زیر کوسن بیرون اورد جیغ خفیفی کشیدم و با هیجان گفتم:این مال منه؟

مهران جعبه رو داد دستم و گفت:اره! بازش کن.

جعبه رو تو دستم گرفتم و صورت مهران رو غرق بوسه کردم . واسم مهم نبود که چی میتونه تو اون جعبه باشه مهم این بود که اون جعبه برای من بود.یه دفعه یاد ساعتی افتادم که براش خریده بودم خودمو ازش جدا کردم و از روی مبل بلند شدم و جعبه رو دادم دستش و گفتم:الان میام!

مهران با تعجب نگاهم کرد .رفتم تو اتاق تا ساعتو از کیفم بیرون بیارم. دیدم گوشیم چراغ میزنه وقتی بازش کردم دیدم یه مسیج دارم بازم اون مزاحم بود عجیب بود این چند وقت فقط زنگ میزد هیچی نمیگفت تا به حال واسم پیام نفرستاده بود.وقتی پیامو باز کردم دیدم نوشته:عیدت مبارک دوست عزیز از این لحظه هات خوب لذت ببر!

با تعجب به محتوی پیام نگاه کردم شاید اصلا این طرف اشتباه گرفته بود من هیچوقت دوستی نداشتم. شماره رو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود. با تعجب یه بار دیگه خودنمش و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.جعبه ساعتو از کیفم در اوردم و گوشی رو گذاشتم سر جاش به قول مهران اگه اهمیت نمیدادم خودش بیخیال میشد.

ساعتو گرفتم پشتم و باورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم مهران چشم دوخته بود به راهرو با دیدن من گفت:کجا رفتی پس؟

لبخندی زدم و گفتم:رفتم یه چیزی بیارم!

بعد رفتم جلوش ایستادم مهران یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:خب؟

ساعت تو دستمو رو به روش گرفتم و گفتم:اینم از عیدی من!

مهران با تعجب به دستم نگاه کرد! ساعتو جلو تر گرفتم و گفتم:بگیرش دیگه!

مهران جعبه رو باز کرد چند ثانیه به ساعت نگاه کرد بعد گفت:لازم نبود اینو بخری!

یعنی خوشش نیومده بود؟میدونستم قیمت ساعتایی که دستش میکنه خیلی بیشتر از اینه ولی من همینقدر در توانم بود.لبمو گزیدم و گفتم:خوشت نیومد؟

خندید و گفت:خوشم نیومد؟دیوونه شدی؟

من:اخه گفتی لازم نبود!

دستامو گرفت و گفت:فکرشو نمیکردم چنین کاری بکنی!

لبخند محوی زدم و گفتم:ببخشید اگه یه کم ارزون قیمته!

زل زد تو چشمامو گفت:این بهترین عیدیه که تا به حال گرفتم.

بعدساعتو داد دستمو گفتم:خودت ببندش!

لبخندی زدم و نشستم کنارش استین لباسشو بالا زد و ساعتی که روش بسته بود رو باز کرد. ساعتو بستم رو دستش. همون موقع دستمو گرفت و بوسید.دیگه طاقت نداشتم خودمو انداختم تو بغلش . اروم تو گوشم گفت:مرسی عزیزم!

با بغض گفتم:خیلی دوست دارم!

_:منم دوست دارم!

دلم میخواست زمان همونجا متوقف بشه . همه این احساس خوبو مدیون مهران بودم . خدا بالاخره صدامو شنیده بود و بهم رو کرده بود.

ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود کنار در ایستاده بودم و گوشی نو ای که مهران برام خریده بود رو گرفته بودم دستم و با دقت داشتم باهاش کار میکردم عادت نداشتم چنین گوشی موبایلی دستم بگیرم.مهران از اتاق بیرون اومد. سرمو گرفتم بالا و گفتم:بریم؟!

کتشو که دستش بود پوشید و گفت:بریم!

با این که میدونستم مهران عادت به دید و بازدید عید نداره ولی ازش خواسته بودم که بریم خونه پدر و مادرش دم میخواست اونا رو هم از خودم راضی نگه دارم دوست نداشتم مهران به خاطر من از خونوادش دور بشه بلکه باید روابطش با اونا بهتر هم میشد.

مهران جلوی یه در خاکستری رنگ نگه داشت . هر دو از ماشین پیاده شدیم لباسمو مرتب کردم و دسته کوتاه کیفمو بین دوتا دستم گرفتم . مهران دستشو گذاشت پت کمرم و گفت:بریم!

به نفس عمیق کشیدم و شونه به شونه مهران رفتیم سمت در. چند ثانیه بعد از این که زنگ زدیم بدون این که کسی جواب بده در باز شد.

مهران وارد خونه شد نگاشو دوخت به ماشین مشکی که اسمشو نمیدونستم و پشت در پارکینگ تو خونه پارک شده بود و گفت:به به جمعشون جمعه فقط ما رو کم داشتن. بعد دستمو گرفت و درو بست من:منظورت چیه؟

_:اراشم لبخندی زد و گفت:خاله اینا اینجان!

من:یعنی دخترخالتم هست؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد. شالمو مرتب کردم مهران لبخندی زد و گفت:نگران نباش تو از اون خیلی خوشگل تری!

لبخندی محوی زدم مهران دستمو تو دستش فشرد و گفت:خب بریم دیگه!

به اطراف نگاه کردم باغچه های بزرگی که دو طرف راهمون بودن اونجا رو بیشتر شبیه باغ کرده بود . رسیدیم به ساختموت اصلی که مثله خونه مهران دو طبقه بود ولی اون دو طبقه کجا و این یکی کجا بالا یه بالکن هلالی داشت که با ستونایی که جلوی خونه بود سرجاش محکم شده بود .روی پشت بوم هم یه افتاب گیر بزرگ گنبدی شکل شیشه ای بود.دیوارا با اجر تیره و سنگایی که به صورتی کثیف میخوردن تزئیین شده بود و پنجره های مستطیل شکلش هم قاب چوبی اشتن. فاصله بین ستون با در چوبی بزرگی که صد در صد در ورودی بود با گلدونایی که پر از گل رز بود پر شده بود. محو تماشای اطرف بودم که یه نفر گفت:بفرمایید تو خوش امدید.

دنبال صدا گشتم که یددم یه خانوم مسن جلوی در ایستاده و به منو مهران لبخند میزنه مهران لبخندی زد و گفت:سلام گلی خانوم ! عیدتون مبارک!

_:عید تو هم مبارک پسرم!

مهران:بچه خوبن؟چطور روز اول عید اینجایین؟

_:راستش بچه هام قبل از عید رفتن مسافرت منم کسی رو نداشتم تو خونه پیشش بمونم گفتم اینجا کمک دست مادرت باشم!

مهران دستشو سمت من دراز کرد و خطاب به اون گفت:آوا!همسرم!

اون زن لبخند مهربونی تو صورتمک پاشید و گفت:بله ذکر و خیرشو شنیدم ماشالا هزارماشالا خیلی خانومه! مبارکتون باشه.

سرمو تکون دادم و با صدای ضعیفی گفتم:سلام!

از جلوی در کنار رفت و گفت:سلام دخترم!

بفرمایید داخل خانوم و اقا تو سالن پذیرایی منتظرن.

همران مهران وارد خونه شدیم داخلم مثل بیرون خونه بزرگ و با شکوه قبل از این که یه نگاه درست و حسابی به اطرف بندازم صدای اشنای مادر مهران رو شنیدم.

_:سلام پسرم!

مهران لبخندی زد و گفت:سلام مامان عیدتون مبارک

مادرش مهرانو بغل کرد و گفت:چه عجب از این طرفا؟

مهران:اومدیم عید دیدنی دیگه مادر من!

مادرش لبخندی زد و گفت:خوب کاری کردی! فکر نمیکردم امروز اینجا ببینمت!

اصلا انگار نه انگار من اونجا بودم یه قدم ازشون فاصله گرفتم.مهران تو بغلم مامانش نیم نگاهی به من کرد و گفت:خاله هم اینجاست؟

مادرش اونو از خودش جدا کرد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:اره!

همین که دیدم چشمش به من افتاد سرمو کج کردم و گفتم:سلام! عیدتون مبارک!

بازوی مهرانو گرفت و خیلی رسمی و خشک گفت:سلام! عید تو هم مبارک!

لبامو با استرس یه کم روی هم فشار دادم معلوم بود که سر صلح نداره از اون ادمایی بود که تا زهرشو نمیریخت اروم نمیشد.خدا رو شکر مهران از اون بچه ننه ها نبود.

مادرش نگاهی سر تا پای من کرد و بعد با لبخند رو کرد به مهران و. گفت:بریم پیش بقیه!

یه جوری میگفت انگار از مهران میخواست منو همینجا بذاره و خودش تنهایی دنبال مامانش بره!

البته مهران کم لطفی نکرد کیفمو از دستمو گرفت و دستشو حلقه کرد دور شونمو گفت:بریم!

حرصو میشد تو چشمای مادرش دید همین جا جلو رفت مهران دستشو باز کرد و بهم لبخند زد . با نگرانی نگاهش کردم وارد سالن پذیرایی شدیم که یه دست مبل سلطنتی زرشکی رنگ وسط سالن چیده بودن دیوارای خونه سفید بود و پرده ها هم زشکی روی دیوار هم چند تا تابلوی نقاشی با قاب طلایی همرنگ چوب مبلا نصب شده بود.

به ادمایی که نشسته بودن روی مبل نگاه کردم بینشون فقط بابای مهرانو میشناختم. یه دختر جوون هم بود که با اون نفرتی که تو چشماش میدیدم مطمئن بودم همون دختر خاله مهرانه! قیافه خوبی داشت مخصوصا چشمای خاکستری رنگ درشتش خیلی به چشم می اومد ولی بینی عمل کرده و لبای پروتز شدش تو ذوق میزد ارایش غلیظش نا خود اگاه منو یاد دلقکای سیرک انداخت بی اختیار لبخندی رو لبام نشست به تبعیت از مهران با همه سلام کردم اینطور که معلوم بود هیچکس به جز مهران از حضور من خوشحال نبود. همین باعث میشد معذب باشم. نشستم روی مبل تا اونجا می میتونستم خودمو به مهران نزدیک کرده بودم اینجوری بیشتر احساس امنیت میکردم.دختر خاله مهران درست رو به روی من بود مادر مهران هم اومد و نشست کنار من!از یه طرف هم زنی که فهمیده بودم خاله مهرانه بهم زل زده بود حس میکردم تو میدون جنگ گیر افتادم و از همه طرف محاصره شدم.

خاله مهران گفت:مهران جا معرفی نمیکنی؟

بعد به من اشاره کرد . مهران لبخندی زد و گفت:خاله جون ایشون آواست مامان حتما براتون تعریف کرده.

خالش با اکراه اگاهی به من کرد و گفت:حالا چرا اینقدر بی سر و صدا خاله؟

مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:مامان اینجوری خواسته!

نادیا گفت:الان کجا زندگی میکنی آوا جون!

مردد به مهران نگاه کردم. مهران دستشو دور بازوم حلقه کرده و گفت:الان پیش همیم!

مامان مهران گفت:آوا طبقه بالای مهران زندگی میکنه!خونوادش تهران نیستن

مهران گفت:نه مامان آوا اومده پایین تو یه خونه ایم.

رنگ مامان مهران به وضوح پرید.

نادیا با حرص گفت:پس دیگه عروسی لازم نیست.

مهران گفت:شاید ما الانم زن و شوهر محسوب بشیم ولی این باعث نمیشه عروسی نگیریم.

لبمو گزیدم نمیخواستم مهران همه چیزو کامل توضیح بده.نادیا در حالی که سعی میکرد جلوی عصبانیتشو بگیره با تمسخر گفت:هر جور خودتون راحتین!

تکیه دادم به صندلی خاله مهران گفت:چند ساله؟

من:19!

سرشو تکون داد و گفت:اختلاف سنیتون خیلی زیاده!

لبامو رو هم فشردم ادامه داد:نادیا 25 سالشه!

یعنی میخواست بگه دختر من بیشتر به مهران میخوره.من با قصد صلح اومده بودم ولی انگار اونا اینو نمیخواستن باید مثله خودشون رفتار میکردم و اگر نه رو کولم سوار میشدن زیر چشمی به نادیا نگاه کردم و گفتم:بله تعریف دخترتونو شنیدم.

نادیا لبخند کجی زد و گفت:نمیدونستم مهران از منم تعریف میکنه!

مهران با تعجب نگاهش کرد . گفتم:از مهران زیاد چیزی نشنیدم از یکی از دوستاش شنیدم .

سرمو یه کم تکون دادم و گفتم:اسمش چی بود؟

با پوزخندی بهش خیره شدم و گفتم:اهان انگار امیر بود.

رو کردم به مهران و گفتم:درسته؟

مهران نیشخندی زد و گفت:اره خودش بود.

ابروهامو دادم بالا و به نادیا نگاه کردم رنگش پریده بود. همین واسه خفه کردنش کافی بود ولی یه حسی قلقلکم میداد که دهن همشونو ببندم گفتم:مثه این که افتاده زندان خبر داری چرا؟

خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه من از کجا باید بدونم!

من:گفتم شاید بشناسیش!

خاله مهران گفت:اخه دختر من با دوستای مهران چی کار داره؟! لابد دوستش هم از خود مهران شنیده.

مهران گفت:نه خاله با نادیا اشنایی دورادور داشته!

نادیا گفت:نه بابا فکر کنم منو با یه نادیای دیگه اشتباه گرفته مهران چشماشو ریز کرد و گفت:نه اتفاقا میدونست که دختر خالمی!

نادیا حسابی دست پاچه شده بود ولی حس کردم مهران داره زیاده روی میکنه همون موقع باباش گفت:مهران بیا اینطرف باهات کار دارم!

مهران جا به جا شد دیگه هیچ محافظی نداشتم باید خودم از پسشون بر می اومدم.

مامان مهران گفت:میبینی خواهر!

خاله مهران به من نگاه کرد و سرشو با تاسف تکون داد.

بعد گفت:پاشیو بریم بهات یه کاری دارم. بعد هر دو از جاشون بلند شدن و از سالن رفتن بیرون.

حداقل اگه زیر پوستی ازم بدشون می اومد راحت تر میشد تحملشون کرد ولی اینا شمشیرو از رو بسته بودن. هر چند من به این چیزا عادت داشتم خوب میدونستم باید چطور گیلیممو از اب بیرون بکشم.با این حال اون لحظه ترجیح دادم سکوت کنم سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.

نادیا از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و گفت:مثه این که تو هم امیرو میشناسی!

من:شناختن که نه چند بار همران مهران باهاش برخورد داشتم .

رو کلمه همران مهران تاکید کردم. پوزخندی زد و سرشو اورد نزدیک و گفت:فکر نکن بازی رو بردی!

با تعجب گفتم:بازی؟

به مهران اشاره کرد و گفت:اون مال منه!

با اخم گفتم:ببینید نادیا خانوم اولا که زندگی اگه از نظر شما بازیه از نظر خیلی مهم تره بعدم این که هر کسی به شوهر من نظر داشته باشه با من طرفه! بعد کمرمو صاف کردم که بلند تر از اون به نظر برسم!

پوزخندی زد و گفت:نه خوبه افرین!زد رو شونمو گفت:سرگرمی جالبی هستی عزیزم!

خودمو عقب کشیدم عقب.

خندید. به مهران نگاه کردم داشت زیر چشمی به ما نگاه میکرد.

دختره پر رو راست راست تو چشمای من نگاه میکنه و میگه شوهرت مال منه!

بعد از دو ساعت بالاخره از دستشون راحت شدم.

با مهران داشتیم میرفتیم سمت خونه که گفت:نادیا اون موقع چی بهت میگفت؟

من:هیچی چرت و پرت!

لبخندی زد و گفت:خوب جوابشونو دادی!

سرمو انداختم پایینو گفتم:نمیخواستم اینجوری بشه! مامانت هنوزم عصبی بود.

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فکر کردم از این که پسرشو مجبور کردی بره خونشون خوشحال میشه.

من:امیدوارم از من خوشش بیاد!

مهران لپمو کشید و گفت:مگه میشه خوشش نیاد؟!بالاخره خوشش میاد!

لبخند زدم.

گوشی مهران زنگ خورد سرعتشو کم کرد و جواب داد.

_:بله؟

…..

_:سلام ! خوب هستین؟

…..

_:ممنون عید شما هم مبارک!

……

یه نگاهی به من کرد و گفت:آوا هم خوبه سلام میرسونه!

با کنجکاوی نگاهش کردم.

گفت:بله همینجاست چند لحظه گوشی خدمتتون!

گوشی رو گرفت طرفم و گفت:مامانته!

پوفی کردم و چشمامو تو حدقه چرخوندم . مهران گوشی رو تو دستش تکون داد و گفت:بگیر دیگه!

با اکراه گوشی رو گرفتم و با بیحوصلگی گفتم:الو؟

_:سلام دخترم!

حرصم میگرفت وقتی بهم میگفت دخترم چطور میتونست بهم بگه دخترم وقتی حتی یه لحظه هم برام مادری نکرده بود.

خیلی سر گفتم:سلام! خوبین؟

_:مرسی دخترم! تو چطوری؟

من:ممنون! عیدتون مبارک

_:عید تو هم مبارک نمیدونی چقدر خوشحالم که میتونم عیدو بهت تبریک بگم!

لبخند تلخی زدم. یادم اومد فقط موقع عید بود که من لباس نو میپوشیدم یه دست لباس برام میخوریدن طوری که زمستون و تابستونم بشه ازش استفاده کرد البته هیچوقت خودمو برای خرید نمیبردن با سلیقه خودشون یه لباس بزرگ و گشاد میگرفتن و برام می اوردن با این حال همیشه از دیدن همون لباسایی که در برابر لباسای شهاب و بچه های دورو برم عین یه تیکه گونی بود کلی خوشحال میشدم و ذوق میکردم.

تو کل روزای عید فقط یه بار مامانم و خواهرامو میدیدم وقتی هم می اومدن کاری به کار من نداشتن انگار نه انگار خواهرشون اونجاست و خیلی وقته ازشون دور بوده گاهی وقتا مادرم فقط دور از چشم اقاجون منو بغل میکرد و میبوسید اون بوسه ها اون روزا خوشحالم میکرد ولی حالا که بهشون فکر میکردم بی فایده بودن و پر از ترس بودنشونو خوب درک میکردم.

من:ممنون!

_:کاش می اومدی یزد خواهرات خیلی دوست دارن ببیننت!

من:واقعا؟

متوجه نیش کلامم نشد گفت:اره! راستی بهت نگفتم:تو این چند سال سه بار خاله شدی!

این که سعی میکرد منو تو چند تا کلمه تو همه چی سهیم کنه خنده دار بود.گفتم:مبارکه!

_:ایشالا بچه های خودت!

از این حرفش خجالت کشیدم . نیم نگاهی به مهران کردم و گفتم:واسه ما زوده. ما هنوز عروسی نگرفتیم.

_:میدونم ولی ایشالا چند تا بچه سالم خدا بهتون بده!

پوزخند زدم و تو دلم گفتم:لابد همشونم پسر باشن!گفتم:ممنون!

_:حالا میتونین بیاین؟

به مهران نگاه کردم و گفتم:راستش نه نمیتونیم مهران مجبوره بره سر کار!

_:متوجهم بالاخره دکتره کارش سخته!

من:بله!ایشالا تو اولین فرصت میایم!

_:باشه دخترم! راستی برای عروسی تصمیم نگرفتین؟

من:نه هنوز!

_:بهتره زودتر عروسی بگیرین در دهن مردمو نمیشه بست نمیگن که اینا محرمن میگن معلوم نیست چی شده که بدون عروسی رفتن تو یه خونه زندگی میکنن!

دهن مردم ،دهن مردم اگه این مردم نبودن زندگی بهشت بود.پوفی کردم و گفتم:باشه!

_:ایشالا هر چه زودتر تو لباس عروس ببینمت!

من:ممنون!

_:خب دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم خوشحال شدم صداتو شنیدم گاهی وقتا بهم زنگ بزن!

من:باشه !

_:خدافظ دخترم

من:خدافظ

گوشی رو قطع کردم مهران گفت:اب بدنت تحلیل رفته؟

من:چی؟

لبخندی زد و گفت:زیادی خشک حرف میزنی!

من:انتظار داشتی از خوشحالی بال دربیارم؟

_:سعی کن ببخشیشون حداقل مادرتو!

اهی کشیدم و گفتم:کاش به سادگی گفتنش بود.

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به هر حال اگه این اتفاقا نمی افتاد ما با هم ازدواج نمیکردیم

لبخندی زدم و گفتم:اره خب این یکی پیامدش عالی بود!

چشمکی زد و گفت:پس یه کم کوتاه بیا!

سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:فعلا نمیخوام به این چیزا فکر کنم.

مهران از دید و بازدید عید خوشش نمی اومد منم عادت به این کار نداشتم برای همین بعد از خونه مادرش فقط به پدر بزرگ و مادر بزرگش سر زدیم. بعد از اون هم برای این که از تعطیلاتمون استفاده کرده باشیم برای چند روزی رفتیم همدان .

تعطیلات عید خیلی زود برام تموم شد بعد از چند سال دوباره عیدو حس کردم . تو مدتی که تهران بودم زورای عید نه تنها کارم کم نمیشد بلکه دوبرابر هم باید کار میکردم خیلی وقت بود نه سفره هقت سین دیده بودم و نه از هوای بهاری لذت برده بودم ولی این عید یه عید واقعی بود.

عصر روز چهاردهم بود که تازه رسیدیم خونه. از مهران خواسته بودم که با ماشین بریم مسافرت چون از هواپیما میترسیدم ولی همین حسابی خستش کرده بود.مهران ماشینو خاموش کرد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:بالاخره رسیدیم!

لبخندی زدم و گفتم:سلام خونه!

مهران یه نگاهی به حیاط کرد و گفت:راست میگن هیچ جا خونه ادم نمیشه!

لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوش گذشت ممنون!

مهران چشمکی زد و گفت:به من بیشتر خوش گذشت!

خندیدم.

مهران در ماشینو باز کرد و گفت: بریم که از فردا روز از نو و روزی از نو!

با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه!

چمدونو گذاشتم کنار در مهران همون طور که میرفت تو اتاق دکمه های لباسشو باز کرد و گفت:من میرم بخوابم!

شالمو از سرم در اوردم و نشستم رو صندلی دستامو بردم بالا و تا اونجا که میتونستم کشیدمشون.

این مسافرت باعث شده بود بیشتر مهرانو بشناسم.حالا دیگه همه اخلاقاش دستم اومده بود راحت باهاشون خودمو وقف میدادم.

دکمه های مانتومو باز کردم و گوشیمو که تمام طول مسافرت از ترس اون مزاحم خاموش کرده بودم از جیبم بیرون اوردم.

اخرین باری که بهم مسیج داده بود دو روز بعد از رفتنمون به همدان بود وقتی بهم گفت:تعطیلات خوش بگذره مطمئن شدم که اشناست.

هنوز نمیدونستم قصدش چیه اذیت کردن من یا خراب کردن رابطه منو مهران هر چیزی که بود نمیذاشتم این کارو بکنه.بعد از این که بهش زنگ زدم بهم گفته بود تلاش نکنم بشناسمش مشکل اینجا بود که من اصلا نمیدونستم زنه یا مرد.

مانتومو تا کردم و گوشی رو گذاشتم روش واقعا خسته بودم حتی حال این که برم تو اتاقو نداشتم. همون موقع صدای مهران اومد:آوا؟

سرمو بردگردوندم گفت:گفتم میرم بخوابم!

لبخندی زدم و گفتم:خوب بخوابی!

اخمی کرد و گفت:نه انگار منظورمو نفهمیدی!

با تعجب نگاهش کردم!

لبخندی زد و گفت:من بدون زنم خوابم نمیبره!

خندیدم و گفتم:بالشتم یا پتو؟

تکیه داد به دیوار و گفت:نه خیر شما عروسک تو بغلی منی!

با خنده از جام بلند شدم و گفتم:خجالت نمیکشی عین پسر بچه ها باید بیام بخوابونمت؟!

با هم رفتیم تو اتاق . ولی اونقدر خسته بودم که خیلی زودتر از مهران خوابم برد.

حس کردم یه چیزی تو گوشم داره وول میخوره با ترس چشمامو باز کردم و در حالی که دستمو محکم به گوشم میزدم نیم خیز شدم مهران که نشسته بود بالای سرم یه دفعه زد زیر خنده!

هنزو تو خوابو بیداری بودم مهران داشت میخندید تازه متوجه شدم که موهامو گرفته و فرو کرده تو گوشم.

هنوز داشت میخندیدم با حرص گفتم:دیوونه! اینجوری ادمو از خواب بیدار میکنن

همون طور که میخندید گفت:موهات بلند شده اوا!

بالشت رو زدم تو صورتش.

بالشتو از دستم گرفت و گفت:باشه باشه من تسلیم!

یه نفس عمیق کشیدم و دوباره سر جام دراز کشیدم و چشمامو بستم حس کردم دوباره داره میاد بالای سرم چشمامو باز کردم و گفتم:اگه بخوای اذیت کنی خودت میدونی! دراز کشید کنارم و با خنده گفت:چقدر میخوابی دختر من که از تو خسته تر بودم دیگه خوابم نمیاد!

نگاهش کردم و گفتم:خب دست من نیست خوابم میاد!

دستشو کشید تو موهامو گفت:میگم حالا که موهات داره بلند میشه میتونیم زودتر عروسی بگیریم!

لبخند زدم .عروس شدن و لباس سفید وشیدن رو دوست داشتم مثله هر دختر دیگه ای هر چند عروسی گرفتن فرقی به حال منو مهران نداشت ولی اون جشنی که به عنوان جشن عروسی بود رو دوست داشتم.

مهران گفت:سکوت علامت رضاست!

من:خب چرا راضی نباشم؟

_:والا کی از من بهتر!

با خنده گفتم:بچه پر رو!

دستشو گذاشت زیر سرشو گفت:بعد از امتحانات جشن میگیریم!

من:امتحان چی؟

_:به! دستت درد نکنه دیگه! یادت نیست باید امتحان بدی؟

تازه یادم اومد برای امتحانات پایان دوره راهنمایی ثبت نام کردم.

من:اخ! بازم درس!

اخمی کرد و گفت:نداشتیما! این که تازه اولشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x